رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 143
« نیما »
با غم نگاهمو ازش گرفتم
حق داشت که اینقدر ازم بیزار باشه و نخواد برای ثانیه ای هم وجودم رو تحمل کنه
ولی نمیتونستم رهاش کنم و بزارم بره
نمیشد اصلا نمیتونستم
چون میدونستم اگه از پیشم بره
امکان داره برای همیشه از دستش بدم و رهام کنه
دستمو روی موهاش کشیدم و آروم صورت غرق در خوابش رو از نظر گذروندم
میدونستم بخاطر گریه زیادی بی حال شده
ولی حالا از نفس های منظمی که میکشید مطمعن بودم هیچیش نیست و فقط خوابه
برای اطمینان سِرُم توی دستش رو چک کردم
خداروشکر با اون همه تقلایی که کرده بود بازم از دستش بیرون نیومده بود
سرش روی بالشت گذاشتم و بعد از اینکه ملافه روی تنش بالا کشیدم کنارش لبه تخت نشستم و به صورتش که حتی توی خوابم اخم داشت خیره شدم
دستم جلو رفت و آروم وسط پیشونیش کشیدم و سعی کردم اخماش رو باز کنم سرش رو تکونی داد و لباش رو عین بچه ها غنچه کرد و جلوشون داد
نگاهم روی لبهای قلوه ای و درشتش که حالا رنگ پریده به نظر میومدن چرخید دستمو نوازش وار روشون کشیدم
علاوه بر دستم که میلرزید
قلبم سر ناسازگاری برداشته و داشت تند تند میتپید
زبونی روی لبهام کشیدم و ناباور زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_داری با من چیکار میکنی دختر !!
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
داشتم برای چشیدن طعم لبای نابش جون میدادم بی اختیار سرم پایین رفت
حالا فاصله ام با لباش فقط اندازه بند انگشتی بود نفساش توی صورتم میخورد و داشت حالم رو از اینی که هست بدتر میکرد
کم مونده بود تا فاصله رو تموم کنم
و این عطشی که خیلی وقته داره وجودم رو به آتیش میکشه خاموش کنم
که یکدفعه لباش تکونی خورد و توی خواب ناله ای کرد و زمزمه وار چیزی گفت که تموم حس و حال خوبم پرید
_نمیخوام پیشت باشم ازت متنفرم
هر کلمه ای که هزیون وار از دهنش بیرون میومد درست مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت
با حالی خراب عقب کشیدم
و بدون اینکه نیم نگاهی به پشت سرم بندازم از اتاق بیرون زدم
با وردم به سالن گیج و گنگ نگاهم رو به اطراف چرخوندم حس میکردم دیوارها دارن بهم فشار میان
با حس خفگی دستی به گردنم کشیدم و بی معطلی دکمه بالای لباسم رو باز کردم
ولی بازم حالم خوب نمیشد
با عجله از خونه بیرون زدم و خودم رو به حیاط رسوندم سرمو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن رو با قدرت به ریه هام فرستادم
حرفش رو انگار روی دور تکرار گذاشته باشن مدام توی گوشم تکرار میشد دستمو روی گوشام گذاشتم و درحالیکه چرخی دور خودم میزدم عصبی فریاد زدم :
_اههههههه لعنت به من !!
اینقدر عصبی و بیقرار بودم
که قدرت اینکه تموم وسایل دور و برم رو بشکنم و خُرد کنم داشتم
با وجود سرمای زیاد اینقدر توی حیاط موندم و راه رفتم که نزدیک بود از شدت سرما قندیل ببندم ولی بازم نمیتونستم ذهنم رو آزاد کنم
وقتی یاد این میفتادم که اون حتی توی خوابم آروم و قرار نداشت و ازم بیزار بود داشتم دیوونه میشدم و دوست داشتم سر به کوه و بیابون بزنم
بالاخره بعد از کلی توی حیاط موندن
با صورتی از سرما سرخ شده وارد خونه شدم و به سمت اتاقش راه افتادم
باید برای همیشه یه تصمیم درست حسابی میگرفتم اینطوری فایده ای نداشت
درست مثل بچه ها خوابیده بود
چند دقیقه ای از دور به صورتش خیره شدم
و از اتاق بیرون رفته و در رو نیمه باز رها کردم
باید یه تصمیم درست حسابی میگرفتم
اینطوری فایده ای نداشت
نمیتونستم ببینم اینطوری داره جلوم زجر میکشه و کاری از دستم برنمیاد
حالا که میخواد بره باید میزاشتم بره
آره این تصمیمی بود که امشب گرفته بودم
چون نمیخواستم بیش از این باعث آزارش بشم پس باید رهاش میکردم تا بره
و این انتقام به قول آیناز مسخره رو همینجا برای همیشه تمومش کنم
از اول نباید بخاطر خشمم از اون برادر نامردش آیناز رو تا این حد آزار میدادم
به طوری که الان ازم متنفر بود
و حتی حاضر نبود برای یه ثانیه هم وجودم رو تحمل کنه
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
و روی مبل نشستم و به صفحه سیاه تلوزیون خیره شدم
تموم طول شب نتونستم پلک روی هم بزارم
فکر به اینکه دیگه از فردا کنار خودم ندارمش داشت دیوونه ام میکرد
با وجود اینکه بچه رو سقط کرده بود
بازم میخواستمش چون میدونستم خودم همه چی رو خراب کرده و کاری کرده بودم که آیناز به قدری ازم متنفر بشه
که حتی حاضر نشه بچه ای که از وجود من هست رو به دنیا بیاره و با بی رحمی تمام سقطش کنه
نمیدونم چند ساعت توی اون حالت و توی تاریکی نشسته بودم که با طلوع آفتاب و برخورد نوری که از لا به لای پرده ها به داخل تابیده میشد به خودم اومدم
کی صبح شده بود که حتی متوجه نشده بودم
بلند شدم و خسته به سمت آشپزخونه رفتم
نمیدونم چند دقیقه درگیر بودم
که بالاخره بعد از اینکه صبحانه کاملی براش درست کردم سینی به دست وارد اتاقش شدم
طبق انتظارم بیدار شده بود
ولی همین که نگاهش بهم خورد اخماش توی هم کشید و صورتش رو برگردوند
کنارش لبه تخت نشستم و به سختی خطاب بهش زمزمه کردم :
_بلند شو بخور تا بزارم بری !!
سرش ناباور به سمتم چرخید
سنگینی نگاهش روی نیمرخ صورتم حس میکردم ولی حس و حال اینکه به سمتش برگردم رو نداشتم
_چی ؟؟
صدای ضعیفش به گوشم رسید
سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم
پس قاشقی عسل توی شیرش ریختم و شروع کردم بهم زدنش
_گفتم بخور تا بزارم بری
_میخوای بازیم بدی ؟؟
به سمتش چرخیدم و سوزن سِرُم توی دستش رو بیرون کشیدم و بدون اهمیت به حرفش دستوری خطاب بهش گفتم :
_پاشو !!
سرد و بی روح خیرم شد
نگاهمو توی صورتش چرخوندم
_مگه نمیخوای از اینجا بری ؟؟
_آره
_پس پاشو بخور تا بزارمت بری
_جدی میگی ؟؟
با اینکه گفتن این حرف برام سخت بود ولی به اجبار به حرف اومدم و گفتم :
_آره پس دیگه بس کن
یکدفعه صورتش باز شد و چشماش برقی زد
_باشه !!
نگاه ازش دزدیدم و خودم رو با سینی مخلفاتی که براش آماده کرده بودم مشغول نشون دادم
آره خودم رو مشغول کردم تا برق توی چشماش رو که بخاطر دوری از من بود رو نبینم
نبینم و بیشتر از این اذیت نشم که هیچ ارزشی براش ندارم
که اینقدر ازم متنفره که برای دور شدن از من تا این حد خوشحال شده و حاضر شده غذا بخوره
به تاج تخت تکیه داد و اینقدر خوشحال بود که تموم محتویات سینی رو در عرض نیم ساعت خالی کرد
با لبخند تلخی گوشه لبم کنارش نشسته و براش لقمه میگرفتم اولش از دستم نمیگرفت و امتناع میکرد ولی وقتی دید کوتاه نمیام به اجبار قبول کرد و بی حرف لقمه ها رو از دستم گرفت
سینی خالی رو برداشتم تا برم
ولی هنوز چندقدمی دور نشده بودم که صدام زد و سوالی پرسید :
_کی میزاری برم ؟؟
پاهام از حرکت ایستاد
و بی اختیار لبه سینی رو توی دستام فشار دادم
و با صدای گرفته ای نالیدم :
_هر وقت که تو بخوای !!
با اینکه چیز محال و باور نکردنی بود ولی توی دلم از خدا میخواستم بگه نمیخوام برم و اینجا میمونم
ولی هنوز چند ثانیه از آرزو و خواسته ای که از خدا کرده بودم نمیگذشت که صدای ذوق زده اش توی گوشم پیچید
_همین الان آماده میشم !!
این حرفش درست مثل تیری توی قلبم فرو رفت عصبی صورتم درهم شد و لبامو بهم فشردم
قبل از اینکه زیر قولم بزنم
و همه چی رو بهم بریزم با عجله از اتاق بیرون زدم و وارد آشپزخونه شدم
عصبی با دستایی که میلرزیدن
تقریبا سینی روی میز پرت کردم و چرخی دور خودم زدم
هه چه توقعی داشتی که بگه میخواد پیشت بمونه نکنه دیوونه شدی لعنتی ؟؟ دختره ازت متنفره متنفرررر
حالا باید چیکار میکردم خدایا
از طرفی دلم نمیخواست ازش دور باشم
از طرف دیگه بهش قول داده بودم و نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بد دست و پا زدم و دور خودم چرخیدم که به خودم اومدم و بالاخره ایستادم
به خودت بیا نیما
اگه واقعا دوستش داری بزار بره آره
وگرنه با نگه داشتنش پیش خودت فقط داری نابودش میکنی
درحالیکه این حرف رو مدام با خودم زیرلب زمزمه میکردم از آشپزخونه بیرون زده و به سمتش رفتم
با دیدنش که حاضر و آماده وسط اتاق ایستاده بود انگار کسی قلبم رو محکم بین دستاش گرفته و فشار میده صورتم درهم شد
_بریم ؟؟
بی روح نگاهش کردم
با دیدن طرز نگاهم فکر کرد که پشیمون شدم
و ترس توی نگاهش نشست
_نگو که بازیم دادی ؟؟
با شنیدن این حرف از دهنش
اونم با اون لحن ناراحت و غمگین که هر آن ممکن بود بزنه زیر گریه
بالاخره به خودم اومدم و به سختی لب زدم :
_نه بازی نبود بیا بریم
چشماش از خوشی برقی زد
برقی که آتیش زد به وجودم و حالم رو بد کرد
زودی پشت بهش به سمت در خروجی رفتم
چون نمیخواستم قیافه خوشحالش رو ببینم
و ببینم چطور برای از من دور شدن عجله داره و خوشحاله
صدای قدماش که تند تند پشت سرم برمیداشت و دنبالم میومد به گوشم میرسید
سوار ماشین شدم
که زودی با نیش باز کنارم جا گرفت
و به رو به رو خیره شد
دستم به سمت سوییچ ماشین رفت
ولی قبل از اینکه روشنش کنم سوالی که خودم جوابش رو میدونستم
ولی بازم یکد درصد امید داشتم که فکرم خطا باشه و نظرش چیز دیگه ای باشه
خطاب بهش سوالی پرسیدم :
_حست به من چیه ؟!
لبخندش کم کم جمع شد و با تلخی گفت :
_فکر کنم جواب این سوال رو خودت بهتر از هر کس دیگه میدونی که حسم بهت چیزی جز نفرت نیست
عرق سردی روی تنم نشست
و برای اینکه کم نیارم و خودم رو نبازم سری در تایید حرفش تکونی دادم و سکوت کردم
سلام فاطی خواهر خوبی اقا امیر علی خوبن چقد اینجا عوض شده
سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ آره تغییر تحول دادیم 😂
منم خوبم مرسی اینجوری قشنگ تر شده…
خداروشکر
آره
سلام ادمین جون پارت جدیدو کی میزاری امروز دوشنبستااا🥲😕
سلام الان میزارم
ادمین جون اخه گفتی هر پنجشنبه پارت جدید میزاری بخاطر همین گفتم 😊ادم و زیاد کنجکاو میکنی برای داستان منم تحملم کمه بدونم اخرش چی میشه😍
آره اول پنج شنبه ها بود از بس نت قطع شد برنامه عوض شد 😂😂
سلام ادمین جان پارت جدیدو نمیزاری؟
سلام عزیزم همینو که تازه گذاشتم