رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 147
یکدفعه با دیدن اسمی که روی صفحه به نمایش دراومده بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
نورا بود که زنگ میزد یعنی چی ازم میخواست ؟؟
اول نمیخواستم جوابش رو بدم
ولی با فکر به اینکه نکنه اتفاقی افتاده که یکریز زنگ میزنه
خودکار توی دستمو روی میز گذاشتم و نگران تماس رو وصل کرده و گوشی رو دَم گوشم گذاشتم که صدای دستپاچه اش توی گوشم پیچید :
_الووو آیناز
_بله ؟؟
انگار مشغول کاریه صداش میلرزید و نفس نفس میزد
_باید ببینمت !!
با تعجب بلند شدم و گوشی رو به دست دیگم دادم
_اوکی شب توی خونه می……
توی حرفم پرید :
_نه نه توی خونه نمیشه
دیگه چشمام از این گشادتر نمیشد
معلوم بود یه چیزی شده و میخواد از بقیه پنهون کنه
دلم عین سیر و سرکه شروع کرد به جوشیدن
و نگران لب زدم :
_چیزی شده نگرانم کردی ؟؟
_نه نه فقط باید در مورد یه موضوع مهمی تنهایی باهات حرف بزنم
روی تنهایی زیاد تاکید میکرد
نگرانی به جونم افتاده بود نمیتونستم تا فردا صبر کنم
پس بیقرار گفتم :
_اوکی الان بیا شرکت با هم حرف بزنیم
_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
بعد گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من رو توی دنیای بیخبری تنها گذاشت
تا بیاد و بگه چی میخواد بهم بگه
استرس و اضطراب به جونم افتاده و رهام نمیکرد
دلم عین سیر و سرکه میجوشید
بی طاقت طول اتاق رو بالا پایین میکردم
که یکدفعه با نفس تنگی که دچارش شده بودم
پنجره قدی اتاق رو باز کردم و سرمو بیرون برده و نفس عمیقی توی هوای آزاد کشیدم که حس کردم حالم سر جاش اومده و زنده شدم
توی حال و هوای خودم بودم که تقه ای به در اتاق کوبیده شد
بدون اینکه به عقب برگردم بلند گفتم :
_بفرمایید
در اتاق باز شد و صدای آروم نورا به گوشم رسید
_سلام
به سمتش چرخیدم
با دیدنش که با رنگی پریده توی قاب در ایستاده بود جفت ابروهام بالا پرید
با دست و پایی لرزون به سمتش رفتم
و رو به روش ایستادم
_چیزی شده ؟؟ این چه حال و روزیه ؟؟
با نفس نفس در اتاق رو بست و به سمتم اومد
_بشین برات میگم
دل تو دلم نبود که زودی حرفش رو بزنه و از این بلاتکلیفی درم بیاره روی مبل کنارش نشستم و بی معطلی خطاب بهش گفتم :
_خوب بگو میشنوم
انگار برای گفتن حرفی دودله نگاهش رو ازم دزدید و دستاش رو توی هم چلوند
_ چطور بگم آخه……درباره نیماست
با تعجب خیره اش شدم
میخواست درباره نیما چی بهم بگه ؟؟
درحالیکه دستی به پیشونیم میکشیدم لبم رو به دندون گرفتم و محکم کشیدمش
_خوب باز چی شده ؟؟
_اومده سراغم
با حس خفگی که بهم دست داد
دستی به یقه پیراهنم کشیدم و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم تا راه تنفسم باز شه
_خوب ؟؟
_ازم خواست که باهات حرف بزنم
سرد و بی روح خیره اش شدم و گفتم :
_در مورد ؟؟
معلوم بود بدجوری تحت فشاره چون محکم نفسش رو بیرون فرستاد و با لُکنت بریده بریده گفت :
_در مو…رد خود…تون
بهت زده چندثانیه خشکم زد
در مورد خودمون یعنی چی
_ببخشید نفهمیدم ؟!
دستپاچه شروع کرد با دسته کیفش وَر رفتن
_ازم خواست باهات صحبت کنم تا یه فرصت دوباره بهش بدی
عصبی شدم
از اینکه حرفمو بهش زده بودم باز اینطوری پیگیرم بود
بیقرار و با استرس بلند شدم و شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن
یکهویی انگار جنون بهم دست داده باشه عصبی سمتش برگشتم و گفتم :
_دیوونه شدی نه ؟؟
آره دیوونه شدی که میدونی برادرت اون همه بلا سرم آورده و باز اومدی اینجا ازم همچین درخواستی میکنی
خجالت زده نگاهم کرد
_میدونم حق داری هرچی بگی ولی اون پشیمونه و میخواد ث….
کلافه توی حرفش پریدم :
_هیس نمیخوام چیزی بشنوم !!
توی سکوت خیرم شد که عصبی پوزخندی زدم و سوالی پرسیدم :
_امیرعلی میدونه ؟؟
رنگش پرید
_نه نه خبر نداره
گوشی رو برداشتم و شروع کردم باهاش وَر رفتن
_چطوره بهش خبر بدیم
چشماش گرد شد
و وحشت زده بلند شد و به سمتم اومد
_دیوونه شدی آیناز ؟؟
سرد خیره اش شدم و جدی گفتم :
_بده که میخوام بدونه دور و برش چی میگذره ؟؟
با ترس گوشی رو از دستم گرفت
_نکن مگه نمیدونی امیرعلی زود قاطی میکنه ؟؟
با دیدن دستپاچگیش پوزخندی گوشه لبم نشست
_ بزار قاطی کنه ببینم میخواد چیکار کنه
پوووف کلافه ای کشید
و روی مبل نشست و درحالیکه خم میشد دستاش رو از دور طرف توی موهاش فرو کرد و کشیدشون و زیرلب با خودش زمزمه کرد :
_این چه تقدیری که من داشتم خدایا خسته شدم
هه داشت از کدوم تقدیر بدش حرف میزد ؟؟
توی خوشبختی تموم داشت زندگیش رو میکرد و داداشمم عاشقش بود
پس از چی گله و شکایت داشت ؟؟
اگه جای من که این همه بدبختی کشیدم و توی دستای داداشش زندانی بودم ، بود اونوقت میخواست چیکار کنه
عصبی پشت میزم نشستم و خطاب بهش گفتم :
_برو بیرون !!
بهت زده سرش رو بالا گرفت
_جانم ؟؟
سلام ادمین جون
پارت جدید و بزار🥰