رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 50

3.8
(6)

 

اینم فقط غش کردن رو بلده !! قاشق توی دستمو توی ظرف غذا پرت کردم دست به سینه خیره اش شدم و با تمسخر گفتم :

_چیه باز غش و ضعف کردی؟؟ داداش تو که خیر سرش روشن فکره بعد یه مدت یادش میره بابا !!

بدون توجه به حرفای من به نقطه نامعلومی خیره شده بود و اشکاش بودن که انگار باهم مسابقه گذاشتن روی صورتش سُر میخوردن و پایین میومدن با دیدن حالتش پوووف کلافه ای کشیدم

_اهههههههههه

گند زده بود به اعصابم ، عصبی زیر غذای جلوم زدم که پخش زمین شد و کل آشپزخونه رو به گند کشید ولی اون بدون اینکه کوچکترین تکونی بخوره بی روح هنوز توی همون حالت نشسته بود و آبغوره میگرفت

اگه دو دقیقه دیگه اونجا میموندم صد در صد کاری دستش میدادم و یه چیزی بهش میگفتم پس بلند شدم تا به اتاق برم که بالاخره به حرف اومد و با لحن مرتعشی گفت :

_چرا ؟؟!

پاهام از حرکت ایستاد که با بغض ادامه داد :

_چرا این کارو با من کردی و آتیش انداختی توی زندگیم

دستم مشت شد و جدی گفتم :

_چرا سعی داری نقش دخترای ٱمل رو بازی کنی درحالیکه توی همچین کشور مدرن و امروزی زندگی میکنی ؟؟ این جور روابط اینجا آزادن و تقریبا همه دخترا قبل از اینکه حتی پونزده سالشون بشه بکا…رتشون رو از دست میدن

به طرفش چرخیدم و درحالیکه نگاهمو به چشمای اشکیش میدوختم با بی رحمی اضافه کردم :

_اون وقت تو با میل خودت اومدی توی تخت من و تحر…یکم کردی بعد انتظار داری بهت دست نزنم ؟!

دستش رو به دیوار گرفت و به سختی بلند شد ، با پوزخند تلخی گوشه لبش سرتا پام رو برنداز کرد و گفت :

_هه من برای ٱمُل و عقب مونده ولی امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمت و از زندگیم گم شی بیرون کثافت !!

گیج و با قدمای نامتعادل به طرف در راه افتاد ، که با تمسخر صداش زدم و گفتم :

_موفق باشی

و زیرلب با خودم آروم ادامه دادم :

_همینطوری امید واهی داشته باش که میتونی از دستم خلاص بشی

عصبی بیرون رفت و درو بهم کوبید نمیتونستم بیشتر از این توی خونه ام نگهش دارم پس مجبور بودم بزارم بره ولی حالا که خوب امیرعلی رو با حرفام تحریک کرده بودم وقتش بود که مرحله بعدی نقشمو اجرا کنم و درست و حسابی آتیش بندازم به وجودش !!

با این فکر نیشخندی گوشه لبم نشست و به طرف حمام راه افتادم تا با دوش کوتاهی حال و هوام رو عوض کنم

 

 

” آیناز “

با حالی خراب از خونه نحس و شومش بیرون زدم و با قدمای نامتعادل شروع کردم به راه رفتن سر خیابون که رسیدم دست لرزونم رو برای تاکسی بالا بردم

با ایستادن تاکسی کنار پام به خودم اومدم و با تنی لرزون سوار شدم و درحالیکه سرمو به صندلی تکیه میدادم چشمامو بستم

_کجا میخواید برید خانوم ؟؟

با این حرفش دلم به درد اومد نمیدونستم چی بهش بگم ، میخواستم کجا برم؟؟ و پیش کی پناه ببرم ؟؟ تنها جایی که میتونستم برم خونمون بود

پس به اجبار زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و با صدای خفه ای لب زدم :

_برو به این آدرس……

هر چی بیشتر به خونه نزدیکتر میشدیم بدنم بدتر عین مثل بید میلرزید از فکر به برخوردی که ممکن بود خانوادم باهام داشته باشن چشمام از ترس دو دو میزدن

با متوقف شدن ماشین در خونه ، با ترس لباسم رو توی چنگم فشردم و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و نگاه حیرونم رو به ساختمون دوختم

راننده وقتی دید قصد پیاده شدن ندارم از آیینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت :

_خانوم رسیدیم نمیخواید پیاده شید ؟؟

_هاااا بله ببخشید

با اینکه هنوزم دودل بودم ولی به اجبار پیاده شدم و انگار از استرس زیاد پاهام به زمین چسبیده باشن قدرت تکون خوردن نداشتم که راننده صدام زد و گفت :

_خانوم پولم رو حساب میکنید من برم ؟؟

با این حرفش تازه به خودم اومدم وحشت زده دستمو داخل جیبام فرو بردم ، من که هیچ پولی همراهم نداشتم الان میخواستم چیکار کنم حتی اینقدر گیج بودم که یادم نبود ماشین و وسایلمو کجا گذاشتم

_اوووم واقعیتش پولی همراهم ن….

یکدفعه کسی دستم رو کشید به طرفش که برگشتم که با دیدن امیرعلی که با سروضعی آشفته خیره صورتم بود تنم یخ کرد

 

بدون اینکه نگاه از صورت رنگ پریدم بگیره دستی داخل جیبش فرو برد و پولی بیرون آورد و تقریبا داخل تاکسی پرت کرد و عصبی منو دنبال خودش کشید

_آقا آقا بقیه پولتون

امیرعلی بدون اینکه به سمتش برگرده بلند فریاد زد :

_بیخیال برای خودت !!

تاکسی با سرعت از کنارمون گذشت و من از ترس تنها بودن با امیرعلی لرزی به تنم نشست و بی اختیار چنگی به دستش زدم تا رهام کنه

یکدفعه محکم هُلم داد که پشتم به در خونه خورد و از درد بدی که توی کمرم پیچید خم شدم و آااای خفه ای از بین لبهام بیرون اومد

با کف دستش محکم به در خونه دقیق کنار گوشم کوبید و با لحن ترسناکی بلند غرید :

_خوش گذشت هااا ؟؟

از بدبختی خودم پلکی زدم که اشکام ریخت و لرزون نالیدم :

_دا…داش

دندوناش روهم سابید و خشن غرید

_خفه شووو با چه رویی برگشتی هاااا ؟؟! میدونی من نادون نمیدونستم فیلم شاهکار خواهرمه تو خونه زدمش روی پخش و بابا دیدش و قلبش گرفت کارش کشید به بیمارستان هااااا

قلبم هری پایین ریخت و ناباور به صورتش زُل زدم وقتی حالمو دید پوزخند تلخی گوشه لبش نشست و گفت :

_میدونی از چی میسوزم ؟!

وقتی دید سکوت کردم فَکم رو گرفت و درحالیکه تکونی بهش میداد خشن غرید :

_از اینکه میبینم از بین این همه آدم عاشق این حیووون شدی

با دستای لرزون دستش رو محکم گرفتم و ناباور نالیدم :

_من عاشقش نیستم

ازم فاصله گرفت و حرصی غرید :

_عاشقش نیستی و اون طوری توی تخت التماسش میکردی که بکن…..

دادی از خشم کشید و باقی حرفش رو نیمه تموم گذاشت و دستی پشت گردنش کشید شنیدم زیرلب زمزمه کرد :

_لعنتی !!!

پشتش رو بهم کرد و با بی رحمی تمام گفت :

_ قبل از اینکه باز بابا با دیدنت پس بیفته و حالش بد شه از اینجا برو

چی ؟؟! انگار روح از تنم رفته باشه پاهام سست و بی حس شدم و روی زمین فرو اومدم

_من که جز اینجا جایی رو ندارم برم

دیدم چطور دستاش رو با حرص مشت کرد و حرصی زیرلب غرید :

_وقتی اون غلط رو میکردی باید فکر اینجاهاشم میکردی

به سمتم برگشت و حرصی ادامه داد :

_احمق میدونی گیر چه دیوونه ای افتادی پیام فرستاده و من رو با چه چیزی تهدید کرده هاااا ؟؟؟

 

 

_بهت پیام داده مگه ؟!

رگ های کنار شقیقه اش بیرون زد

_آره گفت که خواهرت لَش و آویزونت پیش کِش خودت ، جنس بنجول رو پس فرستادم تا بره یکی دیگه رو پیدا کنه و بهش بچسبه با دیدن پیامش عصبی شدم و بهش زنگ زدم و بحث بالا گرفت که تهدیدم کرد به دادن فیلمت اونم میدونی به کی ؟!

خدایا من گیر چه دیوونه ای افتاده بودم اصلا از من چی میخواست که بیخیالم نمیشد ، با دستای لرزونم موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و خجالت زده گفتم :

_کی ؟! اصلا اون فیلم به درد کی میخوره

_دیوانه رفته سراغ رقیبم مکندی میدونی این یعنی چی ؟؟؟

چی ؟؟؟ مکندی دشمن امیرعلی توی بیمارستانه و همیشه به هر طریقی میخواست بهش ضربه بزنه

انگار دیوونه شده باشه مشت محکمی به دیوار کوبید و آنچنان نعره ای کشید که از ترس چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم لرزون زیرلب نالیدم :

_چی ؟؟ مکندی ؟؟

بدون توجه به دستش که با برخورد به دیوار خون ازش چکه میکرد عصبی گفت :

_آره میخواد فیلم توی لعنتی رو بهش بده میدونی این یعنی چی و چه گندی زدی ؟؟ مکندی دنبال عاتویی از منه و اینم بهترین فرصت براشه پس به هیچ وجه از دستش نمیده

با ترس لرزون نالیدم :

_من من کاری نکردم باور کن

چنگی توی موهاش زد و عصبی کشیدشون

_آره کاری نکردی فقط و فقط شدی زیر…خوابش

با بغض خیره اش شدم ، گناه من چی بود که گیر یه آدم روانی افتادم که به هیچ طریقی بیخیالم نمیشد و حالام امیرعلی اینطوری داشت عذابم میداد

_حال بابا چطوره داداش

_به من نگوووو داداش !!!!

با صدای داد بلندش با ترس از جا پریدم که انگشتش رو تهدیدوار توی هوا تکونی داد و خشن گفت :

_بابا تا زمانی که تو دور و برش نباشی و چشمش بهت نیفته حالش خوبه !!

این حرفش یعنی میخواست من رو نادیده بگیره و بخاطر منفعت خودش بیخیال من بشه ؟؟

_ی….یعنی چی ؟!

بی حرف پشت بهم کرد و خواست بره که هرچی توان داشتم جمع کردم و به سختی بلند شدم و از شدت عصبانیت با حرص جیغ کشیدم

_هرچی من الان میکشم بخاطر تو و اون نوراس که نمیدونم چیکار کرده داداشش اینطوری دیوونه شده حالا اینطوری من رو مقصر میدونی و بهم پشت کردی هااااا

پاهاش از حرکت ایستاد که جرات پیدا کردم و با گریه ادامه دادم :

_اصلا خود تو باعث و بانی تموم این مشکلات و بدبختی منی !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا