رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 66

4
(3)

 

 

ناباور لب زدم :

_خیلی زیباست !!

_نه به زیبایی تو

با این حرفش به سختی نگاه از گردنبند ظریف و زیبایی که فرشته ای با بالهایی رویایی بهش آویزون بود گرفتم و به چشمای جورج دوختم

_ممنونم خیلی خوشکله

_خواهش…حالا بیا جلو ببینم

کنجکاو یک قدمی جلو رفتم که از دستم گرفتنش و درحالیکه پشت سرم می ایستاد موهامو کناری زد و گردنبند دور گردنم بست با حس سردیش روی پوست گردنم لبخندی زدم که بوسه آرومی روی موهام نشوند و گفت :

_بریم سراغ کیک تا خراب نشده

با خوشحالی همراهیش کردم و تموم اون شب با هیجان و خوشحالی کنار هم بودیم و از تک تک لحظه ها لذت بردیم و خندیدیم

میدیدم که جورج همش فاصله اش رو با من رعایت میکنه و سعی میکنه همه جوره حواسش بهم باشه تا اذیت نشم ولی خودم بخاطر اینکه نمیتونستم بخاطر ترس لعنتیم عشق و علاقه ام رو بهش نشون بدم ناراحت بودم

درحالیکه هنوز کنارش نشسته بودم توی فکری برای درمان خودم بودم ولی میترسیدم پیش روانشناس چیزی برم و تموم اون خاطرات بد گذشته دوباره برام تداعی بشن

ولی همین که نگاهم به صورت مهربونش درحالیکه خیره تلوزیون بود و میخندید خورد ، تصمیمم رو گرفتم تا هر طوری شده خودمو درمان کنم چون میترسیدم بالاخره جورج روزی ازم زده شه و ولم کنه اون وقت بود که میمردم

بعد از رفتنش زودی خوابیدم تا برای فردایی که قرار بود خیلی کارها رو انجام بدم آماده بشم صبح زود طبق معمول لباس مرتبی تنم کردم و بعد از آرایش ملیحی که روی صورتم نشوندم به طرف شرکت رفتم

خداروشکر ماشین رو داشتم و به خاطر اجاره خونه نفروختمش وگرنه چطور هر روز این مسیر رو میخواستم برم و بیام با رسیدن به شرکت وارد آسانسور شدم ولی همین که میخواستم دکمه آسانسور بزنم

از آیینه چشمم به گردنبند توی گردنم که عجیب خودنمایی میکرد افتاد و فارغ از اطراف با لبخند تو دستم گرفته بودم و نگاش میکردم که یکدفعه نمیدونم چی شد نیما وارد آسانسور شد و دکمه طبقه آخر رو فشرد

 

با دیدنش بدنم قفل کرد و انگار بهم شوک وارد شده باشه چند ثانیه وحشت زده نگاش کردم و تا به خودم بیام درا بسته شد و آسانسور شروع کرد به حرکت کردن

_به به خانوم کوچولو بالاخره چشمم به جمال شما روشن شد

با صداش به خودم اومدم و درحالیکه سعی میکردم ترسم رو پس بزنم دندونامو روی هم سابیدم و حرصی گفتم :

_باز چی میخوای ؟؟

بهم نزدیک شد که یک قدمی عقب رفتم و پشتم به دیوار آسانسور خورد

_بعد این همه مدت نفهمیدی که خودت رو میخوام ؟؟

عوضی باز معلوم نیست داره چه زِری میزنه ، خشن موهامو از توی صورتم کناری زدم و گفتم :

_فقط خفه شوووو فهمیدی ؟

عصبی بدن نجسش رو بهم چسبوند و درحالیکه سرش رو پایین میاورد دقیق کنار گوشم لب زد :

_فکر لاس زدن با اون جورج رو از سرت بیرون کن وگرنه بد بلایی سرت میارم

بدنم به رعشه افتاده بود و مثل بید میلرزیدم ولی نمیخواستم مثل دفعه ها قبل جلوی زور گویی هاش سکوت کنم پس زبونی روی لبهام کشیدم و لرزون گفتم :

_هیچ گوهی نمیتونی ب….

باقی جمله ام با پشت دست محکمی که توی دهنم کوبید نصف و نیمه موند و با آخ بلندی که گفتم صورتم درهم شد

موهامو توی چنگش فشرد و درحالیکه محکم فشاری بهشون میاورد خشن غرید :

_نووووچ نووووچ بی ادبی نداشتیم در ضمن امشب تو خونه ام منتظرتم که بیای و با هم یه شام رمانتیک و…….

کریح بلند خندید و ادامه داد :

_یه شب رمانیتیک رو زیرم تجربه کنی

از درد به خودم میپیچیدم که با صدای در آسانسور نگاهم سمت در چرخید

 

هر لحظه منتظر بودم در باز بشه و فرار کنم ولی لعنتی به سرعت این بار دکمه پایین رو فشرد و‌ دست به سینه با اخمای درهم خیره ام شد

_خوب پیشنهادم چطور بود مادمازل ؟؟

کثافت پیش خودش چه فکر کرده
به معنای واقعی یک مریض روانی بود و بس!!

آب دهنم که مخلوطی از آب و خون بود رو با تموم قدرت توی صورتش توووف کردم و حرصی جیغ کشیدم :

_مگه تو خوابت ببینی کثافت

چشماش رو با حرص روی هم فشرد و با چندش همونطوری که دستی به صورتش میکشید خشن زیرلب زمزمه کرد :

_هه گربه چموش !!

به سمتم یورش آورد زودی جا خالی دادم که برگشت و یقه ام رو از پشت گرفت و کشید ولی همین که میخواست کاری کنه جلوی چشمای ناباورم در آسانسور باز شد

و با یکی از کارمندای شرکت که با چشمای گشاد شده خیره ما بود چشم تو چشم شدم یکدفعه به خودم اومدم و تا دیر بشه با تموم توانم جیغ کشیدم:

_کمکممممممم کن !!

نیما دستپاچه تقلا کرد جلوی دهنم رو بگیره و پیراهنم رو بیشتر کشید که از شدت فشار از جلو به گلوم چسبید

مرده که انگار تازه از شوک چیزی که دیده بیرون اومده باشه با یه حرکت داخل آسانسور شد و تا به خودم بیام با نیما دست به یقه شد

بخاطر ثابت موندن آسانسور روی زمین پرت شدم و با گلویی که از شدت درد و فشار گرفته بود شروع کردم پشت سرهم سرفه کردن

به قدری بدنم بی جون شده بود که فقط بی حس روی زمین افتاده و به خودم میپیچیدم ، جلوی چشمای نیمه بازم نیما مشت محکمی توی صورت اون مرده کوبید

که تلو تلوخوران عقب رفت و جایی بین در آسانسور و زمین پخش زمین شد و صدای داد بلندش توی فضا پیچید ، نیما با اخمای گره خورده دستی به صورت خونیش کشید و بالای سرم اومد

 

و خشن گفت :

_به نفعته که امشب بیای و بیخیال موس موس کردن دنبال جورج بشی وگرنه بدون بیخیالت نمیشم و بدتر از اینا سرت درمیارم فهمیدی؟؟

این حرفا رو تهدیدکنان بهم زد ولی یکدفعه با دیدن کسی که از دور میومد با قدمای بلند ازم فاصله گرفت و دور شد

کم کم جلوی چشمان سیاهی رفت و پلکام روی هم افتاد بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم ، نمیدونم چند ساعت توی این حال بد بودم که با حس نوازش دستی روی صورتم کم کم هشیار شدم

ولی قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم از بوی عطر تلخش حدس زدن اینکه جورج در کنارمه کار سختی نبود بوسه ای گرم و خیس روی پیشونیم نشوند و خطاب به کسی نگران پرسید :

_دکتر پس کی به هوش میاد ؟؟

_نگران نباش الان بخاطر شوک و داروهای آرامبخشی که بهش زدیم اینقدر خوابیده و احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه بهوش میاد

_امیدوارم

صدای مردی که حدس میزدم دکتر هستش خسته به گوشم رسید

_من دیگه باید برم

_ممنونم دکتر !!

پشت بندش صدای قدمایی که ازم دور میشد فهمیدم که رفته ، بعد از چند دقیقه صدای نگران و پر بغض جورج به گوشم رسید

_خیلی نگرانم پس کی بیدار میشی عزیزم ؟؟

غم توی صداش باعث شد بی اختیار چشمام رو باز کنم و نگاهم رو به صورت قشنگش بدوزم ، با دیدن چشمای بازم چندثانیه با حسرت و تعجب نگاهم کرد

به خودش که اومد موهای ریخته شده روی پیشونیم کناری زد و با ناراحتی گفت :

_خوبی ؟؟ جاییت درد میکنه

_نه خوبم

صورتم از گفتن این چند کلمه درهم شد دستی به گلوم کشیدم لعنتی صدام به شدت گرفته بود و انگار با چاقو به جون گلوم افتاده باشن هرکلمه ای که میخواستم بگم آنچنان دردی میکشیدم که کل وجودم تیر میکشید

انگار ذهنم رو پاک کرده باشن هیچی یادم نمیومد که چه بلایی سرم اومده و چرا اینجام و توی این حالم ، سوالی به جورج خیره شدم و به سختی پرسیدم :

_چه اتفاقی برام افتاده ؟

خودش رو به اون راه زد و درحالیکه با داروها سرگرم میشد گفت :

_ها ؟! چی ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. چرا موضوع اکثر رمانها همینه
    تجاوز پسر پولدار به دختر
    بعد یه حامی این وسط پیدا میشه
    ولی اخر سر دختر عاشق متجاوز خودش میشه

    اخه چرا نوضوع جدید نمینویسند

  2. تپروخدا اخر داستان طچری نشه ک ایناز بره با جوروج ادم بدع قصه جورج بشه هااااا.جورج گناه داره.اون نیمای شاراتان تقاص اون تجاوزی ک کرد ازار روحی روانی ک ب ایناز وارد کرد باید ببینه.نمیشه پسری هرکار دلش خاست بکنه اخرشم خوشبخت بشه😐نویسندههههه تورو خدا این جوری توم نکنی ها کلیشه اییه.۰جورج ایناز انتقام بگیرن از این نیمای پست شاراتان😡😡😡🤬👊

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا