رمان تقاص فصل 6
سپیده در حالی که روسری سفیدش رو توی مشتش فشار می داد، لب تخت نشست و گفت:
– خوب دوست داری چی کار کنیم؟
– نمی دونم حوصله ام سر رفته.
– خوب بیا بریم قدم بزنیم.
– کجا؟
– ساحل رو می گیریم و می ریم جلو.
من که خیلی از این کار خوشم می یومد با ذوق گفتم:
– آی قربون آدم چیز فهم. پاشو بریم.
– اول برو یه لباس گرم بپوش سرما نخوری بمیری.
در حالی که از اتاقش خارج می شدم، گفتم:
– خوب! تو نمی خواد سر من بترسی. می دونم خیلی دوسم داری، ولی نمی خواد زیادی نگرانم باشی.
قبل از اینکه سپیده فرصت کنه جوابمو بده در اتاق رو بستم و به اتاق خودم رفتم. مانتوی آبی رنگم رو پوشیدم، باسوئی شرت سورمه ای و روسری سورمه ای و آبی. شلوارمم طبق معمول جین بود، زدم از اتاق بیرون و از پله ها پایین رفتم. سپیده هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود. توی سالن منتظر شدم تا اومد و با هم رفتیم بیرون. داریوش و آرمین با چند تایی از دوستاشون قرار گذاشته بودن و قبل از ما رفته بودن گردش. با سپیده ویلا رو دور زدیم و به سمت ساحل رفتیم. هیچ کس تو ساحل نبود. همه جا خلوت خلوت بود. بدون اینکه حرفی بزنیم از کنار ساحل راه می رفتیم. اینقدر رفتیم که هر دو خسته شدیم و تصمیم گرفتیم برگردیم. همین که برگشتیم شش تا پسر رو دیدیم که دارم می یان به طرفمون … سپیده که مطمئناً قضیه کیش توی نظرش اومده بود ترسید و محکم بازوی منو چسبید. نگاهی به دور و برمون کردم. خیلی از ویلا دور شده بودیم. اینبار دیگه حسابمون پاک بود چون اونا شش نفر بودن! داشت گریه ام می گرفت. اما همین که اون شش نفر به ما رسیدن هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدیم، چون آرمین و داریوش هم جزو اونا بودن. داریوش با لبخند رو به من گفت:
– کجا راه افتادین اومدین؟ می دونین ما چقدر دنبالتون گشتیم؟
– اصلاً نفهمیدیم کی این همه راهو اومدیم. شما اینجا چی کار می کنین؟
داریوش که تازه متوجه دوستاش شده بود، همه رو یکی یکی به ما معرفی کرد و آخر سر گفت:
– رفتیم با بچه ها توی ویلا دنبال شما که بریم بیرون. مامان اینا گفتن اومدین قدم بزنین. این بود که ما هم اومدیم دنبال شما. حالا دیگه بهتره برگردیم.
با عشوه گفتم:
– خیلی خوب بر می گردیم.
داریوش خنده اش گرفت و گفت:
– شما برید جلو. منو بچه ها هم پشت سرتون می یایم.
باز لجبازیم گل کرد. به خاطر همین گفتم:
– نخیر شما برید جلو. منو سپیده پشت سرتون می یایم.
داریوش لبخند زد و گفت:
– خیلی خوب ما جلو شما عقب لجباز خانم!
ولی قبل از اینکه راه بیفتند به دوستانش آهسته چیزی گفت که سه نفرشان از جلو راه افتادند و خود داریوش و آرمین و یه نفر دیگه پشت سر ما راه افتادن. داشتن اسکورتمون می کردن. خنده ام گرفته بود. سمج تر از این بشر روی کره زمین وجود نداشت! با سپیده راه افتادیم به طرف ویلا. توی این مدت هیچ کدوم، نه جلویی ها، نه ما و نه داریوش و آرمین و دوستشون که پشت سر ما بودن، سکوت رو نشکستیم و همینطور تا ویلا رفتیم. وقتی به ماشین ها رسیدیم، داریوش گفت:
– خوب با همین لباس ها می یاین؟ یا اینکه می رین لباس عوض می کنین؟
چون حسابی توی بارون خیس شده بودیم تصمیم گرفتیم که لباسهامون رو عوض کنیم. بعد از تعویض لباس برگشتیم و سوار ماشین داریوش شدیم، آرمین هم با ما بود بقیه دوستاش هم قرار بود با یه ماشین دیگه بیان. می خواستن برن رستوران … یه رستوارن جنگلی که من تا حالا نرفته بودم … ماشین ها رو که پارک کردن خواستیم پیاده بشیم اما سپیده غر زد:
– چه گلیه اینجا! چه جوری رد بشیم؟!!!
از پارکینگ تا سنگ فرشتی که جلوی در رستوران کشیده بودن دو قدم بلند بود! باید شیرجه می زدیم، وگرنه کفشامون با گل پر می شد، اما عمرا اگه می تونستیم این فاصله رو بپریم … همین جور نشسته بودیم تو ماشین و غر می زدیم، چکمه هم نپوشیده بودیم که خیالمون راحت باشه، من که به ضخصه یه جفت کفش عروسکی پام کرده بودم. می دونستم اگه پا بذارم توی این گلا تموم کفشم پر از گل می شه … داریوش و آرمین بیخیال پیاده شده بودن، هر دو کفشاشون اسپرت بود و مثل ما پاهاشون گلی نمی شد، وقتی دیدن ما مرددیم و پیاده نمی شیم جلو اومدن و داریوش گفت:
– چی شده؟ چرا نمی رین؟
سپیده گفت:
– نمی شه رد بشیم. باید بپریم! پر از گله، ما هم که عمران می تونیم این فاصله رو بپریم!
داریوش با لبخند گفت:
– می خواین بغلتون کنم و با هم بپریم؟
می دونستم شوخی می کنه، اما لجم گرفت و گفتم:
– هه هه هه خندیدم! بامزه! به جای خیارشور بازی، بیا یه فکری بکن که ما برسیم به سنگ فرش. وایساده اینجا چرت و پرت می گه و از آب گل آلود ماهی می گیره.
آرمین گفت، باید بریم یه سنگ پیدا کنیم بیاریم بذاریم اینجا از روش رد شین. فکر نکنم راه دیگه ای باشه!
داریوش بی توجه به آرمین و نظر منطقیش، لحظه ای فکر کرد و من توی همون مدت کوتاه تونستم خوب نگاش کنم. کت اسپرت و تنگی به رنگ کرم پوشیده بود، با شلوار جین آبی روشن. تی شرتی به رنگ کرم هم به تن داشت که هیکل بی نقصش رو به نمایش می ذاشت. همینطور که داشتم دیدش می زدم دیدم، کتش رو در آورد و اومد جلوی در ماشین، با یه حرکت کت رو تا کرد و انداخت وسط قسمت گلی و گفت:
– بفرمایید بانوی من. حالا به راحتی رد بشید.
آرمین قبل از من که دهنم باز مونده بود و یه بار به داریوش یه بار به کت پهن شده اش وسط گل ها نگاه می کردم گفت:
– داریـــــوش!!! بابا یه تیکه چوبی سنگی می انداختم این وسط دیگه … چه کاری بود؟!!!
چشمای گرد شده ام رو توی چشمای پر از محبت داریوش قفل کردم، دوستاش رسیدن و آرمین داشت براشون جریان رو تعریف می کرد، بی توجه به اونا ، حتی بی توجه به بغضی که داشت گلومو سوراخ می کرد گفتم:
– داریوش!
و شنیدم:
– جان داریوش!
– این چه کاری بود؟ داره بارون می یاد. دیوونه سرما می خوری. تازه کتت هم خراب شد. چرا نذاشتی آرمین سنگ بیاره؟
– فدای سرت! کاری که آرمین گفت، منطقی بود … عشق که منطق نمی شناسه عزیزم … عشق دیوونگی می شناسه …
دوستانش از پشت سر متلک بارونمون کرده بودند:
– وی ی ی ببین آقا داریوش چه می کنه!
– آقا زنگ بزنین اورژانس. یکی اینجا داره از ذلیل جون میده.
– وقتی محلت نمی ذاره واسه چی اینکارا رو می کنی؟
– کوتاه بیا ذی ذی!
– داریوش سرم درد می کنه. قربونت بیا یه خورده بغلم کن تا خوب بشم!
– ما هم ناز کش می خوایم.
– خدا شانس بده.
– خوش به حال مردم.
اعصاب من خورد شده بود، ولی داریوش با یه لبخند نگام می کرد. سپیده هم کنار من لال شده بود. دیگه طاقت نداشتم این همه له شدن غرور داریوش رو ببینم. برای همینم با صدای بلند فقط برای اینکه لج دوستاش رو در بیارم گفتم:
– عزیز دلم!!!! واسه چی این کار رو کردی؟!!گور بابای من و کفشم! کتت خراب شد فدای تو بشم من …
بعد هم سریع سرم رو جلو بردم و در گوش داریوش که مبهوت بهم خیره مونده بود، پچ پچ کردم:
– زیاد خوشحال نشو. این کارو کردم که دوستات ماساشونو کیسه کنن.
دوستانش بهت زده به ما دو نفر خیره مونده بودن و در دهن هاشون بسته شده بود. خم شدم، کت داریوش رو از جلوی پام برداشتم و در حالی که با نوک پنجه از روی گل ها رد می شدم، گفتم:
– کتتو وقتی برگشتیم می دم خشک شویی.
قبل از اینکه از روی گل ها رد بشم، داریوش خواست جلومو بگیره، اما تا خواست بگه:
– کفشاتو رز …
من رد شده بودم. سپیده ایستاده بود و مردد به من نگاه می کرد. کفشای من و نصف پاهام گلی شده بود، اما برام مهم نبود. آرمین سریع یه تیکه چوب پیدا کرد روی گل ها انداخت و خودش و سپیده و بعد هم بقیه رد شدن … داریوش آخر سر اومد، اما کاری که کرد که قلبم براش ضعف رفت. به جای رد شدن از روی چوب مثل من از وسط گل ها اومد و کفشاش و پایین شلوارش پر از گل شد …
با تکون های آروم آروم با این فکر که زلزله ظده دویدم سمت داریوش و کتش رو چنگ زدم، یه دفه چشمامو باز کردم. روی تخت خوابم بودم، نه خبری از داریوش بود، نه آرمین … نه گل و نه کت و نه کفش خراب شده! رضا کنارم نشسته بود و آروم داشت تکونم می داد … دوست داشتم سرمو بزنم توی دیوار زا دستش … چرا بیدارم کرد؟!! چه خواب خوبی بود … خوابی که بیانگر یکی از خاطراتم توی شمال بود … روزای قبل از اعتراف من به داریوش … داریوش بی منطق! داریوش بازیگر! داریوش لعنتی!
دست رضا رو که روی شونه م بود رو پس زدم و نشستم. از خودم متنفر بودم. به کس دیگه ای بله رو گفته بودم، اما اینقدر ذهنم از یه نفر دیگه پر بود، که خوابشو می دیدم. همه اش تقصر رضا بود که یادم انداخت … صدای رضا بلند شد:
– خوبی رزا؟!!
– خوبم … اینجا اومدی برای چی؟ اومدن؟
سرش رو تکون داد و گفت:
– نه هنوز.
از جا بلند شدم، تنم یخ کرده بود، چون عرق کرده بودم زیر لحاف. رفتم سمت کمد لباسام تا یه لباس مناسب در بیارم و گفتم:
– خیلی خوب.
– رزا …
تحت تاثیر خوابم حسابی بدخلق بودم، گفتم:
– اگه می خوای دوباره از اون حرفا بزنی، رضا باید بگم که اصلاً توانایی شنیدنشو ندارم. پس خواهش می کنم بس کن.
رضا آهی کشید و گفت:
– خیلی خوب حالا که اینطور می خوای باشه. من به خاطر خودت می گم.
سارافون مشکی رنگم رو از توی چوب لباسی در آوردم، توی دستم مشت کردم و گفتم:
– اگه به خاطر منه، بذار کاری رو که دوست دارم بکنم.
پوزخندی زد و گفت:
– من که جلوتو نگرفتم.
بعد از این حرف با دلخوری از جا بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و خودش رو سرگرم تماشای بیرون نشان داد. منم یه رایت رفتم توی حمام اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دستی هم توی موهام کشیدم، جلوی آینه حموم ایستادم و به خودم خیره شدم. رضا اونجا تو فکر بود و من اینجا. دودلی بدجوری روی دلم چنبره زده بود. نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اما یه چیز دیگه هم وجود داشت، اون هم لجبازی عجیبی بود که همیشه داشتم بود. هر چی رضا بیشتر اصرار می کرد که از خیر اینکار بگذرم، من سمج تر
می شدم. آهی کشیدم، شیر آب رو باز کردم و مشتی توی صورتم پاشیدم تا خواب رو از صورتم بشورم. با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم و رفتم بازش کردم، رضا بدون اینکه نگام کنه ، آروم گفت:
– اومدن.
بعد نگام کرد و دلخور گفت:
– ازت خواهش می کنم با اونا بهتر از من حرف بزن.
از دلخوریش دلگیر بودم. رضا خیلی برام عزیز بود نمی خواستم ناراحت ببینمش، آهی کشیدم و گفتم:
– رضا! من به تو بی احترامی نکردم که اینطور می گی!
رضا پوزخندی زد و نشست روی مبل اتاقم. چند دقیقه ای طول کشید تا در اتاق باز شد و سپیده و آرمین با راهنمایی خدمتکار وارد شدن. با لبخند جلو رفتم و سلتم کردم، سپیده با ولع محکم بغلم کرد و گفت:
– الهی فدات بشم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
– منم همینطور بی وفا. رفتی شوهر کردی ما رو هم از یاد بردی؟
سپیده موهامو کشید و گفت:
– گم شو لوس ننر.
با خنده از هم جدا شدیم. با آرمین دست دادم و گفتم:
– سلام خسته نباشی.
– سلام خانم خسته نیستم. هواپیما که خستگی نداره.
رضا دعوتشون کرد و همه روی مبل های اتاق نشستیم. من گفتم:
– شرمنده تم آرمین. من نمی دونم چرا این رضا اینقدر اصرار داشت که حتماً شما هم اینجا باشین. شما رو هم از برمامه هاتون انداخت.
ارمین آهی کشید و گفت:
– خواهش می کنم. راستش اگه خبرم نمی کرد از دستش ناراحت می شدم.
قبل از اینکه من شروع کنم به غر غر زدن رضا گفت:
– خواستم بیای بلکه حرف تو رو راحت تر از من قبول کنه! من که هر چی بهش می گم قبول نمی کنه. شما بگین که این آقا باربد لیاقتشو نداره!
آرمین و سپیده همزمان با هم گفتند:
– باربد؟!
رضا پوزخندی زد و گفت:
– بله باربد. خانم می خوان با برادر زن آینده من ازدواج کنن.
انگار وقتی چشمش به دو نفر افتاده بود شیر شده بود. آرمین گفت:
– آخه چرا رزا؟ تو خیلی وقت داری. موقعیت های خیلی بهتر از این سراغت می یان. این همه عجله برای چیه؟
وای خدای من! مغزم داشت منفجر می شد! اینا چشون شده بود؟!!! مگه وقتی سپیده یم خواست با آرمین ازدواج کنه کسی جلوشو گرفت؟!! با اینکه آرمین متعلق به یه خونواده متوسط بود و الان بیشتر از یه سال بود عقد کرده مونده بودن و منتظر بودن کار و بار آرمین درست بشه تا بتونن برن سر خونه زندگیشون؟ مگه کسی جلوی رضا رو گرفت که چرا مهستی رو برای ازدواج انتخاب کرده؟!!! باربد بدبخت که نه معتاد بود نه دزد نه قاچاقچی! نه دختر باز نه هرزه! چه مرگشون بود اینا؟ پوفی کردم و گفتم:
– من عجله نمی کنم آرمین، ولی خوب به نظر خودم باربد پسر خیلی خوبیه. می تونه منو خوشبخت کنه. دستش توی جیب خودشه.
با پوزخند و نفرت اضافه کردم:
– در ضمن مثل دوست شما هوس باز و ریاکار و نامرد هم نیست.
آرمین دستش رو بین موهاش فرو برد و رضا هم شروع به جویدن لبهاش کرد. سپیده با مهربونی دستمو گرفت و گفت:
– رزا دوستش داری؟
آهی کشیدم و گفتم:
– سپید بارو کن تو اولین کسی هستی داری اینو می پرسی! اصلاً کسی به احساسات من اهمیت نمی ده! معلومه که دوسش دارم، اگه نداشتم تصمیم نمی گرفتم باهاش ازدواج کنم …
سپیده با کلافگی نفس عمیقی کشید، دست منو ول کرد و بعد دستاشو تو هم پیچ داد و گفت:
– ببین رزا نمی خوام این حرفو بزنم، ولی مجبورم ببین تو … تو اونو هم به اندازه … داریوش دوست داری؟ خودت خوب می دونی که خیلی دوستش داشتی. من الان رو نمی گم، پس نمی خواد عصبانی بشی. فقط یه سواله! دلم هم می خواد به من راستشو بگی.
باید یه جوری اونا رو از سر خودم باز می کردم، شرم و حیا رو کنار گذاشتم و به دروغ گفتم:
– خیلی هم بیشتر …
رضا کنترلشو از دست داد و داد کشید:
– داری دروغ می گی! من نمی دونم این پسره به تو چی گفته که توی احمق رو وادار به دروغ گفتن هم کرده.
آرمین دست رضا رو گرفت و گفت:
– آروم باش رضا.
بعد رو به من گفت:
– رزا تو موقعیت خیلی خیلی عالی داری. پدرت از سرشناسای تهرانه. خوشگل هستی. داری دکتر هم که می شی. بهترین پسرا حاضرن به دست و پات بیفتن. داری اشتباه می کنی!
این بار سپیده به یاریم اومد و گفت:
– شما دو تا حق ندارین که رزا رو منصرف کنین. اون خودش دختر عاقلیه. خودش می دونه که چی کار کنه. پس لطفاً بس کنین!
آرمین با تعجب گفت:
– سپید …
و سپیده با خشم گفت:
– همین که شنیدی. آرمین، رزا حق انتخاب داره. برای چی می خواین منصرفش کنین؟ برای اینکه بخواد یه عمر بشینه تا …
بقیه حرفش رو نزد و از اتاق خارج شد. آرمین هم دنبالش رفت. رضا از داخل جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد. به اندازه کافی گیج شده بودم، سیگار کشیدن رضا هم مزید بر علت شد و با حیرت گفتم:
– رضا! از کی تا حالا سیگار می کشی؟ می دونی اگه بابا بفهمه…
و سردترین صدای رضا رو من اون روز شنیدم:
– بس کن رزا حوصله ندارم!
از تن صداش مشمئز شدم. باورم نمی شد که اینطور با من رفتار کنه. بغض گلومو گرفت. دود سیگار تو قسمتی که ما نشسته بودیم، پخش شد. چند لحظه بعد سپیده و آرمین هم وارد شدند. قیافه هر دو جدی بود و گرفته. از جا بلند شدم و گفتم:
– فکر نمی کردم که قضیه ازدواج من اینقدر دردسر ساز باشه. من نمی خواستم بین شما دو تا به هم بخوره.
سپیده گفت:
– نه عزیزم. اصلاً اینطور نیست. می دونی ما سه نفر یه قراری با هم داشتیم، ولی به نظر من دیگه بهتره تمومش کنیم. تو هم مثل هر کس دیگه ای می تونی شوهرتو خودت انتخاب کنی و ازدواج کنی.
بعد گونه منو بوسید و گفت:
– امیدوارم خوشبخت بشی!
پسش زدم و گفتم:
– چه قراری سپیده؟ چرا به من چیزی نمی گین؟ چرا منو احمق فرض می کنین؟ من یم دونم اینجا یه خبری هست! نکنه من قراره بمیرم و خودم خبر ندارم؟
سپیده با چهره ای در هم گفت:
– اولا که زبونتو گاز بگیر، بعدش هم … خواهش می کنم نپرس رزا. شاید … شاید یه روزی بهت بگم، ولی حالا نه! نمی تونم!
داد کشیدم:
– رضا هم همینو می گه … برای چی آزارم می دین؟ یا حرف نزنین یا کامل بزنین …
سپیده شونه هامو بغل کرد و گفت:
– برای خوشبخت شدن بهترین راه اینه که هیچی ندونی … هیچی … رزا … عزیزم اصرار نکن. هیچ چیز مهمی نیست … هیچ چیز … به زندگیت برس …
مامان بدون فکر گفت:
– من که عاشق این خونواده ام!
رضا با عصبانیت گفت:
– ولی رزا قرار نیست با خونواده اون ازدواج کنه. قراره باربد بیاد خواستگاری!
بابا با لبخندی مردانه گفت:
– خوب من که راضیم مامانت هم که راضیه. می مونه نظر این گل پسر. آقا رضا نظر تو چیه؟
رضا هم بی معطلی گفت:
– نخیر من راضی نیستم.
بابا با ملایمت گفت:
– برای چی؟ من که بدی توی باربد ندیدم. اگه تو چیزی دیدی بگو. بالاخره شماها جوونین بیشتر سر از کارای همدیگه در می یارین.
رضا یک خورده من من کرد و سپس گفت:
– خوب من چیزی ازش ندیدم. فقط یه خورده زیاد از حد …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– مغروره نه؟ تو اینو توی اتاق هم به من گفتی. منم جوابتو دادم…
یه دفعه ساکت شدم و تازه فهمیدم که چه گفتم! جلوی بابا چه دفاع جانانه ای کردم از باربد! علاوه بر اون خودمو لو دادم که جریان رو از قبل می دونستم. بابا گفت:
– مگه تو از این قضیه خبر داشتی که اول به رضا گفتی؟
طوری نبود که بابا بفهمه، اما من خیلی خجالت می کشید. سرمو پایین انداختم و به زور گفتم:
– اون امروز با من حرف زد. خوب منم اول اومدم به رضا گفتم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد صدای خنده بابا سکوت رو شکست. همه با تعجب به بابا نگاه کردیم. چند لحظه ای خندید و بعد گفت:
– پس معلومه که خودت راضی هستی. از این جبهه گیریت همه چی معلوم شد.
وای خدایا چرا من آب نمی شم! فقط تونستم سرمو زیر بندازم و هیچی نگم. مامان گفت:
– حرف بزن عزیزم. تو خودت راضی هستی؟
مامان چه گیزی دادی! از این لبو شدنم خودت بفهم دیگه! اه! وقتی دیدم همه تو سکوت منتظر جواب منن، ناچاراً گفتم:
– خوب.. خوب اون پسر خوبیه. تحصیلاتم که داره. وضع مالیش هم که تقریباً خوبه. فکر می کنم بتونه منو خوشبخت کنه.
قبل از اینکه بابا بتونه حرفی بزند مامان گفت:
– خوب عزیزم بهت تبریک می گم … ولی راستش من حدسم چیز دیگه ای بود. یعنی فکر می کردم انتخاب تو کس دیگه ای باشه و منتظر بودم که همین روزا بیای و به من بگی.
رضا دیگه معطل نکرد و بلند شد رفت. اینبار بابا هم دیگه چیزی نگفت. بی اراده پرسیدم:
– کی مامان؟
مامان هم خیلی بی خیال گفت:
– داریوش پسر خاله کیمیا! آخه می دونی من از این همه صمیمیت شما توی شمال یه حدسایی پیش خودم
می زدم. به خصوص با اون نگاه های شما دوتا به همدیگه. من اینقدر که روی قضیه شما مطمئن بودم از عشقی که بین سپیده و آرمین به وجود اومد اطلاعی نداشتم … وقتی هم که برگشتیم چند باری خواستم باهات حرف بزنم، چون خیلی پکر بودی، اما بهم اجازه ندادی، به هر حال دیگه مه نیست که من چی فکر می کردم. حالا دیگه همه چی گذشته مثل اینکه من اشتباه می کردم!
با بهت به مامان خیره شدم، دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم. من همیشه می ترسیدم اگه یه روزی مامان بفهمه من عاشق داریوشم کلی دری وری بارم کنه، اما انگار اشتباه می کردم، به زور سوالی رو که خیلی وقت پیش دلم می خواستم جوابش رو بدونم پرسیدم:
– مامان یعنی اگه داریوش می یومد خواستگاری من شما و بابا مخالفت نمی کردین؟
مامان لبخندی زد و گفت:
– نه واسه چی مخالفت می کردیم؟ باور کن رزا تو حتی اگه قرار بود با رفتگر محل هم ازدواج کنی، من چیزی بهت نمی گفتم. البته اگه عاشقش بودی! چون جلوی هر چی رو که بشه گرفت عشق رو نمی شه. من فقط می تونستم نصیحتت کنم یا راهنماییت بکنم، ولی جلوتو نمی تونستم بگیرم. مگه نه فرهاد؟
بابا هم لبخندی زد و سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:
– با این که دوست نداشتم شکیلا و خسرو بار دیگه با هم روبرو بشن، اما به خاطر تو حاضر بودم بیخیال ناراحتی خودم بشم …
وای وای خدای من! حرفایی رو که یه روز آرزوی شنیدنش رو داشتم می شنیدم، ولی حالا که دیگه داریوشی وجود نداشت. حالا که دیگه داریوش پشت پا زده بود به همه چیز! اینقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نگاه معنی داری که بین بابا و مامان رد و بدل شد، نشدم. با صدای مامان به خودم اومدم:
– رزا عزیزم… مثل اینکه من زیادم غلط حدس نمی زدم!
یه دفعه هول شدم و گفتم:
– نه نه اصلاً اینطور نیست. خودت خوب می دونی مامان که چقدر از اون بدم می یومد. هنوز هم همینطور. اگه
می بینین رفتم تو فکر دلیلش چیز دیگه اس. داشتم به این فکر می کردم که بابا و مامانم چه روح بزرگی دارن! شاید هیچ کس به دختر یا پسرش چنین اجازه ای رو نده. مامان، بابا خیلی دوستتون دارم! برام دعا کنید. دعا کنید که با باربد بتونم خوشبخت بشم.
بعد از زدن این حرف بابا و مامان رو بغل کردم و هر سه تو آغوش هم طعم خوب خوشبختی رو مز مزه کردیم.
***
مامان برای روز پنج شنبه با خونواده شفیعی قرار گذاشت. شب پنج شنبه همه دور هم نشسته بودیم و هر کس نظری برای مهمونی فردا شب می داد. اون وسط فقط رضا ساکت بود که البته دیگه برای همه عادی شده بود و همه اینو پای غیرتش می ذاشتن. ساعت یک بود که همه برای خواب به اتاقای خودمون رفتیم. نمی دونم چرا اونشب اینقدر توی فکر داریوش بودم. تو فکر اینکه الآن کجاست؟ چی کار می کنه؟ خوابه یا بیدار؟ فهمیده یا نفهمیده؟ ازدواج کرده یا نه هنوز؟ و خلاصه از اینجور افکار. با هزار زحمت و فحش و دری وری نثار خودم کردن خوابم برد.
توی آرایشگاه بودم. باربد با لباس دامادی دنبالم اومد. دسته گلش ربان سیاه داشت! از آرایشگاه بیرون اومدم و با هم سوار ماشینش شدیم. باربد به طرف خونه ما رفت. تا به خودم بیام جلوی در خونه بودیم … هیچ کس برای استقبال بیرون نیومد. با تعجب متوجه ماشین دیگه ای شدم که جلو در، گل زده پارک شده بود. ماشین گل زده شبیه ماشین خودم بود، فقط رنگش فرق می کرد. سیاه بود! ماشین داریوش بود …دست تو دست باربد وارد باغ خونه شدیم. همه جا چراغونی بود و همه نشسته بودند. با وارد شدن ما همه ساکت شدند و به ما نگاه کردند. انتهای جاده تو جایگاه عروس و داماد، عروس و داماد دیگه ای نشسته بودن. با باربد نزدیکشون رفتیم. هر دو بلند شدن. روی صورت عروس تور انداخته بودن و به خاطر همین قیافه اش مشخص نبود، ولی داماد خود داریوش بود. کت و شلوار سیاهی به تن داشت با پیراهن سیاه و کروات سیاه! درست مثل همون روز نامزدی سپیده … چند قدمی جلو اومد و به من نگاه کرد. تو نگاهش هیچ عشق یا تنفری دیده نمی شد. فقط غم بود که به وضوح توی اون دو گوی آبی رنگ بیداد می کرد. گیج شده بودم، اونجا جشن عروسی من و باربد بود یا داریوش و اون دختر … می خواستم حرف بزنم ولی صدا نداشتم. داریوش جلوی باربد ایستاد، صورت باربد عین یه گوی یخی بی احساس بود … داریوش دستش رو بالا برد و چنان سیلی محکمی به گوش باربد زد که صدای شکستن فکش رو حس کردم … خون از بینی باربد جاری شد. قبل از اینکه بتونه از خودش دفاعی بکنه، رضا جلو اومد و از پشت دستاشو محکم گرفت. داریوش با مشت محکم به شکمش کوبید و فریاد زد” نامرد”.
از فریاد داریوش از خواب پریدم! ساعت چهار صبح بود. قطره های عرق روی پیشونیم سر می خورد. نفس نفس می زدم. نمی دونستم معنی این خواب چیه؟ سرم به شدت درد می کرد و نبض شقیقه هام می زد. سرمو بین دستام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم می خواست سرمو از تنم جدا کنم. مثل این بود که این سر برام بزرگ است و اصلاً مال من نیست. از بطری آب بغل دستم کمی آب خوردم. خشکی گلوم برطرف شد. دوباره سر جایم دراز کشیدم. بدنم خیلی کوفته بود. درست مثل این بود که بعد از مدت ها به کوهنوردی رفته باشم. چشمامو بستم. چرا داریوش دست از سرم بر نمی داشت … صداش تو ذهنم می پیچید:
– نامرد … نامرد … نامرد …
گوشامو گرفتم و زیر لب شروع به خوندن آیت الکرسی کردم. چیزی طول نکشید که دلم آروم گرفت، ذهنم آزاد شد و خوابم برد.
صبح با صدای مامان بیدار شدم. کنارم نشسته بود و آروم در حالی که با موهام بازی می کرد، صدام می زد. بلند شدم، نشستم سر جام. تعجب کردم که مامان اومده صدام بزنه چون سابقه نداشت این کار رو بکنه. اصولاً مژگان رو می فرستاد … در حالی که چشمامو مالش می دادم، پرسیدم:
– مگه ساعت چنده که شما اومدید منو بیدار کنید؟
مامان لبخندی زد و گفت:
– اول سلام دوم اینکه ساعت یازده اس! دیدم بیدار نشدی، نگران شدم.
با حیرت گفتم:
– یازده؟!
– آره عزیزم ساعت یازده اس. مژگان دوبار اومد بیدارت کنه ولی بیدار نشدی … من موندم که اینا دارن برای کی می یان خواستگاری؟ برای یه دختری که اینقدر تنبله؟
خواستگاری!!! وای خدای من … در حالی که چیزی نمونده بود گریه ام بگیره، گفتم:
– چرا من بیدار نشدم؟ امروز دانشگاه داشتم.
– اگه هم بیدار می شدی من نمی ذاشتم بری. مگه الکیه؟ امروز قراره برات خواستگار بیاد. باید خونه باشی کمک کنی.
– مامان! من باید می رفتم.
مامان از جا بلند شد، پرده های اتاقم رو کنار زد و گفت:
– دیگه مامان مامان نداره. حالا که نرفتی پاشو پاشو خودتو لوس نکن. اول یه چیزی بخور که تا دو ساعت دیگه و وقت ناهار دل ضعفه نگیری.
داشتم از تخت پایین می اومدم که یه دفعه سرم گیج رفت و اگه مامان کنارم نبود، حتماً خورده بودم زمین. مامان در حالی که محکم بازویم رو گرفته بود گفت:
– خدا مرگم بده. چت شد مامان؟ چرا اینطوری شدی؟
خودمم نمی دونستم چه مرگمه. دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
– نمی دونم.
مامان با اخم گفت:
– بفرما دیگه. اینم عواقب تا ساعت یازده ظهر خوابیدنه. آخه مادر من تو عادت نداری، اینطوری می شی. اصلاً اتاقت بوی خواب گرفته. بیا بیا برو توی دستشویی دست و صورتت رو بشور.
در حالی که به کمک مامان به طرف دستشویی می رفتم، گفتم:
– می رم حموم مامان اینطوری بهتره حالم یه خورده جا می یاد.
مامان گفت:
– باشه عزیزم هر طور صلاح می دونی، ولی اینو بدون که هیچ دلم نمی خواد شب پیش مهمونا با سر و روی آشفته و ژولیده حاضر بشی. تو باید مرتب و منظم باشی و ارزش خودت رو به اونا بفهمونی. اگرهم که می دونی حالت واسه امشب خوب نمی شه، زودتر بگو تا من به اون بنده خدا ها خبر بدم امشب نیان.
در حالی که دمپایی های حمام رو پا می کردم گفتم:
– نه من خوبم لازم نیست قرارو به هم بزنید. یه دوش بگیرم حالم خوب می شه.
با زدن این حرف وارد حمام شدم و در رو بستم. دوش آب گرم کمی حالم رو بهتر کرد و من رو از فکر و خیال بیخود بیرون کشید. همه اش توی فکر اون خوابی بودم که دیشب دیدم. با خودم می گفتم:
– واسه چی داریوش باید بیاد به خواب من؟ برای چی باید اون طور نگام کنه؟ برای چی باید باربد رو بزنه و برای چی رضا هم باید طرفدار اون باشه؟! رضایی که یه روز می خواست بره و به قول خودش حال داریوشو بگیره و خودم جلوشو گرفتم! و اون فریاد داریوش که به باربد گفت نامرد. مگه باربد چه نامردی در حق داریوش کرده بود؟
با خودم گفتم:
– این فکرا همه الکیه. این خواب نمی تونه معنی درستی داشته باشه! فقط به خاطر اینه که قبل از خواب خیلی بهش فکر می کردم. به خاطر همون فکرای بیخود بود که این خواب آشفته رو دیدم. آره به خاطر همینه علت
دیگه ای نمی تونه داشته باشه.
بعد از دوش از حمام بیرون اومدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. موهایم حدوداً تا ده سانت زیر باسنم می رسید و خاصیت جالبی داشت که وقتی خیس می شد، فر و حالت دار می شد. اما به محض خشک شدن لخت و صاف می شد. من از موهای خیسم بیشتر خوشم می اومد، ولی مجبور بودم خشکش کنم که سرما نخورم. به خاطر بلندی موهام سشوار کشیدنش سخت شده بود، اما هنوز هم به تنهایی از پس این کار بر می یومدم. تند تند موهامو خشک کردم و یه دست بلوز و شلوار نخی راحت تنم کردم. از اتاق خارج شدم که برم پیش رضا. دلم
می خواست هم ببینم تو چه وضعیتی است، هم از دلش در بیارم. اصلا میل به صبحونه خوردن نداشتم. ترجیح می دادم تا ناهار پیش رضا باشم. نمی خواستم از من رنجیده خاطر باشه. درست که من لجباز و یک دنده بودم و به حرفش گوش نمی کردم، ولی خوب اونقدر هم دل نازک بودم که نتونم ببینم با من قهره. به طرف اتاقش رفتم. نفس عمیقی کشیدم، لبخند کمرنگی روی لبهام جا گرفت. دستگیره در رو گرفتم و به طرف پایین کشیدم، ولی در قفل بود و باز نمی شد. خنده روی لبهام ماسید! چند بار دیگه امتحان کردم، ولی باز نمی شد. صداش هم که کردم کسی جواب نداد. رضا هیچ وقت در اتاقش رو قفل نمی کرد، مگه مواقعی که به مسافرت چند روزه می رفت. با صدای بلند مژگان رو صدا کردم. مژگان خیلی سریع حاضر شد …
بله خانم؟ با من کاری داشتین؟
– آره ببینم مژگان تو می دونی رضا کجا رفته؟
– راستش نه فقط دیدم که از در رفتن بیرون. دیگه نمی دونم کجا رفتن.
– چیزی همراهش نبود؟ ساکی چمدونی؟
– چرا یه کوله پشتی فقط همراهشون بود. همون کوله پشتی بزرگ مشکی کرمه که واسه کوهنوردی خریده بودن.
آه از نهادم بر اومد. پس حدسم درست بود! رضا رفته بود سفر. اون هم درست روز خواستگاری خواهرش. اون با اینکارش مخالفتش رو نشون داد. مخالفتی که نمی دونستم از کجا سرچشمه می گیره! با اعصابی خراب مژگان رو مرخص کردم و خودم به اتاقم رفتم. بی معطلی به طرف تلفن رفتم و شماره گوشی رضا رو گرفتم، ولی صدایی ضبط شده هر بار این جمله رو تکرار می کرد:
– دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
اینقدر عصبانی شدم که حد نداشت. این کارهای رضا چه معنی داشت؟ گوشی رو سر جایش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان تو سالن پذیرایی مشغول دستور دادن به خدمتکارها بود:
– اون گلدون رو بذار این طرف. گلای اون یکی رو عوض کن. چرا اون مبلو اون جوری گذاشتی؟ بکشش این طرف. روی اون میز چیزی نذار مال پذیراییه.
با صدای بلندی گفتم:
– مامان!
مامان برگشت به طرفم و گفت:
– چته چرا داد می زنی زهر ترک شدم! این چه قیافه ایه؟ چرا این شکلی هاشول شدی؟
– مامان رضا کو؟
مامان دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
– حرف این پسره رو نزن که اعصابم خورد می شه! معلوم نیست چه مرگشه؟
– کجا رفته مامان؟
– چه می دونم! صبح ساعت هفت اومده به من می گه من دارم با دوستام می رم بیرون. منم که خواب بودم بهش گفتم برو، ولی برای شب بیای ها، مهمونا که می یان تو هم باید باشی.
خندید و گفت:
– شرمنده من دارم واسه سه روز می رم ویلای یکی از بچه ها توی کرج!
یک دفعه خواب از سرم پرید گفتم:
– یعنی چه؟ هر جا می خوای بری برو، ولی امروز نمی شه. ما آبرو داریم. نا سلامتی داره واسه خواهر تو خواستگار می یاد!
ولی آقا شونه هاشون رو بالا انداختن و گفتن:
– به من چه؟ مگه من گفتم بیان؟ من که گفتم اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
اینقدر تعجب کردم که نگو! بهش گفتم:
– چی داری می گی؟ مثلاً خواهر اون پسر قراره زن تو بشه!
اونم گفت:
– حساب مهستی با باربد جداس. حالا هم به من مربوط نیست! من از خیلی وقت پیش این برنامه رو ریختم. نمی تونم به هم بزنمش. می خواین دخترتون رو بدین به این آقا، بدین. ولی من نیستم.
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی تونستم حرف بزنم! رضا هم که دید چیزی نمی گم، خداحافظی کرد و رفت. تا دو ساعت داشتم از دستش حرص می خوردم و بالا پایین می پریدم، ولی چه فایده؟ بابات هم که فهمید فقط گفت:
– ولش کن. اون باید با خودش کنار بیاد. به هر حال پسره غیرت داره!
با تعجب گفتم:
– بابا این حرفو زد؟
– آره اصلاً نگفت زن تو داری اینجا بال بال می زنی، یه وقت نمیری، سکته نکنی! انگار نه انگار برگشته به من
می گه الکی داری جوش می زنی. اینطوری که اون بر نمی گرده. پس دیگه ولش کن. بعدش هم آقا رفتن سر کار.
روی مبلی ولو شدم و گفتم:
– اینجا یه خبری هست. مطمئنم یه چیزی هست که من ازش خبر ندارم.
مامان هم کنارم نشست و گفت:
– آخه مثلاً چی؟
– همین کارای رضا. قبلاً همیشه می گفت کی می شه خانوم کوچولو عروس بشه. حالا پا شده رفته! اونم درست سر قضیه خواستگاری کسی که می دونه من قبولش کردم.
– ولشون کن. مردا سر و ته یه کرباسن. بیخود نباید برای این موجودات حرص و جوش بخوری. چون جز پیری چیزی برات نداره.
خنده ام گرفت. در حالی که می خندیدم گفتم:
– مامان!
– راست می گم خوب! نگاه کن اون از بابات، اونم از داداشت. حالا خدا به دادت برسه با شوهر آینده ات.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– نخیر باربد خیلی هم پسر خوبیه. راستی مامان به بابا بگو یه تحقیق درست و حسابی بکنه، سر از کارش در بیاره. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
– باشه حتماً. قراره بعد از این مجلس بابات یکی رو بفرسته واسه تحقیق. خونواده اش که خوبن. انشاالله خود پسره هم خوبه. یعنی ما که تا حالا ازش بدی ندیدیم.
از جا بلند شدم و گفتم:
– معلومه که خوبه! اگه بد بود که من انتخابش نمی کردم.
داشتم به سمت اتاقم می رفتم که مامان از پشت سر گفت:
– برو سالن غذا خوری وقت ناهاره.
راهم رو به طرف سالن ناهار خوری کج کردم.
کت و دامن سفید رنگی پوشیدم و موهامو ساده بستم. اصلاً حوصله نداشتم، ولی مجبور بودم برای اینکه کسی به بی حوصلگیم شک نکند یه خورده آرایش کنم. بعد از آرایش مختصر صورتم نگاهی به ساعت کردم. دقیقاً ساعت هفت بود. دیگر کم کم پیداشون می شد. با صدای در به خودم اومدم. در حالی که صندل های راحتی ام رو پا می کردم، گفتم:
– بفرمایید.
مژگان در رو باز کرد و داخل شد. چرخی زدم و گفتم:
– چطوره؟
لبخندی زد و گفت:
– عالیه! مهموناتون حدود ده دقیقه اس که اومدن. مامانتون گفتن بیام صداتون کنم که بیاین بیرون.
– خیلی خوب باشه تو برو منم می یام.
بعد از رفتن مژگان آخرین نگاه رو تو آینه به خودم انداختم. به دختر درون آینه گفتم:
– تو که اصلاً هول نیستی هان؟
خنده ام گرفت. چیزی که اصلاً حسش نمی کردم، اضطراب بود. با خونسردی از اتاق خارج شدم و با قدمای شمرده وارد پذیرایی شدم. گلنوش خانم اول از همه متوجه من شد و به به چه چه کنون از جا بلند شد. با صدای بلند سلام کردم و به طرف گلنوش خانم رفتم. کت و دامن مشکی رنگی پوشیده بود که روش با منجق کار شده بود و حسابی برق می زد. بعد از اون با خانم مسنی دست و روبوسی کردم و از شباهتش با گلنوش خانم فهمیدم که مادر بزرگ باربده. بعد از اون نوبت به مهستی رسید. در حال بوسیدن گونه ام با ذوق گفت:
– خیلی خوشحالم از اینکه داری زن داداشم می شی رزا. دیشب تا حالا نتونستم از زور خوشحالی بخوابم.
یکی از نگرانی هایی که این مدت داشتم این بود که مهستی جریان داریوش رو می دونست. نگران بودم حرفی به باربد بزنه، همونطور آروم گفتم:
– به باربد که در اون رابطه چیزی نگفتی.
چشمکی زد و گفت:
– مگه دیوونه ام؟
خیالم راحت شد با لبخند ازش جدا شدم و با آقای شفیعی که توی کت و شلوار مشکی بسیار با وقار و پر ابهت بود دست دادم. بعد از اون هم نوبت به باربد رسید. کت و شلوار آبی رنگی پوشیده بود با کروات سورمه ای. درست همرنگ آسمون شده بود. زیر لب زمزمه کردم:
– لعنتی! درست رنگ چشمای اون عوضی.
دستم رو جلو بردم و آروم گفتم:
– خوش اومدین.
در حالی که دستم رو به گرمی می فشرد آهسته گفت:
– چقدر ناز شدی.
لبخندی زدم و روی مبلی کنار بابا نشستم. صحبت سر کار و مسائل اقتصادی بود. یه در این رابطه صحبت کردن و بعدش هم بحث کشیده شد سر جوونها که قصد ازدواج دارن، ولی توقعات بالا مانع ازدواجشونه. مهستی که طرف دیگه من نشسته بود، آروم گفت:
– از رضا خبر نداری؟
به همون آرومی گفتم:
– نه صبح زود رفته. مگه به تو چیزی نگفت؟
– چرا بهم زنگ زد و گفت نمی دونسته امشب قراره ما بیایم خونتون و از قبل با دوستاش برنامه ریختن. رزا، جون من رضا راست گفت؟ یا اینکه با باربد موافق نیست؟
اخم کردم و گفتم:
– مهستی این زندگی منه و خودم حق دارم در موردش تصمیم بگیرم.
بعد به دروغ برای اینکه مهستی ناراحت نشه گفتم:
– ناراحتی رضا بیشتر به خاطر اینه که فکر می کنه من هنوز به فکر داریوشم. اون نمی خواد من در حالی ازدواج کنم که دلم پیش کس دیگه ایه، ولی خبر نداره که من دیگه حالمم از داریوش بهم می خوره.
مهستی لبخند شیرینی زد و گفت:
– غصه نخور. بالاخره می فهمه. بعدشم مطمئن باش اگه من مطمئن نشده بودم که دیگه هیچ احساسی نسبت به داریوش نداری، عمراً نمی ذاشتم باربد بهت دل ببنده.
با تعجب گفتم:
– مگه تو می دونستی؟
خندید و گفت:
– آره باربد از همون شب اول بهم گفت که از تو خیلی خوشش اومده و کلی در موردت از من سوال کرد. هر بار که تو رو می دید پدر منو در می آورد. هر شب که با هم می رفتین بیرون بعدش باربد تا چند روز کیفش کوک بود. البته خیلی زودتر از اینها انتظار داشتم که برای خواستگاری از تو اقدام کنه ولی وقتی می دیدم دست روی دست گذاشته با خودم می گفتم لابد در مورد علاقه اش به تو اشتباه کردم. تا اینکه چند وقت پیش ازم خواست که ازت خواستگاری کنم. منم بهش گفتم به من مربوط نیست خودت برو بهش بگو. تا چند روز توی خونه موند و بیرون نرفت. توی اتاقش داشت فکر می کرد که چطوری بهت بگه. بعدشم که اونطوری تصادفی تو رو دیده بود و بهت گفته بود. نمی دونی چه ذوقی می کرد که تو بهش جواب مثبت دادی. حلقه ای هم که بهت داده رو با هم خریدیم، توی داشبورد ماشینش گذاشته بود تا به وقتش بهت بده …
بعد دستمو گرفت توی دستش و گفت:
– کوش؟
– در ا.ردم، نمی خواستم مامان اینا چیزی بفهمن … خیلی بدجنسی که زودتر به من نگفتی!
با صدای سرفه باربد حرفم نا تموم موند. همینطور که ما ساکت شدیم بقیه هم ساکت شدند. آقای شفیعی با خنده گفت:
– باربد جان مثل اینکه حوصله ات سر رفت.
باربد لبخندی شرمنده زد و سرش رو زیر انداخت. آقای شفیعی و بابا زدن زیر خنده و آقای شفیعی رو به بابا گفت:
– آقای سلطانی اینا جوونای امروزی هستن. صبر و حوصله ندارن که به حرفای ما گوش کنن. دوست دارن زود کارشون راه بیفته برن پی کارشون. خوب حالا که باربد اینقدر عجله داره، ما هم از اینجا به بعد می ریم سر اصل مطلب.
بابا هم با لبخند گفت:
– خواهش می کنم بفرمایید.
– غرض از مزاحمت این بود که می خواستم رزای عزیزمو برای پسرم باربد خواستگاری کنم … راستش من زیاد توی اینطور موارد وارد نیستم. خوب راستش بار اوله که می یایم خواستگاری. فقط می تونم بگم که این دو تا جوون خودشون مختارن که زندگی آینده اشون رو هر طور دوست دارن پایه ریزی کنن. من که ریش و قیچی رو به دست اونا می دم.
بابا هم حرف آقای شفیعی رو تایید کرد و گفت:
– من هم کاملاً با شما موافقم.
– خوب پس حالا که اینطوره بهتره این دو تا جوون برن یه گوشه ای و با همدیگه سنگاشون رو وابکنن. شما که مخالف نیستین؟
– خواهش می کنم … دخترم، رزا آقای مهندس رو راهنمایی کن.
باربد زودتر از من برخاسته و منتظر بود. لبخندی نثارش کردم و به راه افتادم. قسمت انتهایی سالن اونقدر از اینجا دور بود که صدامون به گوش کسی نمی رسید. درست تو سه گوشه سالن روی یکی از مبل های بزرگ سلطنتی نشستم. باربد هم کنارم نشست و گفت:
– باورم نمی شه!
– که چی؟
– اینکه تو داری زن من می شی.
خندیدم و گفتم:
– خیلی خوش خیالی آقا! هنوز نه به باره نه به داره، تو خودتو بردی توی جلد دامادی؟
اخمی کرد و گفت:
– تو جواب مثبت رو به من دادی، نمی تونه دبه کنی!
– خیلی خوب بابا. چرا ناراحت شدی؟ اگه تو با من مهربون باشی مطمئن باش نظر من عوض نمی شه.
لبخندی زد و گفت:
– خیلی خوب حالا ما باید در مورد چی حرف بزنیم؟
– راستش نمی دونم معمولاً اینجور وقتا چی بهم می گن؟
با حساسیتی کاملاً مشخص گفت:
– من از کجا باید بدونم؟ من که تا حالا خواستگاری نرفتم، ولی تو باید خوب بدونی. چون اینطور که شنیدم خواستگارای زیادی داشتی.
از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم:
– پس برو خدا رو شکر کن که تو انتخاب شدی.
اونم خندید و گفت:
– اون که حتماً! باید به سلیقه ات آفرین بگم.
– اُه اُه چه سر خود معطل! اونی که باید تبریک بگه منم نه تو. کجا بهتر از من گیرت می یومد؟
با لبخند گفت:
– هر جا که اراده کنم!
از شوخیش دلخور شدم و گفتم:
– پس اینجا اومدی برای چی؟ برو سراغ یکی از همونا.
زد زیر خنده و گفت:
– رزای حسود من …
– نیست که شما حسود نیستی؟
– دارم باهات شوخی می کنم عزیزم! وگرنه خودم خوب می دونم که حسود تر از من رو خدا نیافریده!
بهش چشمک زدم و خندیدم، خم شد به طرفم، همزمان از گوشه چشم نگاهی به مامان باباها انداخت که بی توجه به ما مشغول گپ زدن بودن و گفت:
– بذار خانوم خونه م باشی اونوقت نشونت می دم جواب این شیطنت هات چیه!
خجالت کشیدم و سرمو زیر انداخت، دستمو گرفت و گفت:
– تا کسی حواسش نیست …
بعد آروم روی دستمو بوسید … بعدش هم با لبخند گفت:
– خوب می دونی من الان باید از تو بپرسم خانوم سلطانی شما چه انتظاری از شوهر آینده تون دارین؟
با تک سرفه ای توی قالب جدی فرو رفتم و گفتم:
– خوب آقای شغیعی توقع زیادی ندارم! فقط مهربون باشه، دوستم داشته باشه، بهم وفادار باشه و از هر لحاظ تامینم کنه.
باربد زد زیر خنده و گفت:
– خوبه اولش هم گفتی توقع زیادی نداری!
با دلخوری گفتم:
– زیاده؟
دستمو فشار داد و گفت:
– نه عزیزکم. کم هم هست. رزا تو خیلی نازک نارنجی هستی، من با تو شوخی می کنم، اما تو خیلی زود بهت بر
می خوره و دلخور می شی. بهت گفته بودم خوشم نمی یاد از این اخلاق …
حق با باربد بود. طاقت هیچ گونه ناملایمتی رو از طرف جنس مذکر نداشتم. تا وقتی که بچه بودم رضا و بابا و سام همیشه دور و برم بودن و کمتر از گل به من نمی گفتن، مگر در موارد خیلی خاص و نادر! بعد از اونا هم داریوش بود که می تونم با جرئت بگم همین او بود که باعث شد لوس و نازک نارنجی بشم. داریوش همیشه کمترین حرفش قربون صدقه بود. حالا دلم می خواست باربد هم مثل اون باشه! ولی مسلماً این توقع زیادی بود. چون داریوش محبتش واقعی نبود و نقش بازی می کرد. با صدای باربد به خودم اومدم:
– حواست کجاس رزا از دست من ناراحت شدی؟
– نه نه ببخشید حق با توئه. من یه خورده زیادی لوس بازی در می یارم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
– خانوم من کم کم بیاد بزرگ بشه …
وای خدای من این عین جمله ای بود که یه روز داریوش بهم گفت! آهی کشیدم و گفتم:
– فکر می کنم دیگه بهتره برگردیم پیش بقیه.
– هرچی شما دستور بفرمایید، ولی این حرف زدن مارو هم باید توی دفتر رکوردهای گینس ثبت کنن. حرفامون در مورد همه چیز بود، جز ازدواج!
خنده ای زورکی کردم و همراه باربد به سمت بقیه رفتیم. همه با دیدن ما ساکت شدن و آقای شفیعی گفت:
– خوب بچه ها به نتیجه رسیدین؟
باربد زودتر از من گفت:
– من و رزا خانم با هم مشکلی نداریم.
صدای پس مبارکه بلند شد و بعد از اون بوسه ها بود که به سمتمون روان شد. دلم خیلی گرفته بود. معمولاً دخترها اینجور وقتها خیلی خوشحالند، ولی من انگار دلم پوسیده بود. خیلی دلم می خواست رضا هم بود و قبل از همه به من تبریک می گفت. حتماً یه روز این کارش رو تلافی می کردم. اون روز تقریباً همه کارها انجام شد. مهریه من هزار سکه بهار آزادی تعیین شد که البته باربد پیشنهادش رو داد. منم قبول کردم. مراسم عقد و عروسی هم درست برای یک ماه بعد تعیین شد. بعد از صرف شام، وقت رفتنشون باربد گفت:
– کی بیام برای خرید و آزمایش بریم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
– برای من فرقی نداره.
– پس من فردا صبح اینجام. کلاس که نداری؟
– نه کلاسم بعد از ظهره.
– خیلی خوب باشه تا فردا صبح مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
– باشه تو هم همینطور.
– خداحافظ تا فردا.
– خداحافظ.
بعد از رفتنشون مامان و بابا شروع به تعریف و تمجید کردن و گفتن که خیالشون از بابت من و رضا راحت شده که توی خوب خانواده ای افتاده ایم. با خستگی بسیار گفتم:
– مامان بابا با اجازه تون من برم بخوابم. خیلی خسته ام. صبح هم باربد می یاد تا برای خرید و آزمایش بریم.
مامان گفت:
– برو عزیزم خیلی خسته شدی.
بابا هم گفت:
– خوب بخوابی عروس کوچولو!
با اعتراض و شرم گفتم:
– بابا!!
صدای خنده مامان و بابا همزمان بلند شد و منم در حالی که لبخند روی لبم بود، به اتاقم رفتم. باز یاد و خاطره داریوش آتیش به جونم زد. نمی دونم چرا این اتاق منو یاد اون می انداخت. با اینکه اون حتی یک بار هم اینجا نیومده بود. روی تختم ولو شدم و زیر لب گفتم:
– منم خوشبخت می شم. همه خوشبختی ها رو آقا داریوش قبضه نکرده. اگه اون با مریم جونش خوشبخته منم با باربد خوشبخت می شم.
بعد با تردید اضافه کردم:
– البته امیدوارم.
دستم رو روی پریز برق فشار دادم و با خاموش شدن چراغ زیر لحاف خزیدم.
* * * * * *
با صدای مهربون و گوشنواز مامان به صبح سلام کردم و چشمام رو با زحمت گشودم:
– رزا رزا عزیزم بیدار شو. باربد خیلی وقته که منتظرته.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-مگه ساعت چنده؟
– ساعت ششه عزیزم.
– چرا اینقدر زود اومده؟
– خوب مادر من تا شما بیاین توی این ترافیک به آزمایشگاه برسین و بعد هم مراکز خرید، دو ساعت طول می کشه. پاشو پاشو بیخود غر نزن.
از جا که بلند شد صدای مامان در اومد:
– رزا!
با تعجب گفتم:
– بله؟
– با همین لباسها گرفتی خوابیدی؟ چرا عوضشون نکردی؟
– حوصله نداشتم.
– وا چرا؟
– هیچی همینطوری آخه خیلی خسته بودم.
– رزا تو این روزا یه چیزیت می شه ها!
بی توجه به حرف مامان، در حال تعویض لباس یه دفعه یاد رضا افتادم و گفتم:
– مامان رضا نیومده؟
نه، زنگ زد و گفت فردا می یاد.
– نامرد!
– مهم نیست مامان. به دل نگیر اون از این دلخوره که چرا به نظرش اهمیت ندادیم.
– آخه مامان آینده من دست خودمه! خودم می دونم چی خوبه چی بد.
– می فهمم مادر اونم جوونه خودش پشیمون می شه.
شالمو روی سرم انداختم و گفتم:
– امیدوارم!
با مامان از اتاق خارج شدیم و به سالن نشیمن رفتیم. باربد با دیدنم بلند شد و گفت:
– سلام ساعت خواب.
مثل همیشه آراسته و شیک بود، گفتم:
– شرمنده باربد من نمی دونستم تو اینقدر زود می یای وگرنه زودتر حاضر می شدم.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
– مهم نیست ولی سعی کن دیگه تکرار نکنی چون از انتظار کشیدن بیزارم.
اول فکر کردم لحنش شوخه، ولی با نگاهی به صورتش فهمیدم که کاملاً جدی حرف می زنه! دلخور شدم، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– خوب من حاضرم بریم.
مامان گفت:
– وا کجا؟ تو هنوز صبحانه نخوردی.
قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدم باربد گفت:
– نه خاله جون ، برای آزمایش نباید چیزی بخوره. بعدش با هم صبحونه می خوریم …
سپس رو به من گفت:
– بریم؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
– بریم.
در حین رفتن سوئیچ ماشینم رو از جا کلیدی برداشتم و رو به باربد گفتم:
– با ماشین من بریم؟
یه دفعه باربد ایستاد و گفت:
– لازم نکرده!
خیلی جا خوردم. این چه طرز حرف زدن بود؟ آروم گفتم:
– چرا؟
– واسه اینکه من می گم. مگه من ماشین ندارم؟
بعد سوئیچ رو که تو دستای خشک شده ام قرار داشت گرفت و سر جاش برگردوند و گفت:
– بریم.
بغض کرده بودم. اون به چه حقی با من اینطور حرف می زد؟ با ناراحتی دنبالش راه افتادم.
اون روز بعد از آزمایش خون سراغ خریدهامون رفتیم، به جز خرید حلقه اینقدر به من خوش گذشت که همه ناراحتی هام رو از یاد بردم. برای خرید حلقه با هم با توافق نرسیدیم، من زمرد دوست داشتم و باربد برلیان … آخر مجبور شدم طبق نظر اون خرید کنم. بعد از ظهر حدود ساعت سه بود که به خونه برگشتم. اون روز هم به دانشگاه نرسیدم. جلوی در از هم خداحافظی کردیم، من که داخل شدم باربد هم رفت.
تموم کارا به سرعت انجام شد. لباس عروس رو از یکی از بهترین مزون های لباس عروس تهران انتخاب کردیم. اخلاق باربد خیلی خوب بود جز مئاقعی که کاری می کردم که به غرورش بر می خورد. مثل جریان ماشین! داشتم روی خودم کار می کردم که کمتر باعث دلخوریش بشم، اما بازم بعضی وقتا یادم می رفت. باید عوض می شدم، اما این عوض شدن واقعا برام سخت بود
رضا سه روز بعد از خواستگاری من برگشت. من که باهاش قهر بودم اصلا محل بهش نذاشتم، اما خود رضا اومد سراغم، کلی ازم عذر خواهی کرد و خواست که ببخشمش. این رفتار ضد و نقیضش پاک منو حیرت زده می کرد، ولی مهم این بود که پشیمون شده بود. روز جشن، روز سی ام مهر ماه بود و مصادف با ولادت یکی از امامان. صبح زود به آرایشگاه رفتم. همراهای من سپیده و مهستی بودند. یکی خوشحال و یکی غمگین. مهستی فوق العاده خوشحال بود و مرتب قربون صدقه من می رفت، ولی سپیده خوشحال به نظر نمی رسید.
می دونستم که اصلاً از باربد خوشش نمی یاد و فقط به احترام منه که چیزی نمی گه. خیلی جالب بود که سپیده و مهستی، هر دو زودتر از من نامزد کرده بودن ولی هیچ کدوم هنوز سر خونه زندگی خودشون نرفته بودن. رضا که منتظر بود درسش تموم بشه، آرمین هم هنوز درگیر کارش بود.
قرار بود عقد و عروسی همزمان برگزار بشه. مراسم عقد تو باغ خونه ما بود و عروسی تو باغ خونه باربد اینا. البته باغ اونا خیلی کوچکتر از باغ خونه ما بود، ولی کل خونواده شفیعی اصرار داشتن که رسوم رو زیر پا نذاریم و مراسم عروسی توی خانه داماد برگزار بشه. ما هم به ناچار قبول کردیم. ساعت هشت صبح بود که باربد ما سه نفر رو به آرایشگاه برد. از همون اول منو به اتاقی بردن و در رو بستن. موهام طبق معمول بالای سرم جمع شد و صورتم زیر آرایشی غلیظ فرو رفت. حدود ساعت دو بعد از ظهر لباس بلند و سنگین عروس رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم. از خودم خوشم اومد، خیلی خوشگل شده بودم! وقتی از اتاق خارج شدم، جیغ مهستی و سپیده همزمان در اومد:
– وای خدای من رزا تویی؟
چرخی زدم و گفتم:
– پس می خواستین کی باشه؟
سپیده گفت:
– خدای من! درست شکل عروسکای پشت ویترین شدی. باورم نمی شه که واقعی باشی!
مهستی هم گفت:
– الهی فدای زن داداش خوشگل خودم بشم. خدا به داد باربد برسه.
خندیدم و گفت:
– هنوز نیومده؟
– نه هنوز. بهش زنگ زدیم تا یه نیم ساعته دیگه پیداش می شه.
– وای نیم ساعت دیگه؟ من که تا اون موقع می میرم از گرما!
سپیده ناخناشو آروم روی صورتش کشید و با خنده گفت:
– وا خدا مرگم بده! مسی جون مثل اینکه رزا قبل از آقا داداش تو دیوونه شده. وسط پاییز می گه گرمه!
مهستی غش غش خندید و گفت:
– خوب حقم داره. توی این لباس آدم واقعاً گرمش می شه. تو که خودت می دونی.
سپیده که توی اون لباس نارنجی و جیغ همراه با اون آرایش نارنجی خیلی ناز و ملوس شده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– خوب آره من تجربه دارم، واقعاً گرم می شه!
از ادا اطوار سپیده من و مهستی زدیم زیر خنده. روی کاناپه های وسط سالن نشستیم و شروع کردیم به چرت و پرت گفتن و هر هر خندیدن. با اینکه آرایشگر توصیه کرده بود که زیاد نخندم، ولی نمی تونستم در برابر اداها و حرفای سپیده جلوی خودمو بگیرم. در همون حال یکی از شاگردایی که اونجا بود از پنجره نگاهی به بیرون کرد و گفت:
– آقا داماد تشریف آوردن.
سریع شنلم رو روی دوشم انداختم و به طرف در رفتم. سپیده و مهستی هم مانتوهاشون رو پوشیده و همراهم اومدن. باربد به همراه دو فیلمبردار بیرون در منتظرم بودند. با قدم های آرام و شمرده نزدیکش رفتم. از حالت چهره اش به خنده افتادم. چشماش گشاد شده بود و شاید حدود سی ثانیه بدون پلک زدن فقط نگام کرد و قصد جلو اومدن نداشت. با تشر فیلمبردار با قدمای شمرده جلو اومد و دسته گل رو که از گلای مریم و زنبق تشکیل شده بود به دستم داد. دسته گل رو گرفتم و آروم گفتم:
– ممنون.
سپس چرخی زدم و گفتم:
– چطوره؟
لبخندی روی لباش ظاهر شد و گفت:
– عالیه! باید به سلیقه خودم آفرین بگم.
خودش هم خیلی خوش تیپ شده بود. کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن مشکی و کروات نقره ای … واقعا که باربد باید مدل می شد!!! جلو اومد و بازوش رو در اختیارم گذاشت. بازوش رو محکم گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم. رضا و آرمین هم جلوی در ایستاده بودن. از قیافه های گرفته اونا چیزی دستگیرم نمی شد. با به حرکت در اومدن ماشین، اونا هم دنبالمون راه افتادن. باربد گفت:
– ببینم نکنه امشب من و تو رو بکشن؟
– واسه چی؟
چشمکی بهم زد و گفت:
– خوب می دونی دختر به نازی تو و در موقعیت تو مطمئناً کلی هم خاطر خواه داره دیگه، نداره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– خوب که چی؟
– خوب اگه امشب یکیشون هوس انتقام کنه و …
خنده ام گرفت و گفتم:
– بس کن باربد!
خندید وگفت:
– خوب ببخشید خانم ترسو.
مشتی حواله بازوی محکمش کردم و گفتم:
– اصلاً هم نترسیدم، ولی دوست ندارم بهترین روز زندگیمونو با این حرفا خراب کنیم.
بازوش رو ماساژ داد و گفت:
– بله حق با شماست.
بقیه راه تو سکوت سپری شد. جلوی باغ که نگه داشت خوابم یادم اومد و سریع اطراف رو نگاه کردم. جمعیت زیادی برای استقبال اومده بودن بیرون، خبری هم از ماشین داریوش نبود. نفس آسوده ای کشیدم و به کمک باربد که در رو برام باز کردم و بود و دستشو به سمتم دراز کرده بود پیاده شدم. عکاس تند تند از زاویه های مختلف عکس می گرفت. میون هل هله و شادی اطرافیان به خصوص بابا و مامان داخل شدم. به کمک باربد به جایگاه عروس و داماد رفتیم.
توری سفید روی سرمون گرفتن و سپیده شروع به ساییدن قند روی سرمون کرد. باربد دستمو گرفته بود توی دستش و آروم با شست انگشتش نوازشش می کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مهریه همون بود که تعیین شده بود. بعد از سه بار خوندن با صدایی که از زور ترس از آینده می لرزید، بله را گفتم!
زمان متوقف شد، داریوش کنار رفت … من موندم و باربد … من موندم و اینده ای که قرار بود با باربد بسازم … مرد زندگیم شد باربد … اسمش رفت توی شناسنامه و حلقه اش توی دستم فرو رفت … من زن باربد شدم … فقط باربد! همه شروع به پایکوبی کردن. سپیده و مهستی به طرف ما اومدن و به زور بلندمون کردن. نمی دونم چرا اینقدر حالم بد بود! قلبم بدجور توی سینه بیقراری می کردو، باربد رو دوست داشتم و مفتخر بودم از داشتنش … اما حال خوبی هم نداشتم و دلیلش رو نمی دونستم. بعد از همراهی با اونا تا آخر آهنگ، باربد گفت:
– عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده؟ چیزی شده؟
به زور گفتم:
– نه فقط خسته ام. فکر کنم …
– خسته ای؟ چرا؟ حالا که تازه ساعت پنجه. یه ساعت دیگه تازه مراسم عروسی شروع می شه.
– نمی دونم چمه، ولی اگه یه کم استراحت نکنم به مراسم عروسی نمی کشم و از حال می رم.
باربد با کلافگی دستش رو داخل موهاش برد و گفت:
– ببین با خودت چی کار می کنیا! اینا همه اش از استرسه! عزیز من آروم باش، دستت یخ زده! چیزی عوض نشده … من و تو ازدواج کردیم و قراره با هم خوشبخت باشیم … خوب؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
– می دونم باربد … اما باید استراحت کنم …
سرشو به نوشنه تفهیم تکون داد و گفت:
– خیلی خوب تو اینجا بشین تا ببینم چی کار می تونم بکنم.
بعدش از من فاصله گرفت و به سمت رضا رفت. چند دقیقه بعد همراه اون به طرفم اومدن. رضا با نگرانی گفت:
– چته رزا؟ چیزی شده؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
– نه نه فقط یه خورده خسته ام. بیشتر به خاطر یک جا نشستن توی آرایشگاست.
رضا لبخندی تلخ زد و گفت:
– پاشو خواهر گلم. پاشو ببرمت توی اتاقت. اونجا از سر و صدا آسوده ای.
به سختی از جا بلند شدم و در حالی که به بازوان قوی رضا و باربد چنگ می زدم، به سمت اتاقم رفتم. رضا منو روی تخت خوابوند و گفت:
– چند لحظه چشماتو ببند. الان برات یه قرص مسکن هم می یارم.
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد. باربد دستمو گرفت و گفت:
– از چیزی ناراحتی؟
چشمامو باز کردم، لبخند خسته ای به صورت ناراحتش زدم و گفتم:
– نه از چی؟
– چه می دونم. نکنه مامان یا مهستی حرفی بهت زدن؟ آره؟
خنده ام گرفت و گفتم:
– نه بابا بنده خداها از گل کمتر به من نگفتن.
دستشو گذاشت روی پیشونیم … آروم نوازشم کرد و گفت:
– پس چت شده عزیزم، تو الان باید خوشحال باشی و پر از انرژی مثل من که روی پا بند نیستم! چرا اینقدر حالت خرابه!؟ داری نگرانم می کنی!
با کلافگی گفتم:
– گفتم که فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم.
باربد از تند حرف زدنم ناراحت شد و گفت:
– خیلی خب! من دیگه هیچی نمی گم ، شما به استراحتت برس …
عصبانی شدم و با خشم گفتم:
– باربد تو چرا همه چیزو بد برداشت می کنی؟ واقعاً که خیلی منفی گرایی!
باربد در حالی که چتری های بلند را از روی صورتم کنار می زد، با لبخند گفت:
– من منفی گرا نیستم عزیزم … تو الان اعصابت خیلی متشنجه، بهتره هر دو سکوت کنیم! باشه … فقظ چشماتو ببند …
بعد سرش رو پایین آورد و آروم دو سه بار پشت سر هم لاله گوشم رو بوسید، همه استرسم پر زد … با بوسه اول شوکه شدم، با بوسه دوم بی اراده ملافه تختم رو چنگ زدم و با بوسه سوم داغ شدم. بوسه چهارم رو که زد خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و باربد سریع ازم فاصله گرفت … گوش ها و گونه خودش هم سرخ شده بود. نفسم رو فوت کردم و نشستم. رضا با یک لیوان آب و قرص داخل شد و گفت:
– پاشو پاشو ناز نازی خانم که همه دارن سراغتو می گیرن. پاشو اینو بخور تا بریم بیرون. الان دیگه کم کم باید بریم خونه باربد اینا.
حسابی بدنم داغ شده بود و اصلا یادم رفته بود حال نداشتم. با این وجود قرص رو از دست رضا گرفتم و با یه قلوپ آب فرستادمش پایین … نگاه باربد روی من هنوزم پر از عطش خواستن و تمنا و شیطنت بود… سعی کردم نگاش نکنم، وقتی شرمم رو دید خنده اش گرفت. اما جلوی رضا خودشو کنترل کرد. به کمک رضا و باربد به جشن برگشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. باربد حسابی حواسمو پرت کرده بود … ساعت هفت بود که همه به سمت باغ آقای شفیعی روان شدیم. تا آخر شب همه اش رقص بود و رقص بود و رقص … باربد عاشق رقص من شده بود و با اینکه خودش خیلی هم ایرانی رقصیدن رو بلد نبود اما مجبورم می کرد پا به پاش با همه آهنگا برقصم. ساعت دوازده شب بالاخره شام سرو شد. اما بعد از اون بازم جشن ادامه داشت و بزن بکوب تا ساعت دو طول کشید … نوبت عروس کشون که رسید بی توجه به اینکه عروسم خودم هم توی ماشین شیطنت می کردم و داد باربد رو در می آوردم. اون از میم خواست سنگین تر رفتار کنم و من سر به سرش می ذاشتم … می دونم دیوونگی هامو دوست داره … چون دعوام می کرد اما توی نگاهش لذت از شیطنت من هم موج می زد … همه ما رو تا جلوی آپارتمان باربد که تا اون لحظه اجازه نداده بود ببینمش بدرقه کردن.
خیلی زود و سریع همه خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتن … فقط موندن خونواده هامون … بابا و بابای باربد ما رو دست به دست دادن و ما وسط اشک و آه مامانامون و زیر دعای خیرشون وارد دنیای جدید خودمون شدیم. خونه باربد بیش از اندازه نقلی و جمع و جور بود و قتی ازش پرسیدم ، گفت کل آپارتمان هشتاد متره … برام خیلی سخت بود توی یه خونه هشتاد متری زندگی کنم! منی که اتاقم بیشتر چهل متر بود! اما به روی خودم نیاوردم … زندگی متاهلی خیلی فرقا با زندگی خونه بابا داره … اون لحظه به این نتیجه رسیدم که اینا همه اش شعاره که می گن ازدواج می کنیم که خونه شوهر راحت تر باشیم، وگرنه خونه بابامون مگه چشه؟! حقیقت اکثر مواقع اینطوریه که خونه شوهر چند پله کمتر از خونه باباست … باربد خودش جهیزیه منو دیزاین کرده بود و الحق که گل کاشته بود. محو تماشای خونه بودم که باربد گفت:
– وقت واسه تماشای اینجا زیاده.
– ولی باربد من تا حالا خونه تو رو ندیده بودم. خیلی بدجنسی که نذاشتی زودتر بیام اینجا …
کنارم ایستاد نگاهی به در و دکور لوکس خونه انداخت و گفت:
– این خونه رو خیلی وقت بود که خریده بودم، ولی می خواستم که تو اینجا رو برای اولین بار شب عروسیمون ببینی. دوست داشتم سورپرایزت کنم بانوی من …
خندیدم و با چشمای گرد شده دوباره گفتم:
– خیلی بدجنسی!
او هم خندید و گفت:
– من همین جا روی کاناپه می شینم، پنج دقیقه وقت داری همه جا رو دید بزنی …
بی حواس گفتم:
– فقط پنج دقیقه؟ چی کارم داری مگه بعدش؟
چشمای باربد پر از شیطنت شد، خندید و گفت:
– می خوام واست قصه بگم بخوابونمت …
یهو فهمیدم چی گفتم! سرخ شدم و سرمو انداختم زیر، باربد هم دستاشو از دو طرف روی پشتی کاناپه دراز کرد، سرشو فرستاد عقب و قهقهه زد … سریع ازش فاصله گرفتم و خودمو مشغول دید زدن آپارتمان نقلی باربد نشون دادم. آپارتمان توی طبقه هفتم یک مجتمع دوازده طبقه ای قرار داشت. دو خوابه بود و جمع و جور. کوچیک بودنش تو ذوقم زده بود، اما به خودم تلقین کردم که خیلی زود عادت می کنم و عاشق اونجا می شم … نمی توانستم انتظار بیشتر از این از باربد داشته باشم. خیلی ها همین رو هم نداشتن. به سمت اتاق خوابای نقلی رفتم و سرک کشیدم، تخت دونفره و کنسولی که توی اتاق گذاشته بودن اینقدر فضا رو اشغال کرده بود که دیگه جا نبود تکون بخوری … اون یکی اتاق هم متعلق به کار باربد و نقشه کشی بود … یه سرکی هم به آشپزخونه اپن و حموم دستشویی کشیدم … داشتم سر خوش کابینت ها رو یکی یکی باز می کردم که صدای باربد از جا پروندم:
– بسه دیگه.
با گیجی گفتم:
– چی بسه؟
اومد به طرفم ، جلوم ایستاد … زل زد توی صورتم، آب دهنش رو که قورت داد سیب گلوش بالا پایین شد، آروم گفت:
– من خوابم گرفته.
استرس افتاد به جونم … یه لحظه حس کردم با وجود همه امادگی هایی که مامان و خاله بهم داده بودن، کم آوردم و دارم از ترس پس می افتم. به زور خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
– خوب … تو برو بخواب … من می خوام اینجاها رو نگاه کنم.
دست داغش گونه ام رو می سوزند، لبخندی بهم زد، یه لحظه خم شد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم خودمو روی هوا دیدم، جیغی که نا خوداگاه از دهنم خارج شد باعث خنده باربد شد … قلبم داشت توی دهنم می کوبید و دوست داشتم هر طور شده باربد رو متوقف کنم … باربد کمرمو توی دستاش فشار داد و گفت:
– شیطون من! کجای دنیا دیدی که داماد شب عروسی زودتر از عروس بره بخوابه؟
شرمزده سرمو توی سینه اش قایم کردم و گفتم:
– باربد، جان من …
در اتاق خواب رو با پاش باز کرد، رفت توی اتاق و منو گذاشت لب تخت، در همون حالت گفت:
– باربد بی باربد خانم خجالتی.
نشست کنارم، دستشو کشید زیر چونه م و آروم سرشو خم کرد، بازم لاله گوشم رو بوسید و باز من داغ شدم ، با هزار زور خجالت رو کنار گذاشته و گفتم:
– می شه امشب بیخیال بشی؟
باربد سرشو کنار کشید، لبخند آرامش بخشی که روی لبهاش بود آرومم می کرد. استرس رو ازم می گرفت … دستشو آورد جلو و انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت. دست دیگه اش رو برد سمت کرواتش، گره اش رو شل کرد و آروم گفت:
– امکان نداره عروسکم …
با شرم گفتم:
– باربد … من … من خجالت …
کرواتش رو در اورد و انداخت روی کنسول … خودشو یه کم کشید به سمت و آغوشش رو به روم باز کرد … بی اراده خزیدم توی بغلش و سرم رو گذاشتم توی سینه خوش بوش … عطر تلخش رو دوست داشتم … بلند نفس کشیدم … شاید حدود دو سه دقیقه به همون حالت موندیم، باربد نرم نرم مشغول باز کردم موهام بود و من سرمو بیشتر به سینه اش فشار می دادم. کم کم همه موهامو از شر گیره سرها نجات داد و آبشار حنایی رو دورم ریخت … دستی روی سرم کشید، با دو دست صورتم رو از سینه اش فاصله داد، خم شد روی صوتم و آروم پیشونیمو بوسید … با لذت چشمامو بستم … بوسه بعدی رو روی گونه ام زد و بعدی رو روی چشمام … با هر بوسه اش برای بعدی مشتاق تر می شدم … حسابی به آرامش رسیده بودم … باربد خیلی خوب می دونست چه جوری یه جوجه لرزون رو توی بغلش آروم کنه … وقتی با عطش سرم رو بالا گرفتم فهمید موفق شده و با هیجان ولی نرم اینبار لبهامو نشونه رفت …
* * * * * *
صبح با صدای آب از خواب بیدار شدم. باربد حمام بود و صدا از توی حمام می یومد. بدنم کاملاً
بی حس بود و حوصله بلند شدن نداشتم. غلتی زدم و پتو رو دور خودم پیچیدم. صدای باربد از توی حمام بلند شد:
– خانمی بیدار شدی یا نه؟
به زور چشمامو باز کردم. خمیازه ای کشیدم و نگاهی به ساعتی که روبروم به دیوار نصب شده بود، انداختم. ساعت ده بود. یهو با عجله از جا بلند شدم، کمرم تیر کشید. دستمو به کمرم گرفت و زیر لب گفتم:
– آخ …
باز صدای باربد بلند شد:
– عزیزم … بیدار شو نزدیک ظهره!
بدون اینکه جوابی بدم با عجله روبدوشامبر ساتن کاهویی رنگم رو تنم کردم و رفتم از اتاق بیرون. تا چند ساعت دیگه کل فامیل برای مراسم پاتختی توی خونه ما جمع می شدن! یه راست وارد آشپزخونه شدم، صبحونه ای در کار نبود. یعنی در اصل خدمتکاری نبود که بخواد تدارک صبحونه ببینه! حسابی غصه ام گرفت. من تا به حال دست به سیاه و سفید نزده بودم. حتی بلد نبودم زیر گاز رو روشن کنم. دوباره صدای باربد بلند شد:
– خوابالو بسه دیگه. پاشو الان مهمونا می یان.
جلوی در حمام رفتم و گفتم:
– من بیدارم باربد جان. فقط لطف کن زودتر بیا بیرون منم می خوام برم حموم.
– صبح به خیر تنبل من … چشم خانمم، تا شما صبحانه رو حاضر کنی منم می یام بیرون.
دو دستی کوبیدم توی سرم خودم! حالا چه خاکی تو سرم می ریختم؟ اعصابم به کل به هم ریخته بود. الان آبروم جلوی باربد می رفت. چقدر بد بود که من هیچ کاری بلد نبودم. مشغول حرص خوردن و دور خودم چرخ زدن بودم که زنگ در خونه رو زدند. با ناراحتی اینبار محکم تر، دو دستی توی سرم کوبیدم. الان دیگه واقعاً آبروم می رفت. حتماً مهمونها اومده بودند. ولی زود بود! مگر برای صبحونه می خواستن بیان؟ دوباره صدای باربد بلند شد:
– رزا جان لطفاً حوله منو بده.
هول شده بی توجه به صدای باربد، با عجله به سمت آیفون رفتم و با ترس گفتم:
– کیه؟
صدای شاد و سرخوش مامان بلند شد:
– باز کن عروس خانوم که از کت و کول افتادم.
با خوشحالی در رو باز کردم. واقعاً که مامان میون جونم رسیده بود. اینقدر خوشحال شده بودم که یادم رفت باربد ازم حوله خواسته و رفتم جلوی در منتظر مامان ایستادم …همین طور بی خیال به در تکیه داده بودم و به در آسانسور چشم دوخته بودم که با صدای فریاد باربد از ترس چسبیدم به سقف:
– رزا پس چی شد این حوله؟ رفتی بسازی؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
– زهرمار! ترسیدم. خوب یادم رفت دیگه چرا داد می زنی؟
خوشم نمی یومد کسی سرم داد بزنهف تا همین امروز من خودم به همه دستور می دادم. چه حقی داشت با این لحن به من دستور بده؟!! با آرامش کامل به سمت اتاق رفتم و از داخل کمد حوله اش رو در آوردم و جلوی در حمام رفتم. در زدم و گفتم:
– بیا بگیر.
در حالی که اخم کرده بود در رو باز کرد و گفت:
– چرا اینقدر طولش دادی؟
منم مثل خودش اخم کردم و گفتم:
– زنگ زدن رفتم درو باز کنم. حالا مگه چی شد؟
با همون لحن در حالی که در رو می بست گفت:
– فکر کنم بهت گفته بودم از انتظار کشیدن بیزارم!
بعد هم در رو محکم بهم زد، هم خنده ام گرفته بود، هم گریه. روز اول زندگیمون خیلی قشنگ شروع شده بود. با صدای سرخوش مامان به سمت در رفتم:
– عروس و داماد خونه نیستن؟ کسی نمی خواد بیاد پیشواز ما؟
مامان و گلنوش خانوم، مامان باربد، به همراه رضا و مهستی و خاله شیلا و سپیده و آرمین توی پذیرایی بودند. با خوشحالی تک تکشان رو بوسیدم و خوش آمد گفتم که رضا با خنده گفت:
– من اینا رو کجا بذارم عروس کوچولو؟ کتفم کنده شد.
سینی بزرگی تو دستش بود و توی اون صبحانه مفصلی که با تزیین زیبایی درست شده بود، چیده شده بود. با خوشحالی گفتم:
– وای آخ جون صبحونه! ولی مامان جون چرا زحمت کشیدین؟ بالاخره همین جا یه چیزی درست
می کردیم.
چه تعارفی هم کردم! تا همین الان داشتم تو سرم می زدم حالا آدم شدم! رضا خندید و مامان در حالی که به اون چشم غره می رفت گفت:
– عزیزم این یه رسمه. صبحونه عروس داماد رو صبح اول زندگیشون خونواده ها آماده می کنن. چون اونا اصولاً تا دیر وقت بیدار بودن و بعد هم تا ظهر خوابن. به خاطر همین دیگه وقت نمی کنن صبحونه درست کنن. اونم با وجود عروس تنبلی مثل تو که مطمئنم حتی بلد نیستی یه چایی دم کنی!
صدای قهقهه رضا و مهستی و خاله و مادر جون بلند شد. خود مامان هم می خندید. از این که مامان اینقدر رک حرف می زد، اونم جلوی بقیه، خیلی خجالت کشیدم و سینی صبحانه رو از دست رضا بیرون کشیدم و به آشپزخونه پناه بردم. معلوم نبود باربد کجا گیر کرده که بیرون نمی یاد. خجالتا رو باید تنها تنها می کشیدم. مامان و خاله و مادر جون هم وارد آشپزخونه شدن و کمک من شروع به چیدن میز کردند. مادر جون گفت:
– رزا جون مامان پس باربد کجاس؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
– الان می رسه خدمتتون. تازه از حموم اومد بیرون.
در همین حین باربد هم همراه سپیده و آرمین وارد آشپزخونه شدن، باربد سلام کرد و بعد از احوالپرسی با همه گفت:
– به به چه میز رنگ و وارنگی. دست شما درد نکنه. آخ که چقدر گرسنمه.
با زدن این حرف اول خم شد جلوی همه گونه منو بوسید و دوباره صبح بخیر گفت بعد هم پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن. انگار نه انگار که با هم بحث کرده بودیم! لبخند نشست روی لبم … باربد آدمی نبود که اجازه بده کسی بویی از دلخوری هامون ببره … با تعارف من بقیه هم سر میز نشستند و مشغول شدن. خودمم نشستم و بعد از خوردن دو لقمه از جا بلند شدم و گفتم:
– با اجازه من می رم حموم و زود می یام.
باربد دستمو گرفت، کشید و گفت:
– صبحونه ات رو کامل باید بخوری عزیزم …
همون موقع رضا و آرمین هم تشکر کردن و از سر میز بلند شدن رفتن بیرون از آشپزخونه. مامان بی توجه به حضور بقیه در تایید حرف باربد گفت:
– آره رزا مامان، اینا رو آوردم که بخوری تقویت بشی … یعنی چی که نمی خوری؟!! بخور جون بگیری …
داشتم تو زمین می رفتم، به ناچار چند لقمه دیگه هم خوردم و با عجز به باربد نگاه کردم. لبخندی بهم زد، خم شد و خیلی آروم گفت:
– خوبی؟ درد نداری؟!! میخوای الان نری حموم؟
سریع گفتم:
– نه خوبم … مشکلی نیست …
– پس مراقب باش، مشکلی هم بود صدام کن …
سرمو تکون دادم و سه سوته جیم زدم … اول به طرف اتاق رفتم که حوله ام رو بردارم. دلم نمی خواست برای گرفتن حوله از کسی کمک بخوام. هنوز از اتاق بیرون نیامده بودم که باربد وارد اتاق شد. با تعجب نگاش کردم تا ببینم چی کار داره، بی حرف جلو اومد و منو کشید توی بغلش، صداش کنار گوشم مثل لالایی بود …
– عزیزم متاسفم. من یه خورده زود عصبانی می شم. صبوری رو یاد نگرفتم و زود از کوره در می رم … ببخش اگه تندی کردم …
باربد مغرور داشت از من عذر خواهی میکرد و این خیلی بود!!! اما خودمو لوس کردم و گفتم:
– مهم نیست، ولی راستش انتظار داشتم لااقل تا یک ماه اول خیلی مهربون باشی و بعد برات عادی بشم و بخوای اینطوری باهام برخورد کنی.
گونه ام رو با لبش لمس کرد و گفت:
– تو هیچوقت برای من عادی نمی شی. تو سراسر رمز و رازی. منم که عذر خواستم. هیچ دلم نمی خواد جلوی دیگرون کم محلی ام بکنی.
پس حدسم درست بود! سرمو توی سینه اش مخفی کردم و سکوت کردم، با دستش به کم کمرم رو ماساژ داد و گفت:
– مطمئنی خوبی گل من؟ تو خیلی کوچولویی رزا من نگرانتم … همه اش می ترسم آسیبی بهت زده باشم …
شرمنده هولش دادم و گفتم:
– اِ باربد!
بعد هم سریع زدم از اتاق بیرون که مبادا بخواد کار دستم بده!
وارد حمام که شدم، با خودم عهد بستم که برای دووم داشتن زندگیمون، با گذشت تر از این حرفا باشم. آب گرم حالم رو جا آورد. وقتی بیرون رفتم، مامان و بقیه خونه رو طوری چیده بودن که جای همه باشه. آرمین و رضا و باربد هم جلوی تلویزیون بودن، برای اینکه کسی منو با حوله نبینه سریع به اتاقم رفتم و در رو بستم. از داخل کمد لباس ماکسی بلندی رو که برای امروز در نظر گرفته بودم، بیرون کشیدم و بعد از در آوردن حوله تنم کردم. لباس خیلی ساده و در عین حال خوشگل بود. درست هم رنگ چشمام. آرایشی ملایم هم کردم و آروم از لای در باربد رو صدا کردم:
– باربد جان چند دقیقه بیا.
باربد که اصلا نفهمیده بود من از حموم اومدم بیرون، سریع سرشو چرخوند و با دیدن من لای در از جا پرید و به سمت اتاق اومد …
از لای در کنار رفتم و لب تخت نشستم. باربد هم وارد شد و در رو بست. نگاهی کاملاً معمولی به من انداخت و گفت:
– اومدی بیرون عزیزم؟ عافیت باشه! کاری داشتی باهام؟
عادت داشتم که هر بار لباس جدید تنم می کنم تمجید بشم! چرا باربد نمی فهمید؟ دوست داشتم الان کلی ازم تعریف کنه! اما خبری نبود، بغض گلومو گرفت همراه با آب دهنم فرو دادم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
– می خواستم لباسم رو ببینی.
باربد چشماش رو تنگ کرد و دقیق براندازم کرد وگفت:
– تازه خریدی؟
– آره.
دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
– خوبه. ولی عالی نیست. می دونی من اون لباسایی رو که قبل می پوشیدی رو بیشتر دوست دارم. آخه از این رنگی که تو تن کردی خیلی بدم می یاد.
به اعتراض گفتم:
– باربد تو بلد نیستی به سلیقه من احترام بذاری؟
باربد با تعجب گفت:
– رزا من فقط نظرم رو گفتم! چرا بهت بر خورد؟ خودت پرسیدی؟ تو که می دونی من رک حرفم رو می زنم و اگه از چیزی خوشم نیاد می گم نمی یاد. اهل تعریف و تمجید الکی هم نیستم …
دستمو تو هوا تکون دادم و عصبی گفتم:
– خوبه! هنوز یه روز نگذشته خیلی از خصوصیات خوبت داره نمایان می شه.
از جا بلند شد و گفت:
– رزای عزیز … این یادت باشه که من شوهر تو هستم! هر نظری می دم به صلاح توئه … تا جایی که من می دونم زن باید از مرد اطاعت کنه عزیزم، اینطور نیست؟
– اِ یعنی مرد بودن از نظر تو خیلی کار شاقیه؟
پوفی کرد و گفت:
– من عقایدم مال عهد عتیق نیست رزا … این چه حرفیه؟!! من فقط قانون مملکتمون رو بهت یاداوری کردم …
بی منطق و عصبی بی توجه به حساست باربد صدامو بردم بالا و گفتم:
– چطوره جامون رو عوض کنیم! ببینم یه روز می تونی زن باشی؟!! تو که تو آمریکا بزرگ شدی خیر سرت چرا فرهنگ اینورو تو سرم می زنی؟ من نگرانتم باربد! آخه خیلی مشکله که هم بیرون خونه کار کنی هم غر بزنی هم دستور بدی، تو رو خدا بذار من کارات رو بکنم تو هم بشین توی خونه غذا بپز و خونه داری کن.
باربد که به اندازه کافی جلوی من کوتاه اومده بود عصبی شد و با صدایی که تموم تلاشش رو میکرد بالا نره گفت:
– اولا که داد نزن رزا! گفتم خوشم نمی یاد کسی به مشکلات ما پی ببره! دوماً خوبه تو توی این خونه حتی یه بشقابم هنوز جا به جا نکردی. یه صبحونه هم درست نکردی! البته من خوب می دونم که بزرگ شدن توی اون خونه با اون همه دبدبه و کبکبه لوس و نازپرودت کرده! اما رزا خانوم، زندگی تو اینه! باید یاد بگیری، باید …
عصبی پا کوبیدم روی زمین و داد زدم:
– من هیچ کاری نمی کنم. غذا می خوای خونه تمیز می خوای؟ خوب کلفت بگیر.
سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
– حرف زدن با تو هیچ فادیه ای نداره رزا … سعی کن به خودت بیای!
هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که کسی آروم به در زد و سپس در باز شد. سر رضا داخل اومد و با خنده گفت:
– کجا رفتین شما؟ بیاین دیگه مهمونا الان میان.
باربد آشفته اول دستی روی موهای خودش کشید، بعد جلو اومد، مقابلم که رسید سرش رو جلو آورد و در حالی که گونه ام رو می بوسید، گفت:
– کم کم بزرگ می شی عروس بیست ساله من …
بعد لبخندی مصنوعی زد و از اتاق خارج شد، رضا کنارم اومد و آروم گفت:
– رزا خواهر خوشگلم. عزیز دلم نمی خوام سرزنشت کنم، ولی… من همه حرفاتون رو شنیدم. خیلی وقت بود پشت در بودم. اومدم صداتون کنم ولی صداتون مانع شد. رزا همین روز اول دعواتون شد؟!!! عزیز من دل، تو لای پنبه بزرگ شدی، کسی به تو نازک تر از گل نگفته، تو نمیتونی با باربد زندگی کنی، من میدونم! رزا خودت رو عذاب نده. هر وقت نتونستی دووم بیاری به من بگو. خودم درستش می کنم. خوب؟
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
– چی کار می خوای بکنی؟
– فدات بشم. من وکیلای خوبی سراغ دارم. هر موقع نتونستی…
به میان حرفش رفتم و کلافه گفتم:
– رضا چی داری می گی؟ مگه ازدواج عروسکه که هروقت دلمو زد بندازمش دور؟ مهم نیست. درست می شه. یعنی خودم درستش می کنم. غصه منو نخور.
رضا آهی کشید و گفت:
– امیدوارم همینطور باشه که تو می گی. در ضمن اون تابلویی رو هم که خواستی برات آوردم و گذاشتم توی انبارتون.
با خوشحالی گفتم:
– مرسی رضا.
– خواهش می کنم، ولی رزا این کار درستی نیست. بهتر بود اون تابلو توی خونه می موند. اون فقط داغ دلت رو تازه می کنه.
– رضا! من با این تابلو زندگی کردم. نمی تونم از خودم دورش کنم. باور کن اگه باربد داریوش رو نمی شناخت تابلو رو می زدم توی اتاق خوابمون.
رضا عاقل اندرسفیهانه نگام کرد و گفت:
– می دونی اگه تابلو رو ببینه چه فکرایی در مورد تو می کنه؟
– هر فکری می خواد بکنه، بکنه. مهم نیست. من هر جا باشم تابلوم هم همونجاست. بعدش هم مگه تابلو رو روزنامه نپیچیدی؟
– چرا ولی اگه بازش کرد چی؟
– نترس باربد اینقدر وسواسیه که مطمئن باش اصلاً طرف انبار نمی ره. اگه هم بره دست به اون نمی زنه. چون
می ترسه خاکی بشه.
هر دو زدیم زیر خنده و رضا گفت:
– منو باش! یعنی اومدم تو رو ببرم، خودمم موندگار شدم. بریم تا داد مامان در نیومده.
همراه رضا از اتاق خارج شدیم. هنوز مهمون ها نیومده بودند. باربد روی کاناپه لم داده بود و آب پرتغال می خورد. مامان در حال جا دادن گل توی گلدون ها بود. مهستی و سپیده مشغول آرایش صورتشون جلوی یکی از آینه ها بودند و خاله و مادر جون هم تو آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی. آرمین هم هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود م ثل باربد آب پرتغال می خورد … خواستم بروم توی آشپزخونه که خاله و گلنوش جون اجازه ندادن و گفتن برم پیش باربد. به ناچار راهمو کج کردم و پیش باربد رفتم. دوست داشتم باهاش قهر کنم، اما الان درست نبود … وقتی دید پایین کاناپه ایستادم و هیچی نمی گم، خودشو یه کم جمع کرد و منم از خدا خواسته نشستم. اونم صاف نشست و لیوان آب پرغالش رو آورد جلوی صورتم، با دست خواستم پس بزنم که اخمی کرد و گفت:
– هیش! بخور …
مجبور شدم یه قلوپ بخورم. باورم نمی شد بدون هیچ دلخوری باز داشت صبورانه باهام حرف می زد و تحملم می کرد! واقعا چه رویی داشتم من … اخمای درهمم رو که دید گفت:
– چه اخمی کردی!!! چته عزیزم؟
– هیچی! گربه رو دم حجله کشتی!
قهقهه ای زد و گفت:
– آی من قربون اون گربه … اما باید می کشتمش تا یاد بگیره خانوم باشه! زندگی بچه بازی نیست عزیز من …
– خوب حالا توام! هی باید یادآوری کنی؟!!
– برای تو بله عزیزم! باید از عادت های قدیمت فاصله بگیری …
اعتراض کردم:
– باربد.
– بله؟
نمی دونم چرا دلم می خواست تا صداش می زنم بگه جانم! ولی باربد زیاد اهل این حرفا نبود. پوفی کردم و گفتم:
– هیچی …
لیوان آب پرتغال رو دوباره به لبام نزدیک کرد و گفت:
– بخور عزیزم … من هنوزم نگرانتم … تو اصلا به فکر خودت نیستی!
ناچارا سکوت کردم و یه جرعه دیگه از آب پرتغالش رو خوردم … وقتی می دیدم نگرانمه غرق لذت می شدم و همه ناراحتیم از یادم می رفت …
همون لحظه صدای زنگ بلند شد، من از جا پریدم و مامان گفت:
– وای خدا مرگم بده مهمونا اومدن. آقایون بفرمایید از خونه بیرون دیگه مهمونی داره شروع می شه.
گلنوش جون در حالی که به سمت آیفون می رفت، با خنده گفت:
– راست می گن. زود باشین برین از خونه بیرون. زشته شما اینجا باشین. این مهمونی زنونه اس.
باربد و رضا و آرمین بی حرف کاپشن هاشون برداشتن که برن، قبل از رفتن باربد به سمتم اومد و باز گونه م رو بوسید … لبخندی تحویلش دادم و چشمکی تحویل گرفتم … همه شون رفتن سمت در خونه، رضا وسط راه برگشت و با خنده در گوش من پچ پچ کرد:
– زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. الان من همون ابلهه ام.
با خنده به سمت در هلش دادم و اونم همراه باربد و آرمین بیرون رفت. اولین دسته ای که وارد شدند خاله باربد بود، با بچه هایش. همه به پیشواز رفتیم و به داخل دعوتشان کردیم.
***
باربد پیپش رو روشن کرده بود و روی کاناپه دراز کشیده بود. بعد از اینکه با هزار بدبختی ظرف های باقی مونده از ریخت و پاش مهمونا رو شستم، از آشپزخونه بیرون رفتمف کنارش نشستم، دست روی پاش گذاشتم و گفتم:
– خوب باربد جان.
نگام کرد و گفت:
– خوب چی عزیزم؟
خودمو تکون تکون دادم و با لوس بازی گفتم:
– هیچی یعنی می گم، ما قلال نیست بلیم سفل واسه ماه عسل؟
لبخند زد، روی کاناپه نشست و با هیجان گفت:
– چرا یه جای خوب هم قراره بریم.
ذوق زده شدم و گفتم:
– اِ چقدر خوب کجا؟ کی؟
– فردا صبح زود راه می افتیم. چطوره؟
با ذوق گفتم:
– عالیه! حالا کجا قراره بریم؟
خیلی خونسرد گفت:
– اصفهان.
مردمک چشمام خشک شد و دهنم به همون حالت ذوق زدگی باز موند … جای قحط که می گن دقیقا همینه! من چطور می تونست پامو بذارم توی اون شهر در حالی که گوشه گوشه اش برام پر بود از خاطره؟! پر بود از دروغ و عذاب؟!! شهری که توش سه روز محرم عشقم شدم و بعد خیلی راحت از دستش دادم؟!!! خیلی وقت به خاطرات اصفهانم و حماقتهام فکر نکرده بودم، اما حالا باز دوباره داشتن با شدت به مغزم هجوم می اوردن … روم رو از باربد برگردوندم تا متوجه حال بدم نشه. اما اون خیلی زود متوجه شد و گفت:
– چی شد؟ خوشت نیومد؟
داشتم گند می زدم، با چند نفس سریع بغضم رو قورت دادم و صورتمو چرخوندم، با لبخندی ساختگی گفتم:
– نه نه خیلی هم خوبه اصفهان شهر قشنگیه.
موشکافانه گفت:
– ولی انگار تو زیاد خوشحال نشدی.
باز لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
– چرا باربد خوشحال شدم. صبح ساعت چند می ریم؟ چرا زودتر نگفتی تا به مامان بگم؟
– یادم نبود. صبح ساعت شش راه می افتیم. وللی رزا یه چیزیت شدا!
کلا همه چیز یادم رفت، خندیدم و گفتم:
– دیوانه! سیریشیا! چند وقت پیش یه سفر رفتم اصفهان اصلا بهم خوش نگذشت، گفتم دیگه غلط می کنم پامو بذارم اصفهان! الان واسه همون یه کم ناراحت شدم، اما خوب با تو فرق می کنه عزیزم … با ماشین خودمون می ریم؟
بدون توجه به حرفم گفت:
– می خوای بریم یه جای دیگه؟ من واسه اینکه خیلی وقت بود دلم م یخواست اصفهان رو ببینم گفتم … وگرنه فرقی هم نداره …
نباید کاری می کردم حتی ذره ای بهم شک کنه، گفتم:
– نه نه! همون اصفهان خیلی هم خوبه …
سرشو آورد جلوتر خیره چشمام شد و گفت:
– آره؟!!
سعی کردم حواسشو پرت کنم، چشمک زدم و گفتم:
– آررره …
یه دفعه سرشو اورد جلو و لبامو بوسید … با غافلگیری کنار کشیدم و گفتم:
– ا باربد!
خندید و گفت:
– مال خودمه اعتراض وارد نیست …
خندیدم و گفتم:
– نگفتی با چی می ریم؟ با ماشینت؟
– آره عزیزم …
– خیلی خوب پس من می رم چمدونا رو ببندم. تو خودت وسایلت رو جمع می کنی یا من برات جمع کنم؟
– تو برام جمع کن. حوله حموم و مسواک و بقیه وسایل شخصیم رو هم بردار.
از جا برخاستم و گفتم:- باشه.
به طرف اتاقمون رفتم، ولی اصلاً رزای چند دقیقه قبل نبودم. همه فکر و حواسم به دو سال پیش کشیده شده بود. به خاطراتم با داریوش. به سفرم به اصفهان و اون همه خاطره ای که از اون سفر برام باقی مونده بود. قطره های درشت اشک از چشمام سرازیر بود. نمی دونستم چه مرگمه! وقتی خود داریوش دیگه جایی توی قلبم و احساسم و زندگیم نداشت برای چی خاطراتش اینقدر آزارم می داد. می دونستم به محض رسیدن به اصفهان تموم اون خاطرات جلوی چشمم رژه می رن. وای خدا چه شکنجه ای! از همین لحظه می دونستم که سفر ماه عسلمون به دهنم زهر می شه. دلم می خواست این سفر کنسل بشه. نمی خواستم برم. نمی خواستم با دیدن مراکز خرید یاد داریوش عوضی بیفتم که چقدر برام هدیه خریده بود. چقدر با دیدن هر لباس تو تن من قربون صدقه برام ردیف می کرد و خودشو به غش و ضعف می زد و من روده بر می شدم از خنده! هنوزم حس م یکردم یه چیزی توی این ماجرا می لنگه … اما نمی فهمیدم چی!!! زیر لب زمزمه کردم:
– داریوش تو با من چه کردی؟ حالا من یه زن گناهکارم. زنی که با وجود داشتن شوهر هنوز به خاطراتش با تو فکر می کنه. داریوش! درسته تو با احساسات پاک و دخترونه من بازی کردی، ولی توی اون یه سال تو به من عشقی رو چشوندی که شاید هرگز دیگه مزه شو حس نکنم. داریوش نامرد، محبوب دخترا! فکر کردی یادم رفته اون شب رو توی کافی شاپ خیابون خاقانی؟ فکر کردی یادم می ره که جلوی چشم اون همه دختر چطور اعتراف کردی که عاشقمی؟ چطور می شه باور کرد اون حرفا دروغ باشه … اصلا … اصلا شاید این کار کردی که به دوستات نشون بدی یه نفر دیگه هم به ردیف عاشقات اضافه شد … شاید واسه ات افتخار بود! شاید دوستات به این فیلمت عادت داشتن!
یهو به خودم اومدم، نیم ساعت بود نشسته بودم داشتم به یه مرد عوضی زن دار فکر میکردم در حالی که خودم هم شوهز داشتم. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم، این خیانت بود. اصلاً نباید به ذهن هرز*ه ام اجازه می دادم که سمت و سوی داریوش بپره! من حالا یک زن شوهر دار بودم که همه حواسم رو باید معطوف به شوهرم می کردم. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، تند تند بقیه لباسا و وسایل رو هم داخل چمدون گذاشتم و زدم از اتاق بیرون … می خواستم برم کنار باربد که یاد داریوش دیگه به خودش اجازه سرک کشیدن توی ذهنم رو نده … باربد هنوزم مشغول تماشای تلویزیون بود. با دیدن من لبخندی زد دستاشو به روم باز کرد و گفت:
– تموم شد؟
خودمو توی بغلش جا کردم، زانوهامو کشیدم توی شکمم و گفتم:
– آره تموم شد. همه وسایلتو توی چمدونت گذاشتم.
روی موهام رو بوسید و گفت:
– مرسی عزیزم.
– خواهش می کنم. فیلم می بینی؟
– آره قشنگه. ببینی خوشت می یاد …
– داستانش چیه؟
– داستان سر یه دختر و پسره که داشتن می رفتن ماه عسل. توی راه با یه دیوونه تصادف می کنن و از ترسشون فرار می کنن، ولی اون دیوونهه حالا دنبالشونه و داره اذیتشون می کنه. خیلی فیلم توپیه.
همینطور که گوش داده بودم به توضیحات باربد نگام به صفحه تلویزیون بود که یهو یه مردی وارد صحنه شد. اینقدر صحنه آروم و بی سر صدا بود که با وارد شدن مرده تقریباً قلبم از کار ایستاد و جیغ کشیدم. باربد قهقهه ای سر داد و در حالی که منو به خودش فشار می داد گفت:
– آخی فسقلی من، ترسیدی؟
با غیظ گفتم:
– باربد من از فیلمای ترسناک و دلهره آور بدم می یاد. این فیلما رو نگاه نکن.
باربد دوباره خندید و گفت:
– پس بشین تا برات یه فیلم چندش آور بذارم.
تا سر حد مرگ از اینجور فیلم ها نفرت داشتم. به اعتراض گفتم:
– باربــــد!
خندید و در همان حال گفت:
– بله؟
– چندش!
– من یا فیلم؟
– فیلم.
– ترسو.
با ناز موهامو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:
– من نمی ترسم فقط چندشم می شه.
– اِاِاِ نمی دونم چرا همه خانما همینو می گن! یه سوسک می بینن، از ترس رنگشون می پره، بعد برای اینکه خودشون رو از تک و تا نندازن می گن ما که نمی ترسیم فقط چندشمون می شه!
وقتی دیدم داره غش غش می خنده با حرص مشتی توی سینه محکمش کوبیدم و گفتم:
– خوب راستشو می گن. شما مردا طاقت حرف راستو هم ندارین.
باربد همونطور خندون مشتمو گرفت و گفت:
– چرا عزیزم داریم، ولی حرف شما که راست نیست.
با اخم گفتم:
– لوس!
دستش رو دور شونه ام محکم کرد و گفت:
– کوچولوی من. خودت می دونی اونی که لوسه تویی.
با همون حالت گفتم:
– دست شما درد نکنه که اینقدر به بنده لطف می فرمایید!
صورتش رو به صورتم چسبوند و گفت:
– واسه اینه که زیادی دوستت دارم.
خنده ام گرفت. جدیت باربد باعث می شد هر وقت یه حرف عاشقونه بهم می زنه از ته قلبم لذت ببرم. می دونستم اگه یه ذره دیگه بشینم کار به جاهای باریک می کشه، خودمو از بین دستاش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم که گفت:
– کجا می ری؟
– می رم میوه بیارم …
لبخندی زد و گفت:
– زود برگرد …
همین که رفتم توی آشپزخونه تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت تلفن و جواب دادم:
– بله بفرمایید.
صدای سرحال سپیده تو گوشی پیچید:
– سلام رزای گلم …
با خنده گفتم:
– بــــه دختر خاله گرام! احوال خانوم؟
– ای بد نیستم … بیشعور دلم برات تنگ شده.
– تو که تازه از اینجا رفتی. دو ساعتم نشده!
– خوب چی کار کنم؟ من همیشه و هر لحظه کنار تو بودم. حالا که تو رفتی قاطی مرغا من هی دلم تنگ می شه.
– دیوونه! انگار یادت رفته از وقتی عقد کردی سایه ات سنگین شد و چسبیدی به آرمین جونت! حالا من اصلاً یه روزه قاطی مرغا شدم.
اینو گفتم و نگاه به باربد کردم، بیخیال تلویزیون خیره شده بود به من، نگامو که دید چشمک زد و با شیطنت اشاره به اتاق خواب کرد که خنده ام گرفت. قبل از اینکه بذارم حرفی بزنه گفتم:
– سپیده تو خیال عروسی کردن نداری؟
– چرا به زودی زود منم می رم خونه بخت.
با ناراحتی گفتم:
– چقدر بد!
– وا چرا بد؟ از نظر تو بده؟ از نظر من خیلی هم خوبه. از نظر آرمین که دیگه نگو!
خنده ام گرفت و گفتم:
– مرده شورتو ببرن که یه عدس احساس نداری.
– چرا اتفاقاً خوبشم دارم. اگه نداشتم الان دو ساعت نمی نشستم با تو چرت و پرت بگم. دلمم اینقدر الکی یهویی برات تنگ نمی شد!
– دوساعت کجاس؟ تازه دو دقیقه اس زنگ زدیا!
– حالا همون!
یه دفعه سپیده جدی شد و گفت:
– رزا تو خوشبختی؟!
با تعجب گفتم:
– معلومه! خیلی زیاد …
– با باربد مشکلی نداری؟
باز نگام به باربد افتاد، دستاشو زده بود زیر چونه اش و داشت با نگاش التماس می کرد که قطع کنم برم پیشش. با خنده براش چشم و ابرو اومدم و گفتم:
– نه اصلاً این چه حرفیه سپید؟ من عاشق باربدم …
باربد با شنیدن این حرفم از جا بلند شد و اومد به طرفم. منم با خنده بلند شدم و به فکر فرار افتادم ولی توی اونه کوچیک کجا می تونستم برم!!! سپیده با شیطنت گفت:
– خب خدا رو شکر. دیشب خوش گذشت؟
باربد از پشت بغلم کرد و من هیجان حرکت اونو هم سر سپیده خالی کردم و با خنده و شرم گفتم:
– سپیــــد!!!!!!!!!
قهقهه ای سر داد و گفت:
– چیه؟ خب سوال کردم.
سر باربد توی گردنم فرو رفت و در حالی که سعی می کردم پسش بزنم گفتم:
– حالا شما رو هم بعداً می بینم.
– فکر نکنم بعد از عروسی دیگه منو ببینی.
خنده ام گرفت و گفتم:
– خودمم همینطور فکر می کنم.
باربد بی توجه به تقلای من خواست منو بکشه سمت اتاق که خودمو کشیدم عقب و با التماس بدون اینکه حرف بزنم با حرکتم لبم گفتم:
– فقط یه دقیقه!
عقب کشید و به همون سبک خودم گفت:
– فقط یه دقیقه …
سرمو که تکون دادم، رفت سمت دستشویی و از جلوی چشمم محو شد، از سپیده پرسیدم:
– سام چطوره؟ امروزم نیومد بود اینجا …
– تو عروسیت که دیدیش … خوبه!
– آره دیدمش، ولی خوب خیلی نشد باهاش گرم بگیرم. می دونی که الان شرایطم مثل قبل نیست. طفلک اونم فهمید دیگه طرف من نیومد.
– کار درستی کردی. تو که نمی خوای واسه خودت دردسر درست کنی. تو و سام یه روزی خیلی صمیمی بودین اما الان هم تو می دونی هم سام درک می کنه که این صمیمیت نمی تونه ادامه داشته باشه!
– آره، ولی امروز چرا نیومد؟ نکنه از دست من دلخوره؟
– نه بابا یه خورده گرفته بود، ولی نه از دست تو.
– پس واسه چی؟
– می گفت من به رزا به چشم خواهری نگاه می کنم و دلم می خواد همیشه باهاش مثل قبل باشم، ولی حالا که شوهر داره دیگه نمی تونم. می گفت هر چی هم که من بگم رزا خواهر منه، شوهرش قبول نمی کنه. می گفت دلش برای اون روزا تنگ می شه.
صدامو پایین آوردم که یه موقع باربد نشنوه بد برداشت بکنه و گفتم:
– الهی بمیرم! منم اونو مثل رضا دوست دارم. اینو حتماً بهش بگو، ولی چی کار کنم؟ من هنوز باربد رو خوب نشناختم. نمی دونم چطوری به رابطه من با پسرای فامیل نگاه می کنه.
سپیده به خنده گفت:
– این درست، اما بذاری ه چیز جالب تر برات بگم که اگه باد به گوش شوهرت برسونه نمی ذاره دیگه از دو کیلومتری ما هم رد بشی …
با تعجب گفتم:
– چی شده؟
– سام دیشب خیلی عصبانی بود. باورت نمی شه اگه بگم چی می گفت! تا وقتی تو مراسم بودیم، خیلی هم شاد و سرحال بود و هیچیش هم نبود. اعتقاد داشت تو باربد خیلی هم به هم می یاین! اما همین که شما رو رسوندیم دم خونه تون و سوار ماشین شدیم که برگردیم از این رو به اون رو شد … منم کاملا فهمیدم سام یه چیزیشه برای همینم به آرمین گفتم من می رم توی ماشین مامان اینا. می خواستم سر در بیارم داداشم چشه! اول یه چند لحظه سکوت بود، بعد یه دفعه سام داد زد و گفت:
– ای لعنت به هر چی حس خواهر برادریه!
من که به خودم گرفته بودم با ناراحتی گفتم:
– دست شما درد نکنه!
سام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
– کی با تو بود؟
مامان زودتر از من دوزاریش افتاد و با شک گفت:
– منظورت چیه؟
سام گفت:
– منظورم اینه که اگه به رز مثل خواهرم نگاه نمی کردم، عمراً نمی ذاشتم نصیب کسی دیگه بشه. رز با اینهمه خوشگلی حالا باید بره توی یه قفس زندگی کنه؟
مامان با عصبانیت گفت:
– به تو چه؟ اون خودش خواست.
سام با عصبانیت مشتی روی صندلی کوبید و گفت:
– ای لعنت به من! چرا نتونستم به اون به چشم دیگه ای نگاه کنم؟
من که مرده بودم از زور تعجب، گفتم:
– چی داری می گی سام؟ می دونی اگه به گوش رزا برسه چقدر از دستت دلخور می شه؟!
– اگه می تونستم طور دیگه ای بهش نگاه کنم، برام مهم نبود که ناراحت بشه، چون باهاش ازدواج می کردم و از دلش در می آوردم.
– چه از خود راضی! کی می گه که رزا زن تو می شد؟
– مطمئن باش اگه می خواستم، سه سوته راضیش می کردم.
مامان با پوزخند گفت:
– الاه اکبر که بچه های این دوره و زمونه چقدر پر توقع شدن! پسره از خودش آپارتمان و کار و خونه داره! پسر ما می فرمایند قفس! تو خودت بخوای زن بگیری بابات زور بزنه یه همچین آپارتمانی برات بخره … چه خبرته؟!!
سام عصبی گفت:
– مامان!
– مامان و مرض … می دونی اگه حرفات به گوش خاله ات برسه چقدر دلخور می شن همه شون؟!!
سام دیگه لال شد، اما باور کن هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روز یه همچین چیزایی از زبونش بشنوم!
با دهن باز گفتم:
– لابد مست بوده!!!
– مست؟!! عمراً! سام هیچ کوفتی کوفت نمی کنه …
با صدای داد خاله سپیده سریع گفت:
– خب دیگه فکر کنم الانه که مامان منو بکشه.
– چرا؟ خاله انگار خیلی شاکیه!
خندید و گفت:
– آرمین بعد از مراسم تو راه افتاد رفت اصفهان. از همون ساعتی که رفته من نمی ذارم کسی دست به تلفن بزنه که مبادا آرمین بیاد پشت خط. حالا خودم اینهمه وقته که دارم با تو حرف می زنم. حوصله ام سر رفت زنگت زدم …
– خوب کردی … حالا آرمین چرا اینقدر زود رفت؟
سپیده چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
– نمی دونم. ولی فکر کنم یه مشکل کاری براش پیش اومده بود.
همون لحظه باربد از دستشویی بیرون اومد و وقتی دید هنوز گوشی دستمه به شوخی اخم کرد و خیز گرفت به طرفم، گوشی به دست در رفتم سمت اتاق خواب … تو همون حالت گفتم:
– باشه عزیزم. برو دیگه وقتتو نمی گیرم. یه وقت آرمین میاد پشت خط.
– قربونت برم عزیزم. به باربد سلام برسون.
– سلامت باشی تو هم سلام برسون. هم به سام و خاله و عمو هم به آرمین.
باربد از پشت گرفتم و دستاشو دور شکمم حلقه کرد … صدام داشت تحلیل می رفت …
– چشم حتماً فعلاً خداحافظ.
به زور گفتم:
– خداحافظ عزیزم.
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که باربد گوشی رو از دستم گرفت قعزش کرد و انداختش روی کنسول … با خنده دستمو روی دست پر موی باربد گذاشتم و گفتم:
– نــــکن!
باربد کنار گوشم خندید که نفساش گردنمو سوزوند و گفت:
– هیشششش …
– باربد بذار برم شام گرم کنم …
باربد گردنم رو بوسید و دوباره گفت:
– هیششش …
داغی نفسش گردنم رو سوزوند و از خودبیخودم کرد، سریع چرخیدم به سمتش و با عطش بوسیدمش …
* * * * * *
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ساعت پنج و نیم بود. باربد گفته بود برای ساعت شش بیدارش کنم، با رخوت و سستی از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم. باز دوباره عزا گرفتم! چطور می تونستم صبحونه باربد رو درست کنم؟ همینطور که مونده بودم دقیقا باید چی کار کنم چشمم به چایی ساز خورد و گل از گلم شکفت! کار با چایی ساز رو خوب بلد بودم، سریع زدمش به برق و داخلش آب و چایی ریختم. کار زیاد سختی هم نبود. پارچ آب میوه رو هم روی میز گذاشتم. شیرقهوه رو که آماده کردم برای صدا زدن باربد به اتاق رفتم. باربد نق می زد و بیدار نمی شد. با کلی قربون صدقه بیدار شد و با اخمای درهم داخل دستشویی شد. تازه اون لحظه بود که متوجه شدم باربد صبح ها بد اخلاقه. براش چایی ریختم و منتظر شدم تا از دستشویی بیرون بیاد. با خارج شدنش هر دو تو سکوت صبحانه مون رو خوردیم. سعی می کردم سکوت رو حفظ کنم که بد خلقی نکنه. باید همه تلاشم رو می کردم که آرامش زندگیم رو حفظ کنم. بعد از خوردن صبحونه، سریع لباس عوض کردیم. یه دست لباس اسپرت با کفشای راحت پوشیدم که معذب نباشم. آرایش هم نکردم. باربد ساک ها رو داخل ماشین گذاشت. ساعت شش و نیم بود که راه افتادیم. تو طول راه بازم هر دو سکوت کرده بودیم. اخمای باربد هنوزم در هم بود و نشون می داد که هنوزم نمیشه حرف بزنم، یه کم خودمو با ضبط ماشین سرگرم کردم تا مسیر برام زودتر بگذره و حوصله م سر نره. خنده ام گرفته بود. مثلاً داشتیم می رفتیم ماه عسل!
بعد از یه ساعت باربد ضبط رو خاموش کرد و گفت:
– خب احوال خانوم خانوما چطوره؟
نگاش کردم، لبخند روی لباش بود، خوشحال شدم و گفتم:
– سلامتی.
– حوصله ات سر رفته ها از چشمات معلومه!
لبامو جمع کرد و گفتم:
– آره آخه عادت ندارم ساکت یه گوشه بشینم.
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
– خیلی خب ساکت نشین.
– آخه دیدم تو ساکتی منم چیزی نگفتم.
دستمو فشار داد، انگار خودش هم می دونست اخلاقش صبحا تعریفی نیست و حالا می خواست تلافی کنه، با لبخندی مهربون گفت:
– موافقی با هم مشاعره کنیم؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم، دو کف دستم رو به هم کوبیدم و گفتم:
– از همین الان مطمئنم که می بازی.
چشماشو ریز کرد و گفت:
– زیاد هم مطمئن نباش!
– خیلی خب پس شروع کن.
– با همون بیت معروفی شروع می کنم که اکثر مشاعره ها باهاش شروع می شه.
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
سریع توی ذهنم سرچ کردم و گفتم:
– دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
ه بده باربد خان.
– هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
به همین ترتیب حدود یک ساعتی مشاعره کردیم. به خاطر علاقه زیادی که به حافظ و بعد از اون فروغ داشتم، بیشتر شعراشونو حفظ بودم. برای همینم جلوی باربد کم نیاوردم و تازه اونجا بود که فهمیدم، باربد هم کلی از اشعار حافظ و مولانا رو از حفظه … به قم که رسیدیم باربد مشاعره رو قطع کرد و گفت:
– خیلی خب اینطور که پیداس من و تو قصد شکست خوردن نداریم. حالا بهتره دیگه تمومش کنیم. چون واقعاً خسته شدم!!
قهقهه ای زدم و گفتم:
– پس تو کم آوردی؟
دستمو بالا برد، انگشت کوچیکو به دندون گرفت، دردم نگرفت، اما جیغ کشیدم و گفتم:
– آیییی!
با خنده دستمو ول کرد و گفت:
– تا تو باشی تهمت نزنی. کم نیاوردم، خسته شدم. بعداً که شکستت دادم اونوقت می فهمی.
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
– می بینیم و تعریف می کنیم.
– بله می بینیم.
برای ناهار کاشان توقف کردیم و بعد از خوردن دیزی خواستیم راه بیفتیم سمت اصفهان که من گفتم:
– باربد جونم …
با لبخند گفت:
– بله خانومم؟
– می شه یه سر بریم حمام فین؟!!! خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش …
– ما که تا اینجا اومدیم، اتفاقا بد هم نیست … بزن بریم …
خیلی زود به حمام فین رسیدیم، دوربین عکاسیمون رو برداشتیم و بعد از گرفتن بلیط وارد شدیم … بعد از ورودی وارد یه باغ بزرگ می شدیم که می گفتن خونه امیر کبیر بوده و حسابی هم قشنگ بود … آخر باغ هم حمام فین قرار داشت، چند تایی عکس توی محوطه گرفتیم و بعدش یه راست رفتیم سمت حمام فین … وارد که شدیم با وحشت بازوی باربد رو چنگ زدم:
– دالان دالان و تقریبا تاریک و خوفناک بود …
باربد بدون اینکه مسخره ام کنه فشاری به دستم داد و گفت:
– می خوای برگردیم؟
– نه دوست دارم …
انتهای یکی از دالان ها یه فضای گردی بود که وسطش یه حوض بود و دور تا دورش اتاقک های کوچیک کوچیک … چند تا پسر هم اونجا بودن و داشتن با مسخرگی عکس می گرفتن!
– علی حواست باشه داری عکس می گیری امیر کبیر هم توی کادر باشه ها! کلی پول داده اینجارو ساخته که توش با اینو و اون عکس بگیره.
همه پسرا خندیدن و من زیر لبی ایشی گفتم! باربد که محو دیوارها و نوع ساخت حمام شده بود چرخید به سمت من و گفت:
– بیا عزیزم، لب این سکو بشین تا عکستو بگیرم.
با خوشحالی به سمت جایی که گفته بود رفتم و گفتم:
– باشه.
نشستم لب سکو و ژست قشنگی گرفتم تا باربد عکسمو بگیره. دستمو زیر چونه ام گذاشتم و پاهامو هم روی هم انداختم. درست روبروی اون پسرا نشسته بودم و باربد هم پشتش به اونا و در حال تنظیم کردن دوربین بود که متوجه شدم هر چهارنفر پسرها زل زدن به من. طوری مات بهم نگاه می کردن که مشخص بود نه متوجه حضور باربد هستن و نه متوجه حلقه ای که توی انگشت دست چپ من برق می زد. تو زمان مجردی به نگاه های این مدلی اکثر مواقع باعث تفریحم می شد، ولی حالا که ازدواج کرده بودم نمی دونستم باید چه طور برخورد کنم و چه کاری صحیحه. باربد بی توجه به اوضاع گفت:
– عزیزم لبخند …
سعی کردم توجهی به اونا نکنم. به باربد لبخند زدم و گفتم:
– خوبه؟
باربد انگشت شست و اشاره اش رو بهم چسبوند و در حالی که تو هوا تکون می داد گفت:
– عالیه!
و بعد از اون نور فلش چشممو زد. پسرا هنوز هم به من نگاه می کردن. خیلی ترسیده بودم. اگه باربد متوجه می شد، معلوم نبود که چه اتفاقی بیفته. نمی دونستم تو این جور موارد چطوری برخورد می کنه! برای اینکه اونا رو متوجه موقعیت خودم بکنم، از جا بلند شدم، کنار باربد ایستادم و نزدیک گوشش پچ پچ کردم:
– باربد بیا دوربین رو بده اینا تا یه عکس دوتایی ازمون بگیرن.
باربد نگاهی به سمت پسرا کرد و من صورتم را برگرداندم که باربد نفهمد آنها دارند به من نگاه می کنند. گفت:
– باشه، فکر خوبیه ….
بعدش رو به یکی اونا گفت:
– آقا عذر می خوام. می شه یه عکس از من و خانمم بگیرین؟
پسر که انگار تا اون لحظه توی هپروت سیر میکرد یه تکونی خورد و گفت:
– عکس؟ از شما و خانومتون؟
باربد جدی گفت:
– بله … بی زحمت …
بعدش به سمت من اومد و گفت:
– کجا بگیریم عزیزم؟
به حوض وسط اشاره کردم و گفتم:
– اونجا.
باربد دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
– همینجا خوبه آقا. لطف کنین از اون زاویه بگیرین.
و دستشو به طرفی دیگه تکون داد. پسره در حالی که کنترل خودشو درست نداشت، به اون سمت رفت و باربد کنار گوش من گفت:
– یارو انگار یه چیزیش می شه ها!
هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم … قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پسره گفت:
– حاضرین؟
من و باربد با هم گفتیم:
– بله …
بدون اینکه از یک تا سه رو بشماره، عکس رو گرفت. حالا خوبه ما ژستمون رو گرفته بودیم! باربد تشکر کرد و دوربین رو از پسره گرفت. اومد سمت من، دست گذاشت توی کمرم و گفت:
– عزیزم دیره، بهتره برگردیم …
منم که دنبال بهونه بودم تا زودتر از اونجا برم، گفتم:
– موافقم!
همین که پامون رو از اون قسمت بیرون گذاشتیم، صدای پسره بلند شد:
– وای پسر چه تیکه ای بود!
رنگم خودم که پرید به درک! داشتم دعا می کردم باربد نشنیده باشه! اما رگ گردن بیرون زده و اخمای درهمش نشون میداد شنیده! خوبم شنیده!
! قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، دوربین رو با غیظ به من داد و گفت:
– برو توی ماشین تا من بیام.
و برگشت همونجایی که بودیم … نمی تونستم بذارمش به حال خودش، با ترس دنبالش رفتم تو. باربد به سمت پسره رفت. یقه کتشو گرفت و گفت:
– عوضی در مورد زن من اینطور زر زر کردی؟
با دیدن دستای گره شده باربد دور یقه پسره ترسم تبدیل به گلوله های اشک شد و گفتم:
– باربد …
ولی باربد کر شده بود، اصلا صدای منو نمی شنید! پسره که حسابی زرد کرده بود گفت:
– آقا من شرمنده ام شما ببخشید.
دست باربد رفت بالا که فرود بیاد توی صورت پسره اا وسط راه پشیمون شد و غرید:
– حقته به خاطر چشم داشتن به ناموس مردم چشمتو از کاسه در بیارم! اما این یه بار رو ولت می کنم … گمشو برو قاطی دوستات … از این به بعد خواستی دهنتو باز کنی بفهم داری چی می گی!!!
همین که حس کردم خطر رفع شده رفتم جلو، بازوی باربد رو گرفتم و با وحشت گرفتم:
– باربد … بریم .. تو رو خدا …
باربد با دیدن چشمای ترسون و پر از اشک من گفت:
– بریم …
همین که از حموم اومدیم بیرون، یکی از دستاشو کشید روی صورتم و گفت:
– نبینم خانومم گریه می کنه!
به هق هق افتادم و گفتم:
– باربد من از دعوا خیلی می ترسم! تو رو خدا دعوا نکن …
ایستاد، هر دو دستش رو آورد بالا برای پاک کردن سیلاب اشکام و گفت:
– اِ اِ اِ نگاش کن نی نی کوچولو رو! چه گریه ای می کنه! خانومم … عشق من تو ناموس منی! من ازت دفاع نکنم کی ازت دفاع کنه؟!!! نترس کاریش نداشتم که … فقط می خواستم دیگه حواسشو جمع کنه … از طرفی این غیرت باد کرده رو هم باید یه جوری آروم می کرد …
و با انگشت اشاره ای به رگ گردنش کرد … از حرکتش خنده ام گرفت، فین فین کردم و گفتم:
– دیوونه ..
سرشو خم کرد توی صورتم و گفت:
– تموم شد دیگه؟!!! دیگه گریه نمی کنی؟
– نه …
– قول؟
خندیدم و گفتم:
– قول …
دستمو محکم گرفت و گفت:
– پس پیش به سوی اصفهان …
سه ساعت مسیر کاشان تا اصفهان رو با باربد اینقدر گفتیم و خندیدم که خاطره بدم از یادم رفت. همین که وارد شهر زیبا و بزرگ اصفهان شدیم، دلم گرفت و هوای گرفته و بارونی اصفهان هم ضمیمه اش شد. باربد جلوی هتلی شیک نگه داشت و بعد از گذاشتن ماشین توی پارکینگ اتاقی گرفتیم و یه راست به اتاقمون رفتیم. هر دو خسته و کوفته بودیم، به خصوص باربد که اونهمه رانندگی کرده بود. به پیشنهاد من وارد حموم شد که دوش بگیره، منم که دیگه کارمو خوب بلد بودم، حوله اش رو حاضر کردم و لب تخت گذاشتم که تا صدام کرد بهش بدم. می دونستم که حموم های باربد طولانی می شه، به همین خاطر روی تخت دراز کشیدم. خاطرات داریوش باز داشت مثل خوره وجودم رو می خورد. همین که می دونستم اونم الان توی همین شهره مور مورم می شد و بی اراده دستامو مشت می کردم. چشمامو روی هم گذاشتم تا بلکه خواب تسکینی برای افکار پریشونم باشه.
با حس چیزی بین موهام هراسون چشم باز کردم و دیدم باربد کنارم دراز کشیده و مشغول بازی با موهامه. وقتی دید چشمامو باز کردم با لبخند خم شد، پیشونیمو بوسید و گفت:
– ساعت خواب خانوم خوابالو.
همینطور که چشمامو می مالیدم، خمیازه ای کشیدم و گفتم:
– ساعت چنده مگه؟
با همون لبخند روی صورتش گفت:
– ساعت هفت شبه.
با حیرت نشستم و گفتم:
– جدی؟
-آره عزیزم. من هر چی صدات زدم که حوله ام رو بدی جواب ندادی. اومدم بیرون دیدم خوابی و حوله منم لب تخته. خودمو خشک کردم کنارت دراز کشیدم. می خواستم صدات کنم تا بریم بیرون، ولی دیدم خودمم خسته ام. تصمیم گرفتم منم یکم بخوابم. وقتی بیدار شدم دیدم تو هنوز همونطوری خوابی. حتی این دنده اون دنده هم نشده بودی! داشتم نگات می کردم که بیدار شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
– مرسی که بیدارم نکردی. چون خیلی خسته بودم.
باربد که تا اون لحظه دراز کشیده بود و باهام حرف می زد نشست و گفت:
– خواهش می کنم عزیزم، خیلی خوب خانومی حالا پاشو آماده شو می خوایم بریم بگردیم. برای شام هم توی یه رستوران درجه یک جا رزرو کردم.
– مگه شامو توی هتل نمی خوریم؟
– نه می خوام همه جا رو دیده باشیم.
– باشه من الان حاضر می شم.
از جا بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، آرایش کاملی کردم و لباسم رو هم پوشیدم. باربد با دیدنم بهم نزدیک شد، صورت به صورتم ایستاد با ولع توی صورتم خیره شد و زمزمه کرد:
– خانومم روز به روز به چشمم خوشگل تر میشی …
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– عاشقی دیگه!
با خنده بغلم کرد و گفت:
– بله … پس چی؟!!!
دوتایی خندید، خودمو کشیدم کنار و گفتم:
– بریم عزیزم؟!
با ملایمت گفت:
– اگه ازت بخوابم ه کم آرایشت رو کم کنی قبول می کنی؟! می دونی که برام اهمیت نداره آرایش کنی یا نه، اما بیش از اندازه خوشگل شدی و اصلاً دوست ندارم دوباره درگیری درست بشه.
با اخم گفتم:
– باربد بازم؟
– خوب بعضی وقتا آدم دیگه حال خودشو نمی فهمه. من که سیب زمینی نیستم رزا … تو این ایران کوفتی هم که مردمش کنترل چشماشون رو ندارن، هیچ کس نمی تونه صرفاً برای خاطر خودش زندگی کنه …
حرفشو قبول داشتم، بعضی وقتا حسادت می کردم به زنای اروپایی که بدون ترس از نگاه هیز مردا هر طور که دوست داشتن لباس می پوشیدن. بعضی وقتا فکر می کردم اگه فرهنگ بی حجابی توی ایران هم رواج پیدا کنه تا مردم بیان چشم و دل سیر بشن و دست از هرز**ه گری هاشون بردارن سی چهل سالی طول می کشه و یه نسل این وسط نابود می شن! با رضایت، به خاطر آرامش همسرم آرایشم رو پاک کردم. باربد هم سریع حاضر شد، لباس اسپرتی پوشید و دست تو دست هم از اتاق بیرون رفتیم. نگهبان هتل ماشین رو برامون آورد و جلوی در پارک کرد. سوار شدیم و باربد در حالی که ماشین رو به حرکت در می آورد، گفت:
– خب بریم کجا؟
– نمی دونم.
– نمی دونم که نشد حرف.
لبخندی زدم و گفتم:
– به سلیقه تو ایمان دارم عزیزم، هر جا خودت می دونی بهتره برو …
جواب لبخندم رو داد و دستم رو که هنوز توی دستش بود بوسید … بعدش گفت:
– من اصفهان زیاد با دوستام اومدم. البته زمان مجردی …
بعد چشمکی زد و اضافه کرد:
– حالا هم تصمیم دارم ببرمت سی و سه پل. خیلی قشنگه. مطمئناً هیچ وقت فراموشش نمی کنی!
با شنیدن اسم سی و سه پل رنگم پرید، ولی سعی کردم خونسرد جلوه کنم و گفتم:
– آخ جون! بریم.
به هیچ عنوان نمی خواستم باربد باز به حساسیت هام شک کنه، بی اعتمادی آفت زندگی زناشویی بود، می خواستم هر طور که می تونم از وارد شدن این آفت به زندگیم جلوگیری کنم. باربد پاشو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. چیزی راه تا سی و سه پل نبود. وقتی به مقصد رسیدیم باربد ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم، هوا حسابی سوز داشت و برای همین خلوت بود … به کمک باربد قدم بر می داشتم و باربد برام جوکای خنده دار تعریف می کرد و منو می خنداند. از پله های سنگی سی و سه پل بالا رفتیم. باربد با دیدن دهانه های نورانی و زیبای پل گفت:
– هر وقت می یام اینجا توی کار معمارش می مونم. خداییش محشریه برای خودش!
هیچ از معماری سر در نمی آوردم، به نظر من اون جا هم یه پل بود مثل بقیه پل ها، اما برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم:
– آره خیلی قشنگه.
دست توی دست هم داشتیم می رفتیم و باربد هر ازگاهی چیزی در گوشم می گفت که منو به خنده می انداخت. حرفاش به هم ربطی نداشت. یه بار می گفت دوستت دارم، یک بار می گفت این قسمت پل خیلی خوشگل ساخته شده، دفعه بعد می گفت رزا شما زنا چطوری می تونین با این کفشای پاشنه بلند راه برین؟ و من فقط می خندیدم و تو جواب حرفاش چیزی نمی گفتم. اونم به همین خنده ها دل خوش بود و لبخند از لبش دور نمی شد. سعی می کردم به هیچ عنوان به قسمتایی که توشون با داریوش خاطره داشتم نگاه نکنم، به هیچ عنوان نمی خواستم شب خوبم رو با فکر به یه آدم پست فطرت خراب کنم. یه دور کامل تا آخر پل رفتیم و چند تایی هم عکس گرفتیم. داشتیم بر می گشتیم که یهو صدایی زنونه توجه منو به خودش جلب کرد:
– داریوش تو مطمئنی که حالت خوبه؟ این سرما برای شرایط تو اصلاً مناسب نیست. اصلاً برای چی اومدی اینجا؟ اونم با این وضعیت بدی که داری!
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعدش صدای زنونه دوباره بلند شد:
– داریوش جان من برات نگرانم. خب یه حرفی بزن. از توی خونه تا اینجا فقط سکوت کردی. من سردمه عزیزم.
جرئت نداشتم برگردم و به مخاطب اون زن نگاه کنم! داشتم تو دلم خودمو دلداری می دادم که هر گردی گردو نمی شه! دلیل نیست هر داریوشی که توی اصفهان پیدا می شه همون داریوش باشه که! اما شنیدن صدای مرد همه باورام رو زیر سوال برد …
– من به تو گفتم باهام نیا. نمی دونم تو و بابا قراره تا کی به من شک داشته باشین؟ اینجا هم هرچی بهت گفتم نیا از ماشین پایین اومدی. من هوس کردم امشب رو تا صبح اینجا باشم. حالا تو خودت می دونی. اگه سردته برو خونه.
بدتر سر جام خشک شدم، اصلاً قدرت اینکه برگردم و صاحب صدا رو ببینم نداشتم. صدا از داخل یکی از دالان ها می یومد. می ترسیدم نتونم خودداریم رو حفظ کنم. یهویی بدنم شروع به لرزیدن کرد. باربد که داشت کنار گوشم حرف می زد و من هیچیش رو نشنیده بودم، با دیدن لرزش شدید بدنم نگام کرد و با ترس گفت:
– رزی چته؟!! رنگت پریده!!! داری می لرزی!
لبخندی بی جون زدم و با صدایی لرزون به زور گفتم:
– من خوبم باربد. اگه می شه برو ماشین رو بیار. فقط زود. من خیلی سردمه اینجا می مونم تا تو بیای.
با شک گفت:
– یعنی این لرزش به خاطر سرماست؟!!
شونه بالا انداختم و گفتم:
– آره عزیزم … معلومه که مال سرما نیست! ویبراتور که توی خودم کار نذاشتم …
باربد خنده اش گرفت و گفت:
– دیوونه! خیلی خوب من زود برمی گردم، تو آروم آروم بیا لب خیابون.
بعد از اون با حالت دو از من فاصله گرفت. دیگه نتونستم وزنمو تحمل کنم و لب یکی از سکوها وا رفتم … صدای بگو مگوشون هنوزم می یومد … شیطون رفته بود توی جلدم و دست بردار هم نبود … دوست داشتم خودمو بهش نشون بدم … مگه نمی خواستم باربد بفهمه من ازدواج کردم؟!! مگه نمی خواستم حرصشو در بیارم؟ خوب الان بهترین موقع بود … از جا بلند شدم، زانوهام می لرزید … تو دلم گفتم:
– محکم باش … محکم باش …
بعد با قدمهایی استوار رفتم به سمت همون دالانی که داریوش اونجا بود … دم دهنه دالان طوری که دیده نشم ایستادم و گوش کردم، دختر که دیگه داشت گریه اش می گرفت گفت:
– داریوش تو هنوز سر و دستت زخمیه! هنوز تب داری عزیزم. هوا سرده بدتر می شی. از توی ماشین تا اینجا به زور کشوندمت. نخواستی بستری بشی برای اینکه بیای اینجا تا بدتر بشی؟
داریوش بی حوصله داد زد:
– مریم خانوم خواهشاً اگه یمخوای با حرف زدن بیخود حوصله منو سر ببری و شبمو خراب کنی برگرد توی ماشین.
مریم! مریم!!! پس با زنش بود … زنش … داشتم می مردم که مریم رو ببینم …
مریم که مشخص بود خیلی خیلی عصبانی شده، با جیغ گفت:
– مگه تو شبای منو خراب نمی کنی؟ پریشب یکی از اون شبای کوفتی بود که تو به دهنم زهر کردی. بذار یکی از شبای تو هم به دست من خراب بشه.
جواب داریوش فقط سکوت بود، و چند لحظه بعد دختری رو دیدم که پوشیده توی پالتوی خوش دوخت چرمی زرشکی، با بوت های پاشنه بلند همرهنگ و هم جنس از دالان خارج شد و به سرعت به سمت آخر پل راه افتاد … لعنتی! اینقدر صورتش رو توی شال پوشونده بود که نتونستم ببینمش! مریم رو ندیدم اما فرصت برای زخم زدن به داریوش مهیا بود … ذهنم حسابی درگیر دعوای اون دو تا بود! اما قبل از اینکه فرصت از دست بره پیچیدم توی دالان و زل زدم به داریوش، برنگشت منو ببینه … زل زده به خروش آب و سیگار دود می کرد … مشخص بود صورتش رو مدت هاست که اصلاح نکرده. ریش طلایی و بلندی روی صورت خوش تراشش خود نمایی می کرد و موهاش هم بلندتر شده بود و تو دست باد بازی می کرد. یه قدم بهش نزدیک تر شدم، صدای پاشنه چکمه هام رو شنید، اما توجهی نکرد. مطمئن بودم که پیش خودش فکر کرده مریم برگشته … صورتش قد دنیا غمگین و گرفته بود … از تفکراتی که درموردش داشتم خنده ام گرفت. فکر می کردم که خیلی خوشبخته و داره به ریش من می خنده، ولی اینطور نبود. اونم مشکلات خاص خودشو داشت. اینطور که فهمیدم، با مریم هم سازگاری نداشت. حقش بود! او باید تاوان شکستن دل دخترها رو می داد. منم به خروش آب خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
– هوای شهرتون خیلی سرده!
مثل برق گرفته ها چرخید به طرفم. منم با لبخندی کنترل شده با هزار زور برای نلرزیدن بدن و دندونام، صورتمو چرخوندم به سمتش. چشماش بهت زده تر از همیشه روی صورتم میخ شده بود و سیگار از دستش افتاده بود … دهن باز می کرد تا حرفی بزند، ولی نمی تونست. خندیدم و گفتم:
– چیه؟ باورت نمی شه که من اینجا باشم نه؟ چرا! خود خودمم. رزام. راستش داشتم رد می شدم، صدای دعوات رو با مریم جونت شنیدم، … برام یه سوال پیش اومد … اینه که اومدم جلو … اومدم فقط ازت بپرسم چرا؟ چرا با مریم مشکل داری؟ تو که ادعا می کردی خیلی دوسش داری!
داریوش دستش رو بالا برد و محکم روی صورتش کشید، بعد دوباره بهم خیره شد… با خنده گفتم:
– خواب نیستی بابا!
بالاخره صدا بلند شد:
– رز … تو … تو اینجا …
کارشو راحت کردم و خونسردانه در حالی که شونه بالا می انداختم گفتم:
– با شوهرم اومدیم ماه عسل … مشکلیه؟ البته اگه به من بود که پامو اینجا نمی ذاشتم. این شهر یاداور حماقت های منه! ولی چه کنم که باربد اصرار کرد و منم برای اینکه ناراحتش نکنم نتونستم چیزی بگم.
داریوش بغض کرد، می شناختمشف وقتی سیب گلوش پایین بالا می شد معلوم می شد بغض کرده، داره قورتش می ده … بعد از چند لحظه سکوت نگاهشو ازم گرفت و گفت:
– امیدوارم خوشبخت بشی! من که نشدم.
با پوزخند گفتم:
– اِ چرا؟
آهی کشید و گفت:
– نمی دونم. خوشبختی چیزیه که از من فراریه.
سوال ذهنم پرید روی زبونم و نتونستم جلوشو بگیرم:
– مگه دوسش نداری؟
باز خیره شد توی چشمام و آروم طوری که از روی حرکت لباش فهمیدم چی می گه گفت:
– کیو؟
باز شونه بالا انداختم، یه کم چشمامو گرد کردم و گفتم:
– مریمو دیگه.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از بیرون دادن نفسی عمیق از سینه اش گفت:
– چرا، معلومه که دارم … خیلی.
لجم گرفت، از درون یه حس بدی بهم دست داد، اما سری کنترلش کردم و گفتم:
– پس چرا باهاش اونجوری حرف زدی؟
پوزخندی زد و گفت:
– آخه اون همیشه سرماخوردگی های جزئیه منو بزرگ می کنه.
نگاهی به دستها و سر باندپیچی شده اش کردم و گفتم:
– سرما خوردگی؟ پس سر و دستت چی شده؟
– چیزی نیست. یه بی احتیاطی کوچیک.
دیگه وقت رفتن بود، نمی خواستم باربد معطل بشه و یه موقع بیاد دنبالم و منو با داریوش ببینه … برای همینم گفتم:
– خیلی خب برات دعا می کنم که خوشبخت بشی. من باید برم. سلام به خاله کیمیا برسون.
یه قدم بیشتر ازش دور نشده بودم که صداشو شنیدم …
– رز …
تنها کسی بود که منو رز صدا می کرد … و من چقدر از این لفظ خوشم می یومد … نفس تو سینه ام حبس شد. با پریشونی فحشی نثار خودم کردم و با صدایی لرزون گفتم:
– بله؟
– تو چی؟ شوهرتو دوست داری؟
خیلی راحت گفتم:
– اگه دوسش نداشتم باهاش ازدواج نمی کردم.
سرش رو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید … چند لحظه ای تو سکوت گذشت تا اینکه خود داریوش سکوت رو شکست:
– رزا می تونی حلالم کنی؟
حلالیت! چیزی بود که خیلی بهش فکر کرده بودم! می تونستم داریوش رو ببخشم؟!! می تونستم؟!!! آهی کشیدم و گفتم:
– نمی خواستم هیچ وقت ببخشمت، ولی … می بخشمت. چون نمی تونم از کسی کینه به دل بگیرم.
اگه داریوش خوشبخت بود محال بود ببخشمش … اما الان دلم براش سوخته بود … مرده شور دل منو ببرن که برای همه به رحم می یاد …
– رزا من نمی خواستم اینطوری بشه. باور کن!
دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
– خیلی خب حرف گذشته ها رو نزن. چون دیگه هیچی برام مهم نیست. من باید برم. کاری نداری؟
لبخند تلخی زد و گفت:
– نه مزاحمت نمی شم. حتماً شوهرت منتظره!
– آره خیلی وقته رفته ماشین رو بیاره. حالا حتماً کنار خیابون منتظرمه. تو هم برو، چون سرما خوردی و ممکنه بدتر بشی.
نگاهش تا عمق وجودمو سوزوند … صدایی از درون داد زد:
– مگه برات مهمه؟
و من جوابشو اینطوری دادم:
– نه ولی می دونم برای مریم مهمه. از حرف زدنش معلومه داریوش رو دوست داره …
صدای داریوش از فکر بیرون کشیدم:
– باشه می رم.
دیگه طاقت موندن نداشتم، گفتم:
– خداحافظ.
و به نرمی افتادن یک دانه برف روی زمین و آب شدنش شنیدم:
– خداحافظ.
بعد از زدن این حرف پشت بهش کردم و به سرعت از دالان خارج شدم و سمت خیابان راه افتادم. پاهام از درون می لرزید و راه رفتن رو برام سخت کرده بود. به خصوص با اون چکمه های پاشنه بلند … هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره چشمم به اون بیفته و مهم تر از اون اینکه برخوردم با او اینقدر معمولی و عادی باشه. با دیدنش همه تردید هام دود شد و رفت توی هوا … حالا خوشحال بودم … خوشحال بابت داشتن باربد … داریوش نتونسته بود عشقش رو خوشبخت کنه … اون تنوع طلب بود … اهل زندگی نبود … اگه با منم ازدواج کرده بود خیلی زود مثل الان مریم باهام برخورد می کرد و اون وقت من طوری له می شدم که دیگه قابل جبران نبود … همون بهتر که سرنوشت منو به باربد عزیزم رسوند … مرد من! داشتم از پله های پل پایین می رفتم که باربد رو دیدم … داشت از پله ها بالا می یومد … من ایستادم و اون نزدیکم شد و گفت:
– کجایی تو دختر؟ نگرانت شدم. موبایلت هم توی کیفت ، تو ماشین گذاشته بودی نمی شد زنگت بزنم …
تحت تاثیر تفکراتم دستش رو محکم گرفتم، خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
– داشتم آروم آروم می یومدم عزیز دلم.
دستاش دور شونه م حلقه شد و گفت:
– بهتری عزیزم؟
– آره یه خورده راه اومدم بهتر شدم.
دستمو کشید و گفت:
– بیا داخل ماشین تا بهترم بشی.
با هم سوار ماشین شدیم. تموم مدت خیره شده بودم به باربد و با لذت نگاش می کردم. علاقه م بهش دو برابر شده بود … هر موقع باهام تندی می کرد به خاطر رفتار خطای خودم بود … داشتم خدا رو توی دلم شکر می کردم که با دیدن داریوش علاقه ام به شوهرم بیشتر شد … با صدای متعجبش پریدم بالا:
– شاخ در آوردم خانومی؟!!! چرا اینقدر ساکت زل زدی به من؟!
همونطور که نگاش می کردم بدون لبخند گفتم:
– چیزی نیست. می خوام گرم بشم.
نگاش چرخید سمتم، باز عطش توی چشماش بیداد می کرد، و در کنارش عشق بی ریاشو به خوبی می تونستم حس کنم. پیدا بود لذت برده از این که اینجوری باهاش حرف زدم … بعد از چند لحظه سکوت که نگاه باربد مدام از شیشه جلو و چشمای من در نوسان بود گفت:
– رزا … نظرت چیه بریم هتل؟
خنده ام گرفت، نگامو ازش دزدیدم و گفتم:
– باربد!!!
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
– دو ساعت زل می زنی به آدم، پدر آدمو در می یاری … بعد می گی باربد؟!!!
خنده ام شدت گرفت و دستشو توی دستم فشار دادم و گفتم:
– بریم عزیزم … وظیفه من تمکینه! پس فقط می گم چشم …
اخم کرد و گفت:
– تمکین که میگی فکر می کنم به زور ….
سریع گفتم:
– اصلا همچین فکری نکنم … باربد … دنیای من توی بغل تو خلاصه می شه …
باز نگاش گرم شد … رنگ گرفت … بازی کرد … احساسمو قلقلک داد … مسیر عوض شد … توی هتل و توی آغوش گرم همسرم بالاخره دنیا رو توی دستام حس کردم و فهمیدم یکی از خوشبخت ترین زنهای روی کره زمینم …
****
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. ساعت هفت بود و باربد کنارم خواب بود. اینقدر معصوم خوابیده بود که بی اراده خم شدم و پیشانیشو بوسیدم. در جا تکونی خورد، ولی بیدار نشد. از جا بلند شدم، حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم و دوش آب گرمی گرفتم. بعد از تن کردن حوله ام، از حموم خارج شدم. باربد هنوز خواب و ساعت هم هفت و نیم بود. دلم نیومد بیدارش کنم. هنوز خیلی زود بود. حتی سشوار رو هم روشن نکردم که مبادا از خواب بیدار بشه. با حوله کوچکی مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم. دلم می خواست کوتاهشون کنم. چون خیلی خیلی دست و پاگیر شده بودن، ولی از طرفی دلم هم نمی یومد. مدت ها دست بهشون نزده بودم تا اینقدر شده بودن. ساعتی طول کشید تا موهامو با حوله خشک کردم. بعدش حوله رو از تنم در آوردم و لباس راحتی تن کردم. باربد هنوزم معصومانه خواب بود، از دیدن هیکل پر عضله برهنه اش که ملافه تا لبه شکمش رو پوشونده بود دلم براش ضعف رفت … خداییش شوهرم هیچی کم نداشت! همنطور که زل زده بودم بهش و توی دلم قربون صدقه اش می رفتم، یهو یادم اومد که هنوز به مامان اینها خبر رسیدنمون رو ندادم. با عجله گوشیمو برداشتم، خاموش شده بود! سریع به شارژ زدمش و همین که روشن شد تند تند شماره خونه خودمونو گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای مامان توی گوشی پیچید:
– رزا مامان خوش می گذره؟!!!
خنده م گرفت و گفتم:
– سلام عرض شد مامان جون.
آمپر مامان چسبید و گفت:
– چه سلامی دختر؟!!! هیچ معلوم هست شما کجایین؟؟ نباید یه زنگ به ما بزنی؟ گوشی باربد که در دسترس نیست. گوشی توام تا وقتی بوق می خورد کسی جواب نمی داد بعدم خاموش شد … دیگه امروز یم خواستم یه خبر به کیمیا بدم بیاد ببینه شما کجایین!!!
انگشت اشاره م رو گاز گرفتم و گفتم:
– وای مامان جون ببخشید. ما دیروز بعد از ظهر رسیدیم. بعدش هم من خوابیدم تا شب. شبم با باربد رفتیم یه دور زدیم و بعد از خوردن شام برگشتیم.
باربد سر جا غلتی زد، وای نکنه با صدای من بیدار شده باشه!!! باربد صبح ها بد اخلاقه!!! با نگرانی نگاش کردم، چشماش بسته بود. خیالم راحت شدم و گوشمو سگردم به حرفای مامان:
– بعدش هم خودم می دونم که چی شده. برگشتین هتل و هر دو خوابیدین. مامان می خوای چیکار؟!!
داشتم می گفتم:
– وای مامان جون این چه حرفیه؟ شما تاج سر مایی! شرمنده تم به خدا.
که حس کردم چیزی کشده شد روی دستم … سریع چرخیدم، باربد همونطور که لای چشماشو باز کرده بود دستشو گذاشته بود روی دستم و نرم نوازشش می کرد … من طوری نشسته بودم لب تخت که همه ون بدنم افتاده بود روی دست راستم … باردب هم مشغول نوازش همون دستم بود … از کارش غرق لذت شدم و بهش لبخند زدم … مامان داشت می گفت:
– دشمنت شرمنده باش دخترم. تو خوش باشی ما هم خوبیم … فقط نگران بودیم … باربد حالش خوبه؟
با لذت به باربد که نشسته بود لب تخت و داشت ملافه رو دور پایین تنه اش گره می زد تا بره سمت دستشویی خندیدم و گفتم:
– آره مامان جون خوبه … سلام می رسونه …
– سلامت باشه …. سلام منو بهش برسون.
– سلامت باشین. بزرگیتونو می رسونم.
مامان با نگرانی مادرانه اش گفت:
– ببینم رزا با هم که مشکلی ندارین؟
خنده ام گرفت و گفتم:
– نه مامان جون چه مشکلی؟ باربد خیلی خوبه. منم یه دنیا دوسش دارم.
همون لحظه باربد که از گره زدن ملافه خلاص شده بود خم شد و پشت لاله گوشم رو بوسید … سرمو کشیدم بالا و گونه خوش بو و صاف و صیقلیشو بوسیدم …
– خوب خدا رو شکر. صبحانه خوردین؟
– نه تازه می خوام زنگ بزنم که برامون بیارن.
– باشه عزیزم … حسابی به خودتون برسین … من مزاحم نمی شم.
– شما مراحمین مامان جون. در ضمن مثل اینکه من زنگ زدما، پس من مزاحم شدم.
– این چه حرفیه دختر جون؟ تو هر وقت که بخوای می تونی واسه ما ایجاد مزاحمت کنی.
بعد از این حرف خودش زد زیر خنده … صدای مسواک زدن باربد رو می شنیدم، منم خندیدم و گفتم:
– فعلاً با من کاری ندارین مامان؟
– نه مادر برو به شوهرت برس.
– سلام به بابا و رضایی هم برسون.
– سلامت باشی دخترم.
– فعلاً خداحافظ.
– خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن سفارش صبحانه هم دادم و ولو شدم روی تخت … باربد از دستشویی بیرون اومد و گفت:
– سلام عزیزم … صبحت بخیر … تلفنت تموم شد …
اینقدر از خوش اخلاقی باربد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت … از جا بلند شدم، خودمو توی بغلش جا کردم، یکی از پاهامو از پشت دادم بالا و گفتم:
– اومممم صبح توام بخیر … چه بوی خوبی می دی باربد ….
دستی روی گونه م کشید، بینیشو به بینیم زد و گفت:
– بوی افتر شیوه عزیزم …
صورتمو چسبوندم به صورتش و گفتم:
– هرچی که هست دوسش دارم …
نفس عمیقی کشید و سرشو آورد پایین ببوستم که در اتاق رو زدن … باربد با اخم گفت:
– بر خر مگس معرکه لعنت!
من غش غش خندیدم و باربد همونطور با ملافه رفت در رو باز کرد و سینی صبحانه رو تحویل گرفت …
دوتایی با هم مشغول خوردن صبحونه شدیم، گاهی اون لقمه توی دهن من می ذاشت و گاهی من توی دهن اون … خلاصه که حسابی چسبید و خوشمزه ترین صبحونه زندگیم شد … بعد زا خوردن صبحونه باربد گفت:
– عزیزم اون موقع با مامانت حرف می زدی؟
– آره یادم رفت دیروز بهشون زنگ بزنم. امروز زنگ زدم. سلامت رسوندن.
– سلامت باشن به مامان من زنگ زدی؟
– نه گذاشتم خودت بزنی.
رفت سمت موبایلش و گفت:
– باشه.
چند دقیقه ای با مامانش صحبت کرد و حسابی سفارش و نصیحت شنید، بعدش گوشی رو به من داد. منم چند دقیقه با گلنوش جون و چند دقیقه هم با مهستی حرف زدم. بنده خداها هنوزم ذوق داشتن که باربد ازدواج کرده و کم مونده بود منو بذارن روی سرشون … با محبتاشون حسابی شرمنده م کردن. بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم باربد گفت:
– خب امروز بریم چهلستون و میدون نقش جهان موافقی؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
– من تابع شمام سرورم …
جوابم یه بوسه داغ و اتشین بود که تا اعماق وجودم رو سوزوند و آتیش زد و خاکستر کرد …
دقیقاً ده روز رو توی شهر زیبا و تاریخی اصفهان موندیم و بعد از اون به سمت تهران راه افتادیم. ماه عسل خیلی خوبی شد. هر چند که من فکر می کردم خوش نگذره، ولی حسابی خوش گذشت. وقتی برگشتیم برای اینکه گلنوش جون دلخور نشه اول به خونه اونها رفتیم و بعد هم رفتیم خونه ما. قبلش به سپیده خبر داده بودم که بره اونجا. وقتی رسیدیم بعد از بوسیدن مامان و بابا و رضا از گردنش آویزون شدم و بوسه بارونش کردم. به شوخی گفت:
– اه اه تفی شدم برو دیگه بسه خفه ام کردی.
اومدم عقب و گفتم:
– وای سپید نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با ناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– بله کاملاً از اینهمه زنگی که بهم می زدی مشخص بود.
– ببخشید ولی باور کن دلم برات یه ذره شده بود.
– خیلی خب نخوای با اینهمه پاچه خواری خرم کنی و آخر بگی یادم رفته برات سوغاتی بیارم. من حالیم نمیشه. من سوغاتی می خوام.
– خیلی خب بهت می دم بذار بِچِکم.
این اصطلاحو از یه دختر بامزه اصفهانی یاد گرفتم … توی رستوران تولد گرفته بود و دوستاش دورش رو گرفته بودن هی سر به سرش می ذاشتن که باید بهشون کیک بده … گویا یادش رفته بود کیکش رو بیاره و دوستاش اصرار داشتن بره یکی دیگه بخره …. اونم که تازه رسیده بود با لحن بامزه ای گفت:
– خیلی خوب! بذارین بِچِکم …
و شد سوژه خنده من و باربد ! سپیده هم قهقهه ای زد و گفت:
– نه بابا رفتی اصفهان لهجه اتم برگشته!
باربد و مامان و بابا و رضا هم داشتن می خندیدن. خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
– آدِمیزاده س دیگه ! وختی یه ذره یه جا می مونِد عَوِض می شِد.
باز همه شون ترکیدن از خنده … اون سفره ده روزه حسابی سر حالم کرده بود، شده بودم عین رزای گذشته ها … شاد و شنگول و خل و دیوونه!
اونشب با سپیده کلی توی سر و مغز هم زدیم و چرت و پرت گفتیم. باربد هم خودشو با بابا مشغول کرده بود، رضا هنوزم تحویلش نمی گرفت، باربد هم به قدری مغرور بود که حتی دنبال دلیل هم نمی گشت! فقط سعی می کرد خیلی دور و برش نره … برام دلایل رضا مهم نبود … مهم این بودکه من خوشبخت بودم! واقعاً خوشبخت بودم … آخر شب همراه باربد بعد از رسوندن سپیده به خونه خودمون رفتیم و هر دو از زور خستگی بیهوش شدیم.
***
ســـــه ســـــال بعـــــــد
– وای سپیده خاک بر سرم شد. کاری نداری؟
سپیده با حیرت گفت:
– چی شده؟
– کیکم سوخت.
قهقهه زد و گفت:
– برو بابا تو آشپز بشو نیستی.
با سپیده سریع خداحافظی کردم و به طرف فر رفتم. بوی سوختگی و دود آشپزخانه رو برداشته بود. کیک کامل سوخته بود و قهوه ای مایل به سیاه شده بود! کیک رو درسته داخل سطل آشغال انداختم و هود رو روشن کردم. دلم می خواست بزنم زیر گریه. کیکی رو که با هزار در به دری درست کرده بودم، اینقدر راحت فقط به خاطر حواس پرتی سوزوندم! همونجا کف آشپزخونه نشستم و زدم زیر گریه. چقدر برای پختنش سلیقه به خرج داده و ذوق مرگ شده بودم. خامه ها و توت فرنگی هام هم هنوز آماده توی یخچال بود و شکلاتم هم آب شده و منتظر بود تا روی کیک بشینه. ولی حیف که با یک سهل انگاری همه چی خراب شد. شاید نیم ساعتی توی همون حالت بودم که تلفن زنگ زد.
با دلخوری از جا بلند شدم و به سمت تلفن رفتم:
– الو.
– سلام عزیزم.
صدای باربد همه غمامو از ذهنم بیرون برد، نشستم روی صندلی و گفتم:
– سلام باربدم.
سریع گفت:
– چرا صدات گرفته؟
عمراً نباید می فهمید من گریه کردم، وگرنه تا سر در نمی آورد چی شده ولم نمی کرد! گفتم:
– هیچی همینجوری.
– رزا به من دروغ نگو. گریه کردی؟
مجبور شدم دروغ بگم:
– نه بابا داشتم پیاز خورد می کردم. اشکمو درآورد.
خنده اش گرفت و گفت:
– این جریمه اته! تو که میدونی من از پیاز بدم می یاد.
راست می گفت، اما هیچ وقت هم خبر نداشت اون مرغ های خوشمزه ای که براش درست می کنم یا کل خورش هایی که می پزم توش پیاز هم داره! رنده می کردم که متوجه نشه، مونده بودم چی بگم که خودش گفت:
– عزیزم … راستش زنگ زدم که بگم امشب یه خورده دیرتر می یام.
سست شدم و با ناراحتی گفتم:
– واسه چی؟
– کارام خیلی زیاده. خودت که می دونی این روزا سرم خیلی شلوغه. مجبورم چند ساعتی بیشتر بمونم.
خیلی ناراحت شدم. یعنی یادش نبود که امشب سالگرد ازدواجمونه؟ باربد ادامه داد:
– رزی شنیدی چی گفتم عزیزم؟
با بی حالی گفتم:
– آره شنیدم باشه.
– منو ببخش عزیزم. جبران این مدت رو می کنم، قول می دم. حالا کاری نداری؟ من باید برم.
اینقدر حالم گرفته شده بود که دیگه نمی تونستم باهاش قشنگ حرف بزنم، گفتم:
– نه برو.
– مواظب خودت باش.
– خب، خداحافظ.
پیدا بود خیلی عجله داره وگرنه محال بود بفهمه ناراحتم و به حال خودم ولم کنه … گفت:
– خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و سرم را بین دستانم گرفتم. سه سال از ازدواجم با باربد می گذشت و امروز سالگرد ازدواجمون بود. با هزار زحمت براش کیک درست کردم، درسته که سوخت ولی بالاخره من یادم بود … زیر لب گفتم:
– بهتر که سوخت.
تازه سه سال گذشته و فراموش کرده بود. فکر می کردم بعد از آخرین باری که تولدم رو فراموش کرد و من یه هفته باهاش قهر کردم و کادوهای رنگ و وارنگش رو نگرفتم ازش دیگه درست شده! اما انگار اشتباه می کردم … قبول داشتم که مشغله اش زیاده و دائم وقتش توی شرکت می گذره … اما نمی تونستم دلمو راضی کنم که ببخشمش … منم دلم به همین مناسبتا خوش بود! عهد کردم که اگه یادش رفته باشد که امروز چه روزیه این بار یک ماه قهر کنم و نبخشمش. از فکر خودم خنده ام گرفت و زیر لب گفتم:
– نخیر رزا خانوم حتی اگه فراموش کرده بود هم وظیفه تو اینه که فقط یادش بیاری و بهش بگی که از دستش ناراحتی. قهر یعنی چی؟ قهر زیاد و الکی زندگی رو سر می کنه. مبادا کاری بکنی که شوهرت از دستت بره ها!
خیلی وقت که از اون رزای لوس فاصله گرفته بودم و قول مامان پخته شده بودم! از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم. می خواستم بروم از شیرینی فروشی یک کیک تخته ای آماده بخرم و بیارم خودم روشو تزئین کنم. داشتم از خونه می رفتم بیرون که دوباره تلفن زنگ زد.
گوشی رو برداشتم و با عجله گفتم:
– بله بفرمایید.
صدای شاد و شنگول سپیده توی گوشی پیچید:
– هوی چته عجله داری؟
– داشتم می رفتم بیرون سپید.
– اوقور بخیر کجا به سلامتی؟
– کیک بخرم
صدای خنده سرخوش سپیده گوشی رو پر کرد:
– سوخت؟
– آره چی کار کنم خب؟ اینقدر تو منو میخ حرفات کرده بودی که یادم رفت کیکم توی فره.
– حالا می خوای بری کیک بخری و به باربد بگی که خودت پختی؟
روی صندلی کنار تلفن ولو شدم و گفتم:
– کو باربد؟
– هان؟
– باربد زنگ زد و گفت که معلوم نیست شب کی بیاد و کاراش خیلی زیاده.
از دوسال پیش که سپیده عروسی کرده بود و رفته بود اصفهان، منم خیلی راحت باهاش حرفامو می زدم و اگه هر کدوم از دست شوهرامون مفری می شدیم به اون یکی زنگ می زدیم و درد دل می کردیم تا خالی بشیم. اینجوری هم پای خونواده هامون وسط نمی یومد و هم خودمون تخلیه روحی می شدیم. چون اگه قرار بود بابا مامانامون درد دل کنیم دو روزه شهر خبردار می شدن … سپیده گفت:
– وا یعنی چی؟ امشب ناسلامتی سالگرد ازدواجتونه ها.
– بار اولش نیست که چیزای مهم رو فراموش می کنه. تو که دیگه خوب می دونی.
– حالا شاید خواسته سر به سرت بذاره و شب خیلی هم زودتر از همیشه می یاد. تو تدارکات خودتو بچین که فکر نکنه تو فراموش کرده بودی.
– برای همین داشتم می رفتم کیک بخرم، ولی کاش یادش نرفته باشه. اگه یادش رفته باشه یعنی اینکه من براش کمرنگ شدم.
– گمشو! کمرنگی به این چیزا نیست خانوم … بعضی وقتها گرفتاریها زیاده، آرمین هم بعضی وقتا خیلی چیزا رو از یاد می بره. ولی با این حال منم امیدوارم که یادش نرفته باشه.
– اوهوم منم همینطور.
– اونو بیخیال. زیاد به خاطرش خودتو ناراحت نکن. بحثمونو بگو که نیمه تموم موند … چه خبر از رضا؟
– از وقتی با مهستی عقد کردن زیاد نمی بینمش و ازشم خبری ندارم.
– چه صبری داره مهستی! دو سال نامزد موند، دو سال هم عقد … کی عروسی می کنن پس؟!
– همه اش تقصیر رضاست با این درس خوندنش … عروسی در کار نیست … چون عقدش خیلی مفصل برگزار شد قراره برن ترکیه و بعدم بیان برن سر خونه زندگیشون …
– خوبه … خدا رو شکر! باز خوبه رضا دم لای تله داد و ازدواج کرد. سام خون مامانو توی شیشه کرده و می گه نمی خواد ازدواج کنه.
– برای چی؟ اونروز مامان یه چیزایی می گفت. من که سر در نیاوردم.
– چه می دونم درسش که تموم شد، گفت می خوام تخصصم رو بگیرم. ما هم گفتیم باشه. الان که امتحان تخصص رو قبول شده ما بهش می گیم هم زن بگیر و هم درستو بخون، مامان بهش می گه تا درست تموم بشه پیر شدی، ولی زیر بار نمی ره! می خنده و می گه اونجوری نه می تونم به زنم برسم نه به درسم.
– خب حق داره. زیاد توی فشارش نذارین. اون که سنی نداره. تازه بیست و شش هفت سالشه. بذارین هر وقت خودش خواست دست به کار بشین.
– آره منم به مامان همینو می گم…. اما مامانه دیگه! راستی ببینم ناقلا خبری نیست؟
خیلی گیج و منگ گفتم:
– چه خبری؟
– نی نی ؟
خنده ام گرفت و گفتم:
– نه بابا من خودم نی نی ام.
– بیست و سه سالته خانم. نی نی چیه؟ مثل اینکه باید سنتو مدام بهت یادآوری کنم.
– ببینم نکنه واسه تو خبریه؟
– نه آرمین می گه حالا خیلی زوده.
– راست می گه. آرمین حالا حالا ها باید خود تو رو بزرگ کنه.
– گمشو!
خندیدم و گفتم:
– من که حالا حالا ها به فکر بچه نمی افتم. برو بابا تازه دوران راحتیمه.
– باربد چی؟
– اون هر ازگاهی یه غرهایی می زنه، ولی من گوش نمی دم.
– پس شما بر عکس مایین.
– هی مچتو گرفتم. پس تو خودت بچه می خوای!
– آره آخه من اینجا خیلی غریبم. توی این دوساله نتونستم یه دوست برای خودم پیدا کنم.
با تردید گفتم:
– چرا… چرا با مریم دوست نمی شی؟
با تعجب گفت:
– مریم؟ مریم کیه دیگه؟
– منظورم همسر داریوشه.
– برو بابا دلت خوشه ها!
– چرا؟
– یه بار به اصرار من رفتیم خونشون …
برام دیگه چندان مهم نبود، اما کنجکاو شدم و گفتم:
– خب خب …
– هیچی مریم که اصلاً تحویل نگرفت. البته عمدی نبود، مشخص بود دلش از جایی دیگه پره. من از اول تا آخر داشتم در و دیوار رو نگاه می کردم. ولی آرمین و داریوش کلی درد و دل کردن.
از لحنش خنده م گرفت و گفتم:
– حتماً آرمین از دست تو کلی براش ناله کرده.
– نخیر خیلی هم دلش بخواد.
دلو به دریا زدم و گفتم:
– من سه سال پیش داریوشو دیدم.
سپیده خبر از جریان ماه عسل نداشت، برای همینم مثل برق گرفته ها گفت:
– هان؟!!! کجا؟ کی؟ پس چرا نگفتی؟
– یادم رفت بهت بگم. همون وقتی که برای ماه عسل با باربد رفتیم اصفهان، روی سی و سه پل دیدمش. با مریم بود، ولی انگار باهم دعواشون شده بود.
چند لحظه ای سکوت خط رو پر کرد، بعدش صدای لرزون سپیده بلند شد که گفت:
– رزی جان من فکر کنم غذام الان می سوزه. می رم به دادش برسم. تو هم برو به خریدت برس.
یهو یادم افتاد می خواستم برم خرید، از جا بلند شدم و گفتم:
– وای … خوب شد گفتی باشه برو.
– به باربد و خاله جون و بقیه سلام برسون.
– بزرگیتو می رسونم تو هم همینطور.
بعد از گذاشتن گوشی، سوئیچ 206 سفیدمو که باربد به تازگی برام خریده بود برداشتم و از خونه زدم بیرون. باربد هیچ وقت اجازه نداد از خونه بابام چیزی با خودم بیارم، و یکی از اون چیزا ماشینم بود. نمی خواست کسی فکر کنه باربد به خاطر پول بابام باهام ازدواج کرده و این کارش باعث شد علاقه بابا بهش چند برابر بشه! از شیرینی فروشی معروفی که نزدیک خونه مامان و بابا بود، کیک قلبی شکل ساده ای خریدم و برگشتم خونه. زیر لبی با خودم حرف می زدم:
– تو رو خدا باربد یادت نرفته باشه. بی معرفت من امروز به خاطر تو دانشگاه هم نرفتم.
کیک رو با کسلات های آب شده و خامه و توت فرنگی با کلی سلیقه تزئین کردم و سه تا شمع کوچیک سفید رنگ هم توش فرو کردم و توی یخچال گذاشتمش. همون موقع صدای زنگ بلند شد، به سمت آیفون رفتم و با دیدن مرد غریبه، با تعجب جواب دادم:
– بفرمایید.
– خانوم سلطانی؟
نمی دونستم کیه که منو به فامیل خودم صدا می زنه! گفتم:
– بله بفرمایید.
گفت:
– پستچی هستم خانم یه نامه دارین. لطفاً بیاین پایین تحویل بگیرین.
با تعجب گفتم:
– نامه؟!!
– بله … خواهشا سریع بیاین تحویلش بگیرین …
حدس زدم از کی باشه، اما برای اطمینان گفتم:
– از کجا؟!!
– از نیویورک …
لبخند نشست روی لبم … ایلیا هنوزم روی حرفش بود! پسره سرتق!!! ذهنم کشیده شد به سه سال پیش … سه هفته بعد از برگشتنمون از ماه عسل خبر رسید که ایلیا بی خبر برای همیشه رفته آمریکا … نیویورک … تازه اونجا بود که من یادم افتاد پسر عمویی هم به اسم ایلیا داشتم!!! شب عروسی خودم اینقدر که گیج و منگ بودم اصلا متوجه نشدم ایلیا نیومده و بعد هم برام سوال نشد که چی به سرش اومده … فقط یهو خبر رسید که ایلیا رفت برای همیشه … یکی دو هفته بعد از رفتنش یه کارت پستال برام فرستاد … وقتی بازش کردم توش نوشته شده بود:
– هر سال روز سالگرد ازدواجت یه کارت تبریک از من می گیری که بدونی این روز هیچ وقت از یادم نمی ره … خواستن تو بی اراده بود و داشتنت محال … زوری نمی تونستم به دستت بیارم! اما عشقت ابدیه … این کارت رو بسوزون که هیچ وقت برات دردسر نشه اما از سال آینده درست توی تاریخ سالگرد ازدواجت منتظر من و کارت پستال هام باش دختر عموی عزیزم … خوشبخت باش … ایلیا …
اون روز نذاشتم کارت رو ایلیا ببینه و همینطور که خودش گفته بود سوزوندمش، اما بعد از اون سر قولش موند … اولین سالگرد ازدواجم کارت رو برام فرستاد و سورپرایزم کرد، دومین سالگرد هم فرستاد، و امسال که سومین بود، بازم از یادش نرفته بود …
به پستچی گفتم:
– اگه می شه نامه رو بدین به سرایدار، اون امضا می کنه.
پستچی قبول کرد و چند لحظه بعد صدای زنگ در بلند شد. از داخل کیفم چندتا اسکناس بیرون کشیدم و به طرف در رفتم. نامه رو از سرایدار تحویل گرفتم و انعامش رو دادم. پاکت نامه رو همونجا جلوی در باز کردم. درست مثل دو سال قبل یه کارت تبریک بود واسه تبریک سالگرد ازدواجمون. خنده ام گرفت. ایلیا که پسر عموم بود، سالگرد ازدواجم یادش بود و طوری این کارت رو فرستاده بود که به موقع به دستم برسه! ولی شوهرم یادش رفته بود. تا ساعت هشت شب که موقع برگشت همیشگی باربد بود یه جوری خودمو سرگرم کردم. بعدش از جا بلند شدم، لباسمو عوض کردم و لباس زرد رنگی رو که باربد خیلی دوست داشت پوشیدم. بعدش نشستم همون مدلی که باربد می پسندید آرایش کردم و خودمو با عطر خفه کردم. دلم می خواست کلی شرمنده اش کنم. وای که وقتی می فهمید چه شبی رو فراموش کرده، چقدر خجالت می کشید. ساعت هشت و نیم زیر غذا رو خاموش کردم. همان غذای مورد علاقه اش بود. میز رو خیلی خیلی خیلی شاعرانه چیدم و دو تا شمع هم روش گذاشتم و منتظر شدم. ساعت نه بود که در کمال حیرتم در باز شد و باربد وارد شد. کت شلوار پوشیده کروات زده با یک دسته گل بزرگ! نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. باربد با دیدن من خندید و گفت:
– چته خانومم؟ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
وسط خنده هام گفتم:
– باربد تو … تو مگه نگفتی دیر می یای؟
باربد با خنده آغوششو به روم باز کرد و گفت:
– هان چیه می خواستی خودت تنهایی جشن بگیری و غذاهای خوشمزه و کیک خوشگلتو بخوری.
از ته دل پریدم توی بغلش و فقط گفتم:
– باربد …
سرشو توی خرمن موهام فرو کرد و گفت:
– جان باربد؟
– سالگرد ازدواجمون مبارک!
بوسه کوتاهی روی لبام زد و گفت:
– به تو هم مبارک!
از جمله اش خنده ام گرفت و ازش جدا شدم. دوباره به سرتاپاش نگاه کردم. لبخند زد و گفت:
– چیه؟ داماد سه ساله ندیدی؟
سوتی زدم و گفتم:
– چه خبره آقا باربد؟! نکنه هوس تجدید فراش کردی؟
دستمو کشید، دوباره افتادم دوی بغلش ، گردنم رو چند بار پشت سر هم بوسید و گفت:
– همین تو برام بسی دردونه. بدو حاضر شو وقت گرفتم بریم عکس بگیریم.
با تعجب گفتم:
– عکس؟
– آره عزیزم … آتلیه نوبت گرفتم. می خوام هر سال واسه سالگرد ازدواجمون عکس بگیریم. قبوله؟
کی می تونست مخالفت کنه؟!!! سری تکون دادم و سریع آماده شدم. دوست داشتم از خوشی داد بزنم!!! باربد دیوونه بود! من عاشق دیوونگی هاش بودم!! عکس گرفتنمون تا ساعت یازده طول کشید. تازه وقتی برگشتیم جشن دو نفره مون شروع شد. بعد از خوردن کیک باربد هدیه اش رو که سرویس طلا سفید ظریفی بود تقدیمم کرد و کلی خوش به حالم شد … منم هدیه اش رو دادم. میز کارش رو عوض کرده و همون میزی رو گرفته بودم که خیلی وقت بود می خواست بخره. هر دو از هدیه هامون شاد شدیم. آخر شب حدود ساعت یک بود، بعد از خوردن شام، هر دو روی تخت ولو شدیم. اما خوابمون نمی یومد، دست من میون دست مردونه باربد قفل شده بود. پرسیدم:
– باربد … چرا صبح گفتی دیر می یای خونه؟
باربد با صداقت گفت:
– عزیزم راستشو بخوای من امشبو از یاد برده بودم، ولی ساعت هفت بود که یهو یادم افتاد. نمی دونستم باید چی کار بکنم؟ یه عالمه کار داشتم. خدا می دونه با چه سرعتی از دفتر اومدم بیرون گل خریدم و نوبت آتلیه گرفتم. خدا رو شکر که کت و شلوارم خشک شویی بود. بعد هم رفتم برای خرید هدیه. ببخش اگه دوسش نداری دیگه توی این وقت کم نتونستم چیزی بهتر از این گیر بیارم …
دلم ضعف رفت برای صداقتش …
– باربد …
– جانم عزیزم؟
خیلی وقت بود که وقتی صداش می کرد جوابم جانم بود! نه یه بله خشک و خالی … از ته دلم گفتم:
– دوستت دارم.
دستمو فشار داد و گفت:
– من بیشتر.
هر چی بیشتر از زندگی مشترکمون می گذشت بیشتر همو درک می کردیم. حالا به راحتی اخلاقای همدیگر رو می شناختیم و سعی می کردیم باعث ناراحتی طرف مقابلمون نشیم. چقدر از زندگیم راضی بودم. صدای موسیقی ملایمی از استریو به گوش می رسید. بارید دستمو به لبش فشرد و گفت:
– رزا …
– جانم؟
– یه چیزی بگم نمی خندی؟
– نه عزیزم چرا باید بخندم؟
– هوس کردم بریم پارک. شب سالگرد ازدواجمون خودمون دو تا!
چقدر این دیوونگی ها برام قشنگ بود، سریع نشستم سر جام و گفتم:
– پس معطل چی هستی؟ بریم دیگه …
باربد هم با خنده بلند شد و هر دو آماده شدیم. پارک نزدیک خونه مون خلوتگاه عشاقی مثل ما بود. هوا خیلی سرد بود و سوز بدی داشت، ولی هنوز خبری از بارش بارون یا برف نبود. دستمو دور بازوی باربد انداختم و اونو تکیه گاه خودم کردم. باربد خندید و گفت:
– اینجوری که راه می یای هر دوتامون می افتیم ها.
با رخوت از اون هوای تمیز شبانگاهی و عشق باربد، گفتم:
– نترس دارمت.
خندید و دستم رو از دور بازوش باز کرد و به جاش دستش رو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند اینقدر راه رفتیم که هر دو گرم گرم شدیم. یهویی از حس خوشبختی اشباع شدم و یه دنیا انرژی رو توی خودم حس کردم. خودمو از آغوش باربد بیرون کشیدم و دیوونه وار شروع به دویدن کردم. باربد هم با خنده پشت سرم می دوید. فقط خدا رو شکر می کردم که کسی توی پارک نیست. با دیدن دکه اغذیه فروشی که وسط پارک بود و چراغای روشنش نشون می داد بازه ایستادم. باربد هم دکه رو دید و با خنده گفت:
– ای بابا ما فکر می کردیم فقط خودمون شب زنده داریم. این بنده خدا هنوز بازه؟
بی توجه به حرف باربد در حال لوس کردن خودم گفتم:
– باربد واسم به به می خری؟
خندید و گفت:
– چی می خوای عزیزم؟
– لواشک و بستنی.
– لواشک چه ربطی داره به بستنی؟
– آخه یهو دلم خواست.
کیف پولش رو در آورد و در حالی که با خنده سرش رو تکون می داد، برام بستنی با لواشک خرید. روی یه نیمکت نشستم و در حالی که بستنی رو باز می کردم گفتم:
– تو نمی خوای؟
– نه خانمی توی این سرما همینم مونده که بستنی هم بخورم.
با شیطنت گفتم:
– آره خوب حق داری، من اگه لرز کنم بعدش تو رو دارم که گرمم کنی، اما تو که باربد نداری …
بعدش هم بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم به لیس زدن بستنی. باربد اومد جلوم ایستاد، دستمو کشید و بلندم کرد، بدون توجه به اینکه ممکنه بستنیم کاپشن مارکشو کثیف کنه منو کشید توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
– آره من باربد ندارم که گرمم کنه … به جاش یه رزا دارم که هرشب و هرشب آتیشم می زنه … توی کوره داغم می کنه … جزقاله که شدم دلش برام می سوزه و خنکم می کنه …
یادم رفت داشتم بستنی می خوردم، خیره شدم توی چشماش و زمزمه کردم:
– باربد …
دستمو که بستنی توش بود بالا آورد، بستنی رو کشید تا نزدیک لبم و گفت:
– فعلاً بستنیتو بخور … وقتی رفتیم خونه جواب اون لحن با نازتو می دم ….
خنده ام گرفت و باربد ازم فاصله گرفت … دوباره ولو شدم روی نیمکت و در حالی که از درون داشتم یم سوختم سعی کردم خودمو کنترل کنم و بستنیمو لیس بزنم … باربد هم برای عوض کردن جو خندید و گفت:
– نگا خانوم دکتر آینده رو … نشسته بستنی لیس می زنه!
زبونم رو کشیدم رو بستینم و گفتم:
– مگه دکترا دل ندارن؟
– آخه خانوم دکتر یه کم پرستیژ داشته باش.
– نمی خوام دوست دارم بستنیمو اینطوری بخورم.
باربد با خنده فقط سرش رو تکون داد. بعد از اینکه بستنیم رو خوردم لواشک رو باز کردم. یاد بچگیهام افتادم و با خنده لواشک رو دور انگشتم پیچوندم و شروع کردم به خوردن. باربد با حیرت گفت:
– رزا!!!!!!!!
– چیه ؟تو هم می خوای؟
– این چه طرز لواشک خوردنه؟
– خب هوس کردم!
– امان از دست تو! یکی ببینه چی می گه؟
– هر چی می خواد بگه بگه.
و به خوردن ادامه دادم. باربد هم خنده اش گرفته بود و هم می خواست منو منصرف کنه که مثل آدم بخورم، ولی وقتی دید از پس من بر نمی یاد، سرششو جلو اورد انگشتمو گرفت و کامل فرو کرد توی دهنش و با یه حرکت کل لواشک رو از توی انگشتم کشید بیرون و مشغول خوردنش شد … مثل بچه ها با بغض نگاش کردم و گفتم:
– لواشکم!!!
خنده اش گرفت و گفت:
– فکر نمی کردم یه لواشک پاستوریزه اینقدر خوشمزه باشه …
بعد سرشو آورد جلو و گفت:
– فکر کنم چون خورده بود به انگشت تو اینقدر بهم مزه داد …
دستمو مشت کردم کوبیدم روی سینه اش و گفتم:
– من لواشکمو می خوام … برو یکی دیگه برام بخر …
خندید و گفت:
– چشم الان با سر می رم دو تاشو برات می خرم، تا باز اینجوری بخوری.
همونجور با لبای آویزون گفتم:
– نه قول می دم قشنگ بخورم. حسرتش به دلم موند!
از جا بلند شد و تو همون حالت گفت:
– قول دادیا!
سریع و ذوق زده سرمو تکون دادم و گفتم:
– باشه.
باربد با خنده رفت و یه لواشک دیگه برام خرید و برگشت. اون یکی رو سعی کردم مثل آدم بخورم ولی اینقدر ولع توی خوردنم بود که باربد بی حرف و با لبخند فقط نگام می کرد… وقتی خورنم تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:
– خب دیگه بریم خونه.
باربد بدون اینکه تکون بخوره، هنوزم با لبخند زل زده بود به من، چشمامو گرد کردم شونه مو بالا انداختم و گفتم:
– چی شده؟ جن دیدی؟
لبخندش عمق گرفت و گفت:
– نه … ولی …
– ولی چی؟
– دیگه دلت لواشک نمی خواد؟ قارا و آلو جنگلی و زغالخته چطور؟
دلم غش و ضعف رفت و گفتم:
– آره می خوام. می دونی چقدر وقته از این چیزا نخوردم؟ باید قول بدی یه روز بریم دربندی فرحزادی جایی برام بخری … یه عالمه!
یه دفعه باربد اومد اومد به سمتم، دستمو گرفت و با خنده گفت:
– ناقلا بهم نگفته بودی!
با گیجی گفتم:
– اینکه چیزای ترش خیلی دوست دارم؟
بغلم کرد و گفت:
– نخیر اینکه ویار داری.
یه دفعه پی به منظورش بردم و سریع با اعتراض گفتم:
– باربــــــد!!!!!!!
– چیه؟ مگه دروغ می گم؟
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
– اشتباه می کنی.
– مگه ویار اینطوری نیست؟
– من همیشه چیزای ترش دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.
– ولی فکر می کنم که این بار فرق می کنه.
– هیچ فرقی نداره عزیزم. از حالت های هورمونی خودم باید بفهمم خبری هست یا نه … برای همینم خودم خوب می دونم که هنوز خبری نیست. چند بار بگم حالا خیلی زوده؟
باربد که تیرش به سنگ خورده بود با ناراحتی گفت:
– یک ساله که داری همینو می گی.
کلافه راه افتادم و گفتم:
– این بحث رو بذار واسه یه روز دیگه.
پیچید جلوم و گفت:
– منو دوست نداری؟!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
– دیوونه این چه حرفیه؟!!! خودت خوب یم دونی که خیلی دوستت دارم!
– ازم راضی نیستی؟
– معلومه که راضیم … اینا چیه می گی باربد؟
– تا حالا چیزی کم داشتی توی زندگیت؟
– نه … باربد جان …
– رزا … پس دلیلی برای مخالفت نداری … من و تو عاشق همیم … توی زندگی هیچی کم نداریم … خوشبختیم … وقتشه که یه بچه خوشبختی من و تو رو تکمیل کنه … قبول نداری؟!!
با ناراحتی گفتم:
– اینا رو قبول دارم … اما … اما بازم می گم زوده … می شه بس کنی فعلاً باربد؟
باربد با جدیت گفت:
– نه این بار کوتاه نمی یام. تو چرا به خواسته های من توجه نمی کنی رزی؟ چرا متوجه نیستی من دلم بچه می خواد؟
– باربد وقت خوبی رو برای این بحث انتخاب نکردی.
– اتفاقاً وقت خوبیه. تو داری بی توجه به خواسته من واسه خودت می تازی و می ری.
– بذار درسم که تموم شد اونوقت باشه.
– اونوقت دیگه خیلی دیره.
با عجز گفتم:
– باربد یه خورده منو درک کن.
– این تویی که باید منو درک کنی رزا. من سی و دو سالمه! خب طبیعیه که دلم می خواد پدر بشم.
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
– من واقعاً نمی دونم باید چی بگم.
از گشت منو کشید توی بغلش و گفت:
– هیچی نگو فقط قبول کن.
ما هم از خلوتی پارک خوب داشتیم سو استفاده می کردیما!!! گفتم:
– پس درسم چی؟
– قول می دم واسش پرستار بگیرم.
بازم بهونه گرفتم:
– پس حاملگی چی؟
– عزیزم تا شش ماه اول که مشکلی نداری. بعد از اون هم مرخصی بگیر.
– حالا تا ببینم چی می شه.
محکم فشارم داد و گفت:
– قربونت برم الهی!
دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم. شاید دیگه واقعا وقتش بود! می دونستم که با اومدن بچه اوضاع زندگیمون خیلی عوض بهتر می شه، ولی نمی دونم چرا باز راضی به اومدنش نبودم. می ترسیدم از حامله شدن … از درد زایمان … از مشکلات بارداری … از بلاهایی که بعد از زامیان سر بدنم می یومد … ریزش مو … چروک شدن پوست … افتادن سینه … خط انداختن و کش اومدم پوست شکم … به قول یکی از اساتیدمون بدترین بلا برای یه زن حامله شدنه … بعدش از درون می ترکه و هیچ کس نمی فهمه چه به روزش اومده … می گفت اگه زنا می فهمیدن با هر بار زایمان چقدر تحلیل می رن یه بچه هم به زور به دنیا می اوردن چه برسه به چند تا!!! یاد اون روزی افتادم که با داریوش سر بچه دار شدن دعوا می کردیم. بعد از مدت ها داشتم یادش می کردم ، اما دیگه نه با غصه و اندوه، بلکه به عنوان یه دوستی که حرفاش تو ذهنم مونده بود … اون روز فقط به داشتن بچه فکر می کردم، ولی حالا می فهمیدم که چه کار سخت و طاقت فرسائیه. واقعاً داریوش پسر خیلی عاقلی بود که می دونست برای یه دختر توی سن کم چقدر مسئولیت مادر شدن سخته. اینطور که از سپیده شنیده بودم، اونم هنوز بچه دار نشده بود. پس هنوز روی عقیده اش پا برجا بود. واقعاً خوش به حال مریم! یهویی یادم افتاد تو ذهنم چه زری زدم و زبونم رو محکم گاز گرفتم. به من چه که داریوش چطوری بود؟ من زن باربد بودم و باربد رو هم خیلی دوست داشتم. اونم تو خیلی از موارد منو درک می کرد و باهام می ساخت. وقتی رسیدیم خونه با خودم به نتایج مثبتی رسیده بودم … باربد رو دوست داشتم … اونم منو دوست داشت … این قانون طبیعت بود … زاد و ولد روی دوش زن گذاشته شده بود و من نمی تونستم ازش فرار کنم … باید مثل میلیون ها زن دیگه تن به سرنوشتم می سپردم …
* * * * * *
حس بدی داشتم. از همه چیز بدم می یومد. از غذا خوردن کلا حالم به هم می خورد. از باربد متنفر شده بودم و حس می کردم که بوی بدی می ده. بدتر از قبل هوس چیزای ترش می کردم، ولی همین که
می خوردم حالم به هم می خورد. می دونستم که بالاخره کار دست خودم دادم. بعد از تست بیبی چک مطمئن شدم. نمی دونستم باید از حاملگیم خوشحال باشم یا ناراحت. اولین نشونه اش درست یک ماه بعد از سالگرد ازدواجم با باربد خودشو نشون داد. با هزار زحمت براش استیک گوشت درست کرده بودم. مشغول درست کردن سسش بودم که اومد. وارد آشپزخونه شد و با دیدن استیک ها توی ظرف مخصوص دست روی دلش گذاشت و گفت:
– وای خدا جون چقدر گشنمه. خانومم چه کرده!!!
با خنده گفتم:
– برو لباستو عوض کن تا یه ربع دیگه حاضره.
گونه مو بوسید و از آشپزخونه خارج شد. تندتر از قبل به کارم ادامه دادم و غذا رو روی میز چیدم. با لباس راحتی وارد آشپزخونه شد. دستمو شستم و سر میز نشستم. باربد مشغول صحبت از اتفاقات روزمره بود، ولی من اصلاً حواسم به اون نبود. دلم بدجور آشوب بود و پیچ می زد. باربد که متوجه شده بود گفت:
– حالت خوب نیست رزا؟
داشتم می گفتم:
– نمی دونم چرا حالم می خواد بهم بخوره…
که یهویی همه محتویات معده ام به بالا هجوم آورد. با سرعت خودمو به دستشویی رسوندم.
باربد هم دنبالم وارد دستشویی شد و گفت: – حالت خوب نیست رزی؟
با دست اشاره کردم خارج بشه و همینطور که آب به صورتم می زدم، گفتم:
– خوبم باربد تو برو غذاتو بخور.
بی توجه به حرفم جلو اومد و خواست بغلم کنه که یه دفعه ای حس کردم بوی خیلی بدی می ده. همون عطر تلخ همیشگیش بود، ولی اون شب برام چندش آور بود! سریع با دست پسش زدم و دوباره بالا آوردم. باربد با اخم گفت:
– چت شد یک دفعه؟
با عجز گفتم:
– باربد بو گند می دی.
خنده اش گرفت و گفت:
– دست شما درد نکنه حالا ما بوگندو هم شدیم؟
خودمم خنده ام گرفت، اما بیشتر از اون از تغییراتم متعجب شده بود! گفت:
– می خوای بریم دکتر؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
– نه خوبم … فکر کنم مسموم شدم …
– خوب بریم یه سرمی امپولی بزن خوب بشی …
– خوبم بابا … بریم استیک ها از دهن افتاد …
دیگه اصراری نکرد و دوتایی برگشتیم توی آشپزخونه و نشستیم پشت میز … اما با دیدن غذاها دوباره دلم آشوب شد. این بار به دستشویی هم نرسیدم و تو همون ظرف شویی بالا آوردم. باربد با اخم گفت:
– رزا برو کاراتو بکن ببرمت دکتر. تو یه چیزیت هست.
اون لحظه اصلاً به یاد این نبودم که ممکنه حامله باشم. با ترس گفتم:
– باربد من که چیزی نخوردم چرا این جوری شدم؟ نکنه دارم می میرم؟!
باربد از لحن من خنده اش گرفت و خواست بیاد کنارم که گفتم:
– نه نیا باربد تو رو خدا نیا حالم به هم می خوره!
باربد اینبار جدی گفت:
– یعنی من اینقدر بدم؟
با عجز نالیدم:
– باور کن آره.
باربد هم خنده اش گرفته بود و هم دلخور بود. گفتم:
– ناراحت نشو دست خودم که نیست.
یهویی به ذهنم رسید که ممکنه حامله شده باشم. با صدایی لرزون گفتم:
– وای باربد نکنه خاک بر سر شده باشم!
چشماش گرد شد و گفت:
– چی شده؟
باز یاد ترس های و ناراحتی هام افتادم … بغض کردم و گفتم:
– وای نه باربد من نمی خوام.
از زور ترس، می خواستم وجودش رو هر طور شده نفی کنم. باربد که حسابی نگران شده بود گفت:
– دِ بگو چی شده؟ فقط بلدی حرف خودتو بزنی؟
روی زمین نشستم و با سستی گفتم:
– فکر کنم به آرزوت رسیدی.
متوجه منظورم نشد و گفت:
– به آرزوم؟ کدوم آرزوم…
یهو ساکت شد و گفت:
– یعنی؟ رزا… آره؟
سرمو چسبیدم و گفتم:
– حدس می زنم.
قبل از اینکه بتونم جوشو بگیرم دیدم روی هوام … همینطور که می چرخوندم سر و صورتم رو بوسه بارون کرد. به زور خودمو یه کم کشیدم کنار و گفتم:
– وای باربد برو تو رو خدا دیگه حال ندارم بالا بیارم. منو بذار زمین برو اون ور بو می دی.
باربد منو گذاشت زمین، با شادی قهقهه ای زد و گفت:
– شنیده بودم که زن حامله ممکنه از شوهرش بدش بیاد، ولی ندیده بودم.
– دست خودم که نیست.
– می دونم عزیزم. تو فقط بگو از چه عطری خوشت می یاد تا من همونو بزنم. تند باشه، شیرین باشه، تلخ باشه، ملایم باشه، چه جوری باشه؟
– اَه تو لازم نیست عطر بزنی. همه اش بو گند می ده!
ذوق زده گفت:
– الهی قربون اون ویارت برم من. پاشو پاشو بیا غذاتو بخور. تو باید تقویت بشی.
به زور دستمو گرفت کشید و نشوندم سر میز. خنده دار بود، ولی اون لحظه دلم فقط نون و پنیر و گردو
می خواست. باربد خودش برام لقمه می گرفت و توی دهنم می گذاشت. از اینکه قرار بود بابا بشه خیلی ذوق زده بود.
فردای اون روز دانشگاه نرفتم و به جاش رفتم دکتر. بعد از آزمایش مهر تایید روی حدسم زده شد. نه خوشحال شدم، نه ناراحت. برام زیاد مهم نبود. فقط از اینکه باربد رو به خواسته اش می رسوندم حس خوبی داشتم. دکتر برای پونزده روز دیگه برام نوبت زد و گفت که هر پونزده روز باید بهش مراجعه کنم تا وضعیت جنین رو چک کنه. از مطب خارج شدم. باربد هم اون روز سر کار نرفته و دنبال من راه افتاده بود. سوار ماشین که شدم گفت:
– خب چی گفت؟ بچه پسره یا دختر؟
زدم زیر خنده و گفتم:
– دیوونه جنین هنوز یه ماهش هم نشده! از کجا باید بفهمه؟ چقدر تو عجولی.
باربد که خنده اش گرفته بود گفت:
– خب چی کار کنم؟ خیلی ذوق دارم …
دستشو با عشق گرفتم و گفتم:
– یه خورده صبور باش جناب پدر.
چشماش رو با لذت بست و گفت:
– وای خدا جون یعنی من دارم جدی جدی بابا می شم؟
– پس چی؟ حالا ببینم دوست داری بچه ات دختر باشه یا پسر؟
خیلی سریع گفت:
– پسر.
با خنده گفتم:
– باربد! مگه تو مال قرون وسطی هستی؟ چه فرقی داره؟
با حسرت گفت:
– همیشه دوست داشتم بچه ام پسر باشه تا اسمشو بذارم داریوش! البته دوست داشتم اسم خودم داریوش باشه … اما خوب حالا که نیست اسم بچه مو می ذارم!
پوف!!!! بازم داریوش! البته دیگه روی خودش و اسمش خیلی هم حساس نبودم! اما اصلا دوست نداشتم اسم بچه ام رو بذارم داریوش! یهو به گوشش می خورد فکر می کرد کجا چه خبره!!!! گفتم:
– وا! باربد اسم قطحه!
– چشه؟ یه اسم اصیل ایرانیه. به این قشنگی …
– اصلاً هم قشنگ نیست!
– چرا؟!!!
– نمی دونم … خوب خوشم نمی یاد …
باربد با اخم گفت:
– اذیت نکن دیگه رزا … من عاشق این اسمم … دوست دارم اسم پسرمو بذارم داریوش تا مثل داریوش هخامنشی یه مرد بزرگ و قدرتمند بشه.
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
– خب حالا اینهمه اسم پادشاه. چرا داریوش؟
– نه داریوش بهتره. خیلی ابهتش بیشتره.
ای خدا چه گیری کردما! گفتم:
– اصلاً کاش بچه مون دختر بشه.
– دختر هم بشه مهم نیست. فقط شبیه مامانش نشه که کلی دردسر داره.
– چرا؟
– چون اونوقت من باید همه اش برم دعوا.
خندیدم و گفتم:
– خیلی هم خوبه.
– تو که از دعوا بدت می یومد.
– هنوزم بدم می یاد، ولی دختر خیلی دوست دارم.
– حالا تا به دنیا بیاد بالاخره به یه نتیجه می رسیم.
خوشحال شدم که بحث اسم فعلاً منتفی شد و گفتم:
– آره فعلاً برو خونه.
– می خوای حتماً با تلفن به همه خبر بدی که داری مامان می شی!
– نه خجالت می کشم.
باربد ماشین رو راه انداخت و گفت:
– خوب پس باید بگم که این زحمت رو از روی دوشت برداشتم. تا توی مطب بودی مامانم زنگ زد، منم بهش گفتم. کلی ذوق کرد و گفت که حالا به همه خبر می ده.
خون به صورتم دوید و شرمنده با صدای بلند گفتم:
– وای باربد تو چی کار کردی؟ من خجالت می کشم.
– خجالت نداره عزیزم! بالاخره که همه می فهمیدن.
دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:
– جلو رضا و بابا فکر کنم تبخیر بشم!!!
خندید و چشمک زد … همین که در خانه رو باز کردم، تلفن زنگ زد. به باربد نگاه کردم و گفتم:
– خودت جواب بده.
همینطورکه کفشاشو در می آورد گفت:
– می دونی که راه نداره. الان هر کی که زنگ بزنه با تو کار داره.
التماس کردم:
– باربد خواهش می کنم!
یه تای کفشش رو در اورده و مشغول اون یکی بود … به تلفن اشاره کرد و گفت:
– خواهش می کنم خواهش نکن. بدو بدو الان قطع می کنه.
با دلخوری به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم:
– الو …
صدای مامان شاد و شنگول توی تلفن پیچید:
– سلام رزای من. قربونت برم. خوبی مامان؟
– سلام. ممنون مامان جان. شما خوبی؟
مامان با صدای هیجان زده اش که معلوم بود هیجانش از کجا آب می خوره گفت:
– معلومه که خوبم. مگه می شه این خبرو بشنوم و خوب نباشم؟
با خجالت گفتم:
– وای مامان!
مامان بهم توپید:
– چیه؟ مگه بچه دار شدن بده که تو عزا می گیری؟
– عزا چیه؟!! خیلی هم خوشحالم … فقط یه کم خجالت می کشم خوب!
– از کی تا حالا خجالتی شدی؟
بی توجه به حرف مامان گفتم:
– بابا هم فهمید؟
– معلومه که فهمید. خودم خبرش کردم. حالا هم زنگ زدم که بگم شب می خوایم بیایم اونجا. من و بابا رضا و مهستی با خانوم شفیعی و آقای شفیعی، ولی رزا تو دست به سیاه و سفید نزنی ها! خودم زودتر می یام اونجا کاراتو می کنم قربونت برم.
گل بود به سبزه نیست آراسته شد! آخه من الان حوصله مهمون داشتم و روم می شد به کسی نگاه کنم که مامان برام قشون راه انداخته بود؟ با حرص گفتم:
– مامان من روم نمی شه توی چشم کسی نگاه کنم.
دوباره مامان عصبانی شد:
– وا چه حرفا! مگه جرم کردی؟
تو این یه مورد مامان به هیچ عنوان درکم نمی کرد …
– خب نه ولی…
– ولی نداره دیگه. تو برو استراحت کن. شب می بینمت.
– باشه.
– سلام به باربد برسون. فعلاً خداحافظ.
– به سلامت.
خواستم گوشی رو بذارم که دادش بلند شد:
– رزا …
دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم:
– بله …
– اینقدر هولم که یادم رفت ازت بپرسم چند ماهته؟
خنده ام گرفت و گفتم:
– یک ماه …
– باید برم تو فکر سیسمونی برات … اما صبر می کنم تا جنسیت بچه ات معلوم بشه …
– چه عجله ایه حالا!
– تو در این موارد دخالت نکن … برو دیگه … سلامم برسون …
– چشم خدافظ
– خدافظ
گوشی رو گذاشتم و به باربد که داشت بهم می خندید چپ چپ نگاه کردم. هنوز تلفن رو درست سر جاش نذاشته بودم که دوباره صدای زنگش بلند شد. صدای خنده باربد بلندتر شد و قهقهه زد. پای راستم رو به زمین کوبیدم و گفتم:
– وای باربد امان از دست تو!
باربد فقط خندید و چیزی نگفت. دوباره گوشی رو برداشتم. این بار گلنوش جون بود. اونم بعد از کلی ذوق گفت که زودتر برای کمک می یاد. دوست داشتم بگم لطف کنین و اصلا نیاین! اما مگه می شد؟!! بعد از قطع تلفن رفتم توی حمام و به باربد گفتم:
– بقیه اش با تو.
باربد هم همینطور که می رفت سمت اتاق کارش با همون ته مونده خنده روی صورتش گفت:
– خیلی خب تو فرار کن.
– از دست کارای تو آدم باید هم فرار کنه.
نیم ساعتی زیر دوش موندم. اصلاً باورم نمی شد که یه موجود دیگه بخواد تو بدن من رشد کنه. از فکرش هم مور مورم می شد هم غرق لذت می شدم. دستمو روی شکم صافم کشیدم و گفتم:
– قصدت چیه کوچولو؟ می خوای بیای و مامان رو از درس خوندن بندازی؟ ها؟ خیلی خب بیا. اینطور که پیداس همه برای اومدنت ذوق زده ان. بیا که مطمئنم می خوای همه عشق مامان و بابا رو متعلق به خودت بکنی.
ترسم لحظه به لحظه کمتر می شد و جاش رو آرامش غریبی می گرفت. دوش رو بستم و بعد از تن کردن حوله از حمام خارج شدم. باربد تلفن به دست مشغول صحبت بود. وقتی من از حمام خارج شدم، صحبت اونم تموم شد و با خنده گفت:
– اونوقت تا حالا این نهمین تلفنیه که دارم جواب می دم.
با بهت گفتم:
– اووَه … کیا بودن؟
– این آخری سپیده بود. کلی هم بهت دری وری گفت.
– غلط کرده. خودم بعداً زنگش می زنم جوابشو می دم. بقیه کی بودن؟
– خاله من، خاله خودت، زن داییت، زن عموهات و ایلناز و صدف و شیدا… خانوم مهران.
– وای خدا جون! همه خبر دار شدن؟
– آره تازه یه خبر بدتر.
– چی؟
– همه اشون امشب می خوان بیان اینجا.
همونجا که ایستاده بودم سرمو گرفتم و نشستم. باربد باز قهقهه زد و اومد به طرفم، دو زانو نشست کنارم و گفت:
– نترس خانوم عزیزم. غذا از بیرون سفارش می دم.
– باربد غذا پختن که دردی نداره. من خجالت می کشم! به خصوص از سام و بابام و رضا.
با شیطنت گفت:
– پس از همه خجالت می کشی جز از شوهرت؟
– باربد !!!!!!
باز قهقهه ای زد و وارد حمام شد. بعضی وقتها دلم می خواست بغلش کنم و محکم ببوسمش. چون واقعاً دلم براش ضعف می رفت! چقدر خوشحال بود! تا حالا ندیده بودم اینقد بخنده و شاد باشه! و من چقدر خوشحال بودم که این شادی رو به شوهرم دادم … یه لحظه پشیمون شدم که چرا زودتر این کار رو نکردم! یه پیراهن صورتی رنگ ساده به تن کردم و وارد آشپزخونه شدم. باید برای ناهار خودم و باربد چیزی حاضر می کردم، ولی واقعاً قدرتش رو نداشتم. به هر غذایی که فکر می کردم، حالمو بهم می زد. بازم هوس حاضری کرده بودم، ولی خودم حاضری می خوردم، با باربد چه کار می کردم که اینقدر هم هوای شکمش رو داشت؟ به ناچار غذاهایی رو که از قبل مونده بود و توی فریزر گذاشته بودم رو بیرون آوردم و گرم کردم. برای خودمم نون و پنیر و سبزی و خیار و گوجه روی میز گذاشتم. وقتی از حموم بیرون اومد، وارد آشپزخونه شد و گفت:
– وای چرا اینقدر من گشنمه؟
خندیدم و گفتم:
– برای اینکه شکم جونت می دونه باید با یخچال در هفته ای که گذشت سر کنه.
لبخندی زد و گفت:
– شکم من سر می کنه، ولی شکم شما حق نداره با نون و پنیر سر کنه. یعنی چی رزا؟ اینجوری که تو ضعیف
می شی. بذار مامانت بیاد شکایتت رو می کنم.
– خب بکن. وقتی دلم می خواد چی کار کنم؟
– هیچی از فردا به زور تو حلقت می کنم.
– می بینیم و تعریف می کنیم.
با خنده سر میز نشستیم و غذامون رو خوردیم. باربد مهربون تر از همیشه و همین طور دوستداشتنی تر شده بود و همین بیشتر دلمو براش می لرزوند. بعد از ظهر اول مامان و خاله اومدن و بعد از اونم مادر جون و مهستی با هم. با وجود اونا دیگه کاری برای من باقی نمی موند. مهستی و باربد اینقدر سر به سر هم گذاشتن که من خجالتم خودم یادم رفت! مخلفات غذا رو که حاضر کردن، باربد برای گرفتن غذا از خونه خارج شد. کم کم بقیه مهمونا هم از راه رسیدن. خیلی زیاد بودن و خونه کوچک! برای همین اکثر خانما توی آشپزخونه جمع شده بودن. همهمه ای به وجود اومده بود تماشایی! با اینکه سختمون بود، ولی خیلی خوش گذشت. دیگه زیاد خجالت نمی کشیدم. به خصوص که شیدا هم برای بار دوم حامله بود و جشن ما تکمیل شد. بابا همون شب به عنوان هدیه به من و باربد سند ویلای شمال رو بهمون هدیه داد، می دونستم باربد خیلی خوشش نمی یاد اما بابا بعضی وقتا از این کارا می کرد. وقتی متوجه ناراحتی باربد شد دستی سر شونه اش زد و گفت:
– همیشه عزت نفست رو ستایش کردم پسرم … اما این هدیه ناقابل رو از من قبول کن … وقتی بچه تون به دنیا اومد بزنین به نام بچه تون …
باربد ناچاراً لبخند زد و خم شد شونه بابا رو بوسید و بابا با محبت بغلش کرد … یه بار که برای تجدید آرایش وارد اتاقمون شدم رضا هم پشت سرم داخل اومد … ایستادم و بهش خندیدم … جلو اومد و بدون حرف منو کشید تو بغلش … دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
– داداشی …
پیشونیمو بوسید و گفت:
– خوشبختی رزای من؟
با چشمایی که مطمئن بودم برق می زنه زل زدم توی چشماش و گفتم:
– خیلی رضا! خیلی …
باز منو توی بغلش چلوند و گفت:
– برق چشمات همه واقعیت حرفتو نشون می ده … منم خیلی خوشحالم که به حرفم گوش نکردی رزا … روز به روز داری شاداب تر می شی و این نشون می ده باربد واقعا خوشبختت کرده … خوشحالم که با وجود این بچه خوشبختیت تکمیل می شه … همیشه بزرگترین آرزوم این بود که تو رو غرق در خوشبختی ببینم … نمی دونم چرا می ترسیدم تو با باربد خوشبخت نشی … اما الان می بینم اشتباه می کردم … شاید تنها کسی که می تونست تو رو بی دردسر خوشبخت کنه باربد بود … خوشحالم که به نظرم احترام نذاشتی … واقعا خوشحالم …
خودمو بیشتر توی بغلش فشردم و گفتم:
– همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا حرفت رو گوش نکردم … اما وقتی یاد باربد و مهربونیاش می افتادم یادم می رفت و می گفتم توام یه روزی می فهمی که باربد دنیای خوبی هاست. الان منم خیلی خوشحالم رضا … خوشحالم که به حرف من رسیدی …
پیشونیمو دوباره بوسید و گفت:
– اون روزا می خواستم چیزایی رو برات بگم که از ازدواج با باربد منصرف بشی … اما خوب شد نگفتم! تو متعلق به این زندگی هستی …
– رضا …
– جانم …
– من همون موقع ها می فهمیدم که تو و سپیده و آرمین یه چیزیتون هست … یه چیزایی می خواستین بگین اما نمی گفتین … الان هم برام نمی گی؟!!
رضا خندید و گفت:
– این راز توی این سالا داشت داغونم می کرد … اما الان دیگه برام مهم نیست … مطمئنم که برای توام مهم نیست … در مورد داریوش و زندگیش بود و شرایطش …
پوزخندی زدم و گفتم:
– زندگی اون اینقدر مهم بود که تبدیل به راز بشه؟!!
– چون تو واردش شده بودی مهم شده بود …
– من فقط یه چیزی رو می خواستم بدونم … که بعد خودم فهمیدم …
– چیو؟
– می خواستم بدونم ازدواج کرده یا نه!
رضا پوزخندی زد و گفت:
– چند ماهی قبل از تو ازدواج کرد …
خودمو کنار کشیدم، خیره شدم توی چشمای رضا و گفتم:
– دیگه برام هیچی مهم نیست … حتی راز زندگی داریوش …
رضا هم لبخندی زد و گفت:
– همین درسته! تو به زندگی خودت برس و یادت باشه ازت چی خواستم … خوشبخت باش!
سرمو تکون دادم و گفتم:
– هستم … می مونم …
همون لحظه در اتاق باز شد و باربد اومد تو .. با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
– خواهر و برادر خلوت کردین؟ من برم مزاحم نباشم …
رضا سریع دستشو گرفت و گفت:
– مزاحم چیه بابا؟!! داشتیم گپ می زدیم … می خواستم ببینم اگه اذیتش می کنی بیام گوشتو ببرم …
باربد با علاقه بهم خیره شد و گفت:
– مگه دلم می یاد؟
وقتی ما غرق نگاه هم شدیم رضا آروم از اتاق خارج شد و در رو بست … باربد به سمتم اومد، با مهر رویی صورتم خم شد و لبامو بوسید … وقتی سرشو کنار کشید گفتم:
– باربد ازت ممنونم … بابت همه خوشبختی که بهم دادی …
باربد لبخند تلخی زد و گفت:
– خوشبختی ؟ این خوشبختی رو تو به من دادی رزا … من که برای تو کاری نکردم … لیاقت تو بیشتر از این حرفاست …
– همین که کنار تو آرومم به صدتا دنیا می ارزه …
با علاقه گونمو بوسید … دستمو کشید و گفت:
– داری از راه به درم می کنی … بیا بریم بیرون که الان وقتش نیست …
هر دو با خنده از اتاق بیرون رفتیم … بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن … اما قبلش همه خونه رو مثل روز اولش کردن … اینم از مزایای حامله بودن بود. اون شب من و شیدا فقط خوردیم و خندیدیم. آخر شب هم باربد و مهران با تشویق همه مشغول ظرف شستن شدن و ما چقدر مسخره شون کردیم و حرصشون رو در آوردیم. به خصوص باربد که با اون هیبتش پیشبند هم بسته و دستکش های کوچیک منو دستش کرده بود! ساعت دوازده بود که آخرین دسته مهمونا هم از خونه خارج شدن … وقتی در خونه رو بستم خمیازه ای کشیدم و گفتم:
– باربد خوابم می یاد شدید.
باربد سریع بل گرفت و گفت:
– ای داد بیداد دیدی تنبل شدی؟ این نشون می ده که بچه دختره.
با خنده گونه اش رو کشیدم و گفتم:
– خدا از زبونت بشنوه.
* * * * * *
از روز بعد ، روز از نو روزی از نو. باربد به سر کارش برگشت و منم به دانشگام و درسای سنگینش می رسیدم. زندگی روی روال همیشگی اش بود. با این تفاوت که باربد به قولش عمل کرد و دیگه به من اجازه خوردن حاضری نمی داد. فقط می تونستم به عنوان عصرونه از نون و پنیر استفاده کنم. بقیه وعده ها کباب و جوجه کباب و انواع و اقسام غذاهای پر گوشت بود که به معده بیچاره من سرازیر می شد. اکثر اوقات حالم به هم می خورد و همه رو بر می گردوندم، ولی باربد ول کن نبود.
. ویارم نسبت به خود باربد هم هر چند روز یه بار عود می کرد و هم خودمو هم باربد رو به خنده می انداخت. سه نفر بودن که هر روز با من تماس می گرفتند مامان ، گلنوش جون و سپیده. خیلی نگرانم بودن و دست از سرم بر نمی داشتن. مامان که هر دو روز یه بار به من سر می زد و ویارونه برام درست می کرد و دور از چشم باربد کلی برام لقمه نون و پنیر می گرفت. روزگار همینطور طی می شد و من از زندگی راضی بودم. شبها به اصرار باربد براش پیانو می زدم. می گفت این هم برای بچه تو راه خوبه و هم به آرامش بابای بچه کمک می کنه. حتی برام معلم خصوصی گرفته بود تا بتونم مهارتم رو تکمیل کنم. با این حال خودمم از پیانو زدن حسابی لذت می بردم. مامان که طاقت نداشت تا ماه چهارم من و تعیین جنسیت صبر کنه، سیسمونی کاملی برای بچه خرید و به خونه مون آورد. مجبور شدیم اتاق کار باربد رو برای بچه خالی کنیم و همون موقع بود که باربد تصمیم گرفت به زودی خونه رو عوض کنیم و به خونه بزرگتری بریم. چون عادت داشت شبا روی بعضی از نقشه هاش توی خونه کار کنه و اینجوری باید روی میز پذیرایی کار می کرد و سختش می شد!
با باربد اتاق بچه مون رو چیدیم. اینقدر خندیدیم و برای لباسای بچه گونه ذوق کردیم که نفهمیدیم کی کارمون تموم شد! باربد با دیدن لباسای دخترونه حرص می خورد و من مسخره اش می کردم. در عوض اونم با لباسهای پسرانه دورم می چرخید و داریوش داریوشم می کرد و اعصاب منو خورد می کرد.
گذشت و گذشت تا من چهار ماهه شدم. ویارم کمتر شده بود و می تونستم غذا درست کنم. اون شب قرمه سبزی پختم و منتظر باربد نشستم. با اینکه گرسنه بودم، ولی می خواستم که اونم باشه. دیرتر از همیشه به خونه اومد. زیاد نگرانش نشده بودم، چون می دونستم داره روی یک پروژه بزرگ کار می کنه و بعضی از شبها دیرتر می یاد. به خصوص اون شب که قرار بود پروژه رو تحویل بده. حدود ساعت یازده و نیم بود که کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد شد. با خوشحالی به پیشوازش رفتم و با لحن بچه گونه گفتم:
– سلام بابا باربد.
نگاهی زیر چشمی و خمارگونه به من انداخت و پوزخند زد. چشماش سرخ سرخ بودند. نگران شدم و گفتم:
– باربد حالت خوبه؟
با لحنی کشدار گفت:
– بهتر از این نمی شم خانوم خونه.
از طرز حرف زدن و چشمای به خون نشسته اش فهمیدم که اوضاع از چه قراره! ولی نمی خواستم باور کنم. ببارد اهل مشروب نبود! اونم تا این حد که مست کنه! یه قدم عقب رفتم و گفتم:
– باربد!
تلو تلو خوران به سمتم اومد و گفت:
– دست خودم نبود خانوم خونه. اون مرتیکه …
سکسکه ای کرد و ادامه داد:
– گفت که کار من خوب نیست …
دوباره سکسکه کرد و گفت:
– مرتیکه کار چندین ماهه منو … می گه به درد نمی خوره. اصلاً … به اونا چه که من زن … گرفتم؟ به اونا … چه ربطی داره که … من دارم بچه دار می شم؟
سر از حرفای درهم برهمش در نمی آوردم. با ترس گفتم:
– باربد تو … مطمئنی حالت خوبه؟
– آره خانوم خونه. باور کن خوبم … و باز سکسکه کرد.
به سمتم اومد و من بازم عقب رفتم. اونقدر عقب رفتم که از پشت به دیوار خوردم. اونم نزدیکم اومد و گفت:
– من دوستت دارم … اینو … به اونا هم گفتم.
با تعجب پرسیدم:
– به کی؟
– به اون مرتیکه پالمر و دار و دسته آشغال تر از خودش.
سکسکه کرد و ادامه داد:
– تو چرا از من فرار می کنی؟
باربد دیوونه شده بود. داشت هذیون می گفت! پالمر کی بود؟ با وحشت گفتم:
– باربد برو عقب … برو کنار.
بی توجه به خواهش های من خودشو چسبوند بهم و گفت:
– برام برقص خانوم خونه!
دیگه کم مونده بود سکته کنم، این باربد رو نمی شناختم!
– باربد برو کنار.
دستمو گرفت و کشیدم وسط سالن. خواستم از دستش فرار کنم و به اتاق پناه ببرم، ولی جلومو گرفت و گفت:
– کجا؟… باید برقصی!
– باربد حالم خوب نیست.
– خوبی…(سکسکه) خوب ترم می شی. برقص برقص تا بهتر بشی.
گریه م گرفت و گفتم:
– خجالت بکش باربد. بذار برم توی اتاق.
– می خوای بری واسم خودتو نقاشی کنی؟ آفرین.
مستانه دست زد و گفت:
– آفرین بر تو. برو برو خودتو بساز، ولی دیر نکنی ها! من همین جا منتظرت می مونم ….
خواستم به اتاق پناه ببرم و در رو قفل کنم که دنبالم راه افتاد و گفت:
– منم می خوام ببینم که چی کار می کنی.
– باربد راحتم بذار.
– نچ … نمی شه.
– اگه برقصم ولم می کنی؟
– آره برقص… برقص. (سکسکه)
به ناچار دست به کمر ضبط رو روشن کردم و شروع کردم! چاره ای نداشتم. می ترسیدم تو این وضعیت که عقلش به کل زایل شده بود بلایی سر بچه ام بیاره. باید تا صبح یه جوری آرومش می کردم. نمی خواستم کاری بکنه که بعد پشیمونی به بار بیاد … اون لحظه برای راحتی از دست باربد حاضر به انجام هر کاری بودم. حالم اصلا خوب نبود، تکون های بچه چهار سالمو خیلی خوب حس میکردم. اونم ترسیده بود، به هیجان افتاده بود. اشک می ریختم و می رقصیدم. باربد هم می خندید و دست می زد. اواسط آهنگ وحشیانه به سمتم حمله کرد و خواست بغلم کنه که اجازه ندادم و هلش دادم. می دونستم اگه امشب خودمو در اختیارش بذارم سند مرگ بچه مو امضا کردم. باربد که تعادل نداشت روی زمین افتاد. برای بلند شدن از پیانو کمک گرفت. دستش رو روی شاستی های پیانو قرار داد. صدای ناهنجاری از پیانو بلند شد. با چشمایی دریده به من نزدیک شد. حس می کردم اصلا منو نمی شناسه!! از ترس زبونم بند اومده بود و عقب عقب می رفتم و زیر لب می گفتم:
– نیا باربد جلو نیا. به من نزدیک نشو. تو رو خدا نیا!
چشمای باربد سرخ سرخ بود. با دهنی کف کرده گفت:
– منو هل می دی عوضی؟ حالا دیگه من بد شدم؟ نشونت می دم.
با یه جهش به سمتم حمله کرد و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند که گوشم سوت کشید. سرم محکم به دیوا پشت سرم برخورد کرد و روی زمین افتادم. یه دستمو روی سرم گذاشتم و دست دیگه مو روی صورتم. جای سیلی بدجوری می سوخت و خون از دماغم می ریخت. سرم هم خیلی درد می کرد و حس می کردم که ورم کرده. باربد بیتفاوت خودشو روی کاناپه انداخت و به خواب فرو رفت. اصلاً انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! داشتم خدا رو شکر می کرد که بلا رو سر خودم آورد نه بچه ام! خوبه که خوابش برد ونخواست وحشیانه بهم حمله کنه وگرنه معلوم نبود که چی پیش بیاد! مظلومانه اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم. به زحمت خودمو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم. صدای هق هق گریه مو تو گلو خفه کردم. نفسم به سختی بالا می یومد. بچه م هنوزم داشت تکون می خورد، هنوز تکوناش شدید نبود اما حسش می کردم. ساعت یک بود که موبایلم زنگ زد. خیلی ترسیدم! یعنی کی بود که این وقت شب زنگ می زد؟ سریع گوشی رو برداشتم که صدای زنگش باربد رو دیوونه نکنه. با صدایی گرفته که از زور فشار گریه می لرزید گفتم:
– بله بفرمایید.
صدای نگران سپیده تو گوشی پیچید:
– الو رزا خودتی؟
با شنیدن صداش حس کردم خدا دنیا رو بهم داده!!! داشتم خفه می شدم، می خواستم برای یکی حرف بزنم و کی بهتر از سپیده؟!! نمی دونستم که چرا دقیقاً همون وقتی که بهش نیاز داشتم سر و کله اش پیدا شد. مسلماً برای خودش هم اتفاقی افتاده بود که این موقع شب به من زنگ زده بود.
به زور جلوی هق هقم رو گرفتم و گفتم:
– سلام خودمم. سپید چیزی شده؟
– راستش یه خواب بد دیدم نگرانت شدم. زنگ زدم ببینم خوبی یا نه؟ اگه زنگ نمی زدم تا صبح خوابم نمی برد.
عجب تلپاتی!!! غمم بیشتر شد، اما بازم جلوی گریه مو گرفتم و به دروغ برای اینکه نگران ترش نکنم گفتم:
– من خوبم سپیده. بگیر بخواب.
یهو صدای دادش بلند شد:
– غلط کردی که خوبی. صدات اینقدر گرفته که هر الاغی می فهمی دو ساعته داری زار می زنی! رزا چی شده؟
به هر کی می تونستم راجع به حال و احوالم دروغ بگم به سپیده نمی تونستم! اما بازم سعی کردم بپیچونمش:
– چیزی نیست سپیده. چرا داد می زنی؟
– حرف بزن رزا حرف بزن.
– سپیده آروم حرف بزن الان آرمین رو هم بیدار می کنی.
– آرمین بیدار هست. تو نگران اون نباش. حالا حرف بزن بگو ببینم چی شده؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بازبه هق هق افتادم و گفتم:
– از چی حرف بزنم؟ از در به دری خودم؟ از بدبختیم؟ از چی بگم؟
صدای سپیده از زور نگرانی بالا نمی یومد انگار:
– رزا چی شده؟
سپیده غمخوار من بود و همیشه ثابت کرده بود راز منو فاش نمی کنه، پس با گریه همه چیز رو براش گفتم. وقتی حرفام تموم شد. سپیده تقریباً نعره زد:
– غلط کرده! مرتیکه لندهور روی تو دست بلند کرده؟ روی زن حامله اش؟ ای خدا دردمو به کی بگم؟ رزا تو اونجا چی کار می کنی؟ بیا بیرون از اون خونه!
هق هق کردم:
– کجا برم سپیده؟ اگه برم خونه که مامان و بابا سکته می کنن و رضا خون به پا می کنه. تازه ممکنه زندگی خودش هم به هم بریزه.
فریاد کشید:
– به درک! کی از تو واجب تره؟
– نه سپیده من نمی رم.
چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
– رزا یه آدرس بهت می دم، همین الان با آژانس می ری اونجا. یکی از دوستامه که مال شهرستانه، ولی اونجا درس می خونه. می ری پیش اون.
اشکامو پاک کردم، حالا که درد دل کرده بودم آروم تر شده بودم، گفتم:
– سپیده مهم نیست. اینقدر حرص نخور. من که نصف شبی نمی رم خونه مردم.
دوباره دادش بلند شد:
– خفه شو! گفتم کی از تو مهمتره؟ یا همین الان با زبون خوش پا می شی می ری اونجا یا من با ماشین راه
می افتم می یام تهران. فهمیدی چی گفتم یا نه؟
– خیلی خب باشه می رم، ولی لااقل بذار صبح بشه بعد.
– نخیر همین الان می ری. بذاری صبح بشه که چی بشه؟ مستی از سرش بپره و تازه بفهمه چه ….لا اله الا الله! رزا اون روی سگ منو بالا نیار. برو یه خودکار بیار آدرسو بنویس.
به ناچار ازجا بلند شدم و خودکاری برداشتم. سپیده تند تند آدرس رو گفت و تاکید کرد که همین الان برم اونجا. چاره ای جز این نداشتم. خودمم تو فکر این بودم که یه جوری باربد رو تنبیه کنم، هر چقدر هم که حالش خراب بود حق نداشت مست پا به خونه ای بذاره که زن حامله اش توش زندگی می کنه و بدتر از اون دست روش بلند کنه! باید طوری رفتار می کردم که دفعه ای بعدی در کار نباشه! گوشی رو قطع کردم و با گریه لباسامو پوشیدم. نمی دونم چرا اینقدر دلم برای خودم سوخته بود! آروم ساک کوچیکی بستم و با آژانس تماس گرفتم. پاورچین پاورچین از خونه خارج شدم. پایین مجتمع منتظر موندم تا آژانس اومد. سوار شدم و آدرس رو به دستش دادم. با خودم فکر می کردم الان راننده کلی می خواد با دیدن وضعیتم مشکوک بشه و سوال بارونم کنه، اما یارو که یه پسر جوونی هم بود حتی نگامم نکرد. شاید براش دیدن این صحنه ها عادی بود! طرف تا مقصد هیچی نگفت.
خونه دوست سپیده توی یکی از محله های متوسط شرق تهران بود. پسر جلوی آپارتمانی سه طبقه و رنگ و رو رفته ایستاد و گفت:
– همین جاست.
– خیلی ممنون آقا. چقدر می شه؟
– خواهش می کنم بفرمایید. قابل نداره.
با بی حوصلگی گفتم:
– ممنون آقا بفرمایید.
کرایه اش رو گرفت و رفت. با چمدونم روبروی در سبز رنگ آپارتمان ایستادم. دوست سپیده ساکن طبقه اول بود. چراغ خونه روشن بود و می دونستم که بیداره با دلشوره زنگ رو فشردم. طولی نکشید که در رو باز کرد. با قدمایی سست وارد شدم. دختر در رو باز کرده و منتظرم بود. دختری لاغر اندام و سبزه رو با چشمایی درشت به رنگ سیاه. موهای صاف و بی حالتش رو با کشی پشت سر جمع کرده بود. چهره اش نمکین بود و به دل
می نشست. با دیدن من سریع جلو اومد، ساکمو گرفت و خیلی گرم بوسیدم و گفت:
– خوش اومدی. بیا تو غریبی نکن. اینجا جز من کسی نیست. بیا تو.
با شرم گفتم:
– شرمنده مزاحم شما هم شدم.
چمدونم رو به اتاق برد و از همونجا گفت:
– مزاحم چیه؟ اینجا رو مثل خونه خودت بدون. خوشحال شدم.
بدون توجه به حرفاش به اطرافم نگاهی کردم. خونه ای نقلی و مرتب که با ضروری ترین و جزئی ترین وسایل مبله شده بود. یه تلویزیون چهارده اینچ رنگی، فرش لاکی دوازده متری، یک دست مبل ساده به رنگ سرخ و یک ضبط صوت کوچیک، وسایل پذیرایی رو تشکیل می دادن. دختر از اتاق خارج شد و گفت:
– بشین چرا ایستادی؟ اسم من بیتاس. دوست سپیده هستم. اون بهم خبر داد که می یای اینجا.
به دستورش عمل کردم و نشستم و تو همون حالت گفتم:
– باور کنین اگه اصرار سپیده نبود من این وقت شب نمی یومدم اینجا.
از داخل آشپزخونه گفت:
– پس من یه تشکر به سپیده بدهکارم. چون حسابی بی خوابی به سرم افتاده بود و حس غربت داشت خفه ام
می کرد!
بنده خدا … گفتم:
– شما شهرستانی هستین؟
– با اجازه اتون بچه اصفهانم.
پوزخند گوشه لبم نشست. زیر لب زمزمه کردم، خدایا دیگه دارم شک می کنم! چرا سرنوشت من به اصفهان گره خورده؟ اون از داریوش! اون از ماه عسلم! حالا اینم از پناه دهنده ام! بیتا که دید چیزی
نمی گم گفت:
– سپیده برام گفت که چی شده. واقعاً با اینجور مردا سر کردن خیلی سخته. خیلی کار خوبی کردی که اومدی از خونه بیرون. اگه می موندی فکر می کرد کار خوبی کرده و به رفتارش ادامه می داد.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
– حق با شماست.
هنوز نمی تونستم باهاش احساس صمیمیت کنم، با اینکه خیلی دختر خونگرم و مهربونی به نظر می یومد. بیتا با یه سینی از آشپزخونه بیرون اومد و در همون حال گفت:
– با من راحت باش. شما چیه؟ من تو هستم.
لبخندم بی اراده بود، گفتم:
– خیلی خب باشه.
وقتی نشست با دیدن سینی غذا شرمنده گفتم:
– وای بیتا جون چرا زحمت کشیدی ؟
– پیش خودم گفتم شاید شام نخورده باشی. منم اون چیزی که از سر شب مونده بود واست گرم کردم. شرمنده دیگه.
با دیدن قورمه سبزی خوش آب و رنگش یاد قورمه سبزی که خودم درست کرده بودم افتادم، یاد باربد ، حرفاش … و در اخر کتکی که ازش خوردم … آهی کشیدم و گفتم:
– زحمت کشیدی ولی من سیرم. به اندازه کافی کتک خوردم.
خندید و با لحن شوخی گفت:
– اون سهم خودت بوده. بیا واسه بچه ات بخور. این طفل معصوم چه گناهی کرده؟
راست می گفتف این بچه چه گناهی کرده بود؟!! دستی روی شکمم کشیدم و نالیدم :
-کوچولوی من!
برای اینکه از اون حال و هوا خارجم کنه سریع گفت:
– بیا بیا جلو بخور.
خیلی گرسنه بودم، ولی غذا از گلوم پایین نمی رفت. به زور آب چند لقمه از قرمه سبزی های خوشمزه رو فرو دادم. متوجه نگاه بیتا شدم که روی صورتم خشک شده بود. وقتی فهمید نگاهش میکنم خودش رو جلو کشید و کنارم نشست. در همون حال به آرومی دستی روی صورتم کشید که صدای آخم بلند شد. اشک توی چشمش حلقه زد و گفت:
– وای خدای من! آخه بی انصافی تا چه حد؟ الهی دستش بشکنه. اینقدر نفهمه که حالیش نمی شه تو حامله ای؟
بغض گلوم رو گرفت و اشکهام روی صورتم ریختن. باز دلم برای خودم سوخت. در همان حال گفتم:
– بار اول بود که همچین کاری می کرد. اصلاً بار اولی بود که توی دوران تاهلش لب به الکل می زد. امشب مثل حیوونا شده بود! وای خدا جون وقتی کاراش یادم می افته …
بیتا بغلم کرد و گفت:
– بهش فکر نکن عزیزم. اونم تو حال خودش نبوده نفهمیده. خودش بعداً می فهمه که چه اشتباهی کرده.
اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم:
– ببخشید بیتا جون. شب تو رو هم خراب کردم.
– دیگه از این حرفا نزن. پس دوست به چه دردی می خوره؟ البته اگه منو به عنوان دوست قبول داشته باشی.
کم کم داشت یخ بینمون شکسته می شد و اینو مدیون رفتار بی تکلف بیتا بودم. دستشو گرفتم و گفتم:
– معلومه که قبولت دارم. تو امشب ناجی من شدی. من بزرگواری تورو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
بیتا با خنده وسایل شام رو جمع کرد و با دو چایی و یک کیسه یخ برگشت. وقتی نگاه حیرون منو دید گفت:
– باید صورتتو کمپرس یخ کنم، وگرنه فردا دیگه نمی شه نگاهش کرد. سیاه سیاه می شه. هر چند که همین حالا هم کبود شده .
خودم اصلا یادم نبود، وقتی یخ رو آروم روی گونه م گذاشت گفتم:
– خیلی ازت ممنونم.
– خواهش می کنم. حالا صاف بشین و تکون نخور.
به دستورش عمل کردم و اون شروع کرد با کیسه صورتم رو ماساژ دادن. در همون حال گفت:
– کنار شقیقه ات چرا باد کرده؟
با ناراحتی گفتم:
– وقتی زد توی صورتم سرم خورد به دیوار و اینطوری شد.
با تاسف فراوون همراه با نچ نچ سرشو تکون داد و گفت:
– واقعاً آدم تو کار بعضیا می مونه. ببینم حالا صبح که بیدار شه ببینه تو نیستی چی کار می کنه؟
– اولا که فکر نکنم یادش بیاد چی کار کرده! وقتی می بینه من نیستم فکر می کنه رفتم دانشگاه، برای خوردن صبحونه به آشپزخونه نمی ره چون تنهایی خوردن رو دوست نداره. شب که برگرده و ببینه من نیستم، یه گشتی توی خونه می زنه، اولین جا هم آشپزخونه است، با دیدن قابلمه غذای دست نخورده و میز غذای آماده که دیشب چیده بودم شاید یادش بیاد چی کار کرده. یادش هم نیاد کلی نگران می شه و اول زنگ می زنه خونه مامان اینا و بعد از اون به سپیده زنگ می زنه که می دونم سپیده جوابشو نمی ده … بعد خودش راه می افته دنبالم و هر جا که به ذهنش برسه رو می گرده … خلاصه که می دونم شهر رو به هم می ریزه …
خندید و گفت:
– چه خوب شناختیش!
– خب بیشتر از سه ساله که دارم باهاش زندگی می کنم.
– حالا از اون بگذریم. حرف زدن درباره مردا هیچ فایده ای نداره. از خودت بگو رزا جون. چند سالته؟
– مگه سپیده بهت نگفته ؟
– راستشو بخوای من تا همین امشب اصلاً نمی دونستم که سپیده یه دختر خاله داره.
– جدی؟
– باور کن. آخه سپیده دختر تو داریه. منم به خاطر همین خیلی دوسش دارم. حالا خودت بگو.
– من بیست و سه سالمه.
– هم سن خودمی. دانشجویی؟ یا وقتی ازدواج کردی درسو گذاشتی کنار؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– نه دانشجوی رشته پزشکیم.
کیسه یخو کنار کشید، با تعجب نگام کرد و گفت:
– جدی؟
– آره بهم نمی یاد؟
– چرا خیلی.
– پس چرا تعجب کردی؟
– به تو می یاد، ولی به شوهرت نمی یاد که اجازه داده باشه تو دانشگاه بری. مردی که دست بزن داشته باشه افکارش عهد دقیانوسیه!
خنده ام گرفت ، بیتا هم دوباره مشغول کارش شد. گفتم:
– خود باربد توی قبول شدن من تو دانشگاه نقش زیادی داشت. بعدشم من سال اول بودم که اومد خواستگاریم. دیگه دلیلی نداشت که مخالفت کنه.
– واقعاً خودش توی درسا کمکت می کرد؟
– آره آخه من اون سال افت کرده بودم و به یه کمک احتیاج داشتم.
چشمکی زد و گفت:
– پس قضیه عشق و عاشقی بوده!
از قیافه اش خنده ام گرفت. چه فکرا می کرد، درسته که یه علاقه ای به وجود اومده بود اما نه به اون شدتی که بیتا تو ذهنش ساخته بود … حذفو عوض کردم و گفتم:
– حالا نوبت توئه. تو از خودت بگو.
– منم بیست و سه سالمه. بچه اصفهانم. رشته ام مدیریت صنعتیه. کارشناسیمو اصفهان گرفتم اما ارشد تهران قبول شدم و اینه که الان اینجام …
– خیلی خوبه. حسابی موفقیا …
خندید و گفت:
– دختر وقتی بیکار باشه جز درس خوندن کاری نمی تونه بکنه …
– کجا با سپیده آشنا شدی؟!
– توی اصفهان … رفته بودم خونواده ام ببینم … با سپیده توی پارک آشنا شدم … اومده بود ورزش کنه … نشستیم کنار هم و از هر دری حرف زدیم … اینقدر صمیمی شدیم که با اصرار یه روز دعوتش کردم خونه مون … اونم یه روز منو دعوت کرد … هر بار می رم اصفهان بهش سر می زنم … اخلاق خیلی خوبی داره!
وقتی حرفش تموم شد، سینی چایی رو جلو کشید، کیسه یخ رو کنار گذاشت و گفت:
– خسته نیستی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
– چرا اتفاقاً خیلی احساس خستگی میکنم.
– منم خسته شدم. خوابمم گرفته. چاییتو بخور تا بریم لالا …
هر دو توی سکوت چایی خوردیم و هر دو توی افکار خودمون غوطه خوردیم … بعد از خوردن چایی با راهنمایی بیتا وارد تنها اتاق خونه اش شدم … یک تخت کنار اتاق بود و یک دست رخت خواب هم کف اتاق انداخته شده بود. بیتا که پشت سرم بود، پرسید:
– لباس راحت همرات هست؟ یا بدم بهت؟
چرخیدم و گفتم:
– نه نیازی نیست … توی ساکم هست …
به دنبال این حرف به سمت اسکم که کنار اتاق بود رفتم و یه دست بلوز و شلوار راحت بیرون آوردم. بیتا از اتاق بیرون رفت که راحت باشم. لباسم رو که عوض کردم صداش زدم. با یه بطری آب وارد اتاق شد. خواستم به سمت رخت خواب کف اتاق برم که بازومو گرفت و گفت:
– خانمی جای شما روی تخت خوابه نه این وسط .
سریع گفتم:
– نه من عمراً جای تو رو اشغال نمی کنم.
– اشغال چیه؟ تو مهمون منی. باید اون بالا بخوابی وگرنه دلخور می شم.
باز خواستم اصرار کنم که به زور دستمو کشید کنار تخت و نشوندم روی تخت … خنده ام گرفت و گفتم:
– آخه …
– آخه بی آخه. بگیر بخواب.
ناچاراً پاهامو روی تخت دراز کردم … میخواستم بخوابم اما نمی شد. افکار مختلف داشتن مغزمو سوراخ می کردن، نمی دونستم زندگیم قراره از این به بعد چه جوری پیش بره؟!! آیا حرمتی که شکسته بود اجازه می داد بازم مثل قبل با باربد زندگی کنم؟!! این چیزی بود که آزارم یم داد وگرنه خود سیلی که تا دو سه روز دیگه جاش خوب می شد … هیچ وقت دوست نداشتم توی زندگیمون حرمتی شکسته بشه … اما باربد به راحتی شکستش … بیتا که منو بلاتکلیف دید همینطور که کش موهاشو باز می کرد گفت:
– چی می خوای دختر خوب؟ راحت نیستی؟
می خواستم ازش چیزی بخوام، ولی خجالت می کشیدم. نمی خواستم پیش خودش بگه دختر خاله سپیده چقدر پروئه، یه ذره تو روش خندیدم هم جامو گرفت هم دستور صادر می کنه! ولی اگه نمی گفتم هم تا صبح خوابم نمی برد. بیتا که متوجه دو دلیم شده بود، با اخم گفت:
– از قیافه ات پیداست می خوای تعارف کنی … می زنمتا رزا! حرفتو بزن دیگه …
با من و من گفتم:
– بیتا جون … تو توی خونه ات قرص خواب هم داری؟
با چشم گرد شده گفت:
– قرص خواب واسه چی؟
– اگه نخورم تا صبح خوابم نمی بره و فکرای بیخود می کنم. بعدش هم کارم به تیمارستان می کشه.
– خدا نکنه. ولی دیوونه تو بارداری … این قرصا برای جنینت ضرر داره …
– خوب چی کار کنم! باید بخوابم … اما خوابم نمی بره …
سرشو تکون داد و گفت:
– من یه عرق گیاهی دارم، مخصوص اعصاب و خوابه … مامانم بهم داده که وقتی اعصابم قاراشمیش می شه بخورم راحت بخوابم … معجزه می کنه! الان برای توام یه استکانشو می یارم …
برام مهم نبود چی بخورم … فقط می خواستم بخوابم … بیتا خیلی زود با یه استکان مایع بی رنگ برگشت … گرفتم و بدون اینکه بوش کنم یه نفس خوردم … طعم زهرمار می داد … بیتا با دیدن قیافه درهمم گفت:
– یه کم تلخه …اما اثرش فوق العاده است … حالا راحت بخواب …
از تشکر کردم و دراز کشیدم … بیتا چراغ اتاق رو خاموش کرد و دراز کشید. هر دو سکوت کرده به سقف خیره شده بودیم.یاد گوشیم افتادم و اینکه فردا باربد حتما زنگ می زنه، نیم خیز شدم و از کیفم که کنار پایه تخت بود درش آوردم و خاموشش کردم … بیتا نگام کرد اما بازم چیزی نگفت … چقدر مدیونش بودم که سکوت کرده … به این آرامش نیاز داشتم … نیم ساعتی سر جام غلت زدم تا اینکه داروی بیتا اثر کرد خواب مهمون چشمام شد …
* * * * * *
صبح با نوازش دستای شخصی چشم باز کردم. آفتاب تو اتاق پهن شده بود و چشمم رو می زد. با کنجکاوی به سمت شخصی که با مهربونی موهامو لمس می کرد نگاه کردم و با دیدن سپیده یهو خواب از سرم پرید و سیخ نشستم. با فریاد کشیدمش توی بغلم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. سپیده با خنده ای زورکی گفت:
– هوی دختر پر تفم کردی. ولم کن حالا کبود می شم.
با خنده ولش کردم و گفتم:
– تو اینجا چی کار می کنی؟
– اومدم که تو رو از خواب خرسیت بیدار کنم.
– دست شما درد نکنه! آرمین رو چی کار کردی؟
– گذاشتمش رو گاز که بپزه تا من برگردم.
از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در اتاق و گفتم:
– مثل آدم که بلد نیستی جواب بدی! اما بیشعور من خیلی دلم برات تنگ شده بود.
داد کشید:
– کجا حالا؟
– دستشویی! آدم از خواب که بیدار می شه قضای حاجت داره … توام بیا بیرون.
هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. بیتا مشغول درس خوندن بود. با دیدن ما سرش رو از روی کتاب بلند کرد و گفت:
– سلام خانوم خوابالو! می دونی ساعت چنده؟
بی اراده نگاهی به ساعت مچی نقره ای و ظریفم انداختم. ساعت یازده و نیم بود. با حیرت گفتم:
– وای من چقدر خوابیدم!
– با اون معجونی که من دیشب دادم تو خوردی، نباید بیشتر از این ازت انتظار داشت. حالا برو دست و صورتت رو بشور و بعد بیا صبحونه ات رو بخور.
وارد دستشویی شدم و دست و صورتم رو شستم. وقتی خودمو تو آینه دیدم، وحشت کردم. طرف راست صورتم کامل کبود شده بود و سبز رنگ می زد. نیمی از لبم هم متورم و خون مرده شده بود. شقیقه ام هم ورم کرده و سیاه شده بود. باورم نمی شد که به این روز افتاده باشم. فکر می کردم جاش مثل همون سیلی که از داریوش خوردم خیلی زود برطرف می شه، ولی اون سیلی کجا و این کجا؟! که کم از مشتم نبود. نگاه از خودم توی آینه گرفتم و از دستشویی خارج شدم. سپیده با سینی صبحونه از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
– بیا بشین دختر گلم که می خوام صبحانه توی اون حلقت بکنم.
– وای نه سپیده باور کن اشتها ندارم.
سینی رو گذاشت روی زمین، دستمو کشید و گفت:
– بیخود! بیا بشین ببینم. تو زندگیت فقط ناز کردنو یاد گرفتی. اگه کشتن گربه دم حجله رو از من یاد گرفته بودی وضع و روزت حالا این نبود.
به زور منو کنار خودش نشوند و لقمه لقمه صبحانه رو تو دهنم گذاشت. یادم به باربد افتاد، اونم خیلی وقتا خودش لقمه توی دهنم می ذاشت. دلم براش تنگ شده بود، دلخور بودم اما نه اونقدری که یادم بره چقدر دوسش دارم! میل به صبحونه نداشتم اما به زور سپیده داشتم میخوردم، وقتی همه اش رو با زور خوردم یهو سپیده زیر گریه زد و منو کشید تو بغلش. اینقدر حرکتش ناگهانی بود که هم من گریه ام گرفت و هم بیتا کتابشو به طرفی پرت کرد و بغضش ترکید. سپیده همونطور با گریه گفت:
– عوضی آشغال! رزا … رزا جونم ازش طلاق بگیر. به خدا این باربد آدم نیست. ازش جدا شو بیا پیش خودم، اصفهان. ببین نامرد چیکارت کرده! عوضی می ره حالشو می کنه و مستیشو سر تو خالی می کنه؟
وسط گریه یهو خنده ام گرفت و گفتم:
– خوبی سپیده؟ به خاطر یه سیلی ازش جدا شم؟! اولا که باربد مرد زندگی منهف منم خیلی دوسش دارم اینو دیگه باید تا الان فهمیده باشی، دوما حالا که من دیگه تنها نیستم. این بچه رو چی کار کنم؟ من که نمی تونم اونو از خودم جدا کنم.
داد سپیده بلند شد:
– بچه چیه دیوونه؟ این یه جنین چهار ماهه اس! خب سقطش می کنی و بعد هم خلاص می شی.