رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 2
یعنی چی این حالش ؟!
واااای نکنه …. نکنه مهدی ، امیلی رو دوست داشته باشه ؟!
بلند شدم و درحالیکه روی مبل کنارش مینشستم آروم گفتم :
_آره…. دوست پسرش !!
با دیدن سکوت و خودخوری کردنش آروم شونه اش رو توی دستم فشردم و ادامه دادم :
_تو چته پسر !!
توی سکوت با غم چشماش روی هم فشرد و بلند شد و کلافه شروع کرد دور خودش چرخیدن و مدام جنون وار زیرلب زمزمه میکرد :
_دوست پسر !!
یکدفعه جلوی چشمام ناباورم دادی از سر خشم کشید دستش رو مشت کرد و آنچنان ضربه ی محکمی به دیوار کوبید که صورتش از درد توی هم فرو رفت
دستپاچه به طرفش رفتم رو به روش ایستادم که با دیدن باریکه خونی که از دستش جاری شده بود شونه هاش توی دستم گرفتم و درحالیکه تکونش میدادم عصبی فریاد زدم :
_این چه کاریه که کردی احمق !!
دستامو پس زد و با غم گفت :
_دیر کردم ….
به من نگاه کرد و با نَم اشک توی چشماش ادامه داد :
_من احمق خیر سرم امشب اومده بودم با تو دربارش صحبت کنم ولی میبینی چی شد ؟!
لعنتی زیر لب زمزمه کردم ، این کی عاشق امیلی شده بود که من متوجه نشدم هرچند میدیدم با وجود خونه زندگی خودش هرشب خونه من پِلاس میشه ولی یه درصدم فکر نمیکردم عاشق امیلی شده باشه
زبونی روی لبهام کشیدم و برای اینکه دلداریش بدم گفتم:
_از قرار معلوم و چیزی که من فهمیدم اولین قرارشونه پس شاید همه چی بینشون بهم خورد …بزار برگرده اون وقت همه چی مشخص میشه !!
چنگی توی موهاش زد و گفت :
_اینکه اصلا از خونه بیرون نمیرفت کی دوست پسر دار شد ؟!
با این حرفش به فکر فرو رفتم امیلی به جز خریدای خونه بیرون نمیرفت که اونم زود برمیگشت و تا اونجایی که من میدونستم دوست نزدیکی نداشت !!
روز اول که برای کار اومد با فهمیدن اینکه پرورشگاهی و جایی برای موندن نداره دلم براش سوخت و استخدامش کردم و سویت کوچیکی که توی حیاط بود رو در اختیارش قرار دادم
با صدای مهیب و بلند شکستن چیزی از فکر بیرون اومدم و سراسیمه به طرف مهدی رفتم اونطور که پیدا بود امشب دردسر جدیدی داشتم
تا زمانی که امیلی به خونه برگرده به زود جلوی مهدی رو که انگار دیوونه شده بود رو گرفتم تا نزنه همه وسایل رو بشکنه اولین بار بود که اون رو توی این حال و هوا میدیدم باورم نمیشد اینطوری بخاطر یه دختر دیوونه بشه
نمیدونم این چندمین لیوان مشروبی بود که داشت بالا میکشید که دیگه عصبی غریدم :
_اهههه بسه دیگه !!
با چشمای به خون نشسته به طرفم برگشت و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالید :
_دارم دیووونه میشم میفهمی !!
درحالیکه با حرص دندونامو روی هم میفشردم تموم شیشه های مشروب رو از جلوش جمع کردم دستم به سمت آخرین شیشه رفت که جلوتر از من برش داشت و فریاد زد :
_من بهت میگم حالم خوب نیست باید بخورم تو بدتر لج میکنی داری جمعشون میکنی ؟؟
جلوی چشمای متعجبم باقی مونده مشروب رو یک نفس سرکشید ، نه انگار واقعا دیوونه شده بود هراسون شیشه رو از توی دستاش بیرون کشیدم که بی حال روی مبل افتاد و شروع کرد به سکسه کردن !!
پووووفی کشیدم و کلافه به تماشاش نشستم ، باورم نمیشد بخاطر یه دختر به این روز افتاده باشه
نمیدونم چندساعت گذشته بود که بالاخره بعد از کلی هزیون گفتن بیهوش افتاد ،بالشت و پتویی براش آوردم و کلافه بالشت زیر سرش گذاشتم که ناله ای توی خواب کرد و به پهلو چرخید
دستم به سمت پتو رفت که یکدفعه با شنیدن صدایی از توی حیاط با عجله به طرف پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم که با دیدن امیلی که توی تاریکی شب به طرف سویتش میرفت با چشمای ریز شده تا زمانی که داخل خونه اش بشه حرکاتش رو زیرنظر گرفتم
بی اراده به طرف در رفتم تا باهاش حرف بزنم ولی با دیدن عقربه های ساعت که یک شب رو نشون میداد پاهام از حرکت ایستاد !
تازه میخواستم برم چی بهش بگم ؟! بهتره بزارم فردا صبح که مهدی هم بیدار شد باهاش صحبت کنم
با این فکر آروم شدم و بعد از اینکه پتویی روی مهدی انداختم به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به فکر به فردایی که قرار بود اون دختره آیناز به شرکت بیاد و زیر دستم کار کنه به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح با شنیدن سروصدایی که از آشپزخونه به گوش میرسید کِسل بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم که با دیدن امیلی که توی آشپزخونه مشغول بود صبح بخیر بلندی گفتم
انگار عمیقا تو فکر بود که یکدفعه از جاش پرید و با ترس به طرفم برگشت و جوابم رو آروم داد ، نیم نگاهی به مهدی که هنوزم غرق در خواب بود انداختم و بعد از شستن دست و صورتم پشت میز صبحانه نشستم
شروع کردم به خوردن ولی همش فکرم درگیر این دو نفر و به خصوص حال بد مهدی بود !!
با گذاشتن لیوان آب پرتغالی جلوم از فکر بیرون اومدم و درحالیکه با دستام روی میز ضرب گرفته بودم خطاب به امیلی گفتم:
_میشه چند دقیقه باهات صحبت کنم امیلی ؟!
به طرفم برگشت و با تعجب خواست حرفی بزنه که صدای مهدی از پشت سر مانع شد که عصبی گفت :
_خودم این موضوع رو حل میکنم نیما !!
به طرفش برگشتم و خواستم چیزی بگم ولی با دیدن حال پریشون و چشمای سرخش با نگرانی بلند شدم و درحالیکه به طرفش میرفتم سوالی پرسیدم:
_حالت خوبه ؟؟
درحالیکه نگاه خیره اش رو از روی امیلی برنمیداشت سری به نشونه تایید تکون داد ولی یکدفعه نمیدونم چی دید که چشماش شد کاسه خون و رگ های گردنش و پیشونیش از شدت خشم بیرون زد
رَد نگاهش رو گرفتم که با دیدن لبهای ورم کرده امیلی و کبودی کوچیکی که روی گردنش بود حرف توی دهنم ماسید و مات موندم !!
من چطور اینا رو ندیده بودم ؟! وااای خدایا
به طرف مهدی برگشتم و خواستم چیزی بگم که عصبی دستش جلوم گرفت و فریاد زد :
_هیچی نگو نیما هیچی !!
از پذیرایی بیرون رفت ، با عجله دنبالش راه افتادم که سوار ماشینش شد و با سرعت از خونه بیرون زد کلافه چنگی توی موهام زدم و با یادآوری آینازی که قرار بود امروز به شرکت بیاد با عجله به طرف اتاقم راه افتادم نباید دیر میکردم ولی امیلی جلوی راهم رو سد کرد و نگران پرسید :
_اتفاقی برای آقا مهدی افتاده ؟!
دیگه حوصله کلکل با امیلی رو هم نداشتم مگه این دوست پسر نداشت پس چرا باید نگران مهدی باشه ؟؟ نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و درحالیکه به طرف اتاقم راه میفتادم خطاب بهش گفتم:
_هیچی نیست !!
وارد اتاقم شدم و باعجله کت و شلوار شیکی تنم کردم و رو به روی آیینه ایستادم و همونطوری که دستمو توی موهام میکشیدم زیرلب زمزمه کردم:
_امروز روز مهمیه برای من و تو کوچولو منتظرم باش که دارم میام
با رسیدن به شرکت ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با اخمای درهم به طرف ورودی راه افتادم کارمندا با دیدنم کناری ایستادن و تک به تک با احترام سلام میکردن
ولی من جدی در جواب سلامشون فقط سری تکون میدادم و درحالیکه دستی به کتم میکشیدم به طرف دفترم راه افتادم ، از بس توی کارم جدی و خشن بودم که کسی جرات نمیکرد بهم نزدیک بشه و یا کاری خلاف میلم انجام بده
پشت میزم نشستم و درحالیکه با دستم روی میز ضرب گرفته بودم و مضطرب بودم دستم به سمت تلفن رفت و دکمه صفر رو فشردم
طولی نکشید صدای منشی توی اتاق پیچید :
_بله قربان !!
درحالیکه نگاه گریزونم رو توی اتاق میچرخوندم و نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و اون دختر رو به اتاقم بکشونم خطاب بهش گفتم :
_کارمندای جدید که غیبت نداشتن ؟؟!
_نه قربان همه اومدن
_اوکی !!
و بدون اینکه بزارم چیزی دیگه ای بگه گوشی رو قطع کردم ، پس اومده بود !!
با یادآوری اون قیافه شوک زده اش وقتی من رو اینجا ببینه لبخندی گوشه لبم نشست و زیرلب زمزمه کردم :
_حالا دیگه تو چنگمی کوچولو !!
یکدفعه با فکری که بخاطرم رسید با عجله باز دکمه تماس رو فشردم و به محض وصل شدنش بدون معطلی گفتم :
_زود پرونده های کارمندای جدید رو برام بیار
طولی نکشید که منشی با چند پرونده توی دستش وارد اتاق شد ، دستمو به سمتش گرفتم که چیزایی که میخواستم رو بهم داد پس بدون اینکه نگاهی بهش بندازم بلند گفتم :
_بیرون !!
با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم بیرون رفته ، آروم پرونده ها رو کنار زدم که با دیدن عکس 4×3 کوچیکی ازش که روی جلد پرونده بود پوزخندی گوشه لبم نشست آروم دستمو روش کشیدم و گفتم :
_بنظرم توام از بازی جدیدم خوشت میاد مگه نه خوشکله !!
با لبخندی شیطانی پرونده رو باز کردم و آروم اسمش رو زیرلب زمزمه کردم :
_آیناز رضایی !!
نگاهم که روی لبخند عمیق و از ته دلش چرخید بی اختیار دستام مشت شد و زیرلب غریدم :
_داغت رو طوری رو دل اون دادشت میزارم که تا عمر داره یادش نره
عصبی برگه های پرونده اش رو به دنبال چیزی که میخواستم کنار زدم که با دیدن قراردادی که تنظیم شده بود لبخندی زدم …. خوبه !!
اینطور که معلوم بود مهدی چیزایی که ازش خواسته بودم رو مو به مو اجرا کرده دیگه با وجود این قراردادی که بیشتر بنداش بعدا به متن اصلی اضافه شده بودن این دختر به هیچ وجه نمیتونست از زیر دستم در بره چون امضاش پاش بود
پرونده و به خصوص اون قرارداد رو بار دیگه مرور کردم و بعد از اتمام کارم اون رو توی کشوی مخصوص خودم انداختم و از منشی خواستم بیاد باقی پرونده ها که بهشون احتیاج نداشتم رو ببره
نمیدونم یکدفعه چم شد که بلند شدم و درحالیکه از اتاقم بیرون میرفتم بی اختیار به طرف اتاقی که حدس میزدم عروسک جدیدم اونجا باشه راه افتادم ولی هنوز چندقدمی مونده بود که با حرف منشی که مخاطبش من بودم پاهام از حرکت ایستاد
_ببخشید قربان ولی چند دقیقه دیگه جلستون با آقای جانسون توی اتاق کنفرانس برگزار میشه !!
پوووف کلافه ای کشیدم و مردد راهم رو به سمت اتاق کنفرانس کج کردم چطور جلسه ای به این مهمی رو از یاد برده بودم
بعد از جلسه ی سخت و فشرده ای که داشتم خسته از اتاق بیرون زدم و با خوش رویی درحالیکه به طرف آقای جانسون برمیگشتم با لبخندی گوشه لبم گفتم:
_پس تنظیم قرارداد میمونه برای جلسه بعد که همه چی آماده شد
با لبخند درحالیکه دستش رو به سمتم میگرفت گفت :
_اوکی …خیلی هم خوب !!
دستش رو فشردم و تا نزدیکی در سالن همراهش رفتم چون کم برای بستن همچین قراردادی سختی نکشیده بودم و آقای جانسون هم شخص کمی نبود و اگه این قرارداد رو با شرکت ما میبست خیلی به نفع ما میشد
بعد از بیرون رفتنش خسته بدون اینکه یه طرف منشی برگردم خطاب بهش دستوری گفتم:
_بگو یه قهوه برام بیارن اتاقم !!
_چشم قربان
بعد از اینکه وارد اتاقم شدم کلافه پشت میزم نشستم که طولی نکشید تقه ای یه در خورد آبدارچی با سینی وارد شد و قهوه و تکه کیکی روی میزم قرار داد
تشکری زیرلب کردم که با لبخند خسته نباشیدی خطاب بهم گفت و از اتاق بیرون رفت ، فنجون قهوه رو بلند کردم و با لذت مزه مزه اش کردم
یکدفعه با یادآوری آیناز با عجله قهوه روی میز گذاشتم و کلافه نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که با دیدن عقربه هاش که ساعت پایانی کار رو نشون میداد لعنتی زیرلب زمزمه کردم
عصبی دکمه تماس رو زدم که با پخش شدن صدای منشی بیقرار خطاب بهش سوالی پرسیدم:
_کارمندا همه رفتن ؟!
_بله قربان بیشتر رفتن….. چطور ؟؟!
عصبی بدون اینکه بزارم چیزی دیگه ای بگه تماس رو قطع کردم ، نیم نگاهی به قهوه و کیک روی میز انداختم اشتهام به کل کور شده بود
موندم اینجا بی فایده بود کلافه کتم رو چنگ زدم و از اتاق بیرون زدم ، داشتم با سری پایین افتاده به طرف پارکینگ میرفتم ولی برای ثانیه ای سرم رو بالا گرفتم
که با دیدن دختری که موهای بلندش رو آزادانه روی شونه هاش رها کرده بود و پشت به من با عجله به سمت در خروجی میرفت بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و مست بوی عطرش که توی فضا پیچیده بود شدم
بی اختیار بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم نفس عمیقی کشیدم و غرق شدم توی این عطر خاص که بدجور داشت من رو به سمت خودش میکشید
با دیدن جای خالیش به خودم اومدم و کلافه احمقی زیرلب خطاب به خودم گفتم ، واقعا چم شده بود که اینطور اینجا ایستادم و از پشت نظارگر این دختر که معلوم نبود کیه شدم
عصبی وارد پارکینگ شدم و بعد از سوار شدن با سرعت پام روی گاز فشردم و از شرکت بیرون زدم
لعنتی ….. امروز هم نتونسته بودم عروسک ، جدیدم رو از نزدیک ببینم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
خب خب
داستانم معلوم شد از چه قراره
فقط نویسنده محترم معمولا بقیه رمانا پارتای اولشون طولانی و هر روزه هست
بهتر نبود یه مدت مینوشتی بعد پارت میدادی بیرون؟؟!!
اینا دوتا پارتت هم حجمش خیلیی کم بوده هم فاصله بین دوتا پارت نسبت به حجمش زیاد
:||||||||||||||||: