رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۵

4
(7)

_ تا درست تموم بشه؛ تا وقتی که بزرگ تر بشی و بتونی مثل یه ماده شیر از خودت و حقوقت دفاع کنی؛ کنارت می مونم…

با همدیگه؛ همه رو پشت سر می ذاریم بهار قشنگم…

جمله اش رو با آرامشی زمزمه کرد که همه وجودم غرق شد توی آبی های نت بم و مردونه اش…

پیشونیم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم بالا…

خطبه عقد موقت رو برای یک سال خوند…

البته به اصرار من؛ خودش که می خواست خیلی بیشتر از این ها بخونه…

تا ظهر پیشش موندم و بعد از ناهار، خودش من رو رساند خونه.

وقتی وارد شدم، پدر و  مادرم دور میز بودند و داشتند ناهار می

خوردند.

با صدای آرومی صدام دادم و نگاه هر دو به طرفم برگشت؛

آب دهنم رو قورت دادم و معذب نگاهشون کردم…

می دونستم احمقانه است ولی احساس می کردم اون ها فهمیدند که من دیگه دختر نیستم!

در احمقانه ترین حالت ممکن معذب بودم و نمی تونستم مستقیم به چشم هاشون نگاه کنم.

_ بیا ناهار بخور بهار، چرا خشکت زده؟

با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم و نگاه خیره بابا بهم حالی کرد که بدجور دارم گند می زنم.

لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

_ من سیرم… با بچه ها توی خوابگاه…

.
آب توی دهنم خشک شده  بود و نتونستم ادامه بدم و البته همون هم کافی بود.

هر دو سری تکون دادند و من خودم رو سریع توی اتاق حبس کردم و به در تکیه دادم…

هووووف! داشتم گند می زدم.

لباس هام رو عوض کردم و بعد از یه دوش دراز کشیدم تا آروم بخوابم….

_ رفرنس های امتحان رو توی سامانه واستون ارسال کردم؛

همونطور که اول ترم گفته بودم سه نمره مربوط می شده

به حضور سرکلاس و ۵ نمره هم میان ترم و امتحان شما از ۱۲ نمره است.

نگاهم خیره به جذبه صداش بود و اون بی توجه به اعتراض بچه ها، عینکش رو جا به جا کرد و سرد تر و خشک تر گفت:

_ مگه چیز غیر از قرارمون دارم می‌گم که اعتراض دارید؟

رفرنس ها همون هایی بود که اول ترم گفتم! بقیه موارد هم همینطور…

حالا اگر کسی بازیگوشی کرده و داره خودش رو در خطر می بینه؛ 

باید این مشکل رو توی خودش جست و جو کنه نه توی کلاس من و بین حرف های من!

لحن کوبنده اش برای خفه کردن هر کسی کامل و کافی بود و دیگه هیچ کس هیچ چیزی  نگفت.

امروز آخرین کلاس ترم بود و داشت آخرین حرف هاش رو می زد و آب  پاکی رو می ریخت رو دستمون!

من همین الان هم خیالم از بابت اون ۸ نمره راحت بود

یه جورایی حرص خوردن بقیه واسه من خنده دار به  نظر می رسید.

کیف و لپ تاپ رو برداشت و با همون لحن خشک آخرین تیر رو پرتاپ کرد:

_ توقع نمره کیلویی نداشته باشید؛ هر کس بیفته دیگه افتاده!

نبینم در اتاق تجمع کنید و یا اعتراض بذارید…

از همین الان بهتون هشدار می دم که بی فایده است و نه من و نه خودتون رو خسته نکنید.

این بار دیگه صدای پچ پچ بچه ها اوج گرفت و بهزاد بی توجه به همه بیرون زد…

هنوز ۵ مین از رفتنش نگذشته بود که پیامش روی گوشیم نشست:

_ “میای اتاقم ولوله”؟

با دیدن پیامش لبخندی روی لبم نشست… جدیدا من رو این طور صدا می کرد!

بدون اینکه به پیامش جواب بدم؛ به سمت اتاقش رفتم…

بهزاد با یکی دوبار دیدنش بهم ثابت کرده بود دیگه خبری از تجاوز و تحقیر شدن نیست و تا حدود زیادی ترسم ازش ریخته بود.

چند تقه به در زدم و وقتی صداش رو شنیدم آروم وارد شدم.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:

_ بیا جلو!

به حرفش گوش کردم و وقتی کنارش ایستادم به روی پاش ضربه زد و زود اشاره اش رو فهمیدم.

کوله ام رو روی زمین گذاشتم و نشستم روی پاهاش…

مقنعه ام رو برداشت و سرش رو فرو کرد توی گردنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا