رمان بهار پارت ۵۱
ولی این بار بالا فرق میکرد، فرق میکرد و حرف هاش بدجوری داشت آتیشم می زد…
منی که پر از بغض بودم رو هر لحظه پر تر میکرد و اشکم با سرعت بیشتری پشت پلک هام میومد.
_ اگه تا امروز مخالف طلاقتون بودم بهار، امروز من هم پشتت هستم!
مردی که به راحتی به زنش تهمت می زنه، مرد خوبی نیست واسه زندگی.
نمی تونه هیچ وقت ازت حمایت کنه!
درسته که نباید اینها را از زبون من بشنوی و شاید پررو بشی،
ولی می خوام اینو بدونی که اگر کسی پشت سرت حرف بزنه، من ساکت نمی شینم.
به چشمام نگاه کرد و وقتی مطمئن شد همه حرفاشو ادا کرده، بدون هیچ واکنشی از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.
در رو محکم بست و صدای توبیخ کردنش میاومد که به مامانم می گفت:
_بار آخرت باشه بدون اجازه من چیزی رو که بهت گفتم به بهار میگی! وگرنه بار دیگه هیچی رو بهت نمی گم.
این روی بابا خیلی جدید بود ….
خیلی خیلی جدید!
یا شاید قدیمی بود و به روی خودش نیاورد و تا من هم این رو رو ببینم…
این رو رو ببینم و اینطور حراج نزنم به زندگی و عفت و آینده ام…
چوب حراجی که تا قیام قیامت به همه وجودم ضربه می زد و منو ارزون می فروخت و نمی تونستم در برابرش کاری کنم…
بغضم با چنان شدتی شکست که صدای شکسته شدن قلبم هم شنیدم…
حالم واقعاً بد بود…
به قول بابا افسرده شده بودم…
افسرده شده بودم و این افسردگی تقصیر هیچکس به اندازه خودم نبود…
هیچ کس به اندازه من مقصر نبود!
اگه یکم قوی تر بودم یا بهتر فکر کرده بودم، الان می تونستم با آرامش بیشتری پیش برم…
فرزاد تاکی می تونست طاقت بیاره؟
اگه خونه بابام نشسته بودم و پام رو توی یک کفش میکردم که نمی خوام باهات عروسی کنم، هیچ کس هم نمی تونست منو مجبور کنه!
بیخود افتادم دنبال وکیل و این کوفت زهر مارا…
فقط خودم رو هر لحظه غرق تر کردم توی این مرداب…!
گذشته رو نمی تونستم جبران کنم ولی آینده رو می تونستم…
از شدت گریه حالم بد شده بود!
امروز رو فقط اشک ریخته بودم…
صورتم رو پارک کردم، حوله ام رو چنگ زدم خودمو توی حمام انداختم.
یه دوش می تونست که من رو سر حال کنه. وقتی بیرون اومدم، حالم کمی بهتر شده بود.
لیوانی آب خوردم و دوباره سر درسم برگشتم.
همون لحظه بهزاد زنگ زد!
انگار قرار نبود این روز لعنتی با آرامش تموم بشه.
روزی که با سرو صدای مامان شروع شد، با حرف های عجیب غریب بابا ادامه پیدا کرد و الان قطعاً بهزاد می خواست تلافی همه اینها را یکجا سرم دربیاره.
بهزاد همیشه بدترین ها را انجام میداد.
بی میل تماس رو وصل کردن و روی گوشم گذاشتم:
_بله؟
_زنگ زدم بهت بگم دارم کارها را انجام میدم و فردا شکایت و تنظیم می کنم.
پیامت رو خوندم زیاد جدیش نگیر! کار فرزاد دیر یا زود تموم میشه و تو راحت میشی.
فقط شاید این شکایت های کمی سر و صدا کنه و خانواده ات خبردار بشن،
قبل از اینکه فرزاد واکنشی نشون بده، بهتره خودت یه جورایی سر بحث رو باز کنی به خانواده ات بگی.
با شنیدن این حرف اخم هام توی هم گره خورد.
دلم نمی خواست دوباره تنشی توی خانوادم درست بشه!
تازه بابا یکم روی خوش بهم نشون داده بود برای همین سریع گفتم:
_بهتر نیست تو بهشون بگی؟ هرچی باشه حرف تو فرق می کنه و من هم از این اتهام بیرون میام!
از پشت گوشی هم می تونستم چهره متعجب بهزاد رو ببینم….
ولی پام رو توی یه کفش کردم و گفتم:
_ دوست ندارم خانوادم در موردم فکری کنن،
تو خودتم همینو پیش بینی میکنی که داری این حرفو می زنی، مخصوصاً با این عکسا…
لطفاً این یک بارو به حرف من گوش کن.
کمی سکوت کرد، انگار تعلل داشت که حرفم رو گوش کنه یا اینکه مثل همیشه مخالفت کنه.