رمان حرارت تنت پارت 24
اخم میکنم و میگم : به آسو میگی راسو ؟!؟!؟!؟!؟
کسری و اهورا هم به آشپزخونه میرن و کسری میگه : به جان نهان دهنه ما رو …
مسیح صدا بلند میکنه : گِل بگیر نفله !
می دونم کسری حرفه بدی می خواد بزنه و نخودی به این حرص و جوش مسیح میخندم که با اخم نگام میکنه … لبخند
روی لبام خشک میشه که از جاش بلند میشه …. از کنار من که می گذره بازوم رو هم میگیره و باز با خودش می کِشه…
این بشر انگار کِشِش زیادی به گرفتنه بازوم داره …
به اتاق میریم و در و محکم به هم می کوبه و میگه : الان بزنم یکی یکی دندونات رو بریزم حلقت ؟
فشار دستش دور بازوم زیاده و چهره م در هم می شه : آی دستم …
از لا به لای دندونای چفت شده ش میگه : من نگفتم به تو لباس درست درمون تنت کن ؟
به .. به خدا تنم کردم …
اخم میکنه و با نگاهش به قفسه ی سینه م اشاره میکنه : لابد اینم برا من باز گذاشتی تا دید بزنم ؟
وا میرم و میگم : مسیح !
اخمش هنوز پا برجاست و می گه : زهره مار …
بازوم رو ول میکنه و بیرون میره … بیرون میره و من مطمئن میشم که خبریه … که نه من عوض شدم و نه کُره بزها و
این فقط مسیحه که تغییر کرده !
*
بسته هایی که از فریزر در آوردم رو روی کانتر میذارم که مسیح به آشپزخونه میاد … بدم میاد از این همیشه خدا شیک
بودنش و این سِت ورزشی مشکی سفیدش که خوب تو تنش نشسته …
هنوز اخمم پا برجاست و بهش محل نمیدم … چاقو رو برمیدارم که می گه : چی درست میکنی ؟
با اخم و تَخم میگم : باقالی پلو با ماهیچه !
سمتش برمیگردم که خنده ی روی لبش بدتر به هَمَم میریزه و میگم : این الان خنده داره که من دارم غذا درست
میکنم؟
عجیب هست ، اما خنده دار نیست !
با پرخاش میگم : پس این خنده ت برای چیه ؟
دارم فکر میکنم از کِی تا حالا لوبیا سبز رو با باقالی اشتباه میگیرن ؟!
وا میرم و به بسته ی فریز شده نگاه میکنم … انگاری یادم میره قهرم و میگم : مسیح واقنی این باقالی نیست ؟
لبخند مسیح عمق میگیره و میگه : واقنی باقالی نیست !
کتاب رو دستم میگیرم و سمتش میرم : نگاه کن عکس رو ؟
کنار صندلیش ایستادم و کتاب رو جلوی اون روی میز می ذارم که تند از جا بلند میشه و دستاش رو کنار پهلوهام میذاره
… بلندم میکنه و لبه ی کانتر می ذاره !
عه … مسیح چیکار میکنی ؟
با همون لبخندش نوک بینیم میزنه و میگه : چون جفتشون سبزن که یکی نیستن بچه !
تلفن خونه زنگ می خوره و هر دو نگاش میکنیم …. مسیح پوفی میکِشه و انگاری زیاد راضی نیست از این تلفن زنگ
خوردن … بعد از چند تا بوق صدای یه دختر می پیچه : الو .. مسیح !
اخم میکنم … مسیحم اخم میکنه ! .. حس خوبی به این صدای زنونه و تا حد زیادی لطیف ندارم که میگه : ساره م !!!
مسیح تند فاصله میگیره و سمت تلفن میره …گوشی رو برمیداره و صدای بلندش فضای خونه رو میگیره : کدوم جهنمی
هستی کثافت ؟!
سرخ شده و من خودم رو از کانتر پایین میکِشم … سمتش میرم و اون داره جواب ساره رو میده : داد نزنم ؟ میگی داد
نزنم ؟ دِ اخه اگه ببینمت که خونت رو میریزم … بچه مریضه ؟ بچه گه خورده با تو که مریضه … من ؟!؟! … سه ماهه که
گورتو گم کردی حالا برگشتی میگی پول می خوای ؟؟ …. حتما باس جواب هرزه بازیاتم من بدم!
صدای بلند نفس کشیدنش اذیتم میکنه و بی هوا دستم رو روی بازوش میذارم که به سمتم نگاه میکنه …
هر گورستونی که هستی بهتره بدونی من زن دارم …. اون بچه هم بچه ی من نیست و من اینو خوب میدونم … دعا
کن فقط دستم بهت نرسه …. خودمم دعا میکنم که ریختت رو نبینم …
تموم مدتی که داره حرف میزنه و جواب ساره رو میده نگاهش به منه … خیره س به چشمای من ! منم خیره م به مردمک
های سیاه رنگی که خیلی قبل تر منو می ترسوند و الان نمی ترسم …
گوشی رو سرجاش می کوبه و باز منو نگاه میکنه … هنوز دستم روی بازوشه که میگه : پدر اون بچه من نیستم !
حس میکنم راست میگه که پدر اون بچه نیست و ساره همین چند روز پیش به اهورا گفته بود که پدر بچه س و من
خیره به همون مردمک ها بهش میگم : می دون …
بازوی همون دستم که روی بازوشه رو تند میگیره و سمت خودش می کِشه … دست دیگه ش رو پشت گردنم میذاره و
لبام رو به بازی می گیره، حتی اجازه نداده که جمله م تموم بشه … بهت زده با چشمای گشاد شده نگاش میکنم … این
دومین باریه که مسیح داره پیش میره برای بوسیدنم و من هنوز بوسه ی قبلش رو برای خودم معنی نکردم … دوست
ندارم یکی باشم مثل ساره یا بقیه ی دوست دخترای احتمالی که قبلا مسیح داشته … دوست ندارم دلگرم بشم و تورج
نذاره که بشه … که دلسردم کنه !
دستم رو روی قفسه ی سینه ش میذارم و عقب هلش میدم … تکون نمیخوره اما سرش رو عقب میبَره و نگام میکنه که
میگم : چ .. چیکار میکنی ؟!
لبام هنوزم ذوق ذوق میکنه … با لبخند جواب میده : فقط زیادی خوردنی شدی !
سرخ میشم و میگم : ای … این کارو نکن !
اخم ملایمی میکنه و میگه : فکر کردی اگه بخوام کاری کنم، می تونی جلوم رو بگیری ؟
گرفته و بغض کرده میگم : نه … یه بار تا مرز تجاوز رفتی!
عمیق نگام میکنه و میگه : دلگیری هنوز ؟
یه قدم عقب میرم … بازوم رو از دستش بیرون میکِشم و میگم : هنوزم بهم شک داری!
نهان ….
می خواد جمله ای رو بگه که آرومم کنه … که بگه نه اینطور نیست … اما ادامه ی جمله ش رو می خوره و من لبخند
غمگینی میزنم و میگم : فکر کنم بازم ناهار نداریم …
*
در خونه رو باز میکنم و منتظر میشم بیاد. در آسانسور باز میشه و طبق معمول لب خندونش توجهم رو جلب میکنه و
میگم : سلام !
سلام انترخانوم چطوری ؟
اخم میکنم : عععع ، کسری …
بیخیال میخنده و از کنارم میگذره .. وارد خونه میشه و میگه : مسیح نیست ؟
تو که باید بهتر از من بدونی ….
میدونم، شرکته … همون بهتر که نیست …
در واحد رو میبندم و سمت آشپزخونه میرم : نسکافه، چای یا قهوه ؟!
هیچی، کار دارم باید زود برم … خواستم بگم یکی با یه شماره مرتب زنگ میزنه یا پیام میده … فک کنم همون سَرِ
خریه که عرضه نداره بیاد بگیره تو رو …
به سمتش میرم و کنارش میشینم …
تو رو خدا ببینم چی نوشته …
گوشی رو سمتم میگیره و میگه : زنگ میزنه، اس نمیده …
گوشی رو میگیرم و شماره ی تورج رو میگیرم … چند تایی بوق می خوره تا اینکه بر می داره اما حرف نمیزنه که میگم:
الو ….
صدای فریادش گوشم رو کَر میکنه : خدا لعنتت کنه نهان … کجایی نهان ؟ کجایی لعنتی ؟ …
هول میشم از این همه عصبی بودنش و میگم : ت … تورج ، چی شده ؟
تو توی خونه ی اون بی ناموس چه غلطی میکنی؟ ها ؟
هیچی به خدا …
حرصی می گه : آسو چی میگه پس ؟ … تو عقد کردی ؟؟ … نهان گوشِت با منه ؟ …. عقد کردی با اون غول بیابونی ؟
بغض میکنم و میگم : به خدا چاره نداشتم ….
تورج خودم گیرت بیارم تیکه بزرگه ت گوشِته نهان … من می دونم و تو … گه خوردی رفتی برا من عقد کردی …. اونم
با اون بی پدری که معلوم نیست چه نقشه هایی برای ما داره ! …. اصلا بین این همه آدم چرا اون ؟ …
گیج و گنگ میشم که صدای بوق اِشغال تلفن کنار گوشم بهم می فهمونه که تورج حتی صبر نکرده جواب بدم و قطع
کرده … هاج و واج به کسری نگاه میکنم که بِر و بِر منو نگاه میکنه … فکرم کنار حرفیه که تورج زده ، مسیح چه نقشه
هایی می تونه داشته باشه برای منی که التماسش کردم منو از اون عروسی نجات بده ؟! چه خبره ؟
الو … کجایی تو ؟
لبم رو گاز میگیرم و میگم : آسو اون شب کجا رفت ؟
کسری بعد کلی کولی بازی رفت … اومده بود اینجا، همون شب که تو اینجا بودی … مسیح انداخته بودش بیرون …
اصلا اون روز چی شد ؟!
آسو به اون گفته که من عقد کردم !
کسری پوزخند میزنه : مرتیکه الدنگ ، نه خودش پا پیش می ذاره و نه می ذاره قسمته یکی دیگه بشی …
انگاری … انگار مسیح رو میشناسه …
صدای زنگ گوشی کسری بلند شد … هر دو نگاش میکنیم. انتظار دارم تورج باشه اما روی صفحه نوشته ماهی … کسری
گوشی رو کنار گوشش میذاره : جانم ماهی …
اخم میکنه و میگه : سودابه ، گوشی مامان دست تو چیکار میکنه ؟ … چرا گریه میکنی لامصب ؟ …
از جا بلند میشه و صدا بلند میکنه : مثل بچه ی آدم حرف بزن ببینم چه خبره ؟
منم نگران از جا بلند میشم که کسری سمت در میره و همزمان میگه : بیمارستان ؟ اونجا چرا ؟ چی شده میگم ؟ ای تو
روح اول و آخرت بیاد سودابه …
گوشی رو قطع میکنه … تند از خونه بیرون میره و منم بی حواس دنبالش راه می افتم که دکمه ی آسانسور رو می زنه و
از طرفی سرش تو گوشیه … داره شماره میگیره که نگاش به من می افته : چته ؟ چرا اومدی بیرون ؟
چی شده کسری ؟
گوشی رو کنار گوشش میذاره و میگه : بردار مسیح … بردار … هول و عصبی ، دل نگران تر از چند دقیقه ی قبل صدا
بلند میکنم : میگم چی شده ؟
مامان حالش بد شده … بیمارستانن … در آسانسور باز میشه که داخل میره و منم دنبالش راه می افتم که دستش رو
بین در میگیره تا آسانسور بسته نشه : تو اومدی تو چیکار ؟
منم میام ….
بیا برو بیرون نهان مرگ من … با این سر و وضع کجا ببرم تو رو ؟
با سلام و احترام . رمانتیک خیلی قشنگه . لطف کنید که بقیه پارتها رو بذاری. خیلی وقته منتظریم