رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 69

4.5
(13)

 

چشمکی میزنه : آخریش تو بودی ! … از خانواده طرد شده بود به خاطر ازدواج با
کمال … حتی عروسی من با ماهنوش هم نبود ! … ماهنوش رو من نخواستم ،
ازدواجمون کامال سنتی بود … پدر من با پدرش حرف زد و جور شد و تا به خودم بیام
سر سفره ی عقد بودیم ! … اون عاشقه من شد … اما من بهش عادت کردم …
! . … سرو ناز شبیه مادرشه … یه دنده و نچسب ، برعکس سحر ناز
ماتم می بره … عین برق گرفته ها نگاش میکنم که میگه : چند سال بعد توی یه شب
که خونه ی پدر زن جان همه نشسته بودیم زنگ درو زدن … ماهرخ اومد تو …. با
اومدنش عقل و هوشه من از در بیرون رفت … فرق داشت با همه شون … گفت از
. … شوهرش جدا شده … غوغا و بلوا به پا بود
! ریز بین نگام میکنه و باز میگه : حمید یا همون تورج
پلک می زنم تا نفسم سرجاش بیاد … نفسم سر جاش نمیاد و بدتر چشمام رو اشک
: پُُر می کنه .. بی اهمیت به من و حالم ادامه می ده
ـ راه که می رفت دوست داشتم دلم رو فرش زیر پاش کنم … دوست داشتم تموم
… قد برای من باشه ، فقط من
بهش خط می دادم … چشمک می زدم … بی دلیل خونه ی مادر ماهنوش و ماهرخ
می رفتم تا ببینمش … بهش زخم زبون می زدن بابت نبودنه کمال و رفتنه بی خبرش
… از همه بیشتر پدر و مادرش نا راضی اومدنش بودن .. تو شیر خواره بودی ..
کوچولو و قشنگ … خیلی دور و بر ماهرخ پلکیدم … دوری می کرد و من اینو دوست

نداشتم ، من حاضر بودمماهرخ رو داشته باشم و از همه ی شما هم نگه داری کنم …
ماهرخ نقطه ی مقابله ماهنوش بود … شنیده بودم که مادر کمال مخالف این وصلته
… یه روز با هزار بدبختی شماره ش رو پیدا کردم … گوشی تلفن ماهرخ رو کِِش
رفتم … اونقدری درگیر شما بود که برای چند ساعتی سراغ تلفنش نره … شماره ی
اون ماده کفتار پیر رو از گوشیش برداشتم . از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم …
گفتم یه مدت کمال رو دور از خونه نگه داره … منم ماهرخ رو می برم … اونطوری
می تونه کمال رو داشته باشه … تهدیدش کردم و گفتم من از دشمنای کمالم و اگه
بیاد تهران خونش رو می ریزم … گفتم من عضو یه باند بزرگم ( پوزخند می زنه )
کمال توی نیروی انتظامی بود . کم و بیش شنیده بودم برای ماموریت رفته زاهدان …
نشنیده بودم . بابای ماهرخ بهم گفته بود و تالش می کرد اینو از ماهرخ مخفی کنه …
خانوم بزرگ می ترسید . نمی خواست کمالش رو از دست بده ! جماعتی بسیج شده
بودن برای جدا کردنه این دو تا … خانوم بزرگ می خواست حداقل کمال رو داشته
باشه … پسر بزرگش توی تصادف از دنیا رفته بود. … گفتم بهش پسرش رو تا یه
مدت دور نگه داره تا ماهرخ و بچه هاش … تا آش رو با جاش ببرم … ایلگار رو
فرستاد …. همون دایه ی مهربون تر از مادری که اون پیر خرفت فرستاده بود تا از
شما ها مراقبت کنه ، دایه ی خود کمال …. اما چیزی نگفت ، دست پرورده ی خانوم
بزرگ بود ، اما از من حرفی نزد … می ترسید پدر و مادرش و ماهنوش به ماهرخ
تهمت بزنن و اونو از اون خراب شده ای هم که بهش پناه دادن بیرون کنن … ماهرخ
! رو خیلی دوست داشت … برعکس صاحابش … برعکس خانوم بزرگ

قطره های عرق از شقیقه م راه می گیره و حس می کنم رو به مرگم با این همه
نشنیده ی تازه شنیده شده .. حس میکنم اما الم تا کام حرف نمیزنم تا بیشتر بگه و
! بیشتر بفهمم که چقدر نفهم و بی خبر بودم
ـ اون موقعا بگیر بگیر بود … زیادی روی مرز حساس بودن … راهه من از بابام جدا
بود … اون یه تولید کننده ی دارو های گیاهی بود و من وارد کننده … وارد کننده ی
غیر قانونی … تو همین گیر و دار و عاشقی که راه انداخته بودم گیر کرده بودم که
زنگ زدن و گفتن مامور فرستادن برای مرز تا جلوی وارد کننده های غیر قانونی رو
بگیره … پرس و جو که کردم نشونیه کمالی رو دادن که این جا همه ازش حرف
!میزدن … باورت میشه منو کمال حتی یک بار هم همدیگه رو ندیدیم ؟
. … توی سکوت نگاش میکردم … دوست داشتم بیشتر حرف بزنه
ـ اینجا دیگه نمیشد کوتاه بیام … اون موقع بحث چند صد میلیون بود و اگه مصادره
میشد بیچاره میشدم … نقشه کشیدم ، نقشه ای که هم ماهرخ توی چنگم بود و هم
کمال … من برای ماهرخ هم نقشه های خودمو داشتم … کمال اگه برمیگشت و می
دید شوهر خواهره زنش به زنش تجاوز کرده ، دیگه هیچوقت اون زن رو نمی خواست
!، می خواست ؟ دهنم خشک میشه … میثم چه جور آدمی بود ؟! اصال آدم بود ؟
ـ خانوم بزرگ نگران شده بود …. از طرفی می ترسید از من با کمال حرف بزنه و
کمال حرکت عجوالنه ای رو پیش ببره و مثل پسره بزرگش از دنیا بره و بازم داغ اوالد
ببینه … اون موقعا ماهرخ جا به جا شده بود و به خونه ای رفته بود که خانوم بزرگ

بابت جدایی از کمال بهش داده بود تا اونجا زندگی کنه … با ایلگار و بچه هاش ! …
نصف شب به اون خونه رفتم … از روی دیوار … تنها با یه چاقوی ضامن دار ….
چراغای خونه روشن بود … داخل که رفتم … ظرف غذا از دست ایلگار افتاد …
حمید پای تلوزیون بود و مسیح با ماهرخ رفته بود …. از همون اول به ماهرخ
وابستگی داشت ، توام روی مبل دست و پا می زدی … ایلگار رنگ پریده به من نگاه
میکرد …. ایلگار یه زنه شوهر مُُرده بود که کسی رو نداشت و جهان پیشه خانوم
بزرگ بود … من با خانوم بزرگ دست به یکی کرده بودم برای دور کردنه ماهرخ از
کمال … اما خانوم بزرگ نمی دونست از چه راهی و با چه نقشه ای ؟ … من ماهرخ
رو می خواستم فقط …. اما اون شب ماهرخ خونه نبود … تورج با دیدنم جلو اومد و
مردونه دست داد.. . دوسم داشت … خب توی اون مدت و اون همه رفت و آمد منو
می شناختو می دونست فامیلم … یه فامیل نزدیک که چند بار به مادرش نزدیک شده
… که سعی کرده مادرش رو ببوسه و مادرش الم تا کام حرف نزده و گاهی هم برای
خود شیرینی و جا باز کردن تو دله مادرش اونو تا مدرسه برده و رسونده ! … اون پای
عالقه گذاشته بود و نمی دونست ماهرخ از ترس آبرو و خانواده ش و ماهنوش حرفی
نمی زنه ! باهاش خوش رو حرف زدم …. گفتم میبرمشون … ماهرخ به بهانه ی اونا
هم که شده هرجا که بگم میاد و می تونم از اون طریق به کمال هم اولتیماتوم بدم که
راه ورود جنسا رو باز کنه ، حداقل به خاطره بچه هاش … نقشه ی بی دردسر و
تمیزی بود … حقیقتا اون لحظه نه ماهنوشی مهم بود … نه سحرنازی و نه سرونازی
… خصوصا که بعد ها فهمیدم ماهنوشم ازدواج کرد و اتفاقا نا پدری خوبی هم برای

سحر ناز و سروناز پیدا شد … یه نا پدریه متعصب و خشکه مذهبی که ماهنوش
مجبوره باهاش کنار بیاد! …. ایلگار می خواست مانع بشه ، ایلگار ماهرخ رو دوست
داشت … اما نه به اندازه ی جهانی که پیشه خانوم بزرگی بود که با من همدست
شده بود … چیزی نگفت … فقط لحظه ی آخر گفت همراهه ما میاد .. گفت سَرَِین
اگه اون نباشه گریه می کنه و بی قراری می کنه … برای من فرقی نداشت … حداقل
بچه ها رو نگه می داشت … رفتیم … من برای همیشه ماهنوش و بچه ها رو ترک
کردم … رفتم مرز … زنگ زدم و برای اولین بار با کمال حرف زدم … گفتم مانعه
ورود جنسا نشه … به بچه هاش تهدید کردم … فکر می کردم سر به راه می شه …
به خاطر تو … به خاطر تورج … منتظر خبرش شدم …. دو سه روزی زمان برد …
هیچ خبری نشد ازش … تا اینکه بچه ها گفتن جلوی بار رو گرفته و مصادره شده …
باید فرار میکردم … تو و برادرت با ایلگار سربار شده بودین … به خاک سیاه
نشسته بودم و فقط مریم می تونست کمکم کنه … دختر خاله که از اول عاشقم بود
… حتی روز عروسیم با ماهنوش گفته بود همیشه می تونم روی اون حساب کنم … با
خودم گفتم شما رو می برم … اینطوری به دله کمال حسرته دیدنه شما رو می ذارم و
ماهرخ رو می کشونم اونجا … ایلگار بد خلقی میکرد .. خانوم بزرگ جهان رو فرستاده
بود … تو گوشه تورج خوندم که باباش جاشون گذاشته و مامانش بدبخت شده …
حاالم مامانش ولتون کرده و شما دو تا رو جا گذاشته … اونقدری گفتم که از نفرت پر
شد … که مخالفت نکرد با اومدن … با کمک مریم و آدمایی که توی مرز داشتن رد
شدیم و ترکیه رفتیم … یه مدت گذشت … شنیدم ماهرخ افسردگی گرفته … بازم
از خانواده ش دور شده … که کمال برگشته … ماهرخ توی آسایشگاه بود و هیچ راه
ارتباطی وجود نداشت … اون زنه پیره لعنتی زیر حرفش زده بود و کمال کنار ماهرخ
برگشته بود … اما من … من بلدم چطوری نقره داغش کنم … بلدم داغه عزیز کرده
ش رو روی دلش بذارم … داغه کسی که به یادگار براش جا مونده
… .
صدام خس برداشته و چشمام ورم کرده از این اشک ریختنای مداوم برای چند
ساعت و میگم : به … به چی رسیدی؟
با چشمایی که توش برق اشک رو می دیدم بهم زل می زنه و میگه : داشتنه تو با
! تورج … برای … برای همه عمرم بس بود
!هق هق می زنم و میگم : تورج همیشه می دونست که تو پدر واقعیمون نیستی ؟
ـ تورج از خودش بیشتر تو رو دوست داشت … می دید که برات کم نمی ذارم …
می دید که پدر نیستم و دارم پدری میکنم … دیلی وجود داشت برای ساز نا
!سازگاری زدن ؟
… ـ هیـ … هیچوقت … هیچوقت دلت تنگ نشد ؟ … برای سحر … برای
اجازه نمیده جمله م تموم بشه … دستی روی صورتش میکِِشه و میگه : برای
. .پشیمونی ، اندازه ی ۱۸ سال دیره
. … ـ ماهرخ شوهر داشت … بچه داشت
! ـ من فقط عاشق شدم

 

کانال رمان من

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا