رمان توسکا

رمان توسکا پارت 8

4.5
(4)

 

مامان پرید تو اتاقش لباس عوض کنه منم راه افتادم سمت اتاقم که بابا صدام کرد … اه حالا اگه گذاشتن من مث آدم قهرمو بکنم! چرخیدم و گفتم:
– جانم بابا؟
– کجا می ری بابا؟ بیا بشین کنار ما … 
رو حرف بابا نمی شد حرف بزنم … به ناچار نشستم کنارشون … بابا با لبخند به آرشاویر گفت:
– اولا که تولدت مبارک پسرم …
آرشاویر با تعجب لبخند زد و گفت:
– ممنون … شمام می دونستین بابا؟
– معلومه که می دونستم … این دختر یه هفته اس خواب و خوراک نداره …
آرشاویر با قدردانی نگام کرد و من با غیض رومو برگردوندم … بابا متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
– توسکا که گفت قراره شامو با هم باشین! پس چرا برگشتین خونه؟ اون موقع هم بچه ها اینجا بودن نشد از توسکا بپرسم چرا اینقدر زود برگشتین …
من به آرشاویر نگاه کردم و اون به من … مونده بودیم چی بگیم که مامان با ظرفی پر از میوه وارد سالن شد و راحتمون کرد … بعد از سلام و احوالپرسی کمی دور هم نشستیم و سپس آرشاویر دیگه طاقت نیاورد … اومد نشست کنارم و گفت:
– پاشو حاضر شو بریم بیرون …
با اخم نگاش کردم و گفتم:
– نمی یام …
آروم گفت:
– خانومـــم …
مامان و بابا خودشونو سرگردم حرف زدن کرده بودن که ما مثلا راحت باشیم … با غیض گفتم:
– بیام که چی بشه؟ نمی یام …. دوباره می خوای یقه مردومو بچسبی …
– در اون مورد حرف نزن که دوباره دیوونه ام می کنی …
– بس کن آرشاویر… تو یه ادم امروزی هستی … این حرفا چیه می زنی آخه؟
– ببین توسکا …
– نخیر تو ببین … تو همه اش داری شخصیت منو زیر سوال می بری … کاری نکن که ترکت کنم …
این حرف نا خواسته از دهنم در اومد ولی آرشاویرو داغون کرد … نگاش یه جوری شد که نمی تونم توصیفش کنم … پشیمون شدم از حرفم … حرفای آرتان پیچید تو سرم … چرا اینجوری کردم؟ مونده بودم چه خاکی تو سرم کنم که دستمو گرفت و گفت:
– توسکا … من … من سعی می کنم اخلاقمو درست کنم … نرنج از من … باور کن دست خودم نیست … من خودمم اذیت می شم …
برای جبران حرفم لبخندی زدم و گفتم:
– بریم رستوران خودت …
با خوشحالی گفت:
– می یای؟
– ده دقیقه وقت بده آماده بشم …
سریع رفتم توی اتاق تا آماده بشم … ذهنم خیلی مشغول شده بود … چرا اون حرفو بهش زدم؟ من که همچین قصدی نداشتم … چی توی نا خودآگاهم می گذشت که باعث شد همچین حرفی بزنم؟ آهی کشیدم و گفتم:
– خدایا یا آرشاویرو خوب کن یا صبر منو زیاد …
اون شب هم با تلاش زیاد آرشاویر حسابی خوش گذشت … به خصوص که دو تایی با هم نشستیم یه دل سیر قلیون کشیدیم … از این شیطنتای دو تایی دوست داشتم … تازه کلی هم از سر و کولش بالا رفتم تا اجازه داد یه نخ سیگارم بکشم … با این قضیه مشکلی نداشت فقط می گفت نمی خوام دندونات و پوستت خراب بشه … منم قول دادم دیگه نکشم … فقط با خودش … هدیه ای که براش خریده بودم یه پیپ دست ساز بود که روی دسته اش با طلا کار شده بود و حسابی خوشگل بود … ازش حسابی خوشش اومد… وقتی داشتیم بر می گشتیم خونه توی ماشین دستمو گرفت و گفت:
– توسکا جان …
– جانم …
– شاید بهتره یه چیزایی رو بدونی …
با ترس گفتم:
– چی؟
لبخندی زد و گفت:
– نترس خانومم … من که هیولا نیستم …
فقط نگاش کردم … آهی کشید و گفت:
– توسکا … وقتی عصبی می شم … یا به یه چیزی گیر می دم … اون لحظه منطق ندارم …. هیچی نمی فهمم … باهام مدارا کن … من خودمم دوست ندارم اینجوری بشم … ولی دست خودم نیست … وقتی این مدلی شدم سعی کن قانعم کنی که اشتباه می کنم اگه هیچی نگی یا از کارت دفاع کنی بهت شک می کنم … نمی دونم چطور می تونم به تو شک کنم … الان که دارم باهات حرف می زنم خوبم هیچ شکی هم نیست … ولی اون لحظه … تو رو خدا توسکا … نذار با شک های بی جام اذیتت کنم …
اولین باری بود که خودش به بیماریش اشاره می کرد … خودش هم می دونست که رفتاراش طبیعی نیست .. دستشو فشار دادم و گفتم:
– عزیزم من همه سعیم رو می کنم … ولی بعضی وقتا واقعا همه چیز جلوی چشمم تار می شه … با این حال سعی می کنم نذارم از این خراب تر بشه …
– ممنون … جبران می کنم … مطمئن باش که جبران می کنم خانومیتو …
فقط بهش لبخند زدم … جز خدا نمی تونستم از کسی کمک بخوام … فقط خدا بود که می تونست دوام رابطه مو حفظ کنه … امیدوارم بودم دیگه هیچ اتفاقی نیفته که آرشاویر به سرش بزنه … چون تجربه ثابت کرده بود هر بار که اتفاقی می افته آرشاویر از بار قبلش بدتر می شه … نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم:
– خدا دفعه بعدی رو به خیر بگذرونه …
هوا خیلی خیلی سرد شده بود … سنگ می ترکید … از سر صحنه فیلمبرداری می خواستم بر گردم خونه … ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود … منتظر آرشاویر وایسادم کنار خیابون … هوای آذرماه عجیب سرد شده بود … خودم ماشین نیاورده بودم و ناچار بودم منتظر آرشاویر بمونم … سابقه نداشت دیر کنه ولی هیچ خبری ازش نبود … قرار بود ساعت پنج و نیم بیاد … الان ساعت شش بود و هنوز نیومده بود … وایسادم کنار خیابون … شالمو کشیدم جلوتر و یه دستمال هم گرفتم جلوی دماغم … ساعت شش و ربع شد ولی بازم خبری ازش نبود برای بار بیستم شماره شو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود … داشتم از نگرانی و سرما می مردم … بی ام و شهریار جلوی پام زد روی ترمز و شیشو کشید پایین … همینو کم داشتم این وسط …
– بیا بالا توسکا … می رسونمت … 
– نه مرسی آرشاویر می یاد …
– بیا الان یخ می زنی … هنوز که نیومده … یه زنگش بزن بگو که با من می ری … 
خدایا من الان به این چی می گفتم؟ به ته خیابون نگاه کردم هیچ خبری نبود … دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید … ناچارا سوار شدم باید زودتر خودمو می رسوندم خونه تا یه خاکی تو سرم کنم … شهریار هم پاشو روی گاز فشار داد … سریع گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره پدرجون رو گرفتم … بعد از چند بوق جواب داد:
– سلام به دختر گلم …
– سلام پدر جون … خوبین؟
– ممنون عزیز دلم … تو خوبی؟ خسته نباشی …
– مرسی پدر جون … راستش زنگ زدم ببینم شما از آرشاویر خبر ندارین؟
– نه … مگه قرار نبود بیاد دنبال تو؟
– چرا … ولی چهل و پنج دقیقه اینجا منو نگه داشت هیچ خبری هم ازش نشد … گوشیشم خاموشه …
پدرجون نفس عمیقی کشید و گفت:
– نگران نباش …
– چطور نگران نباشم پدر جون؟ قلبم تو دهنمه …
– تا همین بیست دقیقه پیش تو کارخونه بود … یکی از دستگاه ها خراب شده بود وایساده بود بالا سر مهندس ناظر … شارژ گوشیشم تموم شد اعصابش حسابی داغون بود کارش که تموم شد با سرعت اومد پیش تو …
– ای بابا! خوب زودتر بگین پدر جون … داشتم سکته می کردم … حالا من که دارم با یکی از بچه ها می رم هوا خیلی سرد بود نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم … چه جوری خبرش کنم؟
– خودش می یاد می بینه نیستی میاد خونه تون … تو نگران پسر سیریش من نباش …
خنده ام گرفت و با خنده خداحافظی کردم … شهریار که منتظر بود من تلفنم تموم بشه سریع گفت:
– آرشاویر گم شده …
– مگه بچه اس که گم بشه؟
– آخه دیدم سراغشو از باباش می گیری …
– نگرانش شده بودم … گوشیش خاموش بود …
من واسه چی داشتم به این توضیح می دادم؟ پسره پرو … نذاشت به افکارم ادامه بدم و گفت:
– دوسش داری توسکا …
دیگه داشت زیادی پرو می شدا … گفتم:
– می شه یه کم تند بری شهریار ؟
آخه زیادی داشت آروم می رفت … دنده رو عوض کرد و گفت:
– نمی خوای جواب بدی؟
– دلیلی نمی بینم در مورد مسائل خصوصیم حرفی بزنم …
– مسائل خصوصی؟ من فقط پرسیدم دوسش داری یا نه …
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
– آره خیلی زیاد … اگه دوسش نداشتم باهاش نامزد نمی کردم …
آهی کشید که ناراحتم کرد … وارد کوچه مون شد و گفت:
– از امروز به بعد به عنوان داداش روم حساب کن … هر مشکلی برات پیش اومد من هستم …
صداقت گفتارش بدجور به دلم نشست … ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:
– یادم می مونه …
ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم … شهریار بوقی زد و دنده عقب گرفت از کوچه خارج شد … رفتم سمت در … داشتم زیر لب خدا رو شکر می کردم که آرشاویر منو با شهریار ندیده … کلیدو از توی کیفم در آوردم و کردم توی در … هنوز نچرخونده بودمش که صدای ماشین از پشت سرم اومد … چرخیدم … آرشاویر بود … یه لحظه ترسیدم … خدایا نکنه شهریارو دیده باشه … همچین ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیکش و بوی لنتاش بلند شد … آب دهنمو قورت دادم و با لبخند رفتم طرف ماشینش … پیاده شد و درو محکم کوبید به هم … از چشماش خون می بارید … صدامو گم کردم … حتی یادم رفت سلام کنم … اومد جلوم ایستاد و با خشم گفت:
– خوش گذشت ؟
یه جورایی از ترس اشهدمو خوندم قیافه اش از خشم کبود شده بود … یه قدم رفتم عقب … مچ دستمو کشید و تقریبا شوتم کرد داخل ماشینش … صاف روی صندلی نشستم و هیچی نگفتم … آرشاویر هم بدون حرف سوار شد و راه افتاد … دوباره صدای جیغ لاستیکا بلند شد … کم کم داشت گریه ام می گرفت … شده بود آش نخورده و دهن سوخته … با سرعت هر چه تمام تر رفت به سمت خونه شون … حتی جرئت نداشتم دهن باز کنم و از خودم دفاع کنم … ترجیح دادم سکوت کنم تا آروم بشه بعدا من حرف بزنم … ماشین رو جلوی در خونه ناشیانه پارک کرد و دوباره به سمت من اومد … دستم رو گرفت و در حالی که با سرعت می رفت داخل خونه منو هم کشان کشان با خودش کشید … وارد پذیرایی که شدیم منو انداخت روی کاناپه و خودش با فاصله از من روی یه مبل یه نفره نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد … دستاش می لرزیدن بد جور … درست مثل دل من … چقدر دلم می خواست حرفی بزنم تا آتیش درونشو خاموش کنم ولی می دونستم هر چی هم بگم اون بدتر می شه … پس ساکت موندم تا ببینم چی پیش می یاد … هی داشتم توی دلم دعا می خوندم …
– خدایا خودمو به خودت می سپارم نزنه منو بکشه … خدایا تو شاهدی که من بی گناهم … وای خدا عجب غلطی کردم … کاش سوار ماشین اون شهریار نفهم نشده بودم … 
اینقدر استرس داشتم که عرق سرد نشسته بود روی تنم … واقعا نمی دونستم چی در انتظارمه … وقتی پی در پی چهارتا سیگار کشید جعبه خالی سیگار رو پرت کرد به طرفی و ناله کنان گفت:
– چطور باور کنم ؟
به خودم جرئتی دادم و با صدای آهسته گفتم:
– اتفاقی نیفتاده که تو بخوای باورش …
پرید وسط حرفم و با فریاد گفت:
– حرف نزن تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم … لعنتی! با چشم خودم دیدم … تموم طول راه پشت سرتون بودم … می دیدم چطور آروم می ره تا بتونه بیشتر باهات حرف بزنه … تو که میخواستی با اون باشی دیگه چرا منو بازیچه کردی؟ هـــان؟!!!!
بغض کردم … می دونستم قراره توبیخ بشم … ولی فکر نمی کردم دادگاه آرشاویر اینقدر ناعادلانه قضاوت کنه … همونطور با بغض گفتم:
– اشتباه می کنی …
با حرص مشتش رو روی میز کوبید و گفت:
– دارم بهت می گم خودم دیدم … 
اینبار طاقت نیاوردم … منم فریاد کشیدم:
– تو فقط پوسته قضیه رو دیدی … تو چه می دونی واقعا چه اتفاقی افتاده؟ می دونی چند بار بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی؟ 
پوزخندی زد و گفت:
– آهان اینم شد دلیل جنابعالی … یعنی اگه من جوابتو ندم می ری با یه نفر دیگه …
بغضم ترکید و گفتم:
– آرشاویر بس کن … هوا خیلی سرد بود … تو نبودی … تاکسی هم نبود … شهریار لطف کرد منو رسوند … 
اینبار به جای فریاد نعره کشید:
– می خوام صد سال سیاه لطف نکنه … بار آخرت باشه جلوی من اسم اون عوضی رو می یاری … 
اینقدر حرص می خورد که ترسیدم سکته کنه … به خصوص که رنگش عجیب غریب سرخ شده بود … از جا برخاستم و سریع براش لیوانی آب آوردم … لیوانو که گرفتم جلوش دوباره زد به سرش … محکم زد زیر دستم … لیوان پرت شد یه گوشه و با صدای بدی هزار تیکه شد … درست مثل قلب من … اشک صورتمو شست … خیلی ترسیده بودم … چرا آرشاویر آروم نمی شد … چرا مثل همیشه زود از سر خطام نمی گذشت … به خدا من خطایی نکرده بودم … دستمو گذاشم روی قلبم و کنار دیوار چمباتمه زدم … همه بدنم می لرزید … سرمو گذاشتم روی زانوم و از ته دل زار زدم … خدایا این چه عذابی بود؟ چرا منو گرفتار این عذاب کردی؟ من آدم نیستم؟ من حق ندارم مثل آدم زندگی کنم؟ تا کی باید از شوهرم بترسم؟ داشتم مظلومانه هق هق می کردم که حس کردم نشست کنارم … با ترس خودمو کشیدم کنار و دستمو حایل صورتم کردم … اینقدر روانی شده بود که می ترسیدم بلایی سرم بیاره … با دیدن حالت من لبشو گزید… انگار آروم شده بود … به این آرامش نیاز داشتم … با صدای بلند گریه کردم … شروع کرد به حرف زدن:
– عزیزم … عزیز دلم … توسکای من … تو رو خدا بگو … بگو که فقط منو دوست داری … توسکا من می ترسم … می ترسم از دستت بدم … 
همینجور که هق هق می کردم گفتم:
– به خدا آرشاویر من فقط تو رو دوست دارم … آخه چرا اینجوری می کنی؟ با این افکار هم خودتو آزار می دی هم منو … چرا نمی تونی قبول کنی که شهریار فقط یه همکاره واسه من … 
– نمی دونم توسکا … نمی دونم چرا اینجوری می شم … دست خودم نیست … ولی اینو می دونم که تو رو فقط واسه خودم می خوام … دلم نمی خواد با هیچ کس به خصوص شهریار گرم بگیری … 
فشار زیادی روی من بود … ناچارا گفتم:
– باشه عزیزم تو آروم باش من با هیچ کس حرف می زنم … 
– قول می دی؟
دوباره عین بچه ها شده بود … 
– آره عزیزم قول می دم ….
آرشاویر با سرخوشی لبخند زد … حس می کردم سردمه … می دونستم به خاطر استرس های زیادیه که بهم وارد شده … ترس و استرس با هم منو تحلیل برده بودن … آرشاویر که دید دارم می لرزم … بغض کرد و گفت:
– لعنت به من … دارم با تو چی کار می کنم توسکا …
– مهم نیست … مهم نیست عزیزم … خوب می شم …
دندونام داشت می خورد به هم … آرشاویر سریع از جا بلند شد … رفت توی اتاقش و با یه پتو برگشت … پتو رو دور تا دور من پیچید … رفت گیتارش رو آورد و با بغضی که تو گلوش بود شروع کرد به زدن و خوندن … صداش می لرزید ولی هنوزم جذابیت داشت … انگار با شعری که می خوند می خواست از عذابش کم کنه … خودش هم می فهمید من دارم زجر می کشم … زجر من و زجر خودش باهم داشت داغونش می کرد … 
– قصه ی این عشقی که میگم / عشقه لیلای مجنونه
با یه روایته دیگه / لیلی جای مجنونه!
مجنون سره عقل اومده/ شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه!
اما لیلی بی مجنونش دق میکنه میمیره
با یه اخمه کوچیکه اون ، دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازم، این مثله یک دستوره!
همین یه راه مونده واسش! ، چون عاشقه مجبوره
زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره
هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره
عاقبته لیلیه ما / مثله گلهای گلخونه
تو قابه سرده شیشه ای / پژمرده و دل خونه
حکایت عشقه اونا / مثله برفه زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ / آب کردنش آسونه!
اخمه تو خالی از عشقو / بی نوره سوتو کوره!
عاشق کشی مرامته / نگات سرده و مغروره
عشق اومده توی نگاش / از کینه ی تو دوره!
یه کاری کن تو هم براش/کمه عاشقیتم زوره!
زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره
هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره
(آهنگ اسیری از شهرام شکوهی) 
اون می خوند و اشک قطره قطره از چشمای من می ریخت … هر دو داشتیم عذاب می کشیدیم و من نمی دونستم این عذاب تا کی ادامه پیدا می کنه … آیا سزای عاشقی زجر کشیدنه؟!!!
جیغم بلند شد:
– دروغ می گی فریبا …
– دروغم کجاست؟ به خدا الان مجله اش جلوی منه … برو باهاش حرف بزن … 
با بغض گفتم:
– چی بهش بگم آبرو واسه من نمونده دیگه …
– حالا غصه نخور طوری نیست که … از این شایعات برای همه هست …
– شایعات یه بار دو بار … توی همه مجله ها شدم سوژه … توسکا مشرقی … ستاره سینمای ایران … در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان … خدا وکیلی تو بگو دیگه برام آبرو مونده؟
– می خوای چی کار کنی؟ اصلا چی شد که دعوا شد؟
– نمی دونم … پسره اومد بیاد طرف من آرشاویر گفت کم محلی کن بره … من نتونستم بهش لبخند زدم … به خدا فقط لبخند زدم پسره هم جواب لبخند منو داد یهو مشت آرشاویر رفت توی صورتش … دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه … همه با موبایلاشون فیلم می گرفتن … من باید بازیگری رو ببوسم بذارم کنار .. با این وضعیت دیگه خجالت می کشم سرمو بگیرم بالا …
– آخه این چه وضعشه؟ یعنی حرف حساب حالیش نمی شه؟ غیرت هم یه اندازه ای داره …
بغضم ترکید و گفتم:
– چه خاکی تو سرم کنم؟
فریبا از بیماری آرشاویر چیزی نمی دونست و من نمی تونستم حرفی باهاش بزنم … 
– من به مازیار می گم باهاش حرف بزنه …
– مازیار هم باهاش حرف بزنه … گیرم درست هم بشه .. آبروی ریخته من درست می شه؟!
– مردم زود از یادشون می ره … مهم اینه که دیگه تکرار نشه …
– نمی دونم چی بگم …
– نکنه می خوای جدا بشی؟
اگه قبلا این سوال رو می پرسید سریع می گفتم :
– نه عمراً …
ولی اون لحظه با تردید سکوت کردم … نمی دونستم باید چی بگم … دو دلی داشت منو می کشت … با اون وضعیت دیگه نمی تونستم با آرشاویر سر کنم … ولی طاقت دوریشو هم نداشتم … وقتی سکوتمو دید گفت:
– اصلا همه این حرفا رو ول کن … آخر این هفته تولدمه … باید بیای …
لبخند نشست روی لبم و گفت:
– ا مبارک باشه! نمی دونستم دی ماهی هستی …
خندید و گفت:
– خرافاتیه بدبخت! 
– گمشو!
– در هر صورت گفته باشما … باید بیای … 
آهی کشیدم و گفتم:
– می دونی که خیلی دوست دارم … ولی آرشاویر پنج شنبه جمعه رو می ره شهرستان … 
پرید وسط حرفم و گفت:
– خب اون می ره … تو که هستی … بچه هم نیستی … بیا …
خودمم بدم نمی یومد برم … گفتم:
– باشه بذار ببینم چی می شه …
یه کم دیگه حرف زدیم و قطع کردیم … می دونستم حرف زدن با آرشاویر بی فایده است … فقط خودم حرص می خوردم و می ریختم توی خودم … پنج کیلو وزن کم کرده بودم … آرشاویر هر بار با دیدنم اخماش در هم تر می شد … بابا هم آب شدنمو می دید ولی نمی دونست ماجرا چیه … من و آرشاویر در ظاهر با هم خیلی خوب بودیم و بابا فکر می کرد مشکل از کار منه و عاجزانه ازم می خواست کمش کنم … منم قبول کرده بود ولی دیگه خبر نداشت این خانه از پای بست ویران است … گوشیو برداشتم … باید خبر تولدو به آرشاویر می دادم و بعدش می رفتم برای خودم لباس می خریدم … وقت زیادی نداشتم … 
– الو …
– سلام آرشاویر …
– سلام عزیزم خوبی …
دوست داشتم همه چیزایی که شنیده بودم رو با جیغ بزنم تو سرش ولی جلوی خودمو گرفتم الان وقتش نبود … به نرمی گفتم:
– ممنون … تو خوبی؟
– مگه می شه صدای تو رو بشنوم و بد باشم ؟
آهی کشیدم و گفتم:
– آرشاویر آخر هفته عازمی؟
– آره عزیزم … ما که در این مورد با هم صحبت کرده بودیم …
– اوکی … مواظب خودت باش …
– باشه عزیزم حتما …
– راستش …
نمی دونستم چرا جرئت نداشتم حرفمو بزنم … فهمید و گفت:
– چیزی شده؟
– نه … خب … چیزه …
– بگو توسکا …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– آخر هفته تولد فریباست …
چند لحظه سکوت کرد سپس با جدیت گفت:
– خب …
– می خوام برم دیگه …
– یادت رفته من نیستم؟
– نه ولی … می خوام تنها برم …
– چی؟!
همچین داد کشید انگار چی گفتم! یه لحظه نزدیک بود گوشی از دستم بیفته …. با تته پته گفتم:
– خب … دعوتم کرده …
– بیخود … اونجا یه مهمونی مختلطه … امکان نداره بذارم بدون من پاتو اونجا بذاری …
با نرمی گفتم:
– آرشاویر تو که نیستی من حوصله ام سر می ره … قول می دم مواظب خودم باشم …
پوزخندی زد و گفت:
– مطمئنی؟!
حرصم گرفت … انگار همه شوقم برای رفتن تخلیه شد … اصلا دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم … از صداش خسته شده بودم انگار … آهی کشیدم و گفتم:
– کاری نداری آرشاویر؟
سریع گفت:
– پس نمی ریا !
آرشاویر هم عوض شده بود … قبلا از کوچیک ترین حالت من متوجه ناراحتیم می شد ولی حالا … شاید هم می فهمید ولی براش مهم نبود … فقط گفتم:
– باشه …
خداحافظی کردیم … خیلی سرد … زندگیم مثل پیست اسکی شده بود … سرد و یخی و برفی … دیگه هیچی دلگرمم نمی کرد … حتی عشق آتشین آرشاویر … 
دو هفته ای بود که با آرشاویر سر سنگین بودم … اونم سعی می کرد آرومم کنه ولی خودش هم می دونست که تموم سعیش رو به کار نمی گیره … هر دو سرد شده بودیم انگار … شاید هم تب تندمون زود فروکش کرده بود … دنبال یه هیجان بودم … یه چیزی که زندگیمو از رخوت نجات بده … همه برنامه ام شده بود رفتن سر صحنه فیلمبرداری و برگشتن با آرشاویر … حرف هم در حد چند کلمه …
– سلام … خوبی؟ … چه خبر؟ … سلام برسون … خداحافظ …
اما همه اینا به کنار غیرتش هنوز سر جاش بود … وقتی پشت یه چراغ قرمز کسی متوجه ما می شد و میخواست با هیجان حرفی بزنه شیشه رو می کشید بالا و هیچ توجهی نمی کرد … داشت با این رفتاراش زجرم می داد … حتی داشت خودشو از چشمم می انداخت … 
توی خونه بودم … افسرده و غمگین … گوشیم زنگ خورد … حوصله گوشی رو هم نداشتم … با این فکر که شاید آرشاویر باشه برداشتم … انگار وظیفه داشتم هر بار زنگ می زنه حتما جواب بدم … بدون هیچ علاقه ای … بدون حس خاصی … بدون علاقه؟! یعنی جدی جدی علاقه ام از دست رفته بود؟! آرشاویر نبود … ترسا بود … با این فکر که کمی از حس غم در میام گوشیو جواب دادم:
– الو …
– سلام به بی معرفت ترین زن هالیوود …
لبخند زدم و گفتم:
– اینجا ایران است … صدای جمهموری اسلامی ایران … اشتباه گرفتین …
– اِ اِ ببخشید … سلام به بی معرفت ترین بازیگر ایروود … 
از واژه اش خنده ام گرفت و بالاخره بعد از چند روز خندیدم … خودش هم خندید و گفت:
– بابا بی معرفت! بابا بی محبت … بی عاطفه ما یه زنگ نزنیم تو نباید زنگ بزنی حالمونو بپرسی؟
– چطوری خانوم؟
– از احوالپرسی های شما بد نیستم …
– خب به سلامتی … تیکه بسه دیگه دختر خوب!
– خب دیگه گناه داری تیر بارون شدی …
لبخند زدم و گفتم:
– لطف داری شما …
– خواهش … راستش زنگ زدم دعوتت کنم …
دعوت؟ دیگه به کجا؟! سوالمو بلند پرسیدم:
– دعوت به کجا؟
– عروسی بنفشه است …
نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و گفتم:
– جدی؟!
– آره … تاکید اکید کرده که تو و شوهرتو هم ببرم …
– آخه …
– می دونم که شما هر جایی نمی تونین بیاین .. اما پنج دقیقه هم که بیاین دل این دوست من شاد می شه … گناه داره به خدا … عروسه دلش می شکنه …
با لبخند گفتم:
– با آرشاویر صحبت می کنم ببینم چی می گه …
– پس من کارتشو برات می یارم …
اجازه مخالفت بهم نداد و قطع کرد … به یک ساعت نکشید که دم در خونه بود … به زور آوردمش تو … همونجا توی حیاط لب حوض نشست و گفت:
– چه خونه خوشگلی …
– لطف داری چشات قشنگ می بینه …
– نه جدی می گم …
– ممنون …
مامان وسایل پذیرایی رو آورد و من با کنجکاوی گفتم:
– با کی ازدواج کرده حالا؟
با دهان پر در حالی که پرتغال می خورد گفت:
– ببین …
کارتشو که چوبی بود باز کردم و داخلشو خوندم … نوشته بود مازیار و بنفشه … با خنده گفتم:
– ا … مازیار فریبا رو طلاق داد؟
پقی زد زیر خنده و گفت:
– نه بابا اون فریبا که مثل مار چمبره زده رو شوهرش … این یه مازیار دیگه اس … الان فقط می تونم بگم بیچاره بچه این دو تا …
– چرا؟!
با همون خنده اش گفت:
– اون شبنمو که دیدی از دیوار راست بالا می ره …. 
– آره …
– مازیار از اون بدتره … اینا با هم دوست بودن البته نه از اون دوستایی که بد باشه ها … دوست معمولی … کار همو راه می انداختن یادمه یه بار رو لج و لجبازی میخواستم مهمونی آرتانو به هم بزنم این مازیار خیلی کمکمون کرد اون موقع سرباز بود … یهو زد و شش ماه پیش ادعا کرد عاشق بنفشه است … بیچاره بنفشه هنگولیده بود ولی کم کم اینم افتاد تو دام عاشقی … نفهمیده نفهمیده …
به دنبال حرفش غش غش خندید و وقتی بازم نگاه پر از ابهام منو دید قضیه موش ها و ماموربازی و قطع برق و پارتی به هم خورده آرتان رو برام تعریف کرد … اون شب بعد از مدت ها حسابی خندیدم و وقتی ترسا رفت از ته دل به آرتان برای داشتن همچین همسری غبطه خوردم … کارت دعوت رو بردم توی اتاقم … عروسی یک هفته دیگه بود … باید آرشاویر رو راضی می کردم … رفتن به این مهمونی برام مهم بود … خیلی افسرده و کسل شده بودم …
بالاخره روز جشن رسید … آرشاویر به راحتی قبول کرده بود بریم و برام جای تعجب داشت … اصولا جاهای شلوغ نمی یومد ولی حالا راحت پذیرفت … حاضر شدم و دعا کردم مشکلی پیش نیاد … یه ماکسی پوشیده طوسی رنگ پوشیدم که بدجور بهم می یومد … آرشاویر هم کت شلوار طوسی پوشیده بود … تا محل جشن هر دو سکوت کرده بودیم … خدایا کجا رفته بود اون همه شور و حرارت ما؟ نکنه چشم خوردیم؟ جشن توی یه باغ خارج از شهر بود …. آرشاویر ماشین رو داخل پارکینگ جلوی باغ پارک کرد و پیاده شدیم … یه سری از مهمونا جلوی در ایستاده بودن و بیشترشون هم پسرای جوون بودن … داشتیم کنار هم قدم بر می داشتیم به سمت در و من وجعلنا می خوندم زیر لب که خیلی دیده نشم که یه دفعه …
– خانوم مشرقی؟!!!! آقای پارسیان ….
همین بس بود که ازترس سر جام خشک بشم … توی دل نالیدم … 
– خدایا دیگه کشش ندارم … خودت به خیر بگذرون …
همه شون هجوم آوردن به طرفمون … سعی می کردم با لبخند باهاشون برخورد کنم … حتی آرشاویر هم داشت بهتر از همیشه برخورد می کرد … کمی از من فاصله گرفته بود و داشت امضا می داد ولی زیر چشمی مراقب من هم بود … در کسری از ثانیه قبل از اینکه بتونم جلوی وقوع حادثه رو بگیرم … یکی از پسرا که سن زیادی هم نداشت کنارم ایستاد و به دوستش گفت:
– میثم … یه عکس یادگاری از ما بگیر می خوام بذارم تو اف بی …
با وحشت به آرشاویر نگاه کردم … حتی لحظه ای هم مکث نکرد … پسری که کنارش بود رو چنان با خشونت هل داد که پسر نقش زمین شد و هجوم آورد سمت ما … پسر مثل گونی پیازی شد زیر مشت و لگد های آرشاویر … اشک صورتمو خیس کردم … بی صدا فقط اشک می ریختم … موبایل ها پی در پی فلش می زدند … عکس و فیلم بود که گرفته می شد … کسی قادر به جدا کردن آرشاویر از پسر بخت برگشته نبود … همه مهمونا ریختن از باغ بیرون … آرتان و ترسا هم بودن … همه با بهت و حیرت به ما نگاه میکردن …آرتان سریع پرید سمت آرشاویر و ترسا هم زیر بازوی منو گرفت … به هر زوری بود از هم جداشون کردن … من فقط می لرزیدم … طبق معمول همیشه دندونام می خورد به هم … همه با ترحم نگام می کردن … چشمامو بستم … دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه … ترسا منو به خودش فشار می داد و با بغض دلداریم می داد … ولی هیچی منو آروم نمی کرد … هیچی … 
آرشاویر اومد طرفم … حتی نگاش نکردم … با خشم گفت:
– بریم …
ترسا رو پس زدم و بدون حرف سوار شدم … آرتان و ترسا با نگرانی نگامون می کردن … هنوزم دوربین ها مشغول به کار بودن … حتی به خودم زحمت ندادم صورتمو بپوشونم … بذار همه بدبختی منو ببینن … مگه بابا نگفت زندگی عادیت رو از دست می دی؟ خودم خواستم … باید تاوانشو هم بدم … سرمو چسبوندم به پشتی صندلی … ماشین با سرعت جاده رو می شکافت … حتی چشم باز نکردم که بفهمم داره کجا می ره … رمق توی تنم نبود … ولی کاش بود … کاش بود تا حداقل چند تا جیغ می کشیدم و خودمو خالی می کردم … وقتی ایستاد چشم باز کردم … جلوی در خونه مون بود … بهتر! نمی خواستم شب رو کنارش سر کنم … دیگه از بودن کنارش لذت نمی بردم … حقیقت این بود … دیگه نمی خواستم ببینمش … از غیرتش بدم می یومد … از بی آبرویی در آوردنش … خواستم پیاده بشم که مچ دستمو چسبید … دستش سرد بود … درست مثل احساس من … ایستادم … زمزمه کرد:
– خیلی دارم زجرت می دم؟!
نگاش کردم … عمق چشمای سیاهش از یه اندوه مثل قیر ذوب شده رقیق بود … نمی دونم توی چشمام چی دید که دستمو ول کرد و نگاشو به روبرو دوخت … هیچی نگفتم … اونم هیچی نگفت … پیاده شدم و درو آهسته بستم … با قدم های ناموزون رفتم سمت خونه … با کلید درو باز کردم … رفتم تو … درو بستم … حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم … صدای ماشینش نیومد … پس هنوز همون جا ایستاده … نفس عمیق و سنگینی کشیدم و رفتم داخل سالن … برام مهم نبود …. مامان و بابا جلوی تلویزیون نشسته بودن … زیر لب سلام کردم .. مامان با نگرانی از جا پرید ولی بابا دستشو گرفت … حتما فهمیده بود یه چیزی شده … می دونست الان باید تنها باشم … هیچی نگفتم … راهمو به سمت اتاقم کج کردم … 
جا نمازم پهن بود … سرمو گذاشتم روی مهر … 
– خدایا … خودت می دونی … خیلی ساختم … خیلی مدارا کردم .. الان نه ماهه …. ولی هیچ فرقی نکرد … روز به روز بدتر شد … اون روزی که وارد این شغل شدم قسم خوردم هیچ وقت خودمو گم نکنم ولی خدا آرشاویر ازم می خواست خودمو گم کنم… نتونستم … سرپیچی کردم … خدایا منو ببخش … ازش می گذرم توام از من بگذر … خدایا هر چه به صلاحمه همون بشه … عشقی که تو دلم سرد شده سرد بمونه …. کمک کن تا بتونم کاری رو که می خوام بکنم … خدایا می دونی که این برای جفتمون بهتره … آره … این خیلی بهتره …
رفتم سمت گوشیم … برش داشتم … ساعت پنج صبح بود … ولی برام مهم نبود … شماره گرفتم … با دومین بوق جواب داد … صداش خسته بود … خسته تر و داغون تر از من … یه لحظه پشیمون شدم … هنوزم صداش می تونست دلمو بلرزونه … نگام افتاد به جانمازم … توکل کردم به خدا … هر چی اون می خواست همون می شد … نذاشتم هیچی بگه اونم البته قصد نداشت حرف بزنه … سریع گفتم:
– بسه … هر چی کشیدم و کشیدی بسه .. می برم این بندو … دیگه نمی تونم با تو بودن رو تحمل کنم … فراموشت می کنم و ازت می خوام فراموشم کنی … این به نفع هردومونه …
صدای آهش جیگرمو سوزوند … چند لحظه سکوت و سپس …. بـــــــــــــوق !
صدای بغض آلود مامان بلند شد:
– بس کن این کار کوفتی رو …. خسته شدم از بس هر شب ساعت دوازده رفتی صبح برگشتی … شدی تف سر بالا برامون … همین کارا رو کردی که پسره ولت کرد … دلم خوشه دختر تربیت کردم …
بغش گلومو فشار می داد … بابا به مامان توپید:
– بس کن زن! …
بعد رو کرد به من و با عطوفت گفت:
– برو دخترم … برو مواظب خودت هم باش ….
بدون حرف از خونه زدم بیرون … باد سرد لرز به تنم انداخت … دو ماه از جداییمون می گذشت … آخرای اسفند ماه بود …. دقیقا همین موقع ها بود که باهاش آشنا شدم … چه زود گذشت … آه کشیدم و سوار ماشین شدم … اشک صورتمو خیس کرد … حرفای مامان بعضی وقتا آتیشم می زد … ولی مامانم بود چی می تونستم در جوابش بگم؟ باید سرمو می انداختم زیر و فقط گوش می کردم … اون که از چیزی خبر نداشت … استارت زدم و نالیدم:
– خدا ازت نگذره آرشاویر … ببین چه به روزم آوردی …
توی این دو ماهه هیچ خبری ازش نداشتم … رفت که رفت ! حتی یه بار هم زنگ نزد که ازم خواهش کنه ببخشمش … انگار اونم دنبال یه بهونه بود … چقدر دلم از دستش گرفته بود … یعنی من ارزش اینو نداشتم که یه بار فقط یه بار ازم بخواد نرم؟ این دو ماه همه فکرم در گیر این قضیه شده بود … تنها چیزی که ازش می دونستم این بود که رفته ایتالیا پیش مامانش اینا …. باباش بهم گفت … یه بار زنگ زد که بفهمه جریان چی بوده وقتی براش گفتم سکوت کرد … انگار اونم می دونست رفتارای پسرش واقعا غیر قابل تحمل بوده … بعد از اون دیگه هیچ خبری نداشتم ازشون … خبر به هم خوردن نامزدیم مثل بمب صدا کرد … همه فهمیدن و یه مدت شدم نقل همه محافل …. این وسط دو نفر از همه خوشحال تر بودن و با همین خوشحالیشون به من نشون دادن که اصلا براشون ارزشی ندارم … اول شهریار و بعد هم سام … اگه من ذره ای براشون اهمیت داشتم اینقدر از شکستم شاد نمی شدن … اونا عاشق من نبودن عاشق خودشون بودن … اما خوشبختانه به خودشون اجازه نمی دادن قدمشونو از گلیمشون دراز تر کنن … بدجور عصبی و زودرنج شده بودم … به کوچک ترین محرکی چنان واکنش شدیدی نشون می دادم که همه وحشت می کردن … دیگه دست خودم نبود … فقط کافی بود کسی اسم آرشاویر رو جلوم بیاره … تا می تونستم سرش داد و هوار می کردم و بعد تازه گریه هام شروع می شد … نمی تونستم انکار کنم … دلم براش تنگ شده بود!
*
– طناز به من هیچ ربطی نداره!
– دختر گل من که نمی گم به تو ربط داره می گم من می خوام برم با این یارو حرف بزنم … توام همراهم بیا که من تنها نباشم …
– خواستگار توئه به من چه؟! بیام بشم لولوی سر خرمن …
صدای احسان از پشت سرمون بلند شد:
– خانوما … اتفاقی افتاده؟ چرا دعوا می کنین؟
طناز با کینه نگاش کرد و خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرف و گفتم:
– از این بپرس! احسان این طناز هم خله ها! می خواد بره با خواستگارش حرف بزنه …. منو هم می خواد بکشونه دنبال خودش …
چشمای احسان اندازه در قابلمه گشاد شد و زل زد به طناز … طناز هم پشت چشمی نازک کرد و خیلی خونسردانه رو به من گفت:
– همین که گفتم! تو باید باشی …
– طناز ول کن جون من! من خجالت می کشم …
– اه خوبه منشی صحنه خودمون هم هست … غریبه که نیست بابا …
اومدم یه چیزی بگم که احسان با غیض گفت:
– شادمهر؟ شادمهر خواستگاری کرده ازت طناز؟
طناز چنان نگاش کرد که جای اون حساب کار دست من اومد و گفت:
– دلیلی نمی بینم واسه شما توضیح بدم آقای نیرومند … 
احسان با عجز به من خیره شد … دلم نمی یومد اذیتش کنم ولی ناچارا توضیح دادم :
– آره … شادمهر ازش خواستگاری کرده حالا می خوان برن عصر با هم حرف بزنن … گیر داده می گه توام باید بیای …. 
احسان بدون اینکه چیزی بگه سری تکون داد و زیر لب گفت:
– خوشبخت بشی … 
بعد هم رفت … با رفتنش نگاهم افتاد به طناز … چونه اش داشت می لرزید … چشماش لبالب پر از اشک بود … با تعجب گفتم:
– چته طناز؟
– دیدی؟ دیدی اصلا براش مهم نبود …
دستشو گرفتم توی دستم … حال گذشته های منو داشت … پس درکش می کردم … زمزمه کردم:
– برات مهمه؟
– نمی خوام باشه … نمی خوام …
پس مهم بود … دیگه چیزی نگفتم … حرفی نداشتم برای دلداری بهش بگم … اونم نمی خواست چیزی بشنوه … دستمو رها کرد و رفت سمت رخت کن تا لباسشو عوض کنه و بره … همین که طناز رفت منم رفتم به سمت ماشینم … کار امروز تموم شده بود … داشتم در ماشین رو باز می کردم که کسی صدام زد:
– توسکا …
برگشتم … احسان پشت سرم بود … ولی اینقدر صداش گرفته بود که نشناختم … با تعجب گفتم:
– سرما خوردی؟
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
– ای … 
– مواظب خودت باش … خوب بگو … کارم داشتی؟
– راستش … می خواستم بپرسم …
– چیه احسان؟ چیزی شده؟
– شادمهر و طناز چه ساعتی و کجا قرار دارن …
دو تا شاخ سبز شد روی سرم … با حیرت گفتم:
– چی؟!
سریع انگشت گذاشت روی لبش و با التماس گفت:
– هیچی نگو تو رو خدا … نمی خوام طناز بفهمه … جون بابات!
قسمم داد … دیگه سرمم می رفت نمی تونستم حرفی بزنم … پس آهی کشیدم و ساعت و محل قرار رو گفتم … لبخندی زد و خواست برگرده که گفتم:
– آبرو ریزی نکنی که اونوقت دیگه هیچ وقت طناز نگاتم نمی کنه …
انگار دلش خیلی پر بود …. برگشت طرفم و گفت:
– حالا مگه می کنه؟
حرفی نداشتم بزنم … حق داشت … طناز حتی دیگه نگاشم نمی کرد … ولی الان فهمیدم دلیل دوریشون از هم علاقشونه … همین امروز فهمیدم که هر دو هنوز هم به هم علاقه دارن … ادامه داد:
– می دونم از من متنفره … اما نمی دونم باید چی کار کنم؟
– بذارش به حال خودش …
پوزخندی زد و بعد از تشکر دوباره راهشو کشید و رفت … سوار ماشین شدم … برام مهم نبود اونا چی کار می کنن انگار همه چیز تو زندگی رنگ اصلیشو از دست داده بود … از آینه به پشت سرم نگاه کردم … چرا انتظار داشتم آرشاویر اسکورتم کنه؟ انگار دوست داستم اون الان پشت سرم باشه … عین قبلنا … ولی نبود … آهی کشیدم … ماشینو روشن کردم و راه افتادم … حامی من از دستم رفته بود!
دور و کنار خیابون بساط ماهی فروشی و سبزه فروشی گسترده بود … شاید اگه وقت دیگه ای بود حتما چند تا ماهی برای حوضمون می خریدم ولی الان اصلا دل و دماغشو نداشتم … گوشیم داشت زنگ می زد … یعنی یه جورایی داشت خودکشی می کرد … بار سوم بود که داشت زنگ می خورد … ماشین رو کشیدم کنار خیابون … چون شلوغ بود نمی تونستم هم حرف بزنم و هم رانندگی کنم … بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم …
– الو …
– خانوم مشرقی؟!
صدای یه مرد جوون بود … هر چی فکر کردم نشناختم و گفتم:
– خودم هستم …
– حال شما خانوم مشرقی؟ خسته نباشین … 
– ممنون … شما؟
– من ریاحی هستم … کاوه ریاحی …
دستمو گذاشتم روی شقیقه ام و فشار دادم … اسمش آشنا بود ولی یادم نمی یومد … وقتی سکوتمو دید خندید … و بعد از لحظاتی گفت:
– ماشالله اینقدر سرتون شلوغه که یه جورایی همکارای خودتون رو هم نمی شناسین …
بازیگر بود؟! نذاشت زیاد فکر کنم و گفت:
– من مجری برنامه نوروزتان پیروز هستم … هر سال عید …
شناختمش … یکی از بهترین مجری های تلویزونی بود … سریع گفتم:
– اه ببخشید آقای ریاحی … این روزا ذهنم خیلی مشغوله …
– خواهش می کنم خانوم مشرقی … سوپر استاری مثل شما باید هم سرش شلوغ باشه …
– ممنون لطف دارین …
منتظر شدم تا حرفشو بزنه … چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– راستش خانوم مشرقی می خواستم برای برنامه زنده سال تحویل امسال ازتون دعوت کنم … افتخار بدین قدم سر چشم برنامه ما بذارین …
ابروهام پرید بالا … بار اول بود که کسی برای برنامه زنده ازم دعوت می کرد … مونده بودم چی بگم … اونم سکوت کرده بود و منتظر بود من حرف بزنم … بالاخره دل رو به دریا زدم و گفتم:
– این برنامه ساعت چند هست؟
– راستش خانوم مشرقی سال تحویل ساعت 4 صبحه … برنامه ما از ساعت 10 شب شروع می شه … شما مهمون لحظه تحویل ما هستین یعنی ساعت 3 باید توی استودیو باشین …
کمی فکر کردم … مشکلی با این موضوع نداشتم … بدم نمی یومد توی یه برنامه زنده شرکت کنم … هر چند که می دونستم بازیگر پر حاشیه ای شدم به خاطر جریان آرشاویر … اما حداقل اینطور می تونستم از خودم دفاع کنم …. کاوه سکوت کرده بود و منتظر پاسخ من بود …. آهی کشیدم و گفتم:
– باشه مسئله ای نیست … 
– پس تشریف می یارین …
– بله باعث افتخاره …
بیچاره خیلی خوشحال شد و بقیه قرار مدارا رو گذاشت … گوشی رو قطع کردم و خواستم راه بیفتم که دوباره زنگ زد … اینبار به شماره نگاه کردم … طناز بود … دکمه سبز رو فشار دادم و گفتم:
– الو …
– سلام بیشعور …
– سلام به روی ماهت …
– خیلی بدی که نیومدی …
– حالا تو رفتی چی شد؟
– هیچی … ضایع شدم و برگشتم …
– چرا؟!
– شادمهر نیومد … 
– وا!
– به خدا! گفت ماشینم از چهار چرخ پنچر شده نمی رسم بهت … انشالله یه روز دیگه … 
– خب با یه تاکسی می یومد …
– چه می دونم والا!
– لابد قسمت نبوده … 
– قسمت هم داره با من بازی می کنه …
پوزخند زدم … با منم بازی می کرد … شاید یه جورایی داشت با همه بازی می کرد … کمی با طناز حرف زدم … مثلا دلداریش دادم ولی طناز خودش هم فهمید من خودم هم نیاز به دلداری دارم برای همینم زود قطع کرد … نگام افتاد اون طرف خیابون … چه گلدون های شب بوی خوشگلی داشت … بابا عاشق شب بو بود … خوب بود چند تا بخرم تا بابا توی باغچه اش بکاره … لبخند زدم … تنها چیزی که شادم می کرد شاد کردن بابا بود … از بعد از جدا شدن من و آرشاویر از هم بابا هم پا به پای من آب شده بود … الان که من احساس راحتی می کردم چرا بابا نکنه؟ از خیابون رد شدم … چهار تا گلدون بنفش انتخاب کردم و به شاگرده گفتم برام بیاره … اونم که منو شناخته بود بیچاره سر از پا نمی شناخت و می خواست خوش خدمتی کنه گلدون ها رو برداشت و زودتر از من پرید اون سمت خیابون … سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم گفتم:
– خدایا این حق من نبود؟ چرا آرشاویر باید اینقدر ازم حمایت می کرد که حالا با نبودش احساس تنهایی کنم؟ من قبل هم کسی تو زندگیم نبود اما اینقدر که الان حس تنهایی دارم اون موقع نداشتم … خدایا چرا اینقدر حسم بده ؟ خسته شدم … خدایا خودت کمکم کن …
اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی از جا کنده شدم و اون طرف خیابون پرت شدم روی زمین … 
از ترس به نفس نفس افتاده بودم … نگامو دوختم به وسط خیابون … یه مرد در حدود سی و پنج شش ساله هلم داده بود … فکر کنم حواسم نبود و ماشین داشت می زد بهم … مردم دورم جمع شدن و تازه وقتی فهمیدن کی هستم بدتر پیله ام شدن که حتما ببرنم بیمارستان اما می دونستم که طوریم نشده … اون مرد واقعا مثل فرشته نجات به کمکم اومده بود وگرنه معلوم نبود چی پیش می یومد … نگامو دوختم بهش تا تشکر کنم اومد طرفم … از جا بلند شدم … جز یه کوفتگیه ساده از زمین خوردنم دیگه مشکلی نداشتم … جلوم ایستاد … چهره معمولی داشت ولی می شد بهش گفت جذاب! پالتوی قهوه ای کوتاهی تنش بود با پلیور کرم رنگ و شلوار جین … لبخند زدم و گفتم:
– ازتون ممنونم …
هنوز جوابی نداده بود که گوشیش زنگ خورد … نگاهی به گوشی انداخت … اخمی کرد و جواب داد:
– الو … کشتی منو تو!
– نه اتفاقی نیفتاد …
– یه تصادف جزئی …
– اه اه چرا داد می زنی؟!
– بابا می گم طوری نشد …
– اههه ول کن دیگه … به من اعتماد نداری؟
– خیلی خب هر جور میلته … منو باش سنگ کیو به سینه می زنم … دو ماهه منو از کار و زندگی انداختی …
– باشه … خداحافظ …
نمی دونم چرا به مکالمه اش گوش کردم … اما نسبت به اون مرد یه حسی داشتم …. شاید به خاطر اینکه مدیونش بودم … مرد اومد طرفم … با لبخند پرسید:
– خوبین شما؟ حواستون کجا بود؟ اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم …
– من واقعا مدیون شمام … حسابی توی فکر بودم اصلا متوجه خیابون نشدم …
لبخند تلخی زد و گفت:
– آره کاملا معلوم بود … الان خوبین؟ اگه می دونین لازمه تا برسونمتون بیمارستانی جایی …
– نه نه خوبم …. نیازی نیست …
سری تکون داد و گفت:
– اوکی … پس با اجازه …
دیگه منتظر حرفی از من نشد … سرشو زیر انداخت و رفت به سمت ماشینش که کمی عقب تر از ماشین من پارک شده بود … یه پرشیای سفید … برام عجیب بود … اون هیچ آشنایی با من نداد … انگار اصلا براش مهم نبود که داره با یه بازیگر صحبت می کنه … حتی اجازه نداد بیشتر ازش تشکر کنم … چقدر عجیب غریب … شاگرد گل فروشی گلدون ها رو عقب ماشین چید و من بعد از دادن یه عالمه امضا سوار ماشینم شدم و راه افتادم … این مردم هم عجب وقت گیر می آوردنا! انگار نه انگار من داشتم تصادف می کردم وقتی مطمئن شدن حالم خوبه به فکر خودشون افتادن … یه کم که از اون محل دور شدم گوشیم دوباره زنگ خورد … روی صندلی بود … چنگش زدم … شماره رو نمی شناختم … یه شماره عجیب غریب بود … با تعجب گوشی رو گذاشتم در گوشم:
– الو …
هیچ صدایی نیومد … فقط صدای نفس … نفس های کشدار … حس کردم صدامو نمی شنوه دوباره گفتم:
– الو … بفرمایید … 
صدای نفس ها هی داشت بلندتر می شد … اعصابم خورد شد و گفتم:
– لالی؟! چرا حرف نمی زنی؟! مگه مریضی؟! 
یه صدای آرومی شنیدم … انگار یکی داشت زمزمه وار می گفت:
– آره آره …
بعدم تماس قطع شد … چند بار محکم پلک زدم … نکنه توهم زدم؟ چند بار به شماره نگاه کردم … نشناختم … مشخص بود از ایران نیست … خیلی طولانی و خیلی عجیب غریب بود … شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت خونه … 
مانتوی بلند قهوه ای رنگ رو پوشیدم با شلوار جین کرمی لوله تفنگی …. شال کرم قهوه ایمو سرم کردم و موهامو تا جایی که می شد پوشوندم … کفش های پاشنه ده سانتی کرم قهوه ایمو پا کردم و کیفمو هم برداشتم … ساعت دو بود … باید سریع خودم رو می رسوندم استودیو … بابا با لذت سر تاپامو نگاه کرد و برای اولین بار توی مدت بازیگر شدنم گفت:
– بهت افتخار می کنم …
هنوز شیرینی حرف بابا رو با تموم وجود حس نکرده بود که مامان خودشو مثل گهواره تاب داد و گفت:
– همین کارارو می کنی که روز به روز داره گستاخ تر می شه مرد! همین سال تحویلو هر سال کنار هم بودیم یعنی که اونم امسال داره ول می کنه می ره … مگه ما چند تا بچه داریم آخه؟ این یکی هم اینجوری شد … ای خدا کاش اینو هم نداده …
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
– ریحانه! خجالت بکش زن! چرا اینقدر خون به دل این دختر می کنی؟ می دونم دلت سوخته و همه حرفات هم به خاطر نگرانیته … ولی با این حرفا فقط داغون ترش می کنی …
سعی کردم لبخند بزنم … بهتر بود ناراحتی بابا رو حداقل بیشتر نکنم … رفتم جلو با محبت هر دوشون رو بوسیدم و گفتم:
– حق با مامانه … من نباید سال تحویل تنهاتون بذارم … الان هم اگه بخواین نمی رم …
بابا سریع گفت:
– نه دخترم برو قول دادی … از سر شب که داریم این برنامه رو می بینیم همه بازیگرا اومدن کسی بد قولی نکرده برو که توام بد قول نشی … یه ساله دیگه … ما هم باید کم کم به نبودنت عادت کنیم … بالاخره توام یه روز برای همیشه می ری دنبال بخت خودت من می مونم و این ریحان خانوم …
بعد به مامان لبخند زد ولی مامان با بغض روشو برگردوند … خم شدم گونه تپل مامانو دوباره بوسیدم و گفتم:
– فدای مامان خوشگلم بشم … ببخش و بخند دیگه … 
مامان به زحمت لبخند زد … می دونستم دوستم داره ولی خب محبت مادرانه اش اینجوری بود دیگه! سال نو رو پیش پیش تبریک گفتم و از خونه خارج شدم … هوا خنک بود ولی انگار از همیشه تمیز تر بود … چند تا نفس عمیق کشیدم و به قول طناز کل جدول مندلیف رو قورت دادم … هوای تهران بود و دود و دمش! توی پاکی هم آلوده بود … سوار ماشین شدم و راه افتادم …. تا استودیو زیاد راهی نبود و خیلی زود رسیدم … حسابی حرفامو با خودم مرور کردم اصلا دوست نداشتم توی اولین پخش زنده ام گاف بدم … ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد شدم … انگار همه منتظرم بودن … از دیدن اون همه بازیگر یک جا تعجب کردم … احسان هم بود … با اینکه احسان توی سریال ها کار نمی کرد و کارش فقط سینمایی بود ولی امشب شده بود مهمون ویژه این برنامه … گویا کارش تموم شده بود و داشت می رفت دیگه … رفتم توی اتاق گریم و خیلی زود حاضر شدم … وقتی کاوه اسممو گفت با لبخند رفتم روی صحنه و نشستم روی مبل دو نفره ای که جلوش بود … به احترامم بلند شد و چنان بازار گرمی برام راه اتداخت که خنده ام گرفت …. از فکر اینکه مامان بابا دارن می بیننم حس خوبی داشتم … انگار دیگه توی دنیا کسی رو جز اون دو نفر نداشتم … کاوه با لبخند گفت:
– خب خانوم مشرقی اجازه دارم جسارت کنم بپرسم چند سالتونه؟
خندیدم و گفتم:
– سوالتون یه کم برای خانوما سنگینه آقای ریاحی … 
– اه بله باید ببخشید گفتم شاید شما با بقیه فرق داشته باشین … ببینم چه حسی دارین که توی اولین برنامه زنده حضور پیدا کردین الان نروس نیستین؟
نروس و مرض! نروس و زهرمار! تو نمی گی شاید چهار تا آدم بی سواد دارن برنامه رو می بینن؟ نمی دونم چرا همیشه دوست داشت از واژه های تخصصی استفاده کنه شاید می خواست بگه ما هم بله! یه چیزایی حالیمونه … لبخند تلخی زدم و گفتم:
– عصبی؟!! نه اصلا عصبی نیستم … استرس هم ندارم …
سریع تیکه کلام منو دریافت کرد و با یه لبخند کجکی نگام کرد … خودش فهمید منظورم چی بوده! یه کم چرت و پرت گفت و آخر سر پرسید:
– راستی خانوم مشرقی بزرگترین شایعه ای که در مورد خودتون شنیدین چی بوده؟!
رنگم پرید … پس بگو! این همه صغری کبری چید که برسه به چیزی که دلش می خواد … لجم گرفت دوست داشتم بزنم تو سرش … ولی سعی کردم طبیعی باشم … لبخند زدم و گفتم:
– شایعه ای وجود نداشته … اگه هم بوده من نشنیدم …
با تعجب گفت:
– ولی این روزای اخیر خیلی خبرا در موردتون پخش شد … منتظر بودم خودتون تکذیبش کنین …
مرتیکه فضول! حالا یعنی می خواد مچ بگیره … خدایا چی کار کنم؟! بگم همه چی دروغه؟ یا تصدیق کنم … چشمامو بستم … صدای پدرم توی گوشم پیچید:
– دخترم همیشه تو زندگیت صادق باش … خودت رو با مصلحت چسبوندن به دروغ گول نزن … 
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– درسته که همیشه پشت سر یه خبر راست هزار تا یک کلاغ چهل کلاغ هست … اما مهم اینه که خبر اصلی حقیقت داره …
کپ کرد! فکر نمی کرد اینقدر راحت حقیقتو بگم … شاید می خواست از خودم به دروغ دفاع کنم … نفس عمیقی کشید و گفت:
– خیلی خب … بینندگان عزیز … همونطور که گفتم امشب براتون دو تا سورپرایز داشتیم … یکیش که همین خانوم مشرقی عزیز بودن که افتخار دادن و مهمون برنامه ما و خونه های شما شدن و دیگری … 
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
– بهتره من چیزی نگم …. خودتون ببینین …
صدای موسیقی توی استودیو پخش شد … چراغ ها خاموش شد و یه گوشه فقط یه نور افتاد … فهمیدم یه خواننده ای چیزی می خواد بخونه … سرمو انداختم زیر … ترجیح می دادم الان فکر کنم با سوالای بعدی این کاوه پرو چه خاکی تو سرم کنم … اما یه دفعه با شنیدن صدای خواننده برق دویست و بیست ولت به تنم وصل شد … 
– تو رو رنجوندم با حرفام
چقد حس میکنم تنهام
چه احساس بدی دارم
از این احساس بیزارم
نه نرو تنهام نزار
من عاشقتم دیوونه وار
نه نه نه نرووو
تنهام نزار
من عاشقتم دیوونه وار
چی شد چشماتو رد کردم
چی شد من با تو بد کردم
نمیدونی ، نمیدونم
ولی بدجور ، پشیمونم
نه ، نرو ، تنهام نزار
من عاشقتم دیوونه وار
نه نه نه ، نرو
تنهام نزار
من عاشقتم دیوونه وار
صدامو میشنوی یا نه
صدایه خستگیهامو
دلم خیلی واست تنگه
ببین دستایه تنهامو
نه ، نرو ، تنهام نزار
من عاشقتم
دیوونه وار
نه نه نه ، نرو
تنهام نزار
من عاشقتم ، دیوونه وار 
(نه نرو از سیروان خسروی)
فشارم در جا افتاد … وای خدایا برنامه زنده اس من غش نکنم که خیلی بد می شه! این اینجا چی کار داشت؟!!!!!!! آرشاویر مگه ایتالیا نبود؟ بمیری کاوه چیو می خواستی به بیننده های پر و پا قرص برنامه ات نشون بدی؟! این که من و آرشاویر یه روزی نامزد بودیم ؟ اینکه اگه الان که نامزدی به هم خورده همو ببینیم چی می شه؟ وای خدایا کمکم کن … الان وقت خراب شدن حال من نیست … آهنگ تموم شد و کاوه شروع کرد به دست زدن … من هم با یه لبخند ژکوند همراهیش کردم … می گم لبخند ژکوند چون واقعا همونه … چشمای غصه دار و بدبخت … لبهای خندون … آرشاویر اومد و با کاوه دست داد … چقدر خونسرد بود … چقدر طبیعی! انگار هیچیش نبود … انگار هیج اتفاقی نیفتاده بود … انگار … چرا اینقدر راحت بود؟ کت شلوار مشکی پوشیده بود که لب یقه اش ساتن ابریشمی کار شده بود … چقدر خوش تیپ شده بود … موهاشو رو به بالا شونه زده بود … همون مدلی که من دوست داشتم و بهش گفتم بهت می یاد … آرشاویر با فاصله از من نشست … خدایا چقدر عطرش خوشبو بود … دوست داشتم داد بزنم … دستامو مشت کرده بود و ناخنام حسابی داشت توی دستم فرو می رفت … چه مرگم شده بود؟ دوست داشتم سر خودم داد بزنم آروم باش احمق! تو خودت خواستی ازش جدا بشی یادت رفته چه جوری روی اعصابت دراز نشست می رفت ؟ با این فکرا یه کم آروم تر شدم … حقیقتش این بود که خاطره هام با آرشاویر اذیتم می کرد وگرنه دیگه مثل قبل حسم نسبت بهش آتشین نبود … صدای قهقهه های آرشاویر و کاوه بلند شده بود … انگار نه انگار که منم هستم گل می گفتن و گل می شنیدن … کاوه گفت:
– شنیدم رم بودی 
– آره … دیشب برگشتم … 
– وقتی زنگ زدم باهات هماهنگ کنم پدرت گفت که نیستی … منم خواستم خودشون بهت بگن … خوب شد به موقع رسیدی …
– ممنون از دعوتت … تو همیشه به من لطف داری …
اوف چه تعارف هم تیکه پاره می کنن … خرسای گنده خاله زنک! خسته شدم … دوست داشتم برم خونه … جلوی دوربین نشستن اذیتم می کردم … اونم اینجوری و این مدلی! می دونستم کل ملت دارن منو نگاه می کنن و عکس العملامو می سنجن … از فردا می شدم خود حاشیه! خدا به داد برسه … خدا رو شکر کاوه دیگه حرفی در مورد شایعات نزد … هر چند که می دونستم اگه دست خودش بود صد در صد فوضولی می کرد ولی انگار می دونست بیشتر از این نباید وارد جزئیات بشه … برای همینم بیشتر داشتن در مورد کار و کنسرت و آلبومای آرشاویر حرف می زدن … با دقت نگاش کردم … چقدر لاغر شده بود … زیر چشماش گود افتاده بود انگار … ولی هنوزم خوش استیل بود و دختر کش … کاوه چند تا سوال دیگه از من پرسید و بالاخره رفتیم تو فاز سال تحویل … بهتر از اون وضعیت بود … یه آقایی که قرآن می خوند به جمعمون اضافه شد و مشغول خوندن دعای موقع تحویل سال شد … حالا من رفته بودم تو فکر مامان بابا که با دیدن آرشاویر چه حالی بهشون دست داده! فامیلو بگو … وای خاک بر سر من! کاش قبول نکرده بودم بیام می تمرگیدم تو خونه … زیر لب گفتم:
– حالا بکش توسکا خانوم …
آرشاویر مشغول بازی با انگشترش شد … حلقه اش دستش نبود … ای بی وفا … به خودم توپیدم:
– آخه بیعشور … اون که دیگه نامزد تو نیست برای چی باید حلقه اش دستش باشه؟! عجب احمقی هستیا مگه مال خودت دستته؟
نگاه به دستم کردم … نبود … چقدر دوست داشتم نگام کنه … انگار دوست داشتم هنوزم دنبال بدوه و له له بزنه … آرشاویر اینجوری برام غریبه بود … چقدر زود من از یادش رفتم … حدسم به یقین مبدل شد! آرشاویر از اول هم دنبال بهونه بود برای جدایی که من این بهونه رو دادم دستش … بدون تو ایتالیا رفته چه عشق و حالی کرده! پسره بی شعور! داشتم با خودم حرص می خوردم که توپ تحویل سال رو زدن و همه به هیجان اومدن … خیلی از بازیگرا که پشت صحنه بودن اومدن جلوی دوربین با خانومای دیگه مشغول دست و روبوسی شدیم … اه … رسم و رسوم مسخره! من می خوام برم خونه … همه دور هم نشستیم و کاوه از آرشاویر خواست یکی دیگه از کاراشو برامون بخونه … نمی تونستم انکار کنم که هنوز هم محتاج شنیدن صداش هستم … خودمو توجیح کردم:
– خب منم یکی مثل بقیه … چه فرقی داره! منم صداشو دوست دارم … نه چیز دیگه …
آرشاویر با لبخند رفت توی قسمت مخصوص و آماده شد … صدای آهنگ بلند شد … چشمامو بستم … شنیدن صداشو با چشم بسته دوست داشتم
تنهای تنهام … جز تو هیشکی رو تو این دنیا نمی خوام 
دوباره بیا مث اون روزا تا بازم آروم بشه دنیای ما
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
زندگیم بی تو مثل زندونه آه عشق من!
یه حرفی بزن ولی نگو دیره 
هیشکی جاتو تو دلم نمی گیره!
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم 
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
امشب می خوام که یادت بیاد کی شونه بود واسه گریه هات
ببین کی عاشقت کرد وقتی تنها بودی تو شبای سرد
تو دلت تنگ بود اشک تو چشات غم تنهایی تو صدات
من دستاتو گرفتم نگو یادت رفت!
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم 
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
بی تو … نمی تونم …
نه … نمی تونم …
منو به زندگی برگردون!
(آهنگ جدایی از آرتا امید)
وقتی خوندنش تموم شد حس کردم نفس منم بالا نمی یاد … خداییش ترکوند … صدای دستا داشت کرم می کرد منم دست می زدم ولی حالم اصلا خوب نبود … تا اومد بشینه کاوه با هیجان گفت:
– ماشالله چه کردی پسر! صدات استودیو رو به لرزه در آورد …
موافق بودم باهاش! خداییش از ته دلش می خوند … با همه صداش … توی دلم زمزمه کردم:
– یعنی واسه من خوند؟
ولی نه! اون حتی یه نیم نگاه هم به من نکرد … فقط همون اول که اومد بشینه یه سلام رسمی جلوی دوربین بهم کرد که مطمئنم اونم برای خالی نبودن عریضه بوده … نفسمو فوت کردم نمی دونم چرا اینقدر عصبی بودم … از بقیه برنامه و حرفا چیز زیادی یادم نیست ولی بالاخره برنامه به آخر رسید و خداحافظی کردن و کات دادن … سریع از جا بلند شدم می خواستم برم خونه … دیگه طاقت موندن نداشتم … همه داشتن با هم خداحافظی می کردن … کاوه جلو اومد و با وقار و شخصیت خاص خودش بازم بابت حضورم ازم تشکر کرد … فقط لبخند زدم … واقعا نمی تونستم چیز دیگه ای بگم … همه دسته دسته از استودیو خارج می شدن کیفمو انداختم روی شونه ام و زیر چشمی نگاهی به آرشاویر کردم … بی توجه به من داشت با کاوه بگو بخند می کرد … دندون قروچه ای کردم و از استودیو زدم بیرون … رفتم سمت ماشینم که صدای پایی از پشت سرم شنیدم … برگشتم … آرشاویر بود … نا خودآگاه ایستادم … با لبخند اومد طرفم …. قلبم داشت می یومد توی دهنم … خیلی عادی ایستاد جلوی من … دستشو تکیه داد به سقف ماشینم و گفت:
– دوباره سلام عرض شد …
این چرا اینجوری می کرد؟ سعی کردم منم طبیعی باشم … 
– سلام …
– خوبی؟
– ممنون …
– مزاحمت نمی شم … فقط خواستم حال بابا مامانتو بپرسم … خوب هستن؟
با غیض و کینه گفتم:
– از احوالپرسی های شما …
دستی توی موهای پر پشت مشکیش کشید … چشمای درشت و سیاهش رو دوخت توی چشمام و گفت:
– اون موقع شرایط خوبی واسه احوالپرسی نداشتم … ولی به زودی حتما خدمتشون می رسم … اونا برای من خیلی عزیز هستن …
دوست داشتم بگم خودم چی؟ ولی زبونمو محکم گاز گرفتم … توی دلم از خودم پرسیدم:
– اگه همین الان ازت بخواد برگردی …بر می گردی؟!
قاطعانه و به سرعت گفتم:
– نه …
پس چه مرگم بود؟! انگار این مشخصه همه ما دخترها بود که دوست داریم همه چیزو به دست بیاریم … بعدش دیگه مهم نیست … فقط به دست آوردنش مهمه … در ماشینو باز کردم و گفتم:
– حتما این کارو بکن خوشحال می شن …
سری تکون داد راه افتاد سمت ماشین خودش که با چند ماشین فاصله از من پارک کرده بود و گفت:
– حتما …
عمدا معطل کردم ببینم می ره یا دنبالم راه می افته … این آرشاویر شکاک محال بود بذاره من خودم تنها این مسیر رو برم … حتما مثل قدیما دنبالم راه می افته … نشستم پشت فرمون … ماشینو روشن کردم و یه کم گاز دادم که یعنی گرم بشه … آرشاویر دنده عقب از پارک اومد بیرون … چهار چشمی داشتم نگاش می کردم … بدون اینکه حتی به من نگاه بکنه پاشو روی گاز فشار داد و با سرعت هر چه تموم تر از پارکینگ رفت بیرون … من موندم با یه دهن باز! رفت؟! به همین راحتی؟! چرا اینقدر عوض شده؟ وای خدای من … سریع از پارکینگ رفتم بیرون … هنوز باورم نمی شد رفته باشه … با خودم گفتم شاید کنار خیابون جایی منتظر باشه اما حقیقت این بود که رفته بود ….
با حال خراب ماشین رو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم… دزدگیر رو که زدم در خونه باز شد و بابا به یه ژاکت روی شونه هاش اومد بیرون معلوم بود منتظرم بوده … می دونستم الان لبخندم از صد تا گریه تلخ تره … ولی بهش لبخند زدم و رفتم طرفش … با شادی مصنوعی گفتم:
– عیدت مبارک بابا جونم …
بابا داشت با نگرانی نگام می کرد … می دونستم به خاطر آرشاویره … هر کی هم که نفهمیده باشه اون ساعات به من چی گذشته مطمئنا بابا فهمیده … از همین فکرا بغض کردم و چونه ام لرزید … سریع پشت کردم به بابا … نمی خواستم غصه اش بیشتر بشه … اشک چکید روی صورتم … لعنتی الان وقتش نبود! دست بابا نشست روی شونه ام … به ناچار برگشتم … دیگه طاقت نیاوردم و صدای هق هقم اوج گرفت … وسط کوچه ایستاده بودیم و من داشتم زار می زدم! اگه یکی می دید چی می گفت؟ گور بابای همه … خسته شدم از بس از فکر و حرف مردم ترسیدم … وقتی کمی آروم تر شدم بابا با صدای لرزون گفت:
– کاش نذاشته بودم بری بابا … اصلا کاش نذاشته بودم بازیگر بشی … چی به روز روح لطیف دخترم اومده؟ 
– بابا … بابا … یه جوری با من رفتار می کنه انگار من … انگار من غریبه ام … انگار اون صیغه رو … یادش رفته …
حقیقت این بود که من و آرشاویر هنوز هم به هم محرم بودیم …بعد از جداییمون آرشاویر رفت ایتالیا و دیگه وقت نشد برای جدایی رسمی اقدام کنیم … بابا دستمو فشرد و گفت:
– آروم باش دخترم … همه غم هات یه روز تموم می شه … خدایی که اون بالاست عادل تر از اون چیزیه که تو حتی بتونی تصورشو بکنی … 
– بابا … چرا برگشته؟
– باید بر می گشت … اینجا کشورشه … 
– من نمی تونم باهاش روبرو بشم … دیدنش برام سخته بابا …
– دختر گلم برای مشکلت هیچ وقت نباید صورت مسئله رو پاک کنی … توسکایی که من تربیت کردم خیلی محکم تر از این حرفاست … غیر ممکنه به این راحتیا عقب بکشه …
– چی کار کنم بابا؟ می گی چی کار کنم با این آدم؟
– هیچی … فقط جلوش محکم باش … نمی خوام حس کنه دختر منو زمین زده … دختر من همیشه باید تو اوج باشه … همینطور که تا الان بوده …
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
– ولی سخته بابا … به خدا سخته …
بابا پیشونیمو بوسید و گفت:
– زندگی عادته دخترم … عادت می کنی … ولی من مطمئنم همه چیز حل می شه … به بابا قول بده غصه نخوری …
با اینکه خودم هم از قولم مطمئن نبودم گفتم:
– باشه … قول می دم …
– آفرین دخترم … حالا بریم تو که مامانت هم حال خوبی نداره …
می دونستم مامان هم با دیدن آرشاویر به هم ریخته …. مامان آرشاویرو خیلی دوست داشت … آهی کشیدم و همراه بابا وارد شدم … می خواستم بشم مایه افتخارشون … ولی مایه غصه شون شدم … برام خیلی سخت بود … خیلی سخت …
یک هفته گذشت … دیگه هیچ خبری از آرشاویر نداشتم … بهتره بگم هیچ خبری ازش نشد … فقط یه روز که من سر صحنه فیلمبرداری بودم وقتی برگشتم خونه احساس کردم مامان زیادی خوشحاله و بابا هم قیافه اش در همه … نشستم کنار بابا و با تعجب گفتم:
– چیزی شده بابا؟
بابا آهی کشید و با صدای آرومی گفت:
– آرشاویر اومده بود اینجا …
با چشمای گشاد شده گفتم:
– جدی؟!
– آره … منم تعجب کردم … ولی …
– ولی چی؟
– بعدش ازش بیشتر خوشم اومد …
– بابا!
– اون برای ما حرمت قائل شد … جدای از مشکلی که با تو داره اومد اینجا … خیلی هم به ما احترام گذاشت و با همه وجودش و از ته قلبش عذر خواهی کرد ازمون …
– پس واسه همینه که مامان خوشحاله؟
– آره …
– عجب!
– پسر خوبیه … اگه حرفایی که در موردش زدی رو کس دیگه ای می گفت محال بود باور کنم …
آهی کشیدم و گفتم:
– ولی حقیقت داره بابا …
دلیل جدایی ما رو هیچ کس جز بابا نمی دونست … همه فکر می کردن دلیلش عدم تفاهمه … ولی بابا دلیل مسخره و کلیشه ای منو قبول نکرد و اینقدر پاپی من شد تا سر از قضیه در آورد … 
– می دونم دخترم …. حرف تو برام حجته!
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم … می خواستم خاطره هاشو هم تو ذهنم کمرنگ کنم … دیگه خسته شده بودم … باید با خودم روراست می شدم … آرشاویر اولین پسری بود که دل منو لرزوند و من با همه وجودم بوسیدمش بغلش کردم و بهش محرم شدم … اولین عشقم بود … فراموش نمی شد … تحت هیچ شرایطی اما شاید می تونستم برای خودم کمرنگش کنم که دیگه با دیدنش اینجوری داغون نشم …
لباس عوض کردم … رفتم توی تخت و لحاف رو کشیدم سرم … می خواستم بخوابم … نمی خواستم به هیچی فکر کنم …
گوشیم داشت خودکشی می کرد … ماشینو کنار خیابون پارک کردم و از توی کیفم درش آوردم …شماره ترسا بود … 
– الو …
– سلام خانومی …
– سلام ترسا جون … خوبی؟ آرتان خوبه؟ آترین چطوره؟
– اوه … همه اشون خوبن … تو خوبی؟ 
– مرسی … چه حال؟ چه خبر؟
– خبرای داغ داغ هالیوودی …
– چی هست حالا این خبرای داغت …
– ببین توسکا من چون خودم تو عشق خیلی زجر کشیدم تو رو درک می کنم … برای همینم هر اطلاعاتی که شاید بتونه کمکت کنه رو بهت می رسونم … هر چند که آرتان اگه بفهمه صاف منو می کشه …
این دختر چی پیش خودش فکر می کرد؟! درک من؟! آهی کشیدم و گفتم:
– چیزی شده؟
– آقاتون دوباره رفتن ایتالیا …
آشکارا جا خودم و گفتم:
– جدی؟!
– آره … اومده بود اینجا فقط یه سر به باباش بزنه گویا … 
– تو از کجا فهمیدی؟
– هان! از اینجا به بعدش مهمه …
– بگو دیگه ترسا … کشتی منو …
– خب بابا! منو نخور … راستشو بخوای از همون روزی که برگشته رفته سراغ آرتان البته من تازه امروز فهمیدم …
– خب خب؟
– هیچی دیگه آرتان هم یه کم باهاش کار کرده … گویا این دو ماهی که ایتالیا بوده رو کامل بستری بوده …
با صدای خفه ای گفتم:
– چی؟!
– آره … رفته اونجا و تحت دارو درمانی شدید بوده … الان هم به زور بهش اجازه دادن بیاد ایران به شرط اینکه زود برگرده … 
– پس … پس واسه چی دیگه پیش آرتان رفته؟
– واسه اینکه بعد از اینکه دوره دارو درمانیش تموم بشه باید تحت رفتار درمانی باشه … یه جورایی باید روانکاوی بشه … اینه که از آرتان خواست وقتی دوباره برگشت ایران باهاش کار کنه …
– آرتان … آرتان چی می گفت؟
– هیچی می گفت الان هم خیلی بهتر شده ولی هنوزم جای کار داره …
آهی کشیدم و گفتم:
– خوشحالم که به فکر درمان خودش افتاده … اما بین ما همه چیز دیگه تموم شده … اصلا پیش خودم یه درصد هم احتمال نمی دم که آرشاویر برگرده و من بخوام باهاش باشم … فقط براش خوشحالم که از این عذاب راحت می شه …
– دروغ می گی؟!
– نه … کاملا راست گفتم …
– توسکا … ولی تو دوسش دا…
– داشتم … الان فقط می خوام خودش راحت بشه … رابطه من و آرشاویر با یه دنیا دلخوری تموم شد … این رابطه دیگه نباید از نو شروع بشه … چون حرمت ها از بین رفته …
– بس کن توسکا … این عشقه! نه یه احساس دم دستی … این حرفا حالیش نیست …
آهی کشیدم و گفتم:
– هر کس عقیده ای داره … عشق هم حرمت داره … ولی حرمتش بین من و آرشاویر از بین رفت … 
سکوت کرد و چیزی نگفت … دیگه حوصله چونه زدن نداشتم برای همین هم با یه خداحافظی کوتاه تماسو قطع کردم … حقیقتا از اینکه آرشاویر می خواست درمان بشه خوشحال بودم … این همه زجر حق آرشاویر نبود … واقعا که حقش نبود …
– الو سلام …
– سلام شهریار جان خوبی؟
– ممنون خانوم! شما که از بس به من زنگ می زنی من شرمنده می شم … 
– اذیت نکن دیگه …
– کجایی خانوم؟
– تو خونه … کجا باید باشم؟ کار که ندارم بیکار افتادم اینجا …
– خوب پس به موقع زنگ زدم …
– خبری شده؟
– آره یه فیلم خوب برات دارم … البته اینبار من تهیه کننده اش نیستم …
– چه عجب!
– دست شما درد نکنه … اینقدر از من خسته شدی؟
ریز خندیدم و گفتم:
– نه … ولی دیگه داشتیم باعث شایعه سازی می شدیم … اکثر فیلمای من تهیه کنندگیش با توئه …
– نه خانوم نگران نباش … کسی جرئت نداره پشت سر من شایعه بسازه …
– اه اه! بابا جذبه!
مردونه خندید و گفت:
– الان فیلمنامه رو برات می یارم … بخون خبرشو بهم بده …
– باشه … وقتی تو معرفی کنی یعنی خوبه دیگه …
چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آهسته ای گفت:
– مرسی ازت … بابت اعتمادت …
– کاری نداری؟
– نه مواظب خودت باش …
– خداحافظ …
یکی دو ماهی بود که شهریار عجیب خودشو به من نزدیک کرده بود و منم به جورایی بهش پناه برده بودم … البته هیچ حرفی به جز فیلم و کار نداشتیم که با هم بزنیم … حتی یه بار هم در مورد خودش یا آرشاویر حرفی نزده بود … برای همینم من کم کم باهاش احساس راحتی کردم … حتی یکی دوبار هم با هم رفتیم بیرون … خیلی آقا وار رفتار می کرد اما برای منی که مدام داشتم با آرشاویر مقایسه اش می کردم زیاد هم دلچسب نبود … به خصوص که همه اش می ترسیدم بهم گیر بده و مثل آرشاویر شکاک باشه … برای همین هم حد خودمو باهاش رعایت می کردم … کم کم داشتم می فهمیدم که پسر خوبیه … همه که مثل هم نبودن!
– خانم مشرقی … این مطمئنم بهترین کار سینمایی شما خواهد شد …
با دست شقیقه ام رو مالش دادم … این تهیه کنندهه بدجور روی اعصابم بود … از بس حرف می زد سرم داشت می ترکید … آخ شهریار کاش اینم کار خودت بود … این منو دیوونه کرد! شهریار هم نشسته بود کنار یارو و با خنده داشت منو برنداز می کرد … از قیافه اش منم خنده ام گرفت … یه لحظه یاد آرشاویر افتادم … اگه بود الان چه فکری در موردم می کرد؟ چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت … بعضی وقتا دل ازم نافرمانی می کرد و سر می ذاشت به کوی اون … اینجور وقتا با بدبختی یکی از آهنگاشو گوش می کردم و زل می زدم به تنها عکسی که ازش داشتم … یه کم آروم می شدم ولی چه جوری باید به دلم حالی می کردم که دیگه آرشاویری نیست … دیگه کسی نیست که ازم حمایت کنه … دیگه … با صدای تهیه کننده پریدم بالا:
– خانوم مشرقی … شما با این شرایط موافق هستین ؟
دیگه چه فرقی می کرد؟ سری تکون دادم و زیر قرارداد رو امضا کردم … اینقدر از همه چی بریده بودم که حتی نپرسیدم هم بازی هام کی هستن؟! فقط می خواستم سرم گرم باشه … ولی این سوالو شهریار پرسید:
– بالاخره بازیگر نقش اول مرد انتخاب شد؟ 
– نه هنوز …
شهریار با تعجب گفت:
– نه؟!!!! ای بابا! کمتر از یک ماه دیگه فیلمبرداری شروع می شه … پس می خواین چی کار کنین؟
– تقصیر آقای شکوهیه … پدر ما رو در آورده …
– آقای شکوهی کیه؟
– کسی که انتخاب بازیگر با اونه … می گه این نقش یه بازیگر خاص می خواد … چیزی که تو ذهنشه فکر کنم هنوز از مادر زاییده نشده … ما خودمون خیلی ها رو پیشنهاد دادیم ولی همه رو رد کرده …
– ای بابا!
– با این کارای این آقا فکر کنم کار فیلمبرداری عقب بیفته … کارگردان سکته نکنه خوبه …
– چی بگم والا؟! خدا به دادتون برسه! 
از جا بلند شدم و گفتم:
– دیگه با من کاری ندارین؟!
– نه … می تونین برین … خیلی لطف کردین …
شهریار هم از جا بلند شد و گفت:
– من ماشین ندارم توسکا منو هم تا یه جایی برسون …
هر دو خداحافظی کردیم و از دفتر خارج شدیم … توی ماشین که نشستیم شهریار گفت:
– از فیلمنامه راضی بودی؟ فکر کنم با همه کارایی که تا الان کردی فرق داشته باشه …
– آره خیلی خاصه … اما زیاد از حد عاشقانه اس عین رمانای ایرانی می مونه …
– قشنگی و خاصیش به همینه …
– من همه فیلمای عاشقانه ام عشقشون در کنار یه مسئله دیگه بیان می شدن اما این عشقش هم توی دل عشق بیان می شه به نظر من اگه قسمتای عاشقانه اش حذف بشه دیگه هیچی ازش نمی مونه …
– درسته! و با بازیه تو می شه یه فیلم عاشقانه فوق العاده …
– حالا کاش همبازیم کسی باشه که بتونم باهاش حس بگیرم …
– رفتگر محله هم که باشه تو عالی درش می یاری …
لبخندی زدم و گفتم:
– شاید …
شهریار رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه … داشتم ماشین رو پارک می کردم که گوشیم زنگ خورد … نگاه کردم روی صفحه اش … ترسا بود … عجیبه! خیلی وقت بود با من تماس نگرفته بود … با تعجب جواب دادم:
– الو …
– سلام ترسا خانوم کم پیدا!
– سلام توسکا جونم … خوبی؟ چطوری خوش می گذره؟ بابا چه خبره اینقدر فیلم زرت زرت می دی بیرون؟ خسته شدم هر بار خواستم برم سینما فقط فیلمای تو رو دیدم …
خندیدم و گفتم:
– حقا که وروره جادویی …
– آره آرتانم همین عقیده رو داره …
دو تایی با هم خندیدم که یه دفعه گفت:
– وای داشت یادم می رفت برای چی زنگ زدما … توسکــــا
از جیغش پریدم بالا و گفتم:
– هان؟! بابا کر شدم!
– خبر نداری!
– از چی؟!
– آرشاویر … آرشاویر برگشته …
پریدن رنگم رو حس کردم … زانوهام از تو شروع به لرزیدن کردن … اسمش که می یومد همیشه همینطور می شدم … با صدای لرزون گفتم:
– جدی؟
– آره … آره … دیروز رفته پیش آرتان … آرتان می گفت حالش خیلی بهتر شده … می گفت با چند جلسه روانکاوی توپ توپ می شه!
آه کشیدم … پس بالاخره راحت شد … خدا رو شکر! ترسا وقتی دید صدام در نمیاد گفت:
– کوشی؟! هستی؟
– هستم …
– تعجب کردی؟
– نه … خوشحالم … راحت شد …
– تازه! با مامان و خواهرش هم برگشته … گویا درس خواهرش تموم شده!
چشمام گرد شدن! چه زود! درس آرشین که باید سه چهار ماه دیگه تموم می شد … آرشاویر گفته بود درسش خیلی خوبه لابد … لابد زودتر پاس کرده بود … بغض داشت خفه ام می کرد … ترسا با هیجان گفت:
– حالا همه اینا به کنار … قسمت هیجان انگیزش مونده …
دیگه هیجان انگیز تر از این؟ لابد الان می گه می خواد بیاد خواستگاریت … اگه اینو بگه دیگه می شه اوج هیجان … خودم از فکر خودم خنده گرفت و گفتم:
– دیگه چی؟
– ببینم تو تا حالا متوجه یه پرشیای سفید نشده بودی که تعقیبت کنه …
توی ذهنم به تحلیل پرداختم … پرشیا … سفید … دنبال من … یادم نمی یومد … گفتم:
– نه … چیزی یادم نمی یاد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا