رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۷

4.2
(5)

ترس هم داشت انصافا… می خواستم بپرسم بالاخره که چی؟

تا کی می خوای من رو پیش خودت و صیغه خودت نگه داری؟

وقتی رسیدم به اون چیز هایی که باید برسم، وقتی جایگاهم تثبیت شد

آرزو هام دونه دونه انجام شد؛ اونوقت تو کجای ماجرا هستی ؟

می خواستم بپرسم ولی زبون به کام گرفتم و جز هوووم آروم و کشیده ای که از دهنم خارج شد هیچی نگفتم…

اصلا مگه می تونستم بگم بعد همه این ماجرا ها؛

بعد همه این سختی ها و رسیدن به هدفام؛ تو دیگه جایگاهی نداری توی زندگیم؟

نه … به ولله که نمی شد این حرف ها رو به این مرد گفت.

باید فعلا توی آرامش حضورش غرق می کردم خودم رو،

توی آرامش نگاهش و صبر و حوصله ای که برای درس و کارم خرج می کرد

غرق می کردم و به آینده فکر می کردم.

آینده ای که روی پاهای خودم ایستاده باشم و مثل بهزاد؛ توی جامعه آدم موفق باشم.

الان برای من همه چیز شده بود آینده و کار هام…

_ امروز بعد از دفتر میای خونه؟

صداش من رو از افکارم بیرون کشید و آروم به طرفش چرخیدم.

_ دوروز پیش اومدم که…

دوست نداشتم برم؛ نمی خواستم تایم این رفتن ها بیشتر از یه حدی

بشه و اون توقع کنه مدام و هر لحظه که مردونه اش بلند شد؛ می تونه من رو داشته باشه…

نمی خواستم این طور فکر کنه.

_ امروز رو بیا؛ نیاز دارم به حس بودنت…

تیله های سیاهش توی خواهش غرق بود ولی برای من اهمیتی نداشت.

آروم توی بغلش چرخیدم و سعی کردم با بهانه ای منطقی منصرفش کنم.

از تنش بیزار بودم، نمی خواستم صرفا مخالفت کنم و اون بذاره به پای لجبازی هام…

_ اخه امروز قرار بود روی اون پرنده صادقی کار کنیم، خودت بهم قول دادی…

من هم کلی ذوق داشتم واسش؛ دیگه بعد از اون هم دیر وقت می شه و خانواده ام نگران می شن، تو که خبر داری از حساسیت هاشون…

بی قرار تر شده بود تیله هاش و لرزشش نشون می داد حرف های من داره عذابش می ده‌.

_ بعدا هم می تونیم رو اون پرونده کار کنیم بهار

لبخندی بهش زدم و از جمله اش به نفع خودم استفاده کردم.

_ خب بعدا هم می تونیم بریم خونه و کنارت باشم بهزاد !

کلافه اش کرده بودم و این از اخم های صورتش مشخص بود…

کلافه اش کرده بودم؛ اما…. لازم بود!

بی حوصله دستش به صورتش کشید و گفت:

_ کلاسات تموم شد صبر کن،  بمون دانشکده خودم می رسونمت دفتر

خوشحال از حرفش بهش لبخند زدم و آروم پایین اومدم از روی پاهاش…‌

خودش هم دیگه تمایلی نداشت و مثلا می خواست ناراحت جلوه بده خودشو

ولی من نه حوصله و نه اعصاب نازکشی این مرد رو نداشتم.

باید براش جا میافتاد که رابطه ما فقط یه بده و بستون ساده است؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا