رمان حرارت تنت پارت 34
صدای کسری از پشت سرم میاد : خدا به خیر کنه …
مسیح مچ دستم رو میگیره و منو سمت خودش میکِشه … جلوی بچه ها و بی مراعات میگه : قهری که قهری … منتها
دور شی و باز یکی بهت بخوره ، خودم لهت میکنم …
یاشار می خواد از بحث جلوگیره کنه و تند می گه : ساره تو بیمارستان )( بستریه …
مچم هنوز بین دستای مسیح درگیره که بی اهمیت به بقیه به سمت بیرون از کلانتری میره و منو دنبال خودش میکِشه…
در شاگرد رو باز میکنه و منو روی صندلی شاگرد هل میده و درو می بنده … کسری و ساغر رو می بینم که بیرون میان
و مسیح پشت فرمون می شینه … به اونا محل نمیده و استارت می زنه … انگاری اگه دیر تر بره دستش به ساره نمیرسه…
از رفتن و غیب شدن ساره می ترسه ..
پاش رو روی گاز می ذاره و من فقط یه تلنگر می خوام برای گریه کردن ، دلم خیلی دلخوره و مسیح فهمیده ؟ …
اونقدری با عجله میره که ربع ساعتی بعد جلوی بیمارستان پارک میکنه ….
پیاده میشه و من استرس میگیرم … تند دنبالش راهی میشم … روی به روی ایستگاه پرستاری می ایسته و میگه : ساره
نجفی … درگیری داشته آوردنش اینجا … حامله س …
پرستار سر بلند میکنه و از نگاهش به مسیح و هیکل مسیح خوشم نمیاد … اخم می کنم و در عوض پرستار با لبخند و
بی توجه به لحن خشن و خشک مسیح با ناز می گه : سلام . دومین اتاق از سمت راست …
مسیح منتظر تموم شدن جمله ش نمیشه و اون سمتی که پرستار آدرس داده میره … منم اردک وار دنبالش راه می افتم.
مسیح کمی مکث میکنه … پسر جوونی که روی صندلی نشسته با دیدن مسیح تند از جا بلند میشه و مسیح عین ببر
زخمی سمتش حمله ور میشه …
یقه ش رو می گیره و بیخ دیوار می چسبونه که پسر با هول و رنگ پریده میگه : به ناموسم قسم … به قرآن مجید یاشار
زنگ زد گفت این جا بستری شده … به خدا از خودش و لَشِش خبر نداشتم …
ترسیده جلو میرم و پیراهنش رو از کمر چنگ میزنم : ولش کن تو رو خدا … مسیح زشته ….
مسیح یقه ش رو ول میکنه و پسر بیخ دیوار وا میره …
مسیح میگه : دروغ … دروغ گفته باشی به میخ می کِشمت سعید !
سعید که میگه یادم میاد سعید همون بردار ساره س که پسرا توی خونه ی اون با ساره آشنا شدن … دور و برمون چندتا
بیمار و دکتر پرستار جمع شدن که مسیح در اتاق رو باز میکنه و داخل میره … ساره روی تخت افتاده … سرش باند پیچی
شده و پای چشمش کبوده … لبش ترک برداشته و ورم کرده ، اهورا هم پاش بیفته می تونه خشن باشه ، اما من تعجب
میکنم از این همه خشونتی که برای ساره خرج کرده ..
با دکتر کنار تختش مشغول حرف زدنه که با باز شدن یهوییه در به وضوح رنگ صورتش می پره …
مسیح پا تند میکنه سمت تخت که من فرز تر خودم رو جلوش می رسونم و دستام رو روی سینه ش می ذارم …
مسیح … مسیح تو رو خدا … مسیح جون مامان ماهی آروم باش …
دکتر چه خبره اینجا ؟
صدای ساره رو از پشت سرم می شنوم که ترسیده میگه : آ .. آقای دکتر تو رو خدا بندازش بیرون …
مسیح یه قدم سمت جلو برمیداره و من هنوز سد راهشم …
صدا بلند میکنه : منو بندازه بیرون تخم سگ ؟ … منو ؟؟!؟ ) رو به من ( برو کنار نهان … برو کنار تا کار دست توام
ندادم…
در اتاق با شتاب باز میشه … این بار یاشار و کسری تند داخل میان و من میگم : غلط کرد ، باشه ؟ … ول کن …
مسیح ولش کنم ؟ … ول کنم این حرومزاده رو ؟ … آبروم رو برد ، حاج کمال تفم نمی ندازه تو صورتم …. من گفتم
باهاش نخوابیدم … گفتم و تو همین چند روز پیش پرسیدی دوسش داری ؟! … من این نسناس رو دوست داشته باشم ؟
یاشار عصبی داد میزنه : آقا اصلا من باهاش خوابیدم …
دکتر آقا اینجا بیمارستانه …
مسیح عصبی بهش نگاه میکنه و میگه : تو گه نخور …
مسیح یاشار رو هل میده و کسری رو هم همینطور … من هنوز رو به روش ایستادم و از ترس جیغ میزنم : من گه خوردم
پرسیدم ، خوبه ؟ … خوبه مسیح ؟
زیر گریه میزنم … همه ساکت میشن و یاشار سمت دکتر میره : شرمنده آقای دکتر … تو رو خدا ببخشید … ما الان
میریم…
دکتر جوابش رو میده : زنگ می زنم به حراست آقا … این چه وضعیه …
یاشار مشغول راضی کردن دکتر میشه و کسری به دیوار تکیه میده … صدا از ساره درنمیاد … مسیح و صدای خس خس
نفس کشیدنش روی اعصابم میرن و من روی زمین وا میرم … مسیح رو ول کنیم معلوم نیست چه بلایی سر ساره بیاره…
لعنتی چیزی تحت عنوان آرامش و اعصاب نداره و من نگران خود مسیحم … نه اون ساره ای که بختک مانند روی
زندگی اینا و از جمله من اثر گذاشته !
مسیح روبه روی من روی پاهاش می شینه و میگه : پاشو …
با گریه میگم : نمی خوام … اصلا دست بردار از سر منی که گه زدم به زندگی تو …
یاشار و دکتر بیرون میرن … مسیح خیره میشه به من و میگه : من گفتم تو گند زدی به زندگیم ؟ … من گفتم نهان ؟
زار میزنم … برای خودمم عجیبه .. دلم انگاری بدجوری از دلداده ش دلخوره … دلخورم و دلم تسکین می خواد … حالا
چه فرقی داره روی زمین این اتاق از بیمارستان نشستم و می خوام مسیح چیزی بگه تا آبی بشه روی آتیش دلم ؟!
مسیح نگام می کنه و میگم : انقدر بَدَم مسیح ؟
عصبی پلکش می پره … نگاه از مردمک چشمام برنمیداره و زانو میزنه … صورتم رو با دستاش قاب میکنه … لبش رو
روی لبم می ذاره …
چشمام گشاد میشه … با ولع می بوسه … لبم بی حس میشه … اصلا می خواد اونا رو از جا بکنه … لبم گز گز می کنه …
ساره و کسری بهت زده موندن … چقدر می گذره ؟ …
مسیح چشماش رو بسته … اما رو پیشونیش هنوز اخم هست … من هنوز شوکه م . همه مون هنوز شوکه ایم و مسیح
چقدر بی ملاحظه س !
لبش رو از روی لبم برمی داره و پیشونیش رو به پیشونیم می چسبونه … دستاش هنوز قاب صورتمه و میگه : همون بی
پدری که روی تخت تَنِش رو انداخته ، باعث شک داشتن تو به من شده … من پاک میکنم هرکی که توی ذهنت نسبت
به من لکه بندازه … حالیته حرفم یا باز بچه میشی و فکر میکنی گه زدن به زندگیم منظورم حضورته ؟!
چشم باز میکنه و من پلک میزنم … قطره اشکم چکه می کنه و میگم : ولش کن … به خاطر من …
پوفی میکشه و سر بلند میکنه … با دستش سرم رو هُل میده سمت سینه ش و زمزمه می کنه : به خاطر تو !
صدای کسری میاد که پوفی میکشه و میگه : خداروشکر …
مسیح از جا بلند میشه و بازوی منم میگیره و از جا بلندم میکنه … رو به ساره میگه : فردا به اهورا رضایت میدی … فردات
بشه پس فردا بد میشه ساره ، خیلی بد میشه …
مسیح بیرون میره و کسری دنبالش راه می افته … صدای هق هق ساره توی اتاق می پیچه … بهش نگاه میکنم که
متوجه من میشه .. پرخاش میکنه :
خوشت میاد اینطوری منو میبینی ؟ … خوشت میاد که انتخابش تویی ؟ …
چرا ؟
فقط خیره نگام میکنه که میگم : چرا باهاش این کارو کردی ؟
جیغ میزنه : دوسش داشتم … خیلی دوسش داشتم …
منم صدا بلند میکنم : اینطوری ؟؟؟ … دروغ میگی … دوسش داشتی و بعد از اون سراغ اهورا رفتی ؟ …
با گریه و حال زار میگه : این بچه رو نگه داشتم تا به بهونه ش مسیح رو نگه دارم … مسیح فهمیده بود اون شب هیچ
اتفاقی نیفتاده ، زیر بار نمیرفت اما نمی دونست خودم دارو ریختم تو لیوانای مشروبشون تا خواب سنگین برن … به حاج
کمال گفتم … گفتم اونقدر دیره و حالم بده که باید زودتر عروسی بگیرن … تلفنی بهش گفتم … من اصلا حاج کمال رو
ندیده بودم … اون خیلی دین سرش میشه … به مسیح که گفته بود مسیح پرخاش کرده بود اما هنوزم دو دل بود … کارا
جور شد تا اینکه شب عروسی گفت بچه به دنیا بیاد آزمایش میگیره … آخه … آخه به دکتر پول داده بودم بگه حال و
اوضاع زایمان و حاملگیم انقدر بده که نمیشه آزمایش دی ان ای گرفت … مسیح هیچوقت حرفم رو باور نکرد … اما
خانواده ش تحت فشار گذاشته بودنش …
دلم براش می سوزه … جلو میرم و دستم رو روی بازوش میذارم … حس میکنم احتیاج به اعتراف داره … به خالی شدن..
چیزی نمیگم که ادامه میده …
-عین سگ ازش می ترسیدم .. همون شب فرار کردم … دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه نه بابام اینا رام می دادن خونه
شون و نه سعید داداشم … شکمم بالا اومده بود و بچه بزرگ شده بود … برای سقط کردنش دیر بود … دیر بود و بچه
پدر نداشت … رفتم سراغ اهورا … تو گوشش خوندم که بچه ی اونه … من می خواستم این چهار نفر هم طعم بدبختی و
اذیت شدن رو بچشن ….
لبام رو با زبونم تر میکنم و میگم : بابای بچه کیه ساره ؟!؟!
با پشت دستش اشک هاش رو پاک میکنه و میگه : بهروز !!!!!
بهت زده می مونم … بهروز !؟!؟ …. وا می رم … این با صدای بلند گریه کردنا و این عذاب و بی پناهی تقاص کارهای
ساره س …. دستم رو از روی بازوش برمیدارم … بهروز همیشه داشته های مسیح رو نشونه رفته … چقدر مسیح سخت
بهش گذشته ! دلم برای مسیح هم می سوزه …
از اتاق بیرون میرم و مسیح از روی صندلی بلند میشه … هنوزم اخم داره و عصبیه … اما دست میکنه تو جیب شلوارش و
کیف پول چرمش رو بیرون میاره …
چند تا اسکناس درشت بیرون می کِشه و سمت من میگیره : ببر بده به اون توله سگ روی تخت ، بگو داداش بی
ناموسش قالش گذاشته و اگه اینو ندیم تو خرج و بَرج این خراب شده می مونه … منتهای مراتب باز میگم ، رضایت
اهورا از فردا بشه پس فردا سقف همین جا و هرجایی که بره رو روی سرش خراب میکنم ، خودش میدونه !
دهنم باز می مونه که بی توجه از کنارم می گذره و بیرون میره … دست کسی روی بازوم می شینه و سرم رو برمیگردونم…
کسری لبخند میزنه و میگه : نگاه به گنده بکی و غول بی شاخ و دم بودنش نکن ، مارمولک دل کوچیکی داره !
انگاری کسری راست میگه و نمی دونم چرا دلم غش و ضعف بیشتری می ره برای مسیح و این مردونگی … من جای
مسیح باشم و عامل بدبختی ها و عین خر تو گِل گیر کردنام روی تخت باشه … شاید که نه ، حتما از خجالتش درمیام…
پوفی میکشم و میگم : ساغر کو ؟
کسری بیرون تو ماشینه … یاشارم هست ، برو بده بهش بیا بریم !
سری تکون میدم و باز به اتاق بر می گردم . ساره یه دختر ضعیفه با شکم برآمده که جنین داره توی اون نفس می کشه..
جنینی که پدرش قبولش نداره و مادرش به در و دیوار زده برای به دنیا نیومدنش و دلم میره برای اون بچه ای که معلوم
نیست اگه بیاد چی میشه و چی قراره بشه ! …
صدای گریه ی ساره سکوت سرد اتاقش رو می شکنه و نه دلم براش می سوزه و نه سعی میکنم ببخشمش ! … اسکناس
هایی که مسیح داده رو روی میز کنار تختش می ذارم و همونطور بی حرف از اتاق بیرون میرم … از محیط مزخرف و بی
روح و پر از مریضی بیمارستان هم بیرون می زنم .
ماشین مسیح رو می بینم . یاشار کنار مسیح نشسته … ساغر و کسری هم کنار هم صندلی عقب نشستن .. بیچاره ها از
هول ترس از مسیح از جلوی کلانتری تاکسی گرفته ن تا به ما برسن …
میرم و کنار ساغر عقب سوار میشم … مسیح استارت میزنه … کسری با یاشار حرف میزنه … ساغرم گاهی نظر می ده …
از آینه به مسیح نگاه میکنم … مسیحی که اخمو رانندگی می کنه و مشخصه که فکرش اینجا نیست … مشخصه که داره
برای همه و بیشتر برای خودش خط و نشون می کشه !
حس میکنم آرومه چون خیالش راحت شده که نطفه ی توی شکم ساره از اون نیست … فقط خیال مسیح ؟ .. نه ، خیال
منم راحت شده … بغض میکنم … خودم می دونم از خوشحالیه و از ترسه … از ترس اینکه این دل ضعفه رفتن برای
مسیح درست نیست …
اول جلوی آپارتمان یاشار نگه میداره و به اصرار خود ساغر برای خونه رفتن اونو هم به خونه می رسونه و ساغر از اصرار
ما برای خونه ی ما موندن تشکر میکنه … مثلا قرار بود چند روزی خونه ی ما بمونه و این روزا خیلی تنش هست توی
زندگی همه مون …. بعدشم ساغر رو می رسونه خونه …. آخرشم کسری … کسری که پیاده میشه و خداحافظی میکنه ،
مسیح از توی آینه نگام میکنه و میگه : بیا جلو بشین !
صداش هم حتی آرومه …. غریبگی دارم با این مسیحی که خبری از اخم و تخم چند ساعت پیشش نیست … گوش
میکنم ، پیاده میشم و روی صندلی شاگرد می شینم … هنوز درو کامل نبستم که استارت میزنه و راه می افته …
نگاش میکنم … ساعت 3 صبحه … هوا تاریکه … به لطف چراغای پایه بلند کنار بزرگراه گه گداری نیمرخ روشن شده ی
مسیح رو میبینم …
خیره نگاش میکنم … حتی نگام نمیکنه و میگه : چهره ی یه آدم رو دست خورده رو دارم که به دلت نشسته ؟!
چرا انقدر دییییر !!! ماشالله چقدرم طولانیه ! بعده این همه قسمت هنوز هیچی از ماجرای دختره نگفته … با این سرعت بخواد آپلود کنه که صد سال طول میکشه …رمان خوبیه قبول ولی چه فایده وقتی ماهی یه بار یه قسمته نصفه به دسته مخاطبش میرسونه ؟ آدم رشته کلام از دستش در میره من میدونستم نویسنده اش انقدر کنده عمرا میخوندمش …داستانشم که هی از وسطاش تغییر میکنه تا دیروز که دختره به یکی هی میگفت عشقم نفسم عمرم بعد یهو شد برادرش ! کودوم خواهر برادری اینجوری همو خطاب میکنن! حتی اگه این مدلی نباشه هم مثل یه سوتی وسط داستان تو ذوق میزنه…اخلاق شخصیتام که تو نوسانه … نویسنده خودش تکلیف خودشو نمیدونه هی داره لفتش میده…ادمین شمام مقصریا …وقتی پیجت اینهمه طرفدارو مخاطب داره نباید یه رمانی بذاری که تا اینحد معلقو بلاتکلیف باشه…اصا نویسنده این رمان کیه ؟ آدرسه پیجی آیدیی چیزی ازش ندارین؟ مطلعش کنین از کامنتا با خبر شه یکم به خودش بیاد اینهمه ادم منتظر این یه نفر آدمن تا ایشون دلش بیاد چهارتا خط بنویسه… داستان کوتاه که نمینویسی دوسته عزیز !
والله درست میگه
والله دیگه من یادم رفته موضوع رمان چی بود
چی میشه پارتها رو یه کم زودتر بزارین😣
بابا اخه چرا این نویسندتون اینن همه ادم رو اذیت میکنه
ای بابا هر دوهفته شایدم سه هفته یه بار یه پارت میزارین اخه این چه وضعشه
میشه پارت ها رو زود تر بذارین 😑 اینقدر ما رو تو خماری ندارین گناه داریم😑😑
میشه رمان شیطان مونث رو هم بذارید باتشکرازسایت خوبتون
رمانتون عالیه ولی اگه میشه زمان دقیق پارت گذاری رو بگید
ممنون
میدونم تقصیر شما نیست… فقط اگه امکانش هست این حرفا رو به گوش نویسنده ی محترم برسونید…یا اصلا اگر هم میخواید چیزی نگید از کامنتا یه اسکرین شات بگیرید بفرستید براشون
پناه بر خدا…این اتفاق جزء عجایب هست…آخه حیف نیست رمان به این قشنگی رو دیر به دیر پارت میزارید؟!!!!
تقصیر من نیست من به محض اومدن پارت میزارم
میشه زود تر بزارین
بعد یه عمر اخری پارت گذاشتید.خسته نباشید
تاریخی پارت میزارن آدم زده میشه
ولی انصافا رمان. خوبی هست
رمانهاتون خیلی دوست داشتنی هستن