رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 26

4.1
(22)

 

سرخ شده از خجالت سمت سودابه برمیگردم که با دیدنم لبخند موذی ، شبیه همون لبخند مسیح می زنه و میگه : انگاری
این بار کارای خوب خوب کرده !
لبم رو گاز میگیرم و شاکی سمت مسیح برمیگردم که با لبخند کجی نگام میکنه و زیر لب میگم : همینو می خواستی ؟!
سودابه کنارمون می رسه و با دیدن چمدون ابرو بالا میندازه : خیر باشه !
مسیح انگاری کیفش کوکه و میگه : آوردمش خونه باباش !
جایی میری به سلامتی که زنت رو اینجا می ذاری ؟
الان که نه ، منتها سه روز دیگه …
خب !
خب اینکه خونه رو دزد زده نمی تونم بذارم نهان خونه بمونه !
سودابه هول میشه و دستش رو روی بازوی مسیح میذاره : تو خوبی ؟ خانومت خوبه ؟ … ینی چی دزد زده ؟ … مسیح
پلی …
ینی خودت و زنداداشت رسم ا کمر همت بستین من امروز مغزم قشنگ آبکش بشه ها …
مسیح میگه زنداداشت و می دونم با منه … من این خوشی های زیر پوستی و یواشکی رو دوست ندارم … اونم وقتی که
می دونم تا اومدن تورج وقت زیادی نداریم، .. یعنی ندارم !
سودابه وا ، چیکار کردیم مگه ؟
مسیح خواهر من ، هم خوده کله گنده م رو به روت صحیح و سالمم هم زنم خوبه … هم اوضاع خوبه ، هم به پلیس
شکایت کردم … حله ؟
سودابه خداروشکر … خدارو صد هزار مرتبه شکر ….
مسیح ماهی خوبه ؟
خوابه … مُسَکِن خورده !
نگاش میکنم و میگم : نمیشه رفت دیدش ؟
سودابه مهربون میگه : میشه ، فقط می شه یه خورده دیگه صبر کنی کامل سرحال بیاد ؟!
آ … آره ، حتما …
*
بفرمایید !
به شربت آلبالوی توی لیوانی که از سردی دورش بخار گرفته نگاه میکنم و با لذت دست بلند کرده و لیوان رو میگیرم …
سرماش از دستم تا بدنم میره و لذت میبرم … می گم : مرسی …
نوش جونت …
روی مبل رو به روی من می شینه و میگه : خیلی خونه تون به هم ریخته ؟
اوهوم …
خدا لعنتشون کنه …
بحث رو عوض میکنم و میگم : مامان ماهی چش شده ؟
پوفی میکشه و میگه : نزدیک 15 سال پیش یا بیشتر ، دقیقا نمیدونم چون بابا ممنوع کرده راجع بهش حرف بزنیم …
این ممنوعیت هم به خاطره مامانه که به این حال و روز نیفته ….
مگه چی شده ؟
داداش بزرگم گم میشه و حالا بعد این همه سال دیروز یکی زنگ زده و گفته تموم این مدت پیش اون بوده !
با چشمای گشاد شده میگم : وا ، کی بوده ؟ چی گفته اصلا ؟
شونه بالا میندازه و میگه : به نظرم مزاحم بوده ، تا اینو میگه مامان از حال میره … شماره هم از یه باجه تلفن بوده …
بابام چون سرهنگ بازنشسته س دو روزه تونست رد باجه رو بزنه … اما نه دوربینی بوده نه چیزی …
با لبخند میگم : چه حسی داری ؟
هیچی … خالی ام … من دلم رو به چیزی که نیست و معلوم نیست باشه خوش نمیکنم … من حتی قیافه ش یادم نمیاد!
گنگ میپرسم : مگه داداش بزرگت نبود ؟ … حدودا اون موقع 15 سال رو داشتی …
لبخند میزنه و میگه : زندگی مامانم با بابام خودش یه داستان جداست که ما هم درگیرشیم !
حس میکنم میخواد طفره بره و زیادی بازش نکنه که میگم : امیدوارم پیدا بشه و ببینیش …

به لیوان توی دستش نگاه میکنه و تو فکر میره … حس میکنم زیادم خوشش نمیاد از پیدا شدن این برادر گم شده و این
خانواده هم انگار نا گفته های زیادی دارن …
مسیح از پله ها پایین میاد و همزمان میگه : من میرم ، مراقب ماهی باشین ! … از ماجرای دزدی و اینام چیزی بهش
نگین بدتر هول کنه … همون بگین این مدت خواستیم دور هم باشیم تا حواسمون به اونم باشه …
با لبخند و بی هوا میگم : چشم !
با ابروی بالا انداخته میگه : بی بلا …
سودابه با لبخند نگامون میکنه و میگه : خداروشکر که دیگه از موش و گربه بودن دست برداشتین …
مسیح اخم میکنه که سودابه تند میگه : ببخشید خب !
مسیح از در بیرون میره که سودابه نگام میکنه : شوهر نکردی که … با دراکولا پیوند خوردی !!!
لبخند میزنم که یاد حرفای تورج می افتم و نمی دونم مسیح کجاش برای من خطرناکه …. پیش خودم میذارم به پای
غیرت مردونه ای که خرج میکنه بابت خواهر بودنم !
*
کسری این تلویزیون بی صاحاب رو خب کمش کن …
کمال نگاش میکنه و میگه : بی صاحاب تویی که هنوز یاد نگفتی چطور با بابات حرف بزنی …
کسری شیطون میگه : خب صد بار گفتم از هر چهار راهی آوردین منو ببرین بذارین سرجاش …
کمال پوفی میکشه و تلویزیون رو خاموش میکنه ، از جا بلند میشه و میگه : اون موقع که بچه بودی و زبون نداشتی
ولت کردن حالا که نره خری و دست کم دو سه هزار متری زبون داری فکر میکنی قبولت میکنن ؟!؟!
سودابه و من هر دو کنار هم نشستیم و بلند می خندیم که حاج کمال با مهربونی نگاهمون میکنه … کسری تشر میزنه :
رو آب بخندین، نفله ها !
کمال از پله ها بالا میره که کسری رو به سودابه میگه : حالا نهان شوهرش از شرش خلاص شده آورده گذاشته اینجا ،
تو چی ؟ خونه زندگی نداری بیس چاری چتری ؟
سودابه پشت چشمی نازک میکنه و میگه : مجتبی فردا عصر از سر پروژه ی یاسوج میاد … عشقم علاف نیست که مثل
داداشم … سرش به تنش می ارزه …
کسری وا رفته به سودابه ای که با عشوه از پله ها بالا میره نگاه میکنه و میگم : خدایی خودتم آدرس اون چهار راه رو
نداری ؟

نگام میکنه و حرصی کوسن کنارش رو سمتم پرت میکنه ، میگه : توله ، منو مسخره می کنی ؟!
با خنده ازجا می پرم و سمت پله ها میرم ، همزمان میگم : اصلا به من چه !
وارد اتاقی میشم که غروبی سودابه نشونم داده بود … لباسم رو با تاب نیم تنه ی راحتی و شلوارک تا بالای زانوم عوض
میکنم و کش موهام رو هم باز میکنم … موهام ریخته میشه و امشب اصلا حوصله ی بافتن اونا رو ندارم … لبه ی تخت
میشینم و خونه توی سکوت عمیقی رفته ، ساعت گِرد روی دیوار داره یک نیمه شب رو نشون میده …
صدای تق تقی که به شیشه می خوره باعث میشه پنجره رو نگاه کنم … بارون میباره و انگاری هوا قراره بغض چند روزه
ش رو بشکنه ….
از جا بلند میشم و پرده رو کنار میکشم … پنجره ی قدی که رو به تراس باز میشه و دلم عجیب دلش می خواد بیرون
برم !
درو باز میکنم و باد ملایمی داخل میاد … از این گردش باد بین موهام لذت میبرم و لبخند میزنم … لبخندی که انگاری
غم عالم سرازیر میشه توی دلم … اخرین باری که با لذت بارون رو نگاه کرده بودم یادم میاد !
جای خالیه بابام حالا توی ذوقم میزنه … هر دو توی حیاط بودیم و می خندیدیم و می دویدیم … تورج گفته به بابام زنگ
نزنم … دلم تنگ شده براش …
کف دستم رو بلند میکنم و جایی بین زمین و آسمون نگه می دارم … دوست دارم تا اونجا که جا داره بارون رو دستم
بگیرم …
دستم کوچیکه و بارون از لا به لای انگشتام روی زمین چکه میکنه … بغض کرده به دستم نگاه میکنم و بارونی که
توش نمیمونه ! …
این بار به جای لبخند بغض توی حنجره م خونه می کنه. من زن کسی ام که شوهرم نیست ! … دختر کسی ام که نیست
و خواهر کسی که نمی خواد من باشم … تورج ؟ .. بی انصافم ؟ … نه ، پس کجاس ؟ … آسو جای منو به مازیار گفته
بود؟ … آسو دوستمه … دوست ؟ .. نه ، خواهرمه !!! …

لعنتی … اونقدری به دستم خیره میشم که دستی از کنارم جلو میاد … کف دستش رو زیر همون دستم میذاره که بین
زمین و آسمون گیره …
یه دست مردونه ای که قطره های بارون بیشتری رو نگه میداره … دستی که رگ های برجسته ش توی چشم میزنه و
من نگاه نمیکنم که صاحبش کیه … نگاه نمی کنم و در عوض میگم : زیادی زیادی ام ؟!؟!
تب نگاهش روی نیمرخم داغ میذاره و من باز نگاش نمیکنم … قطره های تند بارون که می بارن کمی توی دست من
که توی دست این غول مرحله ی زندگیمه جمع میشه و صدای بمش رو می شنوم : نه … فقط زیادی بوی بغض میده
حرفت !
این بار سرم رو بلند میکنم … موهای همیشه ی خدا بالازده شده ش نم برداشته و روی پیشونیش نشسته … بیشتر شبیه
پسر بچه های تخس و اخموعه تا مسیحی که ترسناکه …
دقیقا رو به روی هم ایستادیم و هنوز دستم توی دستشه و رو به آسمون بازه برای شکار قطره های بارون … لبخند گرمی
به روم می پاشه و میگه : سردته بچه !
فقط نگاش میکنم و دلم نمی خواد مهربون بشه … با خودم میگم با اون همه اخم و تخم و دعوا این همه تب و لرز میکنم
برای بودنش … اگه مهربون بشه چی ؟ …
صدای رعد و برق میاد و خط نگاهم تا نگاهش پاره میشه ! … به آسمون نگاه میکنم که دست دیگه ش رو روی کمرم
می ذاره و منو سمت خودش می کِشه ! …
کف دست پر از حرارتش تضاد زیادی با تن یخ کرده ی من تو این هوا داره و کمر برهنه م از تاب نیم تنه م رو داغ می
ذاره … بی هوا هر دو دستم رو روی سینه ش می ذارم و تازه یادم میاد این ظاهر و این وقت شب و این اتاق و تنهایی
ینی چی ؟!
تخت سینه ش رو هل میدم تا فاصله بگیرم که ابرویی بالا میندازه و خم میشه … بیخ گوشم با صدای وسوسه کننده ای
میگه : مگه این کارا رو نکردی که به چشمم بیای ؟!
چشام گشاد میشه و تند میگم : اصلا تو اینجا چیکار میکنی ؟
اخم میکنه و میگه : باز زبونت دراز شد ؟!
منم اخم میکنم و میگم : میشه ولم کنی ؟
اخماش درهم تر میشه و دستش رو از روی کمرم برمی داره و جای خالی دستش پشت کمرم اذیتم میکنه … در عوض
مچ هر دو دستم رو میگیره و به چشام زل میزنه و میگه : اگه ول نکنم چی ؟
مسیح جیغ میزنما !

بزن تا بفهمن توی معاشقه با شوهرت کولی بازی درمیاری !
گونه هام رنگ میگیره و با اخم زیر لبی میگم : بی تربیت !
ابرویی بالا میندازه و میگه : زنمه … اختیارش رو دارم !
یه جوری میشم و حس میکنم مسیح داره همه ی دخترانه هام رو بیدار میکنه ، دخترانه هایی که قبل از این مازیار حسابی
از بینشون برده !
دستمو از دستاش بیرون میکشم و زیر لبی می گم : پررو !
فقط نگام میکنه که چند قدمی فاصله میگیرم و داخل میرم … با این لباسا زیادی معذبم ، خصوصا که مسیح با نگاهش
داره نرم نرمک قورتم میده !
روی تخت میشینم و ملحفه رو دور خودم می پیچم . مسیح داخل میاد و پنجره ی تراس رو می بنده . دستاش رو به
کمرش تکیه میده و ریز بین نگام میکنه . مشکوک میگم : چی شده ؟
خونه رو دزد نزده !
من اینو می دونستم و مسیح نمی دونست … نگام رو منحرف میکنم که میگه : توام اینو می دونستی !
من فق …
دستش رو به نشونه ی سکوت جلوم نگه می داره و میگه : اومده بودن دنبال تو !!
وقتی نگاه خیره م رو میبینه میگه : چه خبره که از زمین و زمان میان تا داشته باشنت و بعد تو همین ده دقیقه ی پیش
میگی زیادی هستی ! … تو زندگیت و خانواده ت چه خبره که نه رغبت برگشتن داری و نه میل به موندن !
بغض کرده و بیهوا میگم : می خوای بندازی بیرون منو ؟!
چشماش رو ریز میکنه و میگه : ترسیدی بندازمت بیرون که نگفتی اومده بودن دنبال تو ؟!
بینیم رو بالا میکشم و من واقعا از اینکه بیرونم کنه و دیگه راهم نده می ترسم ، سکوتم رو پای جواب مثبتم میذاره …
عصبی چنگی بین موهاش میکشه و میگه :

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا