رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 24

4.6
(20)

 

اخم میکنم و میگم : به آسو میگی راسو ؟!؟!؟!؟!؟
کسری و اهورا هم به آشپزخونه میرن و کسری میگه : به جان نهان دهنه ما رو …
مسیح صدا بلند میکنه : گِل بگیر نفله !
می دونم کسری حرفه بدی می خواد بزنه و نخودی به این حرص و جوش مسیح میخندم که با اخم نگام میکنه … لبخند
روی لبام خشک میشه که از جاش بلند میشه …. از کنار من که می گذره بازوم رو هم میگیره و باز با خودش می کِشه…
این بشر انگار کِشِش زیادی به گرفتنه بازوم داره …
به اتاق میریم و در و محکم به هم می کوبه و میگه : الان بزنم یکی یکی دندونات رو بریزم حلقت ؟
فشار دستش دور بازوم زیاده و چهره م در هم می شه : آی دستم …
از لا به لای دندونای چفت شده ش میگه : من نگفتم به تو لباس درست درمون تنت کن ؟
به .. به خدا تنم کردم …
اخم میکنه و با نگاهش به قفسه ی سینه م اشاره میکنه : لابد اینم برا من باز گذاشتی تا دید بزنم ؟
وا میرم و میگم : مسیح !
اخمش هنوز پا برجاست و می گه : زهره مار …
بازوم رو ول میکنه و بیرون میره … بیرون میره و من مطمئن میشم که خبریه … که نه من عوض شدم و نه کُره بزها و
این فقط مسیحه که تغییر کرده !
*
بسته هایی که از فریزر در آوردم رو روی کانتر میذارم که مسیح به آشپزخونه میاد … بدم میاد از این همیشه خدا شیک
بودنش و این سِت ورزشی مشکی سفیدش که خوب تو تنش نشسته …
هنوز اخمم پا برجاست و بهش محل نمیدم … چاقو رو برمیدارم که می گه : چی درست میکنی ؟
با اخم و تَخم میگم : باقالی پلو با ماهیچه !
سمتش برمیگردم که خنده ی روی لبش بدتر به هَمَم میریزه و میگم : این الان خنده داره که من دارم غذا درست
میکنم؟
عجیب هست ، اما خنده دار نیست !
با پرخاش میگم : پس این خنده ت برای چیه ؟

دارم فکر میکنم از کِی تا حالا لوبیا سبز رو با باقالی اشتباه میگیرن ؟!
وا میرم و به بسته ی فریز شده نگاه میکنم … انگاری یادم میره قهرم و میگم : مسیح واقنی این باقالی نیست ؟
لبخند مسیح عمق میگیره و میگه : واقنی باقالی نیست !
کتاب رو دستم میگیرم و سمتش میرم : نگاه کن عکس رو ؟
کنار صندلیش ایستادم و کتاب رو جلوی اون روی میز می ذارم که تند از جا بلند میشه و دستاش رو کنار پهلوهام میذاره
… بلندم میکنه و لبه ی کانتر می ذاره !
عه … مسیح چیکار میکنی ؟
با همون لبخندش نوک بینیم میزنه و میگه : چون جفتشون سبزن که یکی نیستن بچه !
تلفن خونه زنگ می خوره و هر دو نگاش میکنیم …. مسیح پوفی میکِشه و انگاری زیاد راضی نیست از این تلفن زنگ
خوردن … بعد از چند تا بوق صدای یه دختر می پیچه : الو .. مسیح !
اخم میکنم … مسیحم اخم میکنه ! .. حس خوبی به این صدای زنونه و تا حد زیادی لطیف ندارم که میگه : ساره م !!!
مسیح تند فاصله میگیره و سمت تلفن میره …گوشی رو برمیداره و صدای بلندش فضای خونه رو میگیره : کدوم جهنمی
هستی کثافت ؟!
سرخ شده و من خودم رو از کانتر پایین میکِشم … سمتش میرم و اون داره جواب ساره رو میده : داد نزنم ؟ میگی داد
نزنم ؟ دِ اخه اگه ببینمت که خونت رو میریزم … بچه مریضه ؟ بچه گه خورده با تو که مریضه … من ؟!؟! … سه ماهه که
گورتو گم کردی حالا برگشتی میگی پول می خوای ؟؟ …. حتما باس جواب هرزه بازیاتم من بدم!
صدای بلند نفس کشیدنش اذیتم میکنه و بی هوا دستم رو روی بازوش میذارم که به سمتم نگاه میکنه …
هر گورستونی که هستی بهتره بدونی من زن دارم …. اون بچه هم بچه ی من نیست و من اینو خوب میدونم … دعا
کن فقط دستم بهت نرسه …. خودمم دعا میکنم که ریختت رو نبینم …
تموم مدتی که داره حرف میزنه و جواب ساره رو میده نگاهش به منه … خیره س به چشمای من ! منم خیره م به مردمک
های سیاه رنگی که خیلی قبل تر منو می ترسوند و الان نمی ترسم …

 

گوشی رو سرجاش می کوبه و باز منو نگاه میکنه … هنوز دستم روی بازوشه که میگه : پدر اون بچه من نیستم !
حس میکنم راست میگه که پدر اون بچه نیست و ساره همین چند روز پیش به اهورا گفته بود که پدر بچه س و من
خیره به همون مردمک ها بهش میگم : می دون …
بازوی همون دستم که روی بازوشه رو تند میگیره و سمت خودش می کِشه … دست دیگه ش رو پشت گردنم میذاره و
لبام رو به بازی می گیره، حتی اجازه نداده که جمله م تموم بشه … بهت زده با چشمای گشاد شده نگاش میکنم … این
دومین باریه که مسیح داره پیش میره برای بوسیدنم و من هنوز بوسه ی قبلش رو برای خودم معنی نکردم … دوست
ندارم یکی باشم مثل ساره یا بقیه ی دوست دخترای احتمالی که قبلا مسیح داشته … دوست ندارم دلگرم بشم و تورج
نذاره که بشه … که دلسردم کنه !
دستم رو روی قفسه ی سینه ش میذارم و عقب هلش میدم … تکون نمیخوره اما سرش رو عقب میبَره و نگام میکنه که
میگم : چ .. چیکار میکنی ؟!
لبام هنوزم ذوق ذوق میکنه … با لبخند جواب میده : فقط زیادی خوردنی شدی !
سرخ میشم و میگم : ای … این کارو نکن !
اخم ملایمی میکنه و میگه : فکر کردی اگه بخوام کاری کنم، می تونی جلوم رو بگیری ؟
گرفته و بغض کرده میگم : نه … یه بار تا مرز تجاوز رفتی!
عمیق نگام میکنه و میگه : دلگیری هنوز ؟
یه قدم عقب میرم … بازوم رو از دستش بیرون میکِشم و میگم : هنوزم بهم شک داری!
نهان ….
می خواد جمله ای رو بگه که آرومم کنه … که بگه نه اینطور نیست … اما ادامه ی جمله ش رو می خوره و من لبخند
غمگینی میزنم و میگم : فکر کنم بازم ناهار نداریم …
*
در خونه رو باز میکنم و منتظر میشم بیاد. در آسانسور باز میشه و طبق معمول لب خندونش توجهم رو جلب میکنه و
میگم : سلام !
سلام انترخانوم چطوری ؟
اخم میکنم : عععع ، کسری …
بیخیال میخنده و از کنارم میگذره .. وارد خونه میشه و میگه : مسیح نیست ؟

تو که باید بهتر از من بدونی ….
میدونم، شرکته … همون بهتر که نیست …
در واحد رو میبندم و سمت آشپزخونه میرم : نسکافه، چای یا قهوه ؟!
هیچی، کار دارم باید زود برم … خواستم بگم یکی با یه شماره مرتب زنگ میزنه یا پیام میده … فک کنم همون سَرِ
خریه که عرضه نداره بیاد بگیره تو رو …
به سمتش میرم و کنارش میشینم …
تو رو خدا ببینم چی نوشته …
گوشی رو سمتم میگیره و میگه : زنگ میزنه، اس نمیده …
گوشی رو میگیرم و شماره ی تورج رو میگیرم … چند تایی بوق می خوره تا اینکه بر می داره اما حرف نمیزنه که میگم:
الو ….
صدای فریادش گوشم رو کَر میکنه : خدا لعنتت کنه نهان … کجایی نهان ؟ کجایی لعنتی ؟ …
هول میشم از این همه عصبی بودنش و میگم : ت … تورج ، چی شده ؟
تو توی خونه ی اون بی ناموس چه غلطی میکنی؟ ها ؟
هیچی به خدا …
حرصی می گه : آسو چی میگه پس ؟ … تو عقد کردی ؟؟ … نهان گوشِت با منه ؟ …. عقد کردی با اون غول بیابونی ؟
بغض میکنم و میگم : به خدا چاره نداشتم ….
تورج خودم گیرت بیارم تیکه بزرگه ت گوشِته نهان … من می دونم و تو … گه خوردی رفتی برا من عقد کردی …. اونم
با اون بی پدری که معلوم نیست چه نقشه هایی برای ما داره ! …. اصلا بین این همه آدم چرا اون ؟ …

 

گیج و گنگ میشم که صدای بوق اِشغال تلفن کنار گوشم بهم می فهمونه که تورج حتی صبر نکرده جواب بدم و قطع
کرده … هاج و واج به کسری نگاه میکنم که بِر و بِر منو نگاه میکنه … فکرم کنار حرفیه که تورج زده ، مسیح چه نقشه
هایی می تونه داشته باشه برای منی که التماسش کردم منو از اون عروسی نجات بده ؟! چه خبره ؟
الو … کجایی تو ؟
لبم رو گاز میگیرم و میگم : آسو اون شب کجا رفت ؟
کسری بعد کلی کولی بازی رفت … اومده بود اینجا، همون شب که تو اینجا بودی … مسیح انداخته بودش بیرون …
اصلا اون روز چی شد ؟!
آسو به اون گفته که من عقد کردم !
کسری پوزخند میزنه : مرتیکه الدنگ ، نه خودش پا پیش می ذاره و نه می ذاره قسمته یکی دیگه بشی …
انگاری … انگار مسیح رو میشناسه …
صدای زنگ گوشی کسری بلند شد … هر دو نگاش میکنیم. انتظار دارم تورج باشه اما روی صفحه نوشته ماهی … کسری
گوشی رو کنار گوشش میذاره : جانم ماهی …
اخم میکنه و میگه : سودابه ، گوشی مامان دست تو چیکار میکنه ؟ … چرا گریه میکنی لامصب ؟ …
از جا بلند میشه و صدا بلند میکنه : مثل بچه ی آدم حرف بزن ببینم چه خبره ؟
منم نگران از جا بلند میشم که کسری سمت در میره و همزمان میگه : بیمارستان ؟ اونجا چرا ؟ چی شده میگم ؟ ای تو
روح اول و آخرت بیاد سودابه …
گوشی رو قطع میکنه … تند از خونه بیرون میره و منم بی حواس دنبالش راه می افتم که دکمه ی آسانسور رو می زنه و
از طرفی سرش تو گوشیه … داره شماره میگیره که نگاش به من می افته : چته ؟ چرا اومدی بیرون ؟
چی شده کسری ؟
گوشی رو کنار گوشش میذاره و میگه : بردار مسیح … بردار … هول و عصبی ، دل نگران تر از چند دقیقه ی قبل صدا
بلند میکنم : میگم چی شده ؟
مامان حالش بد شده … بیمارستانن … در آسانسور باز میشه که داخل میره و منم دنبالش راه می افتم که دستش رو
بین در میگیره تا آسانسور بسته نشه : تو اومدی تو چیکار ؟
منم میام ….
بیا برو بیرون نهان مرگ من … با این سر و وضع کجا ببرم تو رو ؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا