رمان بهار پارت ۸۷
ترس هم داشت انصافا… می خواستم بپرسم بالاخره که چی؟
تا کی می خوای من رو پیش خودت و صیغه خودت نگه داری؟
وقتی رسیدم به اون چیز هایی که باید برسم، وقتی جایگاهم تثبیت شد
آرزو هام دونه دونه انجام شد؛ اونوقت تو کجای ماجرا هستی ؟
می خواستم بپرسم ولی زبون به کام گرفتم و جز هوووم آروم و کشیده ای که از دهنم خارج شد هیچی نگفتم…
اصلا مگه می تونستم بگم بعد همه این ماجرا ها؛
بعد همه این سختی ها و رسیدن به هدفام؛ تو دیگه جایگاهی نداری توی زندگیم؟
نه … به ولله که نمی شد این حرف ها رو به این مرد گفت.
باید فعلا توی آرامش حضورش غرق می کردم خودم رو،
توی آرامش نگاهش و صبر و حوصله ای که برای درس و کارم خرج می کرد
غرق می کردم و به آینده فکر می کردم.
آینده ای که روی پاهای خودم ایستاده باشم و مثل بهزاد؛ توی جامعه آدم موفق باشم.
الان برای من همه چیز شده بود آینده و کار هام…
_ امروز بعد از دفتر میای خونه؟
صداش من رو از افکارم بیرون کشید و آروم به طرفش چرخیدم.
_ دوروز پیش اومدم که…
دوست نداشتم برم؛ نمی خواستم تایم این رفتن ها بیشتر از یه حدی
بشه و اون توقع کنه مدام و هر لحظه که مردونه اش بلند شد؛ می تونه من رو داشته باشه…
نمی خواستم این طور فکر کنه.
_ امروز رو بیا؛ نیاز دارم به حس بودنت…
تیله های سیاهش توی خواهش غرق بود ولی برای من اهمیتی نداشت.
آروم توی بغلش چرخیدم و سعی کردم با بهانه ای منطقی منصرفش کنم.
از تنش بیزار بودم، نمی خواستم صرفا مخالفت کنم و اون بذاره به پای لجبازی هام…
_ اخه امروز قرار بود روی اون پرنده صادقی کار کنیم، خودت بهم قول دادی…
من هم کلی ذوق داشتم واسش؛ دیگه بعد از اون هم دیر وقت می شه و خانواده ام نگران می شن، تو که خبر داری از حساسیت هاشون…
بی قرار تر شده بود تیله هاش و لرزشش نشون می داد حرف های من داره عذابش می ده.
_ بعدا هم می تونیم رو اون پرونده کار کنیم بهار
لبخندی بهش زدم و از جمله اش به نفع خودم استفاده کردم.
_ خب بعدا هم می تونیم بریم خونه و کنارت باشم بهزاد !
کلافه اش کرده بودم و این از اخم های صورتش مشخص بود…
کلافه اش کرده بودم؛ اما…. لازم بود!
بی حوصله دستش به صورتش کشید و گفت:
_ کلاسات تموم شد صبر کن، بمون دانشکده خودم می رسونمت دفتر
خوشحال از حرفش بهش لبخند زدم و آروم پایین اومدم از روی پاهاش…
خودش هم دیگه تمایلی نداشت و مثلا می خواست ناراحت جلوه بده خودشو
ولی من نه حوصله و نه اعصاب نازکشی این مرد رو نداشتم.
باید براش جا میافتاد که رابطه ما فقط یه بده و بستون ساده است؛