رمانرمان تقاص

رمان تقاص فصل 1

5
(2)

خلاصه:
سالها پیش … وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت … شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود … اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد … باید تقاص پس بدهیم … هم من هم تو … تقاص گناهی که نکردیم … تو به من استواری را یاد بده! من شکننده ام … من از جنس بلورم … من لطیفم … نگذار بشکنم … برای شکستنم زود است! دستم را بگیر … تنهایم نگذار … نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد … نگذار … بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم … بگذار این کینه ها را از بین ببریم … بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو … تو نیمه دیگر وجودمی … کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت … حست می کردم … با من بمان … این تقاص حق من و تو نیست … هیچ وقت باور نمی کنم که بلور وجودت شکسته باشد … همان خورده شیشه ای که بقیه می گویند را تو نداری … نه نداری … منم ندارم … نمی خواهم باور کنم که تو وسیله ای شدی برای تقاص پس گرفتن … نگو که دارم خودم را گول می زنم! شاید تو خودت خواستی … شاید هم نه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق … بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام … بین مرد بودن و نامرد بودن تو … کمکم کن … این راه که می روی به ترکستان است … شاید هم نه … قسمت است … هر چه که هست من خود را به دست تو می سپارم … تو برو و مرا بکش به هر سو که دوست داری … من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ….
چه خلاصه ای شد! کل رمان توش گنجونده شده ها! اما نیاز به اندکی تاملات داره
مقدمه:
تواون شام مهتاب کنارم نشستی عجب شاخه گل ها به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی که صورتگری را نبود این چنِینی
پریزاد عشقو مه اسا کشیدی خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوش باورم من شکفتی و گفتی: از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بی تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی تو یک جمع عاشق، تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم: ای وای, مبادا دروغ گفت؟!
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستم خبر داری یا نه؟ هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری….
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری….
با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم:
– بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که …
خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:
– حیا کن … همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید!
از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم:
– آخ جون … امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی.
اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت:
– دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره.
همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت:
– سلام صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
– سلام ساعت چنده؟
من اگه جای اون بودم می گفتم:
– کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده!
ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
– ساعت تازه ده شده … پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.
– کجان؟
– توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید.
زیر لب غرغر کردم:
– تو رو می خوام چه کنم؟
ولی گفتم:
– باشه تو برو به کارات برس.
بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت:
– به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی!
رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت:
– دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟
قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم:
– باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن.
بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت:
– رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه.
رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت:
– اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی!
حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدن و کاملاً مرتب بودن. انگار همیشه می خواستن برن مهمونی. این یه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول همیشه من سنت شکنی می کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزدید و کوسن به یکی از قفسه های کتابخونه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم:
– خوبه حالا یه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنه از فردا باید لباسای آقا رو هم می شستیم! همچین می گه خانواده سلطانی کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد … بابا چرا این خونه اینقدر گنده اس؟ هر بار که می خوام از یه جایی برم یه جای دیگه هوس می کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول می کشه از اتاقم بیام اینجا!
بابا در حالی که از حرفای نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و میون حرص خوردن من، گفت:
– بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ کس حرص نخور عزیز دلم. این اولاً … دوماً با خونه چی کار کنم؟ بابا چرا غر می زنی؟ یه کم تحرک برات بد نیست.
– یعنی می خواین بگین من خیگم؟
قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت:
– آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود می مونی … دراز و لاغر.
– اِ بابا ببینش.
بابا فقط گفت:
– مانکن منو اذیت نکن رضا.
رضا با دلخوری مصنوعی گفت:
– وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره!
با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر می شدیم. به قول مامان، هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت:
– صبحونه خوردی لوس بابا؟
می دونستم الانه که مورد توبیخ قرار بگیرم برای همین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم:
– نوچ.
مامان با عصبانیت گفت:
– رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمی کشی از اون قدت؟ دوماً می دونی که چقدر روی مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونه تو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم.
شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازی های یکی یه دونه اش لبخند می زد بیرون پریدم و شیرجه زدم توی بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت:
– اه این چه وضعیه؟ اصلاً حالا که اینطور شد اجازه نمی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت.
جیغ کشیدم و گفتم:
– وای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من … جون من لباسم حاضر شده؟
تند تند مامانو می بوسیدم و حرف می زدم. مامان با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت:
– اول صبحونه!
– مامان جون من…
– همین که گفتم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرمیونی کنه. ولی اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمین کوبیدم و گفتم:
– اه … باشه.
خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت:
– تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو.
و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند تا میز بزرگ اونجا بود که روی یکی از اونا بساط صبحونه چیده شده بود. اصلاً میلی به خوردن نداشتم، ولی به زور مژگان، همون خدمتکار سیریش که به دستور مامان حاضر شده بود، صبحونه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع با مژگان رفتیم سمت اتاقم. لباسم توی کمد آویزون شده بود و داشت بهم چشمک می زد. انگار التماس می کرد بیا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ می شدم. لباسی بود که از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای که پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. به کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف می کرد و من غرق غرور و لذت می شدم. تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم:
– پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالا!
اوه اوه! چقدرم برای خودم در نوشابه باز می کردم. بعد از مرخص کردن مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. می خواستم برم لباسو به مامان نشون بدم، مونده بودم کجا برم پیداش کنم. با دیدن یکی از خدمتکارا هجوم بردم سمتش و سراغ مامانو گرفتم که گفت توی اتاق رضاست. رو هم رفته چهار تا خدمتکار داشتیم که همیشه دو تاشون موجود بودن، هفته دو روز مرخصی داشتن و برای همین هم هیچ وقت همه شون با هم نمی موندن. مگه اینکه مهمونی چیزی داشته باشیم. مثل امروز که همه شون بودن. با عجله به سمت اتاق رضا رفتم. همیشه همینطور بود. باید براشون ردیاب نصب می کردم که گمشون نکنم. به اتاق رضا که رسیدم بدون اینکه در بزنم بازم مثل بلانسبت گاو پریدم تو. مامان لب تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. چه ژستیم گرفته بود پدسگ! ا نه! کقافت مناسبت تره، نباید به بابای خودم فحش می دادم. مامان با دیدن من به آرومی از جا بلند شد. رضا هم به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم:
– چطوره؟
مامان با چشمایی پر افتخار گفت:
– فوق العاده است!
رضا هم سوتی زد و گفت:
– ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم در آورد درست و حسابی شد فنچ!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
– من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده.
مامان جلو اومد و در حالی که دورم چرخ می زد، گفت:
– دخترم واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمیشه که با یه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. باید برم بگم برات اسفند دود کنن می ترسم خودم چشمت بزنم.
لبخند روی صورتم نشست. همیشه از اینکه کسی منو بزرگ خطاب کنه لذت می بردم. نمی دونم چه عجله ای داشتم برای زودتر بزرگ شدن. بار اول بود که لباس مجلسی می پوشیدم. تا قبل از این همیشه بلوز شلوار و لباسای اسپرت می پوشیدم. رضا با لبخند موذیانه گفت:
– فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونه رو از جا بکنن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن.
فکر خواستگار یه ذوق خاصی تو دلم به وجود می آورد. ذوق بزرگ شدن، یا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعکس ذوق مرگ شدنم گفتم:
– اون که بله! ولی زیاد خوشحال نشو. چون کسی از من بله نمی گیره. فعلاً شما مقدمین. در ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منه آقا خوشگله؟
– این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشه مامانه.
بعد با لحن افسوس واری به شوخی گفت:
– مامان می خواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنه و ما باید مثل دو تا نامزد، امشب قدم به قدم با هم باشیم.
با خنده دو کف دستمو به هم کوبیدم و گفتم:
– عالیه! من از خدا می خوام نامزدی به خوشگلی تو داشته باشم.
یه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت:
– آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟ تو که صبح داشتی منو با لباس درسته قورت می دادی.
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:
– آخه می خوام بغلم کنی. خیلی وقته که بغلم نکردی.
مامانم اخم کرد. همیشه از لوس بازی های من عذاب می کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنه. ولی موفق نمی شد. رضا خندید و مامان با اخم گفت:
– رزا تو عوض نمی شی! خوبه همین دیشب بود که به زور از هم جداتون کردم، وگرنه همونطور تو بغل هم خوابتون می برد.
رضا خندون دستاشو از هم باز کرد و گفت:
– بفرما، این آغوش ما از آن شما ای دختر زیبا!
شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونه اشو بوسیدم. رضا زمزمه وار گفت:
– لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمی دونم چرا تازگیا اینقدر از دخترای لوس خوشم می یاد.
بعد آروم در گوشم گفت:
– مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن!
سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
– رضا امشب یه قدم هم از من دور نمی شی ها!
رضا بی حرف گونه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود که نور فلاش دوربین باعث شد به طرف مامان که دوربین به دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم:
– اِ مامان چرا بی خبر عکس می گیری؟ خوب یه ندا بده جِست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام می بینه میگه چه مامان چلاق شفته شولی دارم.
مامان که از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو قایم کنه و گفت:
– صحنه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم.
همونجا بغل رضا دست به کمرم زدم و گفتم:
– اِ من که لوس و ننر بودم! چی شد حالا …
مامان با اخم گفت:
– درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری.
– اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد خونه مون.
مامان همینطور که سعی می کرد منو از بغل رضا بیرون بکشه گفت:
– وقت نمی شه بریم آرایشگاه، زودتر برو به کارت برس که بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست که دقیقه نود کاراشو می کنی ها.
به دنبال حرف مامان، رضا منو روی زمین گذاشت و گفت:
– برو خواهری، برو لباستو در بیار خراب نشه، به حرفای مامان هم گوش کن.
سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اتاق رضا بیرون رفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشه و عکس العمل پسرای فامیلو ببینم. آخ که چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو در بیارم. توی فامیل ما چیزی که به وفور یافت می شد، پسر بود. از همه بیشتر دلم می خواست عکس العمل سام پسر خاله مو ببینم. با سام راحت تر از همه پسرای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیه؟ نه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشه و عاشقش شده باشما! نه خدا اون روزو نیاره. فقط با سام زیادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یاد عشق واهی افتادم. آخ عشق واهی عزیزم! اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داشت برای خودش. اون زمان نقاشی خیلی می کشیدم، ولی این نقاشی برام از همه خاص تر بود. چون وقتی که اونو کشیدم به نظرم همه چی غیر طبیعی بود، شادم نبود و من توهم زده بودم. در هر صورت … یه شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پریدم. حتی خوابم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. خیلی پریشون بودم و دنبال یه چیزی می گشتم که آرومم کنه. و تنها چیزی هم که اون لحظه می تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود. میلش اون لحظه توی من بیداد می کرد. یک بوم، سه پایه و یه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم به کشیدن. طرح یه پسر رو می کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت می کرد و دیوونه وار رنگا رو روی بوم قاطی می کردم. درست متوجه نمی شدم که چی قصد دارم بکشم. یه بوم پنجاه در هفتاد جلوم بود، یه پالت پر رنگ، چند تا قلم و یه ذهنیت کمرنگ. دلم می خواست تا حدی که ممکنه اونو خوشگل بکشم! یه طرح خاص از پسر ایده آلی که بعضی وقتا تو ذهنم می ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف به اون طرف کشیده می شد. نزدیکای صبح بود که نقاشی تموم شد. تا اون روز نتونسته بودم یه نقاشی رو به این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم که بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیهوش شدم. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری که کردم رفتم سر وقتش تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود پس بیفتم! اصلاً باورم نمی شد که این نقاشی کار من باشه، ولی بود! یه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. روی بوم، پسری کاملاً غربی خود نمایی می کرد! پسری که تا حالا به خوشگلی اون تو تموم عمرم ندیده بودم! یه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوست سفید، موهای طلایی لخت که تیکه تیکه روی پیشونی اش ریخته بود، لبایی به رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچیک و خوش فرم که انگارصد بار با خط کش تراش خورده بود. ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده به رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود که حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود که دستم روی قلبم خشک شده. وقتی به خودم اومدم از جا پریدم و دوون دوون اول از همه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و مامانو. رضا رو که کشون کشون با خودم به اتاقم آوردم ولی بابا و مامان یه کم طول کشید تا اومدن. رضام مث خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت:
– چه کردی رزا!
چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش به شوخی اخم کرد و در حالی که دستشو روی گردنش می ذاشت، گفت:
– وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیه تو کشیدی دختره گیس بریده؟ یالا بگو تا خودم گیساتو نبریدم.
مشتی به شونه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و بابا و مامان وارد شدن.
با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت:
– بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟
قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد:
– فرهاد …
با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:
– مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست.
نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شونه های لرزون مامانو گرفت و گفت:
– چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من.
مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت:
– تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا …
بابا مامانو گرفت و گفت:
– الان وقتش نیست. تو برو بیرون … من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.
سپس با تحکم به رضا گفت:
– رضا مادرتو ببر.
رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی به وجود اومده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودمو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت:
– خب؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
– خب چی؟
– کجا دیدیش؟
چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:
– هان؟
– رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟
– به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم.
– توقع داری باور کنم؟
تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم:
– بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟
– نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.
– من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره!
بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میون موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
– امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟
بعد از یکی دو دقیقه دوباره به سمت من برگشت و گفت:
– رزا تو مطمئنی که …
بغضم که تا اون لحظه به زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم:
– بابا به خدا …
بابا که طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. تند تند با مشتامو اشکامو پاک کردم و ززل زدم توی چشمای بابا. گفت:
– خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه.
– ولی بابا…
– ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟
مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:
– بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت:
– خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامانت بشی آخه؟
با ذوق گفتم:
– پس قبوله بابا؟
– باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه.
بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم و گفتم:
– بابا …
برگشت:
– بله؟
– مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟
اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت:
– مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی!
بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
– نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه!
اخم کردم و گفتم:
– خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق…
بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچی نمی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:
– اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟
به اعتراض گفتم:
– اِ رضا!
لب تختم نشست و گفت:
– خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی.
بی توجه به کنایه اش گفتم:
– فهمیدی مامان چش شده بود؟
پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
– نه والا … کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه که نداری. حالا این نقاشی تحفه چی بود که تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن.
به سمتش حمله کردم و گفتم:
– ببند دهنتو رضا … تو جز خورد کردن اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یه دلقک مضحکی.
رضا در حالی که از عصبانیت من و تلاشم برای کتک زدنش غش غش می خندید سعی می کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره تا نتونم مشت به سینه اش بکوبم. تموم تلاشم آخر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی که داده بودم همیشه پارچه ای روی نقاشیم می کشیدم. ولی کم کم به خودم جرئت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم به دیوار آویزون کردم. اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از اومدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم … نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت:
– نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی!
رو به بابا گفت:
– فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده.
بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم:
– آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم.
رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم:
– آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره.
رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت:
– نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟
بعد از مامان پرسید:
– اینجا چه خبره خانم؟
در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم:
– بهتره از نامزدم بپرسید.
و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد.
بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت:
– بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید.
اونم فهمیده بود من یه جا بند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمتش برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می یاره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، فهمیدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت:
– تموم شد!
نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و موهاشو رو به بالا شونه کرده بود. صورتش هم هفت تیغ کرده بود و بوی ادکلونش آدمو گیج می کرد. کمی طول کشید تا هر دو به خودمون اومدیم شروع کردیم به تعریف کردن از اون یکی. با تذکر رضا که گفت دیر شده به زور سری برای مادام سوفیا تکون دادم و همراه رضا از اتاق خارج شدم. سالنی که مخصوص مهمونی های بزرگ بود طبقه پایین قرار داشت. بالای پله ها که رسیدیم احساس کردم از زور ترس و هیجان در حال خفه شدنم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:
– رضا من می ترسم. می شه من نیام؟
رضا لبخندی زد و گفت:
– از چی می ترسی؟ مگه می شه تو نیای؟
– خوب من تا حالا با این ریخت و قیافه جلوی کسی نرفتم. می ترسم!
– بالاخره یه بار اول هم وجود داره. یه نفس عمیق بکش. بچه هم نشو.
– رضا اگه مسخره ام کردن چی؟
خندید و گفت:
– دیوونه برای چی مسخره ات کنن؟ چرا اعتماد به نفستو از دست دادی؟ ببینمت…
مظلومانه نگاش کردم. دستی به گونه ام کشید و گفت:
– مثل همیشه ناز و خانومی. از همیشه هم خوشگل تر شدی.
گونه شو بوسیدم و گفتم:
– خیلی خب، خر شدم، بریم.
اونم در حالی که می خندید، بوس منو بی جواب نذاشت. گونه مو بوسید و دستمو به طرف پله ها کشید. دوباره نفس تو سینه ام حبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایین می رفتیم. کم کم همه متوجه ما شدن و به طرفمون چرخیدن. همهمه ها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنها صدایی که شنیده می شد، فکر کنم صدای پاشنه کفشای من بود. نمی دونم برای چی ارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی نگاش آرامش موج می زد. از آرامش اون منم کمی آروم شدم. پله ها رو تا آخر پایین رفتیم و به سالن رسیدیم. قبل از اینکه متوجه مهمونا بشم متوجه کف لیز و صیقلی سالن مهمونی شدم. آخ که چقدر دلم می خواست کفش هامو در بیارم و کمی سر بخورم. باز افکار مسخره خودم خنده ام گرفت. تو اون وضعیت تو چه فکری بودم من! اولین کسایی که به خودشون اومدن بابا و مامان بودن که با لبخند به سمت ما اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج می زد. بعد از اون سیلی از دخترا و پسرا با قیافه های عجیب و غریب و بعضی ها هم سر و سنگین به طرفمون اومدن. از دیدنشون خنده ام می گرفت ولی جلوی خودمو می گرفتم که دلخوری پیش نیاد. یکی یکی با اونا دست می دادم و روبوسی می کردم. بوی لوازم آرایش می دادن. فکر می کردم آرایش خودم زیاده، ولی با دیدن اونا حسابی به خودم امیدوار شدم!
همه حرفای چاپلوسانه شون تکراری بود و تو خوشگلی من و جذابیت رضا خلاصه می شد. در اون بین جمله ایلیا، پسر عموم تنمو به لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره به آرامشم غلبه کنه. چشمای سبز زمردی ایلیا که کپی چشمای خودم بود، برق خاصی داشت. برای بار اول بود که اونو به این حال می دیدم. رنگش کاملاً پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود. با صدایی که ارتعاش داشت در گوشم زمزمه کرد:
– داری بزرگ می شی! بالاخره یه روز مال خودم می شی!
اینو گفت و سریع از ما دور شد. بار اول بود که کسی باهام اینجوری حرف می زد. تو راه مدرسه بودن پسرایی که مزاحم می شدن و زرت و پرت می کردن! اما این مدلش فرق داشت انگار. زیر لب گفتم:
– چی بلغور کرد این برای خودش؟ خب حالا یعنی چی؟ انگار داره در مورد یه دست لباس حرف می زنه که می گه مال خودم می شی. نکبت!
رضا که متوجه دگرگونی ام شده بود پرسید:
– چی شده رزی؟ کسی حرفی بهت زده چرا رنگت پریده؟
دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
– رنگم؟ نه نپریده … چیزیم نیست. لابد مال همون موقع است دیگه.
ترسیدم واقعیتو بهش بگم. یهو جدی جدی رگه بغله بیرون و جنگ راه بیفته! تجربه های جدید پشت سر هم داشت برام اتفاق می افتاد. رضا که قانع شده بود، مشغول صحبت با یکی از دوستاش شد. حواسم به کلی پرت شده بود که با صدای سپیده دختر خاله ام که از خواهر به من نزدیک تر و هم سنم بود، به خودم اومدم:
– هی کجایی تو دختر؟
با خوشحالی سپیده رو بغل کردم و همه چی از یادم رفت. شلوار چرمی مشکی پوشیده بود با بلوز حریر صورتی. با خنده گفتم:
– نی نی کوچولو! تو هنوز لباس اسپرت می پوشی؟
با اخم ظریفی گفت:
– واه واه حالا خوبه یه بار تو لباس شب پوشیدیا. یادت رفته تا همین چند روز پیش چی می پوشیدی؟ انجیر خشک کی رفته قاطی آجیل؟
خندیدم و گفتم:
– اووه باز به اسب شاه گفتن یابو؟ تو اصلاً برو جوراب تور توری بپوش با دامن چین چینی.
قبل از اینکه فرصت کنه دوباره حرفی بزنه، نگاهی به اطراف کردم و چون سام که برادر سپیده بود رو ندیدم، از سپیده پرسیدم:
– سام کجاست؟
– کنار رضاست.
– بریم پیششون. دلم براش تنگ شده.
– بگو دلم برای کل کل تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
– حالا همون!
رضا و سام هم سن بودند و سام دانشجوی رشته پزشکی بود. به خاطر علاقه ای که بهش داشتم شایدم رو حساب همون کل کل کردنمون منم رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم تا مث اون دکتر بشم. نمی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم. رقابت بود دیگه!
همینطور که دستم تو دست سپیده بود با هم راه افتادیم اون طرف سالن. بعضی وقتا حس می کردم جای زمین روی ابرا راه می رم، همیشه سرم رو بالا می گرفتم و قدمامو هم خیلی نرم بر می داشتم. قیافه گرفتن برای این و اون عادتم بود، اینقدر که تو گوشم خونده بودن تکم و حرف ندارم زیاد از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و عمو فرزاد و دایی شهرام رو دیدم و ناچاراً مشغول سلام و احوالپرسی شدم. عمو فرزاد با خنده گفت:
– رزا جان تو عروس خودمی عمو. زود باش یکی از پسرامو انتخاب کن تا همین امشب کار رو یه سره کنم بره پی کارش.
به دنبال این حرف خندید. می دونستم که شوخی می کنه. برای همین منم خندیدم و با خنده گفتم:
– عمو جون! مگه لباسه که یکیو انتخاب کنم؟
آخه عمو فرزاد چهار تا پسر داشت که بزرگترینشون بیست و هفت سالش بود و کوچیک ترینشون هجده سال. مورد اوکازیون! عمو فرشاد به شوخی اخم کرد و گفت:
– نخیر آقا فرزاد، رزا عروس خودمه. هیچ حرفی هم توش نیست. از اول هم گفته بودم …
عمو فرزاد با خنده گفت:
– برای ایلناز بگیرش. اتفاقاً خیلی هم به هم می یان!
همه مون خندیدیم. ایلناز دختر عموم بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود. توی این کمبود دختر من و ایلناز معجزه محسوب می شدیم! توی اکثر خونواده های ایرانی همه پسر دوستن، تو خونواده ما برعکس بود و هر کسی دختر دار می شد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیا هم برادر ایلناز بود و بیست و شش سالش بود اگه اشتباه نکنم! یه برادر دیگه هم به اسم ایمان داشتن که فقط دو سال از من بزرگتر بود. بگذریم … دایی شهرام دستشو دور گردن عموها انداخت و گفت:
– برید خدا رو شکر کنید که من پسر ندارم و فقط یه دختر دارم. اگه صدف پسر شده بود، هیچ کدوم شانسی نداشتید.
به دنبال این حرف بحث بینشون بالا گرفت. من و سپیده ته تغاری های فامیل بودیم و کوچیک تر از ما دیگه کسی نبود. من به خاطر شیطنتا و بچه بازیام عشق عموها و دایی و خاله م بودم. شاید همین محبت های زیادی باعث شده بود تا اون حد لوس و از خود راضی بشم. سپیده برای اینکه به بحث عموها و دایی ام خاتمه بده و یه راه فرار پیدا کنه، گفت:
– آقایون اینقدر دعوا نکنین! رزا که عقلشو از دست نداده بخواد توی فامیل شوهر کنه تا بچه اش کج و کوله بشه. حالا هم با اجازه!
بعد از این دست منو کشید و به سمت رضا و سام برد. صدای خنده عموها و دایی رو از پشت سرم می شنیدم. دایی ام گفت:
– ووروجک ها.
برگشتم و چشمکی به دایی زدم، اما همین که دوباره چرخیدم، سام و رضا رو روبروی خودمون دیدم. اونا هم با دیدن ما اومده بودن جلو، سام با لبخند و ژستی خنده دار کمی خم شد و گفت:
– سلام عرض شد بانوی من.
خندیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
– سامی لباسم چطوره؟ بهم می یاد؟
دستشو گذاشت زیر چونه اش، ادای فکر کردن در آورد و بعد از چند ثانیه گفت:
– ای بد نیست! بچرخ ببینم …
اسکل وار چرخی دور خودم زدم و بعد چشمامو کمی گرد کردم و منتظر نتیجه بهش خیره شدم، ادامه داد:
– به چشمای مماخی تو نمی یاد. فکر کنم به سپیده بیشتر از تو بیاد.
سپیده زد زیر خنده و با کف دست محکم بین دو کتف سام کوبید و گفت:
– دمت گرم سام! خیلی باحالی داداشی. مگه تو از پس این رزا بر بیای.
منم با مشت محکم توی شونه سپیده کوبیدم و به سام غریدم:
– درد! مرده شورتو ببرن اصلاً از تو نظر نخواستم. یه بار دیگه به چشمای زمردی من بگی دماغی، دماغتو با چشات یکی می کنم.
سرشو آورد جلو، صورتشو دقیق جلوی صورتم نگه داشت. چشمای درشت قهوه ایش توی صورت سفید و سه تیغه اش برق می زد، زمزمه کرد:
– ریز می بینمت فسقلی من …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– من که اصلاً تو رو نمی بینم …
رضا خندید و گفت:
– سام کم سر به سر رزا بذار، می دونی که پاش بیفته چپ و راستت می کنه.
سام همونجور که صورتش جلوی صورتم بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
– چپ و راست شده تونیم بانو!
به این حرفا و کارای سام عادت داشتم، برای همین هم خیلی جا نخوردم. یهو یاد چیزی افتادم و گفتم:
– راستی ببینم چرا تو اون اول که من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یاد ندادن؟
سام چشمکی به سپیده زد و گفت:
– چون من اونقدرها کوچیک نشدم که بخوام بیام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، پس تو باید بیای.
انگشتم رو به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم:
– وای به حالت اگه بعد از مهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی میکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی می کنه.
– اگه کاری از عهده ات بر میاد همین الان رو کن، وگرنه که تهدید الکی موقوف.
– اِهه من که مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً می رسم.
تا اومد دهن باز کنه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، به طرفمون اومد و سام به اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو به من گفت:
– رزا خانم می شه لطفاً مهران خان رو به من نشون بدین؟
صدای آهسته رضا رو شنیدم که گفت:
– من و سام بوقیم دیگه! می یاد از رزا می پرسه.
خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو به سمت مهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو به فکر فرو برد. چرا همه چیز دور و بر من در حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا به من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همه به خونه هاشون رفتن، ولی به درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. مامان اصرار داشت که سپیده و سامو به اتاق مهمونا بفرستیم، ولی نه من و نه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم مامانو مجاب کردیم و سپیده و سامو به اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همه رقص و ورجه وورجه حسابی خسته شده بودیم و اونقدر خوابمون میومد که سرمون نرسیده به بالش خوابمون برد.
* * * * * *
صبح با صدای سپیده چشم باز کردم. سپیده در حالی که می خندید لیوان آبی رو بالای سرم به صورت مورب نگه داشته بود و می گفت:
– رزا تا سه می شمارم یا بلند می شی یا این لیوان آبو روی سرت خالی می کنم.
به التماس گفتم:
– جـــــــــون من سپیده اذیت نکن. خوابم می یاد.
– بیخود. بلند شو ببینم حوصله ام سر رفت.
– درد بی درمون بگیری! می گم خوابم می یاد. به من چه که حوصله ات سر رفته؟
– خودت درد بی درمون بگیری. لال مرگ بمیری. از جلوی چشام خفه شو، بلند می شی یا نه؟
با لجبازی گفتم:
– نه بلند نمی شم.
خواستم پتو رو روی سرم بکشم، که بی انصاف لیوان آب یخ رو روی سرم خالی کرد. نفسم برای چند لحظه بند اومد، درسته که تابستون بود اما با خنکی که کولر به وجود آورده بود کم مونده بود یخ بزنم! با عصبانیت از جا پریدم و گفتم:
– بمیری الهی! اگه جرئت داری وایسا تا نشونت بدم!
در حالی که می دوید، از اتاق خارج شد. سپیده به باغ رفت و من هم دنبالش با لباس خواب، می دویدم. بالای لباسم کاملاً خیس شده بود. با فریاد گفتم:
– سپیده می کشمت. مگه اینکه دستم بهت نرسه.
همینطور که می دوید برگشت و زبونشو برام در آورد. همین حرکت باعث شد که شلنگ آبو نبینه. پاش به شلنگ گیر کرد و محکم روی زمین افتاد. در حالی که می خندیدم به طرفش رفتم و گفتم:
– آخیش دلم خنک شد! تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی!
اون قسمت که افتاده بود آب جمع شده بود و همین باعث شد لباسش خیس و گلی شود! کلا سپیده توی افتادن ید طولایی داره. از بچگی هم تلپ تلپ می خورد زمین دست و پاش زخم می شد. با ناله و آه و فغان بلند شد و بی توجه به من لنگ لنگون به طرف ساختمون راه افتاد. من فقط می خندیدم و اون با غیظ نگام می کرد، به نوبت رفتیم حموم و دوش گرفتیم. اینم آغاز روزمون … به نظر که بد نمی یومد! بعد از دوش، با هم به سالن غذا خوری رفتیم و همراه بابا و مامان که تازه بیدار شده بودن یک صبحانه دلچسب خوردیم. رضا و سام هنوز بیدار نشده بودن. آی که چقدر دلم می خواست برم روی سر جفتشون آب یخ بریزم! چه فازی می ده لامصب! اما جرئت نداشتم، سام منو می خورد. بعد از اینکه بابا میون سر به سر گذاشتنای من و سپیده به کارخونه رفت، همراه سپیده به اتاق رضا رفتیم. بدون اینکه حرفی به هم بزنیم، از خیر سر به سر اون دو تا گذاشتن، گذشتیم. جرئتشو نداشتیم، پس از راه دوم یعنی لوس بازی استفاده کردیم. نقشه مو واسه سپیده گفتم و با توافق اون یک دو سه گفتم و همزمان با هم شیرجه زدیم روی سر سام و رضا و بوس بارونشون کردیم. هر دو اول با وحشت از خواب پریدن ولی وقتی ما رو با حالتای مضحکمون دیدن خنده شون گرفت و به خیر گذشت. واقعاً داشتن دو تا خواهر دیوونه هم غنیمت بود! بعد از بیدار شدن اونا کرممون ریخت و رفتیم توی کارگاه نقاشی من. هوس نقاشی کشیدن کرده بودم. سپیده هم عاشق نقاشیای من بود و اگه ساعت ها به تماشای حرکات دست من روی بوم می ایستاد خسته نمی شد. در حین نقاشی، به آرومی باله هم تمرین می کردم. از وقتی شش سالم بود بابا برام مربی خصوصی رقصباله گرفته بود و حالا دیگه به راحتی می تونستم روی انگشتای پام حرکت کنیم و به نرمی باد از این سمت به اون سمت برم. شاید برای همین بود که راه رفتن عادیم هم اینقدر نرم و سبک بود. سپیده محو تماشای من شده بود و کلی تشویقم کرد. ساعت یک برای خوردن نهار به سالن غذا خوری رفتیم و سپس دوباره به اتاق برگشتیم. یه کم نیاز به استراحت داشتیم تا بازم فرش بشیم و بتونیم آتیش بسوزونیم. سپیده روی تخت دراز کشید و در حالی که خیره خیره به تابلوی عشق واهی نگاه می کرد، گفت:
– رزا اگه همچین پسری وجود داشته باشه تا حالا صد در صد زن گرفته!
ولو شدم کنارش و گفتم:
– چرا اینطور فکر می کنی؟
– خوب آخه از بس خوشگله سه سوت تو هوا می زننش. کی می ذاره همچین پسری راحت و یالغوز برای خودش راه بره؟ خود من اگه ببینمش خوردمش.
– اوهو مواظب حرف زدنت باشا! صاحب اون تحت هر شرایطی خودمم.
– نه بابا! نمردیم و از تو غیرت هم دیدیم. به خدا دیگه داشتم نگرانت می شدم که نکنه تو تا آخر عمرت همینطور بچه بمونی و نفهمی معنی دوست داشتن چیه! ولی مثل اینکه چشمای آبی طرف کار خودشو کرده.
موهای کوتاه قهوه ایشو که با کش موی سفید رنگی بسته بود، کشیدم و گفتم:
– حرف زیادی نزن. تو همه اش باید منو اذیت کنی؟
موهاشو از دستم بیرون کشید و با غیظ گفت:
– الهی دست درد بگیری!
همونطور که خوابیده بودم پامو تکیه دادم به دیوار، درست زیر تابلو و گفتم:
– حقته.
به سمتم چرخید و گفت:
– پاشو بریم شنا.
– شنا؟!
– آره. تا حالا اسمش به گوشت نخورده؟ شنا، یعنی اینکه یه حوض خیلی بزرگ رو که بهش می گن استخر پر آب کنی و بعد بپری توش و یه حرکاتی انجام بدی که نری ته آب.
– هه هه خندیدم گوله یُد! خودم می دونم شنا چیه، ولی الان تازه غذا خوردیم، با معده سنگین چطور شنا کنیم؟
– به راحتی! پاشو بریم بهونه هم نیار. تازه واسه هضم غذا هم خوبه. پاشو تنبلی نکن.
با سپیده مایوهامون رو پوشیدیم و از ساختمون خارج شدیم. استخر پشت ساختمون قرار داشت. تویوپ های بزرگی که کنار استخر گذاشته بودیم، رو باد کردیم و داخل آب رفتیم. من روی تویوپ خوابیدم چون اصلاً نای شنا کردن نداشتم. ولی سپیده تویوپش رو کناری گذاشت و شیرجه رفت توی آب. از اوایل بچگی تا حالا این استخر یکی از سرگرمی های ما به حساب می اومد و هر دو به خوبی فنون شنا رو بلد بودیم. سپیده کمی که شنا کرد گفت:
– تو چرا نمی یای تو آب تنبل؟ اینقدر حال می ده که نگو! آب آفتاب خورده و گرم شده.
– من حوصله شنا ندارم. خیلی سنگین شدم.
بدون توجه به قد قد کردن من، با یه حرکت تویوپ رو برگردوند و منو تو آب سر و ته کرد. چند لحظه زیر آب موندم تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و بیام بالا. در حالیکه با دو دست موهامو از روی چشمام عقب می زدم گفتم:
– سپیده! دیوونه می گم حال ندارم. حالیت نمی شه؟
– حالیم که می شه ولی باور کن شنا تنهایی مزه نمی ده.
– نه عزیزم تو حالیت نمی شه چون اصولاً نفهمی.
شناکنون به قسمت گوشه استخر که پله ها قرار داشت، رفتم و خودمو بالا کشیدم. طبق معمول همیشه که وقتی از آب خارج می شدم، بدنم سنگین و لخت می شد، این بارم همونطور شدم و لبه استخر نشستم. سپیده شناگر خیلی خوبی بود و چند تا مدال هم گرفته بود. شجاعتش از من خیلی بیشتر بود، شاید دلیل اینکه تو این مورد ازش ضعیف تر بودم، وحشتی بود که از آب داشتم. اوایل که اصلاً زیر بار استخر و شنا نمی رفتم، اما وقتی دیدم سپیده داره ازم جلو می افته و همه تشویقش می کنن حس مبارزه و رقابت جوییم بیدار شد و با بدبختی به ترسم غلبه کردم و رفتم اموزش شنا. با این وجود هنوزم وقتی می خواستم بپرم تو آب یا وقتایی که ناگهانی می افتم تو آب ترس دست و پامو چند لحظه خشک می کرد.
وقتی خسته شد خودشو بالا کشید و کنارم لب استخر نشست و گفت:
– آخیش چه خوب بود. چند وقت بود که شنا نکرده بودم. استخر خودمون رو قراره رنگ بزنن برای همین آبشو خالی کردن.
بعد از اینکه حرفش تموم شد طبق معمول همیشه که حرف هام بی ربط بود گفتم:
– سپیده می شه یه خواهشی ازت بکنم؟
– چه خواهشی؟
چند لحظه ای سکوت کردم و ولی یهو دلو به دریا زدم و گفتم:
– یه خورده در مورد عشق برام حرف بزن.
سپیده چشمای قهوه ایشو گرد کرد و گفت:
– در مورد چی باهات حرف بزنم؟!!
با ناراحتی گفتم:
– مسخره! چرا می خندی؟ اصلاً نخواستم. نمی شه یه کلمه با تو حرف زد. ماشالله خواهر برادر عین هم می مونین.
جلوی خنده شو گرفت و گفت:
– خیلی خوب بابا. حالا واسه چی یاد عشق افتادی؟ نکنه عاشق شدی؟ هرچند که تو غلط می کنی بی خبر از من عاشق بشی …
خندیدم و گفتم:
– نه بابا! ولی خیلی ضایعه س که من در مورد عشق هیچی نمی دونم. حس می کنم نگاه مردای دور و برم نسبت بهم عوض شده. دیشب ایلیا یه چیزی گفت که توش موندم.
سریع پرید وسط حرفم و پرسید:
– چی گفت؟!
– گفت بالاخره مال خودم می شی…
– واه واه! چه مردم پرو شدن!
– حالا اون مهم نیست. مهم اینه که … سپیده واقعاً حس می کنم بزرگ شدم. نمی خوام دیگه کسی بهم بگه بچه!
با نگاهی مهربون دستمو گرفت و در حالی که فشارش می داد گفت:
– خوب ببین عشق یعنی علاقه شدید قلبی! حالا برای اینکه راحت تر حالیت بشه، عشق یه احساسیه که اصلاً ارادی نیست. یعنی تو هیچ وقت نمی تونی بگی خوب من آماده ام که عاشق بشم و منتظر بشینی تا عاشق بشی. این یه احساسیه که باید موقعیتش پیش بیاد، تا سراغت بیاد. مثلاً با یه نگاه! که بهش می گن عشق توی یه نگاه …! بعضی ها به عشق توی یه نگاه اعتقاد ندارن و می گن که این یه تب تنده و زود فروکش می کنه. ولی بعضی ها این عشقو خیلی هم استوار می دونن.
– تو چی؟ تو قبول داری یا نه؟
– نمی دونم. شاید اگه تو یه روز توی یه نگاه عاشق بشی من باورش کنم.
– چرا؟
– چون کسی نبوده که به تو آموزش بده و به تو واژه های عاشقی رو یاد بده و این خودتی که با یه نگاه این احساسو حس کردی و فهمیدی و درک کردی.
– حالا یه نفر مثل من، چطور باید بفهمه که عاشق شده یا نه؟
سپیده قیافه ای شبیه استادا به خودش گرفت و گفت:
– خوب ببین مثلاً فرض می کنیم که تو عاشق سام شدی. خوب؟
اخمامو در هم کشیدم و گفتم:
– آدم تر از سام نبود که می بندیش به من؟
– مثال زدم بیشعور!
خنده ام گرفت و گفتم:
– خوب ببخشید بگو.
– اگه تو وقتی اونو دیدی احساس کردی ضربان قلبت تند شده و کم مونده از سینه ات بپره بیرون، پاهات بی حس و شل شده، احساس کردی دلت می خواد قشنگ تر از همیشه جلوش ظاهر بشی، دلت می خواد که اون تو رو بهتر از همه بدونه، همه ش سعی در پنهون کردن عیوبت از چشم اون داشتی و دست و پاتو گم کردی، بدون عاشقش شدی! اگه از تصور اون کنار کس دیگه قلبت فشرده شد و نتونستی تاب بیاری بدون دیوونشی … اگه تحمل سردیشو نداشتی … اگه …
از حرف های عجیبش خنده ام گرفت و رفتم وسط حرفش:
– پس من هیچ وقت عاشق نمی شم.
– چرا؟
– برو بابا آخه اینا چیه که تو میگی؟ من هیچ وقت همچین احساساتی پیدا نمی کنم. مطمئنم!
– زیاد مطمئن نباش. یه وقت دیدی یه چیزی خورد پس کله تو و تو هم عاشق شدی.
– سپیده تو تا حالا عاشق شدی؟
– نه.
– پس اینارو از کجا می دونی؟
– هر دختری این چیزا رو می دونه. تو هم به خاطر بی احساسیته که بلد نیستی.
– من اونقدر هام بی احساس نیستم!
سپیده که تحت تأثیر معصومیت و مظلومیت کلام من قرار گرفته بود، محکم بغلم کرد و گفت:
– می دونم عزیزم تو مهربون ترین دختر خاله دنیایی! حالا هم بهتره پاشیم بریم تو که سردم شده.
با هم وارد ساختمون شدیم و بعد از عوض کردن لباس، هر دو از خستگی خوابمون برد. حدود دو ساعت می شد خوابیده بودیم، که با سر و صدای سام و رضا که توی باغ فوتبال بازی می کردند، از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن عصرونه توی حیاط رفتیم و گوشه ای زیر سایه درختا روی نیمکتای کوتاه نشستیم. سپیده
بی مقدمه گفت:
– راستی رزا یه خبر دست اول!
از هیجان اون منم هیجان زده شدم و گفتم:
– چی شده؟
– شرط می بندم که تا حالا نفهمیده باشی.
– چیو؟
– مژدگونی بده تا بهت بگم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
– ببند سپیده!
– خیلی بیشعوری! منو باش میخوام بهت خبر دسته اول بدم …
– خوب بده! مژده گونی دیگه چه صیغه ایه؟
– خسیس بدبخت! نخواستم بابا … حالا بگو ببینم، تو می دونستی که قراره بریم مسافرت؟ اونم زنونه! منو تو و مامان ها.
با خوشحالی و حیرت گفتم:
– دروغ می گی!
– نه بابا دروغم کجا بود؟ قراره یک هفته بریم کیش. بابای من کار داره نمی تونه بیاد. بابای تو هم چون اون نمی یاد، از اومدن انصراف داده. رضا و سامی هم ترجیح دادن که اینجا بمونن. حالا چراشو فقط خدا داند و بس!
با ذوق گفتم:
-آخ جون! دو سال بود کیش نرفته بودیم. دلم لک زده واسه اسکله.
– به خصوص که آقا بالا سر هم نداریم!
حرفشو تایید کردم و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبودم گفتم:
– تو از کجا فهمیدی؟
– مامانم داشت پشت تلفن به مامان تو می گفت.
– یعنی اونا می خوان واسمون سورپرایز باشه که تا حالا حرفی نزدن؟!
– آره دیگه. حالا تو هم سوتی نده، که فکر کنن ما نمی دونیم.
– خیلی خوب. وای سپیده بهترین خبرو بهم دادی. حالا کی قراره بریم؟
– والا اینطور که من از استراق سمعم دستگیرم شد یک هفته دیگه.
– آخ جون!
چهره شو در هم کشید و گفت:
– وا رزا! اینقدر ذوق زده شدی که انگار اصلاً کیش نرفتی. عوض تو که اینقدر ذوق زده شدی، من زیاد خوشحال نشدم.
– اِ چرا؟
– آخه من دلم می خواست برم شمال. دلم هوای جنگلها و دریای شمال رو کرده. نه جنوب! آخه الان هوای کیش خیلی گرمه.
– سپیده دلت می یاد؟ یادته دفعه پیش که رفتیم کیش چقدر خوش گذشت؟ ولی…
– ولی چی؟
– حیف که بابا نمی یاد.
– دختر لوس تو نمی خوای بفهمی که دیگه بزرگ شدی؟
– اَه تو هم که همش منو مسخره می کنی. خوب آخه وقتی بابا هست، من هر چی که دلم بخواد واسم می خره. حتی اگه از اون چیز هزار تای دیگه هم داشته باشم، ولی مامان نه.
– هی هی حواستو جمع کن پشت سر خاله من اینطوری حرف نزنی ها! وگرنه من می دونم و تو.
– گمشو تو هم اصلاً منو درک نمی کنی.
– یکی یه دونه خل و دیوونه که می گن تویی. کیه که بتونه تو رو درک کنه؟
با عشوه گفتم:
– هیچکس جز تابلوی عزیزم که همیشه هر چی که بگم فقط با یه لبخند عاشقونه نگاهم می کنه.
– پاشو جمع کن اون کاسه کوزه اتو که دیگه کم کم داره باورم می شه خل شدی!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم توپی که سام پرتاب کرد روی میز جلومون افتاد و حواسمان رو پرت کرد. توپ رو برداشتم و با خوشحالی که داشتم براشون پرت کردم. اینقدر خوشحال بودم که دلم می خواست خودمم با توپ پرواز کنم! بالاخره تابستونم داشت از کسالت خارج می شد.
* * * * * *
حق با سپیده بود، چون مامانامون تا روز یکشنبه ای که پرواز داشتیم هیچ حرفی بهمون نزدن. روز یکشنبه از صبح دلشوره داشتم و هر آن منتظر بودم که مامان خبر سفر رو به من بده، ولی چیزی نگفت. ساعت 9 شب بود که دیگر کاملاً ناامید شدم و مطمئن شدم که یا سپیده اشتباه کرده یا کلا کنسل شده. ولی درست ساعت 5/9 بود که مامان با خوشحالی به من گفت چمدونمو ببندم. مامان منم چهار می زدا! نمی شد یه کم زودتر بگه؟ حالا گیریم که من نمی دونستم و از قبل یه کم از چیزامو جمع نکرده بودم چطوری می تونستم تو اون وقت کم چیز میر جمع کنم؟ در هر صورت دوباره خوشحال و ذوق زده شدم و تند تند بقیه چیزامو هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. مامان و بابا تو سالن نشیمن نشسته بودند. مامانم حاضر شده بود و چمدونش کنار پاش بود. بابا با دیدن من بلند شد و گفت:
– خوب دخترم می بینم که برای جدا شدن از من حاضری.
محکم بابا رو در بغل کردم و گفتم:
– کاش شما هم می اومدید. اونوقت دیگه خیلی خوش می گذشت.
بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:
– عروسک بابا تحت هر شرایطی باید بهش خوش بگذره.
به دنبال این حرف دست تو جیب کتش کرد و پاکتی رو به طرفم گرفت و گفت:
– بیا دخترم این برای توئه.
– چیه بابا؟
– پول تو رو جدا از مامانت می دم، که هر چی که دلت خواست، بخری. این دفعه من باهات نیستم. نمی خوام کم و کسری داشته باشی.
مامان به اعتراض گفت:
– فرهاد تو که می دونی این دختر جنبه نداره. همون روز اول همه اشو می ره خرج چیزای الکی می کنه.
بابا با اخم گفت:
– شکیلا تو رو خدا اینقدر به رزا سخت نگیر. بذار راحت باشه.
– من نگران آینده خودشم.
بی توجه به حرفای بابا و مامان که هنوزم ادامه داشت با ذوق در پاکت رو باز کردم. مبلغی چند برابر تصور من بود! با فریاد گفتم:
– وای بابا! این خیلی زیاده. مگه می خوام جزیره رو بخرم؟
– هر چقدرش که زیاد اومد می تونی پس انداز کنی. لازم نیست که همه اشو خرج کنی عزیزم. تو باید پس انداز کردن رو هم یاد بگیری.
دوباره بغلش کردم و گفتم:
– بابا از همین الان دلم براتون تنگ شده.
بابا روی سرمو بوسید و گفت:
– منم همینطور عروسک. حالا دیگه بهتره برید وگرنه از پرواز جا می مونید.
تازه یاد رضا افتادم و با کنجکاوی پرسیدم:
– پس رضا کو؟
از پشت سر صدای رضا اومد که گفت:
– من اینجام آبجی خانم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
– کجا بودی تو؟
– همین جا، ولی تو با بابا جونت مشغول بودی.
بغلش کردم و گفتم:
– رضا کاش لااقل تو میومدی!
آروم در گوشم گفت:
– غصه منو نخور. قراره با دوستام و سام برای دو هفته بریم شمال.
با اخم گفتم:
– ای ناقلا پس بگو چرا قید کیشو زدی!
خندید و گفت:
– آخه با دوستا یه صفای دیگه داره. اگه غیرتم اذیت نمی کرد، حتماً تو رو هم با خودمون می بردم. چون تو برام یه چیز دیگه ای هستی. تو یه طرف، دوستام یه طرف! می دونی که فنچ کوچولوی منی.
– فدای اون غیرت و احساست بشم. دلم برات تنگ می شه.
– منم دلم برای شیطنت ها و بچه بازی های فنچم تنگ می شه. حالا تا اشکمو در نیاوردی برو.
گونه اشو محکم بوسیدم و گفتم:
– چشم ما رفتیم بای.
داشتیم با مامان از در بیرون می رفتیم که صدام زد:
– رزا…
به طرفش برگشتم و گفتم:
– بله؟
عکسی رو به طرفم گرفت و گفت:
– از روی این دو تا چاپ کردم. گفتم شاید تو هم بخوای.
عکسو گرفتم. همون عکسی بود که مامان از من و رضا درحالی که لباسهای نقره ای رنگمونو پوشیده بودیم و رضا منو بغل کرده بود و داشتیم همو می بوسیدیم، گرفته بود. دوباره گونه شو بوسیدم و گفتم:
– قربونت برم. هیچ وقت این عکسو از خودم جدا نمی کنم. عکس نامزدمه!
دوباره خداحافظی کردیم و همراه مامان سوار ماشین بابا شدیم و راننده بابا به طرف فرودگاه راه افتاد. توی راه تازه یادم افتاد که یادم رفته با تابلوم خداحافظی کنم. خیلی ناراحت شدم، ولی دیگر وقتی برای برگشتن نبود. خاله و سپیده توی فرودگاه منتظر ما بودن. کارتای پروازو گرفتیم و نیم ساعتی طول کشید تا سوار هواپیما شدیم. ساعت 11 بود که هواپیما از باند فرودگاه کنده شد و به طرف کیش به پرواز در اومد. احساس دلشوره ولم نمی کرد، اما نمی دونستم این دلشوره شدید به خاطر پروازه یا حادثه ای قرار بود، اتفاق بیفته!
از صحبت های خلبان متوجه شدم که رسیدیم. بعد از فرود و توقف کامل هواپیما با مامان و خاله و سپیده پیاده شدیم. اول بارها رو تحویل گرفتیم و بعدش هم با مسئولی که از طرف هتل دنبالمون اومده بود، به هتل رفتیم. چون دیر وقت بود وقت نمی شد جایی برویم، برای همین وسایلمون رو مرتب کردیم و به تخت خواب ها پناه بردیم.
صبح با صدای خاله و مامان که چمدونا رو باز می کردن بیدار شدم و نشستم روی تخت، اینقدر غرق بودن که جواب سلام منو هم به زور دادن. سپیده هم بیدار شده بود، ولی هنوز روی تخت دراز کشیده بود. خواستم برم توی دستشویی که سپیده زودتر از من توی دستشویی پرید. با حرص کوبیدم روی در و هر چی از دهنم در اومد، نثارش کردم. وقتی بیرون اومد بدون اینکه نگاش کنم سریع وارد شدم و در رو بستم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که چراغو خاموش کرد. قلبم افتاد توی پاچه ام و گفتم:
– سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ صبح اول صبحی چت شده؟ چراغو روشن کن.
– نمی کنم.
– بی خود می کنی. روشن کن این لامصبو.
– تا وقتی اعتراف نکنی که از تاریکی می ترسی، روشن نمی کنم!
– من از هیچی نمی ترسم. بهت می گم روشن کن.
در حالی که دروغ می گفتم. به قول رضا مث سگ از تاریکی می ترسیدم. سپیده گفت:
– تا نگی روشن نمی کنم.
مامان و خاله هم از سپیده می خواستن که چراغو روشن کنه. مامان می دونست که من تو تاریکی حتی ممکنه تشنج کنم، ولی سپیده لجباز می گفت:
– نه امکان نداره! تا نگه روشن نمی کنم. اصلاً دیدن که نداره. زود باش کارتو بکن بیا بیرون.
ضربان قلبم تند و تندتر می شد. داد کشیدم:
– بی تربیت! چه طور برای تو دیدن داشت؟ واسه من نداره؟ می گم روشن کن.
– بگو تا روشن کنم.
چون حسابی ترسیده بودم، به ناچار گفتم:
– خیلی خوب بابا! من از تاریکی می ترسم. حالا راحت شدی؟ الهی بمیری! ذلیل شده، روشن کن دیگه.
چراغو روشن کرد و گفت:
– یه خورده مخلفاتش رو زیاد کردی! ولی مهم نیست عزیزم جبران می کنم.
سریع دست و صورتمو شستم و از دستشویی رفتم بیرون. سپیده با نیش باز نگام می کرد. با عصبانیت به طرفش رفتم و اونو زیر مشت و لگد گرفتم. با پادرمیونی خاله و مامان به زور از هم جدا شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید تا آه و ناله های سپیده تموم شد و دوباره با هم آشتی کردیم. همیشه همینطور بودیم. قهرامون کوتاه مدت و محبتمون بی نهایت بود. حاضر شدیم و با مامانا راهی بازار بزرگ پردیس شدیم. خداییش در مورد خرید کردن خستگی ناپذیر بودم. عصر که شد به اسکله رفتیم و با سپیده از همون اول شروع به دوچرخه سواری کردیم، وقتی هم خسته شدیم رفتم کنار آب و تازه آب بازیمون گل کرد. شب با خستگی خیلی زیاد به هتل برگشتیم. خوشحال بودم که روز خوبی رو پشت سر گذاشتم و حسابی خوش گذروندم. دعا کردم تموم مدت اقامتمون به من همینطور خوش بگذره. اینقدر الکی خوش بودم که جز خوش گذرونی به هیچی فکر نمی کردم. اصلاً فکرشو هم نمی کردم که زندگی و سرنوشت برام چه نقشه هایی کشیدن. اگه می دونستم شاید اینقدر به دنبال خوشی نبودم و از همون ابتدا سعی می کردم تجربه هامو زیاد کنم تا بتونم به جنگ سرنوشت برم.
دو روز به همین ترتیب گذشت. روز سومی بود که اونجا بودیم. صبح رو من و سپیده تو محوطه هتل موندیم و برای خرید همراه مامانا نرفتیم. می خواستیم با سپیده تو هتل بیلیارد بازی کنیم. عاشق بازی بیلیارد بودم. رضا میز بیلیارد کوچیکی داشت که بعضی وقتا تو خونه با هم بازی می کردیم و یه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. به خصوص که با یک اکیپ دیگه مسابقه دادیم و با هزار بدبختی تونستیم از اونا ببریم. عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل به ما خوش می گذشت که نیازی به بیرون رفتن نداشتیم. شب که شد به اصرار سپیده با مامانا به اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامه هر شبمون شده بود. مامان گفت:
– بچه ها اول بیاین بریم یه جا برای نشستن پیدا کنیم، بعد برین برای بازی.
قبول کردیم و همه با هم به سمت ساحل رفتیم. گوشه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت به آبی زیبای دریا خیره شدم. سپیده هم مثل من به آب نگاه می کرد. به هر چیز آبی که نگاه می کردم یاد چشمای عشق واهی ام می افتادم. به خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیادی سبز و آبی ها زیادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همه زیبایی لذت می بردم. دلم می خواست از جا بلند بشم و رو به آسمون فریاد بکشم:
– خدایا! عاشقتم … خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی که اینهمه چیزای قشنگ به من دادی. خدایا عاشق مامانمم عاشق خاله امم عاشق دختر خاله امم. من عاشق همه ام همه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همه دوست دارم خدا جون …
تو حال و هوای خاص خودم بودم که متوجه شدم بین خاله و مامان اشاره هایی رد و بدل می شه و هر دو سمتی رو به هم نشون می دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم به یه خانمی که تنها نشسته و چشم به آب زلال دوخته ، نگاه می کنن. رو به مامان گفتم:
– چی شده مامان؟ چی رو دارین به همدیگه نشون می دین؟
مامان به طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم:
– مامانی داری گریه می کنی؟!
مامان و خاله هر دو در حالی که بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریه می کردن! به سپیده گفتم:
– تو فهمیدی این خانمه کی بود؟
سپیده هم با تعجب گفت:
– نه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه که اینا اینطوری اشک می ریختن. عجب فیلم هندی شده ها!
دوباره بهشون نگاه کردم که دیدم این بار در حالی که می خندیدن به سمت ما می یومدن
. جلل خالق! اینا چشون بود؟ یهو می خندن یهو گریه می کنن. نکنه خل شدن؟ مگه نشونه دیوونگی همین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم. از فکرای خودم خندم گرفت. وقتی به ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی که توی صورتش برق می زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل می نشست، حتی با وجودی که سنش بالا بود. مامان گفت:
– بچه ها معرفی می کنم، کیمیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته می شه گفت که کیمیا خاله شماست، چون با خواهر برای ما فرقی نداره.
این شد که بعد از اون ما اونو خاله کیمیا صدا زدیم.
مامان رو به خاله کیمیا گفت: – این دو تا هم رزا و سپیده، دخترای من و شیلا هستن.
خاله کیمیا به سپیده نگاه کرد و گفت:
– ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا دختر تو کپی جوونیای خودته.
درست می گفت. سپیده دقیقاً شبیه خاله بود، همینطور که من و رضا شبیه مامان بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود که مامان و خاله شیلا دو قلو بودن اما به هم شباهتی نداشتن. خاله کیمیا به من نگاه کرد و گفت:
– ماشالله شکیلا، دختر توام خیلی شبیه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو می بینم!
مامان لبخندی زد و گفت:
– آره، رزا خیلی شبیه منه، پسرم، رضا هم تقریباً همینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه، بقیه چهره اش کپی فرهاده!
خاله کیمیا با کنجکاوی پرسید:
– وای دو تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟
– نه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامه داشت. رفته شمال …
خاله شیلا بحثو عوض کرد و گفت:
– تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یا نه؟
برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه خاله کیمیا دیدم. ولی خیلی زو به حالت طبیعیش برگشت و گفت:
– معلومه که دارم! یه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ!
مامان ا تعریف خاله کیمیا لبخند نشست روی لبش و گفت:
– خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ می دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با…
به اینجا که رسید نگاهی به ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. می دونستم درد دلای زیادی برای گفتن دارن که البته من هم زیاد مایل به شنیدن نبودم. تا همین جاش هم داشت خوابم می گرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:
– بریم بازی؟
اونم که معذب بودن مامان و خاله ها رو درک کرده بود، سری به نشونه موافقت تکون داد و بلند شد. قبل از رفتن به طرف مامان برگشتم و گفتم:
– مامان اگه دیر کردیم شما خودتون برین هتل ما هم تاکسی می گیریم می یایم. باشه؟
مامان اخم کرد و گفت:
– لازم نکرده! دو تا دختر تنها چه جوری اون وقت شب می تونین خودتون بیاین؟
– مامان خواهش می کنم!
خاله شیلا که حسابی مشتاق صحبت با دوست قدیمیشان بود گفت:
– ولشون کن شکیلا بچه که نیستن. کیشم به اندازه کافی امنیت داره. برین خاله جون فقط خیلی هم دیر نکنین.
با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و گفتم:
– چشم خاله جون.
به دنبالش مشتی به شونه سپیده کوبیدم و گفتم:
– بزن بریم.
با هم به سمت جایگاه دو چرخه ها رفتیم و دوتا دوچرخه کرایه کردیم. نمی دونم چرا دوباره دلشوره گرفته بودم و وقتی به سپیده گفتم پیشنهاد داد پیش مامانا برگردیم. ولی من که به هیچ وجه نمی خواستم آزادی به دست آمده رو از دست بدم قبول نکردم و به امید اینکه بهتر شم به دوچرخه بازی ادامه دادم. ساعت از دوازده گذشته بود که وارد پیست مخصوص دوچرخه شدیم. من از جلو با سرعت می رفتم و سپیده هم از پشت سرم
می یومد. تصمیم داشتیم پیستو برای آخرین بار تا آخر بریم و وقتی برگشتیم دوچرخه ها رو تحویل بدهیم و برگردیم هتل. ساعت نزدیک دو بود! آخرای پیست که رسیدیم با یه نگاه به پشت سرم فهمیدم دیگه هیچ کس همراهمون نیست و حسابی خلوت شده. ترس برم داشت چون چراغا هم کم نور و کم شده و همه جا تاریک شده بود. با دیدن چند تا دوچرخه سوار پسر ترسم به وحشت تبدیل شد و کم مونده بود سنگ کوب کنم! چون از نیشای باز پسرا که از قضا کم سن و سالم بودن و نگاهاشون می شد فهمید که قصد و قرض بدی دارن و فاتحه مون خونده اس اگه گیرشون بیفتیم. رو به سپیده گفتم:
– سریع دور بزن و با تموم توانت فقط پا بزن!
به دنبال این حرف خودم با سرعت دور زدم و با نیرویی عجیب شروع به رکاب زدن کردم. به پشت سرم که نگاه کردم سپیده رو دیدم که چسبیده به من با سرعت و نفس زنون می یاد. با فاصله کمی از اون پسرا که سه نفر بودن می یومدن. ترسم وقتی بیشتر شد که صدای جیغ سپیده بلند شد. سریع به پشت سرم نگاه کردم و سپیده رو پخش زمین دیدم. لعنتی! این باز افتاده بود! ناچاراً ایستادم و به طرفش رفتم. سپیده با ترس و صدایی که می لرزید و معلوم بود به زور جلوی گریه کردنش رو گرفته گفت:
– یکی از این عوضیا چرخمو …
هنوز حرفش تموم نشده بود که دستی دور کمر من و دست دیگه ای دور شونه سپیده حلقه شد. با دیدن دست پر مو و کریه و سیاه رنگ پسری که حدوداً بیست سال داشت مو به تنم راست شد و بی اراده یه جیغی کشیدم بنفش! به دنبال جیغ من جیغ سپیده هم بلند شد. دست زبر پسر جلوی دهنمو گرفت و در گوشم با صدای نخراشیده و لهجه ای که نمی دونستم کجاییه زمزمه کرد:
– کوچولوی خوشگل … آروم باش کاریت ندارم … فقط می خوام اون لبای خوشگلتو …
به اینجا که رسید دستشو محکم گاز گرفتم و همین که دستشو کشید دوباره جیغ کشیدم. چنان از ته دل جیغ می کشیدم که حس می کردم گلوم خش بر می داره. پسره کثیف با اون چشمای دریده و هرزه اش دوباره با سرعتی باور نکردنی منو میون چنگالای چرکش گرفت و این دفعه که مشخص بود دیگه نمی خواد فرصت رو از دست بده سر منو از عقب به سمت خودش برگردوند و صورتشو جلو آورد. چشمامو با انزجار بستم. هیچ کاری از من که مثل موش تو چنگال مار بودم بر نمی یومد. فقط داشتم آرزو می کردم بمیرم ولی لبای اونو حس نکنم. تو همین لحطه پر استرس صدای فریاد شخص دیگه ای باعث شد هم من چشمامو باز کنم هم اون پسره صورتشو عقب ببره. همون پسر سومی که همراهشون بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت:
– دو تا پسر قد بلند هیکلی دارن می یان این طرف. نتونستین جلوی دهن این دو تا ضعیفه رو نگه دارین؟ فکر کنم صدای جیغ اینا رو فهمیدن و دارن می یان اینور چون دارن می دون …
با صدای جیغ سپیده نه تنها من که توجه اون دو تا پسر هم به طرف سپیده کشیده شد. مثل اینکه پسری که سپیده رو گرفته بود هنوزم قصد ول کردنشو نداشت. پسری که منو گرفته بود، ولم کرد و رو به اون پسر داد کشید:
– اوی احمق! ول کن بیا اینجا ببینم …
هنوز حرفش تموم نشد که منم اون دو تا پسر رو دیدم. وقتی سپیده هم از دست اون کفتارا نجات پیدا کرد سریع به سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم. هر دو تو بغل هم زار می زدیم. صدای درگیری که بلند شد ترسمون بیشتر شد. دو نفر چطور می تونستن از پس سه نفر بر بیان؟ اینقدرم قدرت نداشتیم که فرار کنیم. ممکن بود در صورت شکست خوردن اون دوتا ما بازم اسیر اون عوضیا بشیم. سپیده زیر لب داشت آیه الکرسی می خوند. سعی کردم تمرکز کنم تا ببینم چه کاری به صلاحمونه که صدایی شنیدم:
– بسه … بسه دیگه بچه ها … بریم تا کس دیگه ای نیومده.
لای یکی از چشمامو باز کردم و پسرای مزاحمو دیدم که به سرعت در حالی که رو چرخه ها رو هم به دنبالشون می کشیدن در رفتن. یکی از پسرای قد بلند تا وسط راه هم دنبالشون دوید ولی با صدای پسر دیگه که گفت:
– داریوش ولشون کن … بذار برن بسشونه.
برگشت. بدون نگاه کردن به اونا سر سپیده رو از بازوم جدا کردم و گفتم:
– رفتنشون سپیده جونم … بسه دیگه گریه نکن الان می ریم هتل. دیگه غلط می کنیم تا این موقع تنها جایی بمونیم. گریه نکن دیگه سپیده.
مشغول دلداری دادن به سپیده بودم که صدایی کنارم حواسمو از سپیده پرت کرد، یه صدای بم و مردونه:
– خانوما شما حالتون خوبه؟ آسیبی که بهتون نزدن اون بی پدر و مادرها؟
سرمو بالا گرفتم تا هم صاحب اون صدا رو ببینم و هم بابت کمکشون تشکر کنم. ولی دیدن همانا و لال شدن همان! احساس کردم پرتاب شدم توی یک استخر یخ. موهای تنم سیخ و تموم رگای بدنم کشیده شد. سرم به دوران افتاد. باورم نمی شد! اصلاً توی عقل نمی گنجید! ولی این خودش بود. این همون نقاشی من بود! همونی که خودم کشیده بودم. خودم خالقش بودم. مال خودم بود. همون پسر رویاهام! کسی که ناخواسته عاشقش شده بودم! موهای خوش حالت طلایی رنگش پریشون و پخش روی پیشونی اش ریخته بودن. تی شرت تنگ سفید رنگی پوشیده بود، با شلواری جین به رنگ آبی روشن. عضله های پیچ پیچ بازوش چشمک می زدن. چشمای درشت آبیشو به من دوخته بود. انگار اونم مث من مسخ شده بود! اونم بی حرف به من خیره شد بود. صاف زل زده بود توی چشمام. سکوت بینمونو اون شکست و زیر لب گفت:
– تبارک الله احسن الخالقین! ببین خدا چی آفریده!! چشمِ یا زمرد؟!
من که به کل لال شده بودم فقط سعی کردم به سپیده با نگاه بفهمونم که چی دیده ام! ولی نیازی به گفتن نبود چون اونم محو تابلوی من شده بود! مطمئناً سپیده هم اونو شناخته بود. دوستش گفت:
– داریوش بهتره خانما رو برسونیم پیش خونوادشون.
پس اسمش داریوش بود! اون لحظه به نظرم قشنگ ترین اسم دنیا داریوش بود. سعی کردم صدامو پیدا کنم و از اونن حالت به نظر خودم غیر طبیعی خارج بشم. چشمامو یه لحظه بستم و ناخنامو با قدرت کف دستم فرو کردم تا دردش همه چیزو از یادم ببره. درد که توی دستم پیچید صدامو پیدا کردم و به زحمت و با کلی تلاش برای اینکه پی به درون طوفانی من نبرن، گفتم:
– ببخشید ما شما رو هم توی زحمت انداختیم.
با صدای دلنشینش گفت:
– خواهش می کنم. چه زحمتی؟ حالا حال شما خوبه؟ اونا که اذیتتون نکردن؟
– ممنون ما خوبیم. خدا رو شکر شما به موقع رسیدین اونا نتونستن کاری بکنن.
چشمای خمارش رو چرخوند سمت دوستش و من دلم تو سینه لرزید. تو دلم گفتم:
– لا مصب چشمه یا خنجر شش سر؟ انگار گذاشتی رو دلم داری تیکه تیکه اش می کنی! بمیری پسر که با نگاهت داری می کشیم.
دوباره نگام کرد و گفت:
– بهتره پاشید تا ما شما رو به خونواده هاتون تحویل بدیم. البته اگه با کسی اومده باشین!
طوری این جمله رو گفت که به من برخورد. اخم کردم و گفتم:
– ما با مادرامون اومدیم. البته اونا زودتر از ما رفتن هتل. ما هم می خواستیم دیگه برگردیم هتل که این اتفاق افتاد.
لبخند اغوا کننده ای زد و گفت:
– قصد جسارت نداشتم خانوم کوچولو. بهتره بلند شین تا ببریمتون.
شنیدن لفظ خانوم کوچولو از زبون اون برام زیاد خوشایند نبود. ولی الان وقت جبهه گیری هم نبود چون شک بر انگیز می شد. فقط چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم به چشمای خوشگل اون بچه نیام. با کمک اونا از جا بلند شدیم و راه افتادیم. بی اراده به دستش که بازوشو می فشرد خیره شدم. انگشتای کشیده و سفید با ناخن های کشیده. با خودم فکر کردم:
– تو با این دستای دخترونه چطوری از پس سه نفر بر اومدی؟ بهت می یاد تیتیش باشی. وای نه … خدا نکنه تیتیش باشی. بدم می یاد از این پسرایی که ادای دخترونه دارن.
خودمو نمی تونستم گول بزنم، من دلمو باخته بودم! دلمو به یه نگاه آبی باختم! وای بر من! ای وای بر من! درست تو همون زمانی که حس بزرگی داشتم و بچگی از من فاصله می گرفت دلمم از دستم رفت. دلی که حالا حالاها به اون نیاز داشتم. بوی عطرش سحر آمیز بود و دلمو آشوب می کرد. دوچرخه ها رو برداشتیم و راه افتادیم. سکوت رو اون شکست و گفت:
– می تونم بپرسم شما از کدوم شهر اومدید؟
بی اراده سریع جواب دادم:
– از تهران.
و انتظار داشتم اونم بگه ماهم همینطور، ولی بر خلاف میل من گفت:
– من و دوستم آرمین از اصفهان اومدیم. البته مامان و بابام تهرانی هستن، ولی من اصفهان به دنیا اومدم و همونجا هم بزرگ شدم.
سعی کردم چیزی بگم تا ناراحتی ام مشخص و تابلو نباشد:
– جالبه! شما اصلاً لهجه ندارید.
– خوب معلومه! چون کسایی که حرف زدنو به من یاد دادن، لهجه نداشتن.
برای اینکه بیشتر از این تابلو نباشم و فقط با داریوش حرف نزنم، رو کردم به آرمین و گفتم:
– شما اصفهانی هستین؟
با شرم و در عین حال اعتماد به نفس گفت:
– بله من اصفهانی هستم. پدر و مادرم اصالتاً اصفهانی هستن.
– اصفهان شهر قشنگیه! من یه بار اومدم.
داریوش با صدایی آهسته گفت:
– جدی؟ شما اصفهان اومدید؟
با تعجب گفتم:
– خب آره! چطور مگه؟
– هیچی … فقط چقدر بدشانسم من!
منظورشو فهمیدم و احساس کردم پاهام شل شدن. همون حالتای عاشقی بود که توی من ظاهر می شد! فقط خدا باید به داد دل من می رسید. خدایا اونم از من خوشش اومده. مطمئنم همونقدر که اون به دل من نشسته منم به دل اون نشستم. ای خدا جون بیا پایین بذار بوست کنم. به اسکله که رسیدیم بعد از تحویل دادن دوچرخه ها بر خلاف میلم ولی با جدیت گفتم:
– ممنون از همراهیتون از اینجا به بعد رو دیگه با تاکسی می ریم.
در حالی که اگه می خواستم به حرف دلم گوش کنم دلم می خواست تموم اون شب و شبای بعد رو هم کنار داریوش باشم و به چشمای آبیش که درست رنگ آسمون غروب بود زل بزنم و آرامش بگیرم. داریوش با چشمای گشاد شده گفت:
– مگه من می تونم اجازه بدم دو تا خانوم متشخص و البته … زیبا این وقت شب تنها با تاکسی برن هتل؟ بفرمایید می رسونیمتون. یه لگن قراضه ای هست …
کلمه زیبا رو چنان آهسته و با شرم گفت که باز دلم از نجابتش لرزید. چندمین بار بود در طول اون مدت کوتاه که دلمو می لرزوند. سپیده این بار وارد بحث شد و گفت:
– نه خیلی ممنون مزاحم شما نمی شیم. ترجیح می دیم با تاکسی بریم.
آرمین گفت:
– حق با داریوشه. درست نیست این موقع شب تنها برین. ماشین ما رو سوار بشین و فکر کنین تاکسیه.
سپیده با درموندگی به من نگاه کرد و منم از خدا خواسته شونه بالا انداختم. همراه داریوش به سمت ماشینش که ماشین آخرین سیستم اسپرت قرمز رنگی بود رفتیم. مثل عروسک می درخشید. توی دلم گفتم:
– جون عمه ات! این لگن قراضه است؟ اگه این لگنه پس ژیان جا صابونیه!
از این فکر خودم خنده ام گرفت ولی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. چون نمی خواستم با خنده ام تعبیر دیگه ای پیش خودش بکنه. داریوش پشت فرمون و آرمین هم کنارش نشست. من و سپیده هم عقب نشستیم. همین که سوار شدیم داریوش آینه رو تنظیم کرد و گفت:
– قبل از اینکه راه بیفتم می تونم بدونم اسمتون چیه؟
اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که فکر کردم اسم هتلو پرسید. برای همینم گیج زبون باز کردم و گفتم:
– داریوش.
نگاه داریوش رنگ عوض کرد و با دنیایی از مهربونی گفت:
– جانم؟
فکر کردم نفهمیده و دوباره گفتم:
– داریوش.
قبل از اینکه داریوش دوباره بگه جانم و من بازم حرفمو درست عین رباطای خنگ تکرار کنم سپیده گفت:
– ببخشید آقا داریوش دختر خاله ام متوجه سوالتون نشد. فکر کرد اسم هتلمون رو پرسیدین. من سپیده هستم و اینم رزاس.
داریوش که تازه متوجه اشتباه پیش اومده شده بود خندید و منم از شرم سرخ شدم. آرمین آروم روی پای داریوش زد و به اون که از آینه به من خیره شده بود گفت:
– راه بیفت خانوما دیرشونه.
داریوش تازه به خودش اومد.
نگاهی ساعت مچیش بزرگ استیلش انداخت و گفت:
– اُه اُه آره خیلی دیر شده. ساعت دو و نیمه. گفتین هتل داریوشین؟
سپیده جای من جواب داد:
– بله.
داریوش لبخند مرموزی زد و گفت:
– چه جالب!
فکر کردم به خاطر هم اسم بودن با خودش می گه. به خاطر همین منم یه لبخند کوتاه زدم. آرمین برای اینکه بینمون سکوت نباشه پرسید:
– شما با هم دختر خاله این؟
چون طرف سوالش سپیده بود، جواب داد:
– بله چطور مگه؟
– هیچی همینطوری پرسیدم، آخه خیلی هوای همدیگه رو داشتین دوست داشتم بدونم نسبتتون با هم چیه!
– دختر خاله هستیم ولی از دو تا خواهر به هم نزدیک تریم.
داریوش دنده عوض کرد و پرسید:
– چند سالتونه؟
این بار من جواب دادم:
– هجده.
– درستون تموم شده و آماده ورود به دانشگاهین، آره؟
– نه امسال تازه می ریم پیش دانشگاهی.
– آهان.
محو حرکات و ژستش در حین رانندگی شده بودم. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض می کرد و فرمون رو با دست چپ هدایت می کرد، صندلیش حسابی داده بود عقب تا پاهای بلندش جا بشن. چون اسکله تا هتل زیاد فاصله ای نداشت، خیلی زود رسیدیم. در کمال تعجب من، داریوش از در پارکینگ فقط با زدن لبخندی به نگهبان وارد شد و ماشینو پارک کرد. آرمین که تعجبو تو نگاه من خوند گفت:
– ما هم توی همین هتل اتاق داریم.
یک لحظه نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و با خوشحالی گفتم:
– جدی می گین؟
داریوش در طرف منو باز کرد و گفت:
– آره خانوم کوچولو … حالا تشریف بیارین پایین تا درای ماشینو قفل کنم.
همراه سپیده پیاده شدیم و کنار ماشین وایسادیم. نمی دونم چرا پاهام یاری نمی کردن تا هر چه زودتر از اونا فاصله بگیرم و وارد هتل بشم. داریوش دزدگیر ماشین رو زد و گفت:
– شماره اتاقتون چنده؟
شماره اتاقو که گفتم اخم کرد و گفت:
– متاسفانه توی یه طبقه نیستیم.
سپیده که دید این پا و اون پا می کنم، برای نجات من از اون برزخی که عشق برام به وجود آورده بود گفت:
– خوب آقایون بازم به خاطر کمکتون ممنونیم. ما دیگه باید بریم اتاقمون چون مامانا مطمئناً تا الان نگرانمون شدن. شب خوبی داشته باشین.
به دنبال این حرف دستمو کشید و منم به دنبالش راه افتادم که صدای داریوش از پشت سرمون بلند شد:
– رزا …
وقتی با تعجب برگشتم و خیره نگاش کردم، حرفشو اصلاح کرد:
– رزا خانوم …
بعد وقتی آروم شدن منو از نگام خوند خنده اش گرفت و گفت:
– خوب آخه بهت نمی یاد… خیلی بچه ای …
وقتی دوباره نگاه پر از غضبمو دید، سریع گفت:
– برای من.
حرف هاش خنجری بود که به قلبم فرو می رفت. بی حوصله گفتم:
– حرفتونو بزنین.
– می خواستم بگم که … راستش …
آرمین با کلافگی گفت:
– داریوش دیروقته … می دونی که تا نریم توی اتاق خاله نمی خوابه. بیا بریم دیگه بیشتر از این مزاحم خانوما نشو.
داریوش درست عین میرغضب به آرمین نگاه کرد که بنده خدا حرفشو نیمه کاره خورد. سپس با عطوفت به من نگاه کرد و گفت:
– می خواستم اینو …
در حینی که حرف می زد دست تو جیب شلوارش کرد و کیف پولشو در آورد. از داخل کیفش کارت ویزیتی رو بیرون کشید و ادامه داد:
– بگیرین که اگه دوباره خدایی نکرده مشکلی براتون پیش اومد منو خبر کنین. با اتفاقی که امشب براتون افتاد … من مدام نگرانم که نکنه دوباره …
صدای اعتراض آلود آرمین دوباره بلند شد:
– داریوش!!!
اعتراضای آرمین برام عجیب بود. داریوش که حرف بدی نمی زد. پس چرا اون جوش آورده بود؟ دستمو جلو بردم و با کنجکاوی کارت رو گرفتم و با خوندن روش مغزم سوت کشید. دکتر داریوش آریا نسب، دندانپزشک! شماره موبایل و شماره مطبش هم بود. خدای من! واقعاً که این پسر هیچی کم نداشت. زیبایی در حد کمال، تحصیلات، ثروت، کلاس و شخصیت. اون زمان کمتر کسی موبایل داشت و دیدن شماره موبایلش قلقلکم می داد تا کارتش رو تو کیفم بذارم و هر از گاهی بهش زنگ بزنم. ولی ترسیدم. اصلاً نمی خواستم به سرنوشت دخترای فریب خورده دچار بشم. به خصوص که شنیده بودم هر چقدر برای پسرا دست نیافتنی تر باشی عزیزتر
می شی. تمام دخترایی که با یه بار درخواست پسرا خودشونو باخته بودن خیلی زودم دل پسر رو زده بودن. برای همینم با یه تصمیم آنی کارت رو انداختم توی سطل آشغالی که درست بغل دستم بود و گفتم:
– آقای دکتر از لطف شما ممنونم، ولی من ترجیح می دم که دیگه بدون مامان از هتل خارج نشم. اگه هم مشکلی برام پیش اومد شماره صد و ده زیاد هم سخت نیست. از آشنایی با شما خوشحال شدم. همینطور شما آقا آرمین.
دهن داریوش از بهت باز مونده بود. آرمینم متعجب بود. خداییش کاری هم که من کردم کار کمی نبود. کمتر دختری پیدا می شد که بتونه در برابر اون همه مزیتای فوق العاده ای که داریوش داشت مقاومت کنه.
بی توجه به بهت داریوش و حتی دوستش آرمین، شب بخیری گفتیم و همراه سپیده ازشون فاصله گرفتیم. سپیده با چشمایی گشاد شده گفت:
– فقط می تونم بگم دمت درست!
خندیدم و گفتم:
– مثل سگ پشیمونم سپیده. می ترسم دیگه از دستش داده باشم و دیگه نبینمش. می دونی که اون عشق واهی منه.
– آره تو همون نگاه اول فهمیدم، ولی نترس از اون پسرای سرتقه که دست بردار نیست.
آهی کشیدم و گفتم:
– امیدوارم.
سپیده دستمو فشار داد و گفت:
– ولی عجب چیزی بود رزا! من هنوزم گیجم. آخه مگه می شه تو همینجور الکی عکس اونو کشیده باشی؟ اصلاً توی عقل نمی گنجه.
– خودمم هنوز منگم! کی فکرشو می کرد؟ سپیده من … فکر کنم من عاشق شدم!
– لازم نیست تو بوق کنی. این که تو آش ترش پیدا بود. مگه می شد تو پسر تابلوتو ببینی و دل بهش نبازی. همونجوری از توی تابلو می خواستی بخوریش دیگه چه برسه به واقعیش.
– اِ بی تربیت!
بی توجه به اعتراضم گفت:
– ولی یه فرقی با نقاشیش داره. اگه گفتی؟
– چه فرقی؟ همه چیزش همون بود.
– قیافه اش آره، ولی نگاهش خیلی فرق داشت. این چیزیه که منو می ترسونه.
سرمو زیر انداختم. این دقیقاً چیزی بود که خودمم فهمیده بودم. نگاه عشق واهی من پاک و معصوم بود. عین نگاه یه بچه بی پناه. ولی نگاه داریوش انگار ناپاک بود. حس خوبی به آدم منتقل نمی کرد. به خصوص که مدام هم از توی آینه منو زیر نظر داشت. آهی کشیدم و گفتم:
– آره منم فهمیدم.
جلوی در اتاق رسیده بودیم. سپیده گفت:
– خدا خودش به خیر کنه عاقبت تو رو با این عشق!
در اتاق که باز شد حرفای ما هم نیمه تموم موند. وارد اتاق که شدیم فهمیدیم خاله کیمیا هم اونجاست. همه شون هنوز بیدار بودن و غرق حرف زدن از این در و اون در! مامان که نگاه متعجب ما رو روی خاله کیمیا دید گفت که اتاق خاله کیمیا هم توی همونه هتله و خاله قراره شبو پیش ما بخوابه. شخصیت خاله کیمیا برام عجیب بود. زنی که تو نگاش انگار غم بود ولی روی زبونش نبود. شاد بود ولی انگار نبود. دلم می خواست یه کم در مورد شخصیتش فوضولی کنم ولی می دونستم که مامان دعوام می کنه. پس بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه چیزی باشد مامان خودش برام می گه. داشتیم لباس عوض می کردیم که خاله شیلا رو به خاله کیمیا پرسید: – کیمیا حالا از خاطرات گذشته بگذریم، تو چرا تنها اومدی؟ پس خسرو و پسرت چرا نیومدن؟
– خسرو که همیشه درگیر کارای شرکتشه. هیچ وقت تو هیچ مسافرتی با من همراه نمی شه. ولی پسرم باهامه.
مامان گفت:
– جدی می گی؟ پس کجاست؟ خیلی دلم می خواد پسر بهترین دوستم رو ببینم.
خاله کیمیا لبخند تلخی زد و گفت:
– فکر نکنم زیاد از دیدنش خوشحال بشی.
از این حرف خاله اخمای مامان درهم رفت. انگار رمزی حرف می زدن. سر از حرفاشون در نمیاوردم. سپیده مثل من کنجکاوی نمی کرد. اصلاً براش مهم نبود. ولی من خیلی دلم می خواست سر از کار اون دوستای قدیمی در بیارم. اگه اینطور که مامان ادعا می کرد اونا دوستای صمیمی بودن پس برای چی این همه وقت از هم هیچ خبری نداشتن؟ چرا حال خاله کیمیا مثل هوای بهار بود؟ یه لحظه آفتابی و یه لحظه ابری؟ این سوالا مثل موریانه داشت مغزمو می جوید. خاله شیلا گفت:
– چطوره که خسرو حاضر نیست تو هیچ مسافرتی باهات باشه؟ یعنی کارش اینقدر مهمه؟ حتی مهم تر از تو؟ اینجوری دوستت داره؟
یه لحظه حس کردم حال خاله کیمیا منقلب شد. لرزش چونه شو حس کردم. ولی خاله سعی کرد بخنده و گفت:
– خب دیگه! اینم یه نوع دوست داشتنه یعنی می خواد من آزاد باشم.
نه تنها من که خاله و مامان هم به حالت های خاله کیمیا شک کرده بودند. خاله شیلا مثل بازرسا شده بود:
– خیلی دلم می خواد خسروی عاشقو ببینم.
مامان غرید:
– شیلا خجالت بکش!
خاله کیمیا سرشو زیر انداخته بود و با انگشتای دستش بازی می کرد. خاله شیلا بازم کوتاه نیومد و گفت:
– من جای خسرو بودم چشمای پسرمو در می آوردم که مامانشو اون وقت شب تنها فرستاده بود اسکله. خودش رفته پی خوش گذرونی؟!
خاله کیمیا یه دفعه گفت:
– نه … پسر من اصلاً اهل خوش گذرونی …
به اینجا که رسید در کمال حیرت همه ما بغضش ترکید. چنان گریه می کرد که چند لحظه همه ما فلج شده بودیم و نمی دونستیم باید چی کار کنیم! خاله کیمیا از جا بلند شد که از اتاق خارج بشه. ولی مامان از جا پرید و خاله رو محکم بغل کرد. خاله هم همینو می خواست، نیاز به یه همدرد و همدل داشت. چند لحظه ای تو بغل مامان زار زد. اشک همه ما در اومده بود از بس که با سوز هق هق میکرد. از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خاله آوردم. خاله از بغل مامان بیرون اومد و با لبخندی پر از قدرشناسی لیوانو از من گرفت و گفت:
– ممنونم دخترم.
مامان همینطور که شونه های خاله رو ماساژ می داد با نگرانی به خاله شیلا نگاه کرد که پشت پنجره ایستاده بود و معلوم بود خیلی ناراحته. آخر دووم نیاورد و گفت:
– ای بابا ببینین چطور شبمون رو خراب کردینا. شیلا آخه این چه حرفایی بود که زدی. خوب مگه فرهاد و پیمان با ما اومدن که تو گیر دادی به خسرو؟ کیمیا جون بسه دیگه عزیزم اینقدر گریه نکن حالت بد می شه.
خاله شیلا لب تخت نشست و گفت:
– منو ببخش کیمیا نمی خواستم ناراحتت کنم. ولی از همون لحظه اول که دیدمت حس کردم از دیدنمون خوشحال نشدی. انگار نگرانی. با ما دیگه مثل قبل صمیمی نیستی. حس کردم ما رو غریبه می دونی. این بود که کنترلم رو از دست دادم. دلم می خواد اگه مشکلی داری مارو مثل خواهرت بدونی و باهامون درد دل کنی. شاید دوستای خوبی برات نبودیم که حالا لایق …
خاله کیمیا سریع گفت:
– نه نه اصلاً اینطور نیست. من با خودم مشکل دارم. یک عمره دارم اینجوری زندگی می کنم. همه اش تظاهر … همه اش حفظ ظاهر. دیگه خسته شدم. دیگه به اینجام رسیده …
وقتی به اینجا رسید خاله با دست گردنشو نشون داد. خاله شیلا که به همونجایی رسیده بود که دلش
می خواست با اشتیاق چشم به دهن خاله کیمیا دوخت. خاله با تردید به مامان خیره شد. مامان به آرومی دست خاله رو گرفت و فشار داد. نمی دونم چه رمزی بود بین نگاهای اونا که اینطور به هم وصلشون می کرد. کم مونده بود از زور کنجکاوی بپرم وسط حرفاشون و بپرسم قضیه چیه؟ خاله کیمیا آهی کشید و با بغض شروع به صحبت کرد:
– یه عمره دارم با ظاهر پر زرق و برق زندگیم هم دل خودمو خوش می کنم هم خونواده و اطرافیانمو. ولی خودم خوب می دونم که هیچی توی زندگی من وجود نداره که بشه بهش گفت چیز خوب. من چوب دو سر طلایی هستم که به خاطر ازدواجم هم توجه خونواده ام رو از دست دادم و هم …
با نگاهی دوباره به مامان سکوت کرد. مامان اینبار طاقت نیاورد و گفت:
– کیمیا جان چرا حس می کنم از من می ترسی؟ من همون شکیلای سابقم…
خاله کیمیا پوزخندی زد و گفت:
– از همین می ترسم … می ترسم که همون شکیلای سابق باشی. همونی که خسرو رو ….
از صدای نفسی که متعجب از سینه مامان خارج شد تعجب کرد. حس کردم نفس مامان بند اومده. خاله شیلا به کمک اومد و گفت:
– چی می گی کیمیا؟! شکیلا عاشق بچه ها و شوهرشه. تو فکر می کنی اون می خواد زندگی تو رو …
خاله کیمیا دستشو روی سرش گذاشت و نالید:
– نه نه … منظورم این نیست … شاید حق با شما باشه … شاید بهتره من حرفامو بگم … دیگه بسه هر چی ترسیدم و خفه خون گرفتم … دیگه بسه هر چی خواستم سر خسرو و جذابیت نفس گیرش بترسم.
دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. حتی سپیده هم با کنجکاوی بی سر و صدا روی تختم کنار من کز کرده بود و چشم به دهن خاله کیمیا دوخته بود. خاله کیمیا نفس عمیقی کشید و بالاخره دهن باز کرد: – وقتی خسرو به خواستگاری من اومد من توی تب چهل درجه می سوختم. فکر می کردم دیگه از دستش دادم و وقتی مامانم خبر خواستگاری اونو بهم داد فکر کردم دارم خواب می بینم یا شاید هم مردم و اینا همه اش لطف خداست که توی اون دنیا شامل حالم شده. خیلی زود مریضی از بدنم فراری شد و من توی مراسم خواستگاری شرکت کردم. بابامو کارد می زدی خونش در نمی یومد. جریان قبلی خسرو رو شنیده بود. یعنی کی بود که ندونه؟ عشق خسرو عالم گیر شده بود! برای همین هم نه بابا و نه مامانم رضایت نداشتن که من با اون ازدواج کنم. ولی عشق چشم منو به روی همه چی بسته بود. حاضر بودم با شرایط خیلی بدتر از این هم با اون ازدواج کنم. تو روی خونواده ام ایستادم و همون جمله معروف رو به کار بردم: « یا خسرو یا هیچ کس » بابا هم کوتاه اومد و رضایت به ازدواج ما داد ولی گفت دیگه هیچ وقت توی سختی هام روی اونا حساب نکنم و اینجوری شد که حمایت خونواده امو از دست دادم. فکر می کردم خسرو همه کسم می شه و من نیازی ندارم به داشتن حتی پدر و مادر! توی یه مراسم خیلی ساده و بی سر و صدا باهم ازدواج کردیم و خسرو منو منتقل کرد به شهرستان. اینجوری شد که حسرت لباس سفید عروسی به دلم موند! کار و زندگیش رو زودتر از من برده بود. نمی خواست دیگه توی شهری باشه که اون همه خاطره بد ازش داره. اصلاً برام مهم نبود با اون حاضر بودم برم جهنم زندگی کنم. ولی چیزی که حتی فکرشو هم نمی کردم اونقدر تحملش برام سخت باشه سردی خسرو بود. خودمو به آب و آتیش می زدم تا توجهشو جلب کنم ولی فایده ای نداشت. اون اصلاً منو نمی دید. شب به شب بر حسب وظیفه کنار من می خوابید و صبح به صبح به بهونه کار از خونه فراری می شد. شاید دو ماه از ازدواجمون می گذشت که من با وجود افسردگی باردار شدم. همین حاملگی کمی از روحیه شاداب از دست رفتمو بهم برگردوند. فکر می کردم با به دنیا اومدن
بچه مون خسرو هم به زندگی با من بیشتر دلگرم می شه. اون بچه به هر دومون روح زندگی داد. هر دو بی صبرانه منتظر به دنیا اومدنش بودیم و خسرو بیشتر پابند خونه شده بود. انگار غماش از یادش رفته بود. خیلی دلش
می خواست بچه پسر باشه. منم شاد و سرمست از خوشحالی و توجه خسرو توی آسمون ها سیر می کردم. تا اینکه پسرمون به دنیا اومد. خسرو بی توجه به دردای من و زحمتی که برای دنیا اومدن اون بچه کشیده بودم، بدون مشورت با من اسمشو خودش انتخاب کرد و بچه رو به همراه پرستاری که براش گرفته بود از بیمارستان برد خونه. همون لحظه فهمیدم توجه خسرو به من فقط به خاطر وجود بچه اش توی رحم من بوده وگرنه من به تنهایی پشیزی ارزش نداشتم. چقدر توی اون روزا و شبای سرد و غم انگیز یاد تو می افتادم. یاد اینکه اگه یک ذره از اقبال تو رو من داشتم چقدر می تونستم خوشبخت باشم. نه تنها من که خسرو هم خیلی خوشبخت تر از اینی می شد که بود. چون می دیدم به خاطر شکستی که خورده روز به روز کینه ای که تو دلش جوونه زده بود بیشتر رشد می کرد و همین باعث می شد لحظه به لحظه اخموتر و بد اخلاق تر از لحظه قبلش بشه. واقعاً که کینه خسرو همراه با پسرش رشد می کرد و بزرگ و بزرگ تر می شد. روزایی می رسید که خیلی دلتنگ شما دو تا می شدم. همینطور دلتنگ خونواده ام. ولی جرئت اینکه اسمی از شما جلوی خسرو ببرم رو نداشتم. زنده زنده آتیشم می زد. با به دنیا اومدن پسرم کم کم روابطم با خونواده ام بهتر شد ولی بازم می دونستم که نمی تونم از رفتار سرد خسرو چیزی به اونا بگم و انتظار حمایتشون رو داشته باشم چون اونا از قبل همه این روزا رو برای من ترسیم کرده بودند و حالا می دونستم که جوابشون فقط یه جمله است: « خود کرده رو تدبیر نیست ». سعی می کردم که همه هم و غمم رو بذارم روی بزرگ کردن و تربیت پسرم ولی اونم فایده ای نداشت چون اون بیشتر از اینکه به حرف من گوش بده و وابسته من بشه به حرف پدرش گوش می کرد و حرفای اونو سرمشق و دیکته اش می کرد. کم کم به جایی رسیدم که دیدم پسرم داره از دستم می ره. داشت توی منجلاب غرق می شد. جنس لطیف رو فقط برای خوش گذرونی می خواست. دور و برش پر شده بودن از دوستایی که نمی شد اسمشون رو دوست گذاشت. وقتی دیدم خودم کاری از دستم براش بر نمی یاد سپردمش به یکی از دوستاش. دوست دوران راهنمایی اش بود که صداقت و مهر برادرانه رو توی نگاهش نسبت به پسرم می دیدم. از اون خواستم نذاره بیشتر از این خراب بشه و اونم بهم قول داد. پسر من بیمار بود، بیماری که جز خودش هیچ کسی رو دوست نداشت. حتی پدرش رو هم دوست نداشت. فقط حس کمی نسبت به پدر بزرگ پدریش داشت اون هم به خاطر حمایت های بی دریغ پدر بزرگش و اینکه تنها نوه پسریش بود و بدون امر و نهی کردن بی هیچ بهونه ای اونو می پرستید …
به اینجا که رسید خاله کیمیا صحبت هاشو قطع کرد و با شرمندگی گفت:
– خسته تون کردم؟
خاله شیلا سریع گفت:
– نه نه ابدا.
از حرکت خاله خنده ام گرفت. انگار کنجکاوی اون از من بیشتر بود. حلالزاده به خاله اش می ره یا داییش؟ فکر کنم به داییش … ولی من به خاله ام رفتم. جفتمون زیادی کنجکاویم. خاله کیمیا به دنبال آهی که کشید ادامه داد:
– بعد از اینکه پدر بزرگش فوت کرد نیم بیشتر ثروتش به پسرم ارث رسید و این ثروت کلان پر و بال بیشتری بهش داد برای خوش گذرونی های کثیفش …
خاله کیمیا که انگار از یادآوری کارای پسرش عذاب می کشید بغضشو به زحمت قورت داد و گفت:
– بگذریم … الان پسر من دیگه بیست و هشت سالشه و من اینقدر بهش افتخار می کنم که بدی هاش به چشمم نمی یاد. تحصیلاتش در حد کمال، تیپ و چهره اش مقبول و عالی … خلاصه که در نوبه خودش حرف نداره. مثل هر مادری الان فقط آرزوم اینه که سر و سامونش بدم ولی … ولی حیف که دیگه جرئت ندارم جلوش حرفی از ازدواجش بزنم یه بار که بهش گفتم اینقدر خندید که کبود شد. انگار براش جوک گفتم. بعدش هم خسرو کلی دعوام کرد. خسرو از جنس مونث بیزاره و دقیقاً این بلا رو سر پسرمون هم آورده. همیشه تو گوشش می خونه که فعلاً تا می تونه دنبال خوشی هاش باشه و اگه هم یه روزی خواست ازدواج کنه فقط برای بچه زن بگیره. همین حرفا رو بهش از بچگی زده که باعث شده اون همه چیز در نظرش مسخره و پوچ باشه. من نگران بچه امم. خیلی دلم می خواد کمکش کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی یاد. هر بار که می بینم حسابی تیپ زده و داره از خونه می ره بیرون تنم می لرزه. می ترسم یکی از این دخترا و زنای خیابونی بچه مو جمع کنن. هرچند که دوستش مدام بهم اطمینان می ده که پسرم خودش حواسش هست ولی من بازم می ترسم. از خدامه توی همین تابستون دختر عموشو براش بگیرم و بفرستمش سر خونه زندگیش تا خیالم راحت بشه. خسرو هم دختر برادرشو خیلی دوست داره. می تونم بگم تنها دختریه که خسرو بهش علاقه داره. ولی خود داریوش زیر بار نمی ره.
وقتی خاله کیمیا سکوت کرد، خاله شیلا عین کسایی که قصد دارن واسطه خیر بشن پرسید:
– پسرت چی خونده؟
لبخندی زیبا صورت خاله رو روشن کرد و گفت:
– الهی قربونش برم، دندون پزشکی خونده.
حس کردم ضربان قلبم کند شد. دست سپیده رو فشردم. سپیده با خنده نگام کرد و در گوشم پچ پچ کرد:
– هر گردی که گردو نمی شه.
سوال دوم خاله شیلا دقیقاً سوال ذهن من بود:
– راستی نگفتی اسمش چیه کیمیا؟
خاله کیمیا چند لحظه کوتاه که در نظر من به اندازه یه قرن گذشت مکث کرد و سپس گفت:
– هم اسم همین هتل.
جریان خون تو رگام برعکس شد. سریع از جا پریدم و به سمت لباسام هجوم بردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا