رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 111

4.7
(6)

 

 

جا خالی داد که با نفس نفس اضافه کردم :

_مال منه و هر بلایی که بخوام سرش میارم

با این حرف انگار بدجور آتیشش زده باشم مشت محکمش رو توی شکمم کوبید و بلند فریاد زد :

_خفه شووووو !!

با دیدن حرص خوردنش درست عین دیونه ها تلوتلوخوران بلند زدم زیر خنده

_اون مال منه میفهمی جورج ؟!

یقه ام رو گرفت و عصبی به سمت خودش کشیدم

_دست بهش بزنی دودمانت رو به باد میدم نیما !!!

از غفلتش استفاده کرده و مشتم گره کردم رو با تموم قدرت توی شکمش کوبیدم که با داد بلندی که زد دستاش دور گردنم شُل شد و ازم فاصله گرفت

_من قبلا دستام رو بهش زدم چون خیلی وقته مال من شده ، یادت که نرفته ؟؟

کنایه ام رو گرفت و خواست باز به سمتم‌ حمله کنه که چند نفر از نگهبانا دورمون ریختن و مانع از درگیری بینمون شدن

جورج همونطوری که تقلا میکرد تا از دست نگهبانا نجات پیدا کنه و به سمتم بیاد با خشم فریاد زد :

_یه روز از عمرم باقی مونده باشه میکشمت عوضی !!

برای اینکه تحریکش کنم تا جلو بیاد با تمسخر لب زدم :

_اگه جراتش رو داری بیا

نگهبانا رو عصبی کناری زد و درحالیکه به سمتم هجوم میاورد بلند غرید :

_جراتش رو که دارم میخوای ببینی چطوری حالت رو جا میارم اوکی ؟!

اینطوری شد که درگیری بینمون بالا گرفت یکی اون میزد دوتا من میزدم و همینطوری بهم حمله میکردم که یکدفعه با شنیدن صدای یکی از نگهبانا که میگفت

_اینطوری فایده نداره پلیس رو خبر کنید !!

دستام از حرکت ایستاد و با خسته چندقدمی عقب رفتم و از جورجی که با نفس نفس خم شده و دستش رو به شکمش فشار میداد فاصله گرفتم

پلیس نه !!
میترسیدم بخاطر پرونده های قبلی که داشتم بازداشتم کنن یکدفعه جورج به سمت نگهبانا برگشت و جدی خطاب بهشو‌ن گفت :

_تنهامون بزارید !!

 

طولی نکشید دورمون خلوت شد
تهدید کنان انگشت اشاره ام رو بالا بردم و حرصی فریاد زدم :

_دور و بر آیناز نبینمت وگرنه با یه نیمای دیگه طرف میشی که دودمان خودت و شرکتت رو به باد میده

نگاهی بهم انداخت و درحالیکه دستی گوشه لب خونیش میکشید با تمسخر گفت :

_جدیدا زیادی جوک میگی نیما

وقتی دید دارم سوالی نگاهش میکنم دستی به یقه پاره پیراهنش کشید و با غرور گفت :

_آیناز قراره چندوقت دیگه رسما و قانونأ زن من شه پس اونی که نباید نزدیکش بشه تویی

حس کردم چطور دود از کله ام بلند میشه دندونامو روی هم سابیدم و با دست های مشت شده خیره صورت پیروزش شدم

_کور خوندی که بزارم !!

_فعلا که شده و تا فرداشب نشده همه چی رو عملی میکنم !!

دستی به دونه های عرق روی پیشونیم کشیدم و با خشم غریدم :

_اگه میخوای انتقام ناتالی رو بگیری باید بگم سخت در اشتباهی

خیره چشمام شد و با نفرت غرید :

_اسممم اون خیانت کار رو جلوی من نیار !!

_اوکی ولی بدون من گناهی نداشتم اون خودش …..

عصبی توی حرفم پرید و خشن فریاد زد :

_گناهی نداشتی و باهاش ریختی روی هم ؟؟ با عشق من ؟؟؟

کلافه لب زدم :

_چرا نمیزاری برای یه بارم شده برات توضیح بدم هاااا؟؟!

_چون نیازی به توضیحت ندارم و میدونم تا چه حد پستی !!

دستامو از بس از زور خشم مشت کرده بودم حس میکردم چطور بند بند انگشتام درد میکنن ، حرصی به سمتش قدمی برداشتم

_حرفت دهنت رو بفهم !!

نیم نگاهی به صورتم انداخت

_مگه کسی که به دوستش خیانت میکنه و با دوست دخترش میریزه روی هم ، چیزی غیر از یه پست عوضیه ؟؟

حرف حالیش نمیشد نه !!
عصبی با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم

 

_صدبار گفتم من با اون هرزه نریختم روی هم

با کف دست آنچنان محکم به سینه ام کوبید که دستام از دور یقه اش شُل شد یک قدمی ازش فاصله گرفتم که صدای داد بلندش سکوت سالن رو شکست

_خفه شووووو !!

عین خودش صدام رو بالا بردم

_چرا میخوای ساکت شم هااااا ؟؟ چون نمیخوای حقیقت رو باور کنی که دوست دخترت تموم مدت دوستیتون داشته بهت خیانت میکرده

تموم رگ های صورت و گردنش باد کرده و بیرون زده بودن با خشم صدام زد و گفت :

_برای تبرعه کردن خودت کم دروغ بهم بباف !!

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

_هه دروغ ؟!

به سمت آسانسور رفت و همونطوری که چندبار پشت سر هم دکمه اش رو فشار میداد حرصی زیرلب زمزمه کرد :

_آره گوشم از دروغات پُره !!!

با تاسف سرمو به اطراف تکونی دادم

_همین خودخواه بودنت باعث شده کارمون به اینجا بکشه

در آسانسور که باز شد بی اهمیت به من سوار شد و درحالیکه خم میشد دکمه بالا رفتن رو میفشرد جدی خطاب بهم گفت :

_از اینجا برو و دیگه هیچ وقت دور و بر من و زنم پیدات نشه !!

قدمی سمتش برداشتم تا جواب دندون شکنی بهش بدم که جلوی چشمام درهای آسانسور بسته شد

لگد محکمی به دیوار آسانسور کوبیدم که صدای نابهنجاری ازش بلند شد و عصبی با داد بلندی فریاد زدم :

_اهههههه لعنتی !!

باز همه نگهبانا دورم جمع شده بودن ولی بی اهمیت بهشون عقب گرد کردم و با قدمای بلند از شرکت بیرون زدم

تموم بدنم از شدت خشم میلرزید
از حرفای جورج پیدا بود که به هیچ وجه قصد عقب نشینی نداره و از لج من هم که شده صد در صد با آیناز ازدواج میکنه

ولی کور خونده بود که بزارم
پشت ماشین نشستم و با سرعت از اونجا دور شدم باید فکر دیگه ای میکردم

نمیزاشتم همچین اتفاقی بیفته و به این سادگی کسی که مال من بود از دستم در بره

حوصله شرکت رفتن نداشتم با اخمای درهم به سمت خونه روندم و با رسیدن در رو با ریموت باز کردم و ماشین رو با سرعت داخل بردم

همین که از ماشین پیاده شدم حس کردم سرو صداهایی از داخل خونه به گوشم میرسه با تعجب ابرویی بالا انداختم

جز امیلی که کسی خونه نبود پس این صداها برای چیه ؟!
با کنجکاوی به قدمام سرعت بخشیدم و وارد خونه شدم ولی با دیدن وضعیتی که جلوی روم بود خشمی که درونم بود اوج گرفت

و عصبی فریاد زدم :

_اینجا چه خبرههههه ؟!

مردی توی خونه من بود اونم درحالیکه به زور سعی داشت لباس امیلی رو از تنش دربیاره همین هم باعث شده بود دود از کله ام بلند شه

با شنیدن صدام امیلی وحشت زده اسمم رو صدا زد و با گریه نالید :

_تو رو خدا کمکم کنید !!

به سمت پسره حمله کردم و بعد از اینکه با یه حرکت از روی امیلی کنارش زدم تا میخورد زدمش اینقدر به سر و صورتش ضربه کوبیدم که خون از دهنش بیرون میزد ولی بازم حاضر نبودم رهاش کنم

تموم دق دلی که از جورج داشتم سرش خالی میکردم که امیلی وحشت زده طرفم خم شد و با گریه نالید :

_بسه ولش کنید الان میکشینش !!

اینقدر گریه کرد و دستام رو‌ کشید تا بالاخره با نفس نفس ازش فاصله گرفتم و با کمری خم شده روی زمین نشستم

با دستای بی جون گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم شماره مهدی روی گرفتم و تلفن روی پخش گذاشتم به دو بوق نکشید صدای جدیش توی گوشم پیچید

_جانم نیما

_زود خودت رو برسون خونه ام !!

بی حوصله لب زد :

_چی شده ؟؟

زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم

_بیا خونه ام بدجور بهم ریخته به کمکت احتیاج دارم

 

غُرغُرکنان نالید :

_چی شده ای بابا بیکار نیس…..

توی حرفش پریدم و عصبی گفتم :

_یکی اومده تو خونه پیش امیلی

صدای داد بلندش توی گوشم پیچید :

_چیییییییییی ؟؟

صدام رو بالا بردم و عصبی فریاد کشیدم :

_اهههه چندبار بگم یه بیشرف اومده خونم

وحشت زده گفت :

_باشه اومدم اومدم

طولی نکشید صدای بوق آزاد توی گوشم پیچید ، میدونستم طولی نمیکشه بخاطر امیلی خودش رو میرسونه

خسته بلند شدم و با حرص لگد محکمی به شکم اون مرد کوبیدم که با آخ آرومی‌ که گفت به پهلو چرخید و توی خودش جمع شد

دستی به صورتم کشیدم و درحالیکه به سمت امیلی برمیگشتم حرصی لب زدم :

_میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟ و این تَنه لَش توی خونه من چیکار میکنه ؟؟

درحالیکه سعی میکرد با دستای لرزونش قسمت پاره شده جلوی لباسش رو بهم وصل کنه لرزون نالید :

_به زور بدون اینکه بفهمم داخل خونه شد

چشمام گرد شد

_چی !؟ به زور ؟؟ یعنی دزده ؟؟

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با بغض سرش رو‌ به نشونه منفی به اطراف تکونی داد

_نه دوست پسرمه که باهاش کات کردم !!

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_چی ؟؟ دوست پسرتِ ؟؟

 

با خجالت توی خودش جمع شد

_آره از روز اول با تهدید مجبورم کرد باهاش باشم

چشمام گرد تر از این نمیشد

_چی ؟؟ تهدیدت کرده ؟؟ پس چرا به من چیزی نگفتی ؟؟

هق هق گریه اش بالا گرفت

_نمیخواستم بیشتر از این شما رو درگیر مشکلات خودم کنم

عصبی صدام رو بالا بردم

_یعنی چی ؟؟ نباید بهم بگی چه مرگته و این یارو داره تهدیدت میکنه؟؟

با ترس هق هق کنان چند قدمی عقب برداشت و زیرلب با بغض زمزمه کرد :

_ببخشید !!

کلافه چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

_حرف بزن ببینم از اول چی شده ؟؟

نیم نگاهی به صورت غرق در خون اون پسر انداخت و فین فین کنان درحالیکه دماغش رو بالا میکشید گفت :

_چندباری رفته بودم سر کلاس دیده بودم و به قول خودش خوشش ازم اومده هر دفعه سر راهم رو میگرفت و با تهدید ازم میخواست باهاش باشم

پوووف کلافه ای کشیدم

_تو احمقم رفتی باهاش رل زدی ؟؟

گریه اش اوج گرفت و میون گریه هاش بریده بریده گفت :

_مجبور شدم !!

سرم رو به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم

_میومدی به خودم میگفتی همه چی حل بود….حالام بیخیال دیگه تموم شد

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و دهن باز کرد چیزی بگه که یکدفعه با صدای مکرر زنگ اف اف توجه اش به اون سمت جلب شد

_مهدیِ برو در باز کن !!

 

با عجله اف اف رو‌ برداشت و در رو به روش باز کرد

طولی نکشید مهدی با صورت سرخ شده از خشم وارد سالن شد و‌ با نفس های عصبی بلند فریاد زد :

_کو کجاست ؟؟

با دست اشاره ای به اون پسره که دراز به دراز گوشه سالن بیهوش افتاده بود کردم

_اونجاست

خواست به طرفش حمله ببره که سد راهش شدم و بی حوصله لب زدم :

_کجا ؟؟!

با نفس نفس های عصبی بلند فریاد زد :

_برو کنار باهاش کار دارم

پوووف کلافه ای کشیدم

_نگفتم برای کتک کاری بیای !!

دستم رو کشید و سعی کرد کنارم بزنه

_برو کنار گفتممم نیماااا

عصبی کنار رفتم و با اشاره ای به اون آدم بیهوش که خونی گوشه سالن افتاده بود بلند فریاد زدم :

_برو ببین اصلا جونی داره که بخوای بزنیش !!

با چشمای به خون نشسته بالای سرش رفت با یه حرکت یقه اش رو گرفت و تکون محکمی بهش داد

_بلند شو مردک !

هرچی تکونش داد و خواست بزنش بیفایده بود و اون بیهوش دراز به دراز اونجا افتاده بود و تکونم نمیخورد

_بیخیالش شو مهدی ….کمک کن ببریمش بیمارستانی جایی !!

_اصلا این اینجا توی خونه تو چه غلطی میکرده ؟؟

اشاره ای به امیلی کردم

_دوست پسرش ِ !!

با این حرف چشمای مهدی شد دو کاسه ی خون و نگاهش روی امیلی چرخید

_آهان !!

معلوم بود حالش گرفته شده چون یکدفعه دِپرس توی لاک خودش فرو رفت

بیخیال به سمت اون مردِ رفتم

_مهدی بیا کمکم !!

 

بی حرف کنارم اومد و کمکم کرد بلندش کنم و توی ماشین بزارمش ، تعجبم از این بود که چرا تموم مدت چیزی نمیپرسید که چرا زدمش و این بلا رو سرش آوردم

فقط جلو پیش من نشسته و با اخمای درهم به جاده خیره شده بود ، با شنیدن صدای گریه آروم امیلی از توی آیینه نیم نگاهی بهش انداختم و عصبی غریدم :

_بس کن دیگه جونی واست نمونده از بس گریه کردی !!

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید

_آخه باعث دردسر شما هم شدم

جلوی بیمارستان پارک کردم و بی حوصله لب زدم:

_تو هیچ گناهی نداری دردسر اون بی ناموسه که بی اجازه وارد خونه من شده و قصد تعرض به تو رو‌ داشته !!

لحظه آخر که از ماشین پیاده شدم دیدم چطور چشمای مهدی گرد شده و با تعجب داره نگاهم میکنه

به سمت اورژانس رفتم و بلند خطاب به پرستارا گفتم :

_تخت کجاست مریض بدحال دارم

دوتاییشون همراه تخت با عجله به سمت ماشین رفتن و طولی نکشید اون مردک عوضی رو روی تخت نشوندن و وارد بیمارستان کردن

نمیخواستم تو دردسر بیفتم و خونش گردنم بیفته وگرنه میزاشتمش اونجا میموند تا بمیره مردک روانی !!

به سمت پذیرش رفتم تا کارهاش رو بکنم که مهدی با نفس نفس خودش رو بهم رسوند و بهت زده پرسید :

_منظورت از اون حرفا چی بود ؟؟

فرم رو از پذیرش گرفتم بی حوصله شروع کردم به پُر کردنش

_کدوم حرفا ؟؟

سرش رو نزدیکتر آورد و آروم کنار گوشم پِچ زد

_مگه دوست پسرش نیست پس چطور بی اجازه و……

میدونستم میخواد چی بپرسه !!
پس توی حرفش پریدم و گفتم :

_نه نیست کات کردن ، چون امیلی همش به زور و تهدید باهاش بوده

_چییییییییی ؟؟؟

با شنیدن صدای داد بلندش ، شاکی سرمو بلند کردم

_آروم پسر چه خبرته ؟؟

اون بی توجه به نگاه اطرافیان شونه هامو محکم توی دستاش گرفت و توی چشمام خیره شد

_واقعاااا کات کردن ؟؟

چشم غره ای بهش رفتم و‌ دستاش کنار زدم

_آره حالام کم داد و بیداد کن !!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا