رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 19
معلوم نیست که چی برام فرستاده که اینقدر مهم بوده که نتونسته تا فردا صبر کنه با خشم پاکت رو توی دستم فشردم و به طرف پله ها راه افتادم که با صدای مامان به اجبار ایستادم
_پاکت چیه ؟؟
پوووف تو خونه موندم مامانم بدجور بهم گیر داده و سوال پیچم میکنه از بس این چند روزه برای هر کاری که میکنم سوال جوابم کرده که دیگه کلا کلافه شدم
_نمیدونم !!
با کنجکاوی رو به روم ایستاد و درحالیکه پاکت توی دستم رو برنداز میکرد با تعجب گفت :
_خوب بازش کن ببینیم چیه ؟؟
پاکت رو پشت سرم پنهون کردم تا مبادا اسم نیما روش ببینه وگرنه با حافظه خوبی که مامان داره صد درصد تا اسمش رو میدید میشناختش کیه !!
با دیدن این حرکتم ابرویی بالا انداخت و دست به سینه خیره ام شد که بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و دستپاچه لب زدم :
_چیز مهمی نیست بعدا بازش میکنم
_ولی م….
توی حرفش پریدم و به دروغ لب زدم :
_ای وای دیدی چی شد یادم رفت کارهای شرکت رو تموم کنم !!
با عجله بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای رو بهش بدم از پله ها بالا رفتم و با رسیدن به اتاقم با نفس نفس درو بستم و بعد از قفل کردنش بهش تکیه دادم ، لعنت بهت نیما که من رو به چه کارهایی وا داشتی
پاکت رو بدون اینکه نگاهی بهش بندازم روی تخت پرت کردم و عصبی شروع کردم توی اتاق راه رفتن و هر از گاهی از گوشه چشم نیم نگاهی بهش مینداختم
انگار میترسیدم بازش کنم و چیز بدی در انتظارم باشه چون از اون نیمایی که من دیده بودم هیچ چیزی بعید نبود لبم رو با دندون کشیدم و مصمم یک قدم به سمتش برداشتم
ولی میونه راه پاهام از حرکت ایستاد و کلافه عقب گرد کردم و به سمت بالکن راه افتادم و درحالیکه لبه میله های بالکن رو توی دستام میفشردم نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم
میدونستم بد خوابی برام دیده و از حرفایی که پشت تلفن بهم زده بود هنوزم حس بدی داشتم به حدی که شجاعتی در خودم برای باز کردن اون پاکت نامه نمیدیدم
آخ خدایا این بلایی آسمونی از کجا اومد و روی سر من آوار شد ؟!
ولی این فرار میخواست تا کی ادامه داشته باشه ؟؟ هرکاری که میخواد بزار بکنه پسره عوضی ، من میدونم چطوری از پس همچین گوزیلایی بربیام آره !!
با این فکر دستام مشت شد و همونطوری که به خودم مسلط میشدم عقب گرد کردم و با قدمای بلند به سمت تخت و اون پاکت نامه کذایی که اسم اون لعنتی روش بود راه افتادم
روی تخت نشستم و با حوصله شروع به باز کردنش کردم که جلوی چشمای ناباورم کپی از قرارداد نامه جلوی چشمام نقش بست
قراردادی که اسم و فامیلی من سر درش نوشته بود اخمامو توی هم کشیدم و با دقت مطالبش رو نگاهی انداختم که با رسیدن به چند بند آخر ماتم برد و زیر لب با بُهت زمزمه کردم :
_یعنی چی ؟!!
معلوم بود این چندتا بند بعد از امضای من بهش اضافه شدن وگرنه من به هیچ وجه همچین قراردادی که به ضررم بود رو امضا نمیکردم
با دقت شروع کردم به خوندن ، وااای خدای من بر طبق این قرارداد به هر دلیلی من جلوتر از موعد مقرر از شرکت جدا بشم باید قرامتی آنچنانی پرداخت کنم
اونم به کی ؟؟
به اون نیمای عوضی که من رو توی این تله انداخته بند بعدی رو که خوندم خون توی رگهام یخ بست یعنی چی که به علت اینکه شرکت مهم و سرشناسیه من تازه کار رو به این دلیل استخدام کردن که متعهد میشم در برابر هر خطایی که انجام بدم
باید برای مدتی برم بخش بایگانی و توی اون قسمت خلوت و تاریک شروع به کار کنم ؟! اونم چی ؟؟ تا زمانیکه شایستگی رو به رییس نشون ندادم نمیتونم برگردم و در صورت سرپیچی بازم باید قرامت بدم و از شرکت اخراج میشم
با خشم از چیزایی که خونده بودم بدون اینکه موردهای بعدی رو بخونم عصبی اون قرارداد کذایی رو توی دستام مچاله کردم و درحالیکه گوشه اتاق پرتش میکردم
بلند شدم و با نفس نفس به سمت وسایل روی میز آرایشم رفتم و با یه حرکت زیرشون زدم که با صدای بلندی پخش زمین شدن و عصبی زیر لب غریدم :
_اههههههههههه لعنت به تو !!
چنگی توی موهام زدم و بدون توجه به خورده شیشه های شکسته زیر پام دور خودم چرخیدم که تقه ای به در اتاق خورد و صدای نگران مامان باعث شد به خودم بیام
_آیناز مامان صدای چی بود ؟!
سکوت کردم که دستگیره درو گرفت و تکونی داد ولی وقتی دید باز نمیشه نگران صدام زد و گفت :
_واه چرا درو قفل کردی ؟!
واقعا دیگه بریده بودم و ظرفیتم برای امروز بس بود مامانم از این ور داشت هی روی اعصابم راه میرفت ، چه غلطی کردم توی خونه مونده بودم
بی طاقت در رو باز کردم و با اعصابی داغون درحالیکه توی قاب در می ایستادم کلافه لب زدم :
_هیچی نیست مامان !!
از کنارم نیم نگاهی داخل اتاق انداخت و با دیدن وسایل پخش شده روی زمین دلواپس بهم نزدیک شد و جدی گفت :
_هیچی نیست ؟؟ پس اونا چین روی زمین ؟!
دیگه کِشش نداشتم و کلمه به کلمه اون قرارداد داشت جلوی چشمام نقش میبست و روی اعصابم بود چطوری تونسته بود این نامردی رو در حق من بکنه ؟!
پس توی سکوت بدون اینکه جوابی به مامان بدم به طرف کمدم رفتم و عصبی درحالیکه درش رو باز میکردم کتم رو چنگ زدم و با قدمای بلند خواستم از اتاق خارج بشم
ولی با یادآوری اون نامه کذایی و احتمال اینکه بعد رفتنم ممکنه مامان اون رو ببینه عقب گرد کردم و اون نامه رو همراه پاکتش چنگ زدم و از اتاق خارج شدم
که مامان بلند صدام زد و با تعجب گفت :
_چی شده ؟! داری کجا میری دختر ؟؟
بی حوصله دستی روی هوا براش تکون دادم و بلند گفتم :
_حالم خوب نیست تورو خدا مامان گیر نده !!
کفشای اسپرت سفیدم رو پام کردم و با عجله بدون برداشتن ماشین با پای پیاده از خونه بیرون زدم ، دلم هوای آزاد و قدم زدن میخواست
چون حس میکردم سرم در حال انفجاره و به قدری وضعم بد بود که نیاز داشتم به آرامش ولی دریغ از یه ذره بودنش !!
کتم رو تنم کردم و بی هدف توی خیابونا راه میرفتم و نگاهم رو به اطراف میچرخوندم ، نمیدونستم حالا با این بازی جدید نیما باید چیکار کنم و چطوری از دستش خلاص بشم
قرارداد کذایی رو بیشتر توی دستام فشردم و با قدمای نامتعادل به سمت خیابون اصلی راه افتادم تموم بندهای این قرارداد به ضرر من بود و هرکاری میکردم بالاخره یه جایی گیر میفتادم و هیچ راه خلاصی ازش نبود
با رسیدن به پارک روی اولین نیمکت نشستم و نگاه سرد و یخ زده ام رو به آبشار مصنوعی وسط پارک دوختم
این مرد چی از جون من میخواست که اینطوری به هر ریسمانی چنگ میزد تا من رو به اون شرکت لعنتیش برگردونه و توی این راه از هر حیله و نیرنگی استفاده میکرد
قرارداد مچاله شده توی دستام رو بالا گرفتم و نگاهمو روش چرخوندم چطوری تونسته بعد از امضای من این بند ها رو بهش اضافه کنه ؟!!
با فکری که به ذهنم رسید بی حرکت ایستادم و نه آرومی زیر لب زمزمه کردم !!
نکنه از روز اول برای من نقشه داشته که من رو توی تله بندازه که اینطوری توی این قرارداد دست برده ؟؟!
نه بابا چرا همچین کاری بخواد بکنه ؟! کنارم روی نیمکت انداختمش و درحالیکه نگاهم رو به زمین میدوختم زیر لب زمزمه وار با خودم گفتم :
_این فکرای بیخود چین که میکنی ؟!
همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم و یه طورایی خودم رو قانع میکردم که یکدفعه با یادآوری و نقش بستن حرکات نیما زمانی که پیش داداشم و نورا بودم و اون به خونه داداشم حمله کرده بود و با زور قصد بردن نورا رو داشت
یخ زدم و دستام بی جون کنارم افتادن اون لعنتی از داداش من متنفره !!
یعنی حجم تنفرش از داداشم به قدری بود که بخواد به من آسیبی بزنه بلند شدم و عصبی درحالیکه اون قرارداد لعنتی رو توی دستام مچاله میکردم با قدمای بلند به سمت خیابون راه افتام
دستم رو برای اولین تاکسی بلند کردم که کنار پام ایستاد سوار شدم و درحالیکه آدرس شرکت رو میدادم با خشم زیرلب زمزمه کردم :
_باید به من حساب پس بدی !!
با رسیدن به در شرکت از تاکسی پیاده شدم و با خشمی که لحظه به لحظه داشت درونم بیشتر و بیشتر میشد با دستای مشت شده رو به روی ساختمون ایستادم و نگاهم رو به شرکت بزرگ و آسمون خراشش دوختم
اصلا چطوری این آدم اینقدر پول و پَله به دست آورده که همچین شرکت و دَم و دستگاهی راه انداخته ؟؟
تا اونجایی که میدونم این همه پول نداشتن ، هرچند تقریبا ما بعد از عروسی امیرعلی و نورا به خونمون برگشته بودیم و هروقت هم به ایران میرفتیم زیاد ارتباطی با خانواده نورا نداشتیم که خبری از نیما داشته باشیم
ولی بازم اینکه شرکت چندمیلیاری با این همه بروبیا و کارمند مال این نیمای عوضی باشه هیچ جوره توی کَت من نمیرفت !!
نیم نگاهی به قرارداد مچاله شده توی دستم انداختم و با اخمای درهم و مصمم به طرف در ورودی راه افتادم که یکدفعه نگهبانی شرکت که آدم جدید بود و نمیشناختمش
رو به روم ایستاد و درحالیکه سد راهم میشد جدی سوالی پرسید :
_با کی کار دارید ؟!
با دیدنش یاد اون نگهبانای بخت برگشته ای که باعث اخراجشون شده بودم افتادم و کلافه لب زدم:
_با رییس !!
ابرویی بالا انداخت و درحالیکه بیسیم کوچیک دستش رو بالا میگرفت با اخمای درهم خطاب بهم گفت :
_اون وقت شما ؟!
از سوال جواب های بیخودش کم کم داشتم عصبی میشدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش گذشتم و با قدمای بلند قصد ورود به شرکت رو داشتم
که سد راهم شد و خشمگین گفت :
_چیکار میکنی خانوم ؟! حق ورود به شرکت رو ندارید
دندونام رو با حرص روی هم فشردم و خواستم باز بهش بتوپم ولی یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و کنایه وار لب زدم :
_از کی تا حالا کارمندا حق ورود به شرکت رو ندارند ؟!
با شنیدن اسم کارمند از دهنم چشماش گشاد شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد :
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃