رمان بهار پارت ۵۰
درگیر یکیاز جمله های سخت بودم که در اتاق بدون در زدن باز شد و چهره همیشه جدی بابا رو دیدم.
عادت بابا بود که همیشه بدون در زدن می اومد سرش رو برام تکون داد و در رو بست…
به سمتم اومد و نیم نگاهی بهم کرد.
به احترام بابا کتاب رو بستم و من هم بهش نگاه کردم.
_ سلام بابا، جانم ؟
می دونستم که می خواد اون هم توبیخم کنه و بگه چرا با مادرت اینطوری حرف زدی؟
ولی من واقعاً پر بودم!
دوست نداشتم الان در مورد هیچ چیزی حرف بزنم…
در مورد هیچ چیز …
فقط می خواستم درس بخونم تا به واسطه این درس خوندن، یکم حال و هوام عوض بشه.
بابا دوباره نیم نگاهی بهم کرد و مثل همیشه خیلی سرد گفت:
_ مامانت چی میگه بهار؟
پوزخندی زدم و با تلخ ترین و غریب ترین لحن ممکن گفتم:
_ گفتنی ها رو که گفت، چیزی مونده که من بگم؟!
ابروهای بابا از شنیدن صدام بالا پرید و اون هم فهمید که چقدر حالم خرابه…
اینقدر خراب که حتی حاضر نبودم از خودم دفاع کنم و اتفاقا
برعکس…!
حاضر بودم صد تا بدتر هم فکر کنه و صد تا حرف بد هم بزنه ولی بره بیرون…
بره بیرون تو من تنها باشم!
_تو چت شده دختر؟ نه معلومه چی کار می کنی نه معلومه کی میایی!
دائم رفتی داخل این اتاق افسرده شدی!؟
حتی دلسوزی های بابا هم عادی نبود..
دلسوزی هاشم با توبیخ بود…
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_ نه بابا حالم خوبه فقط درس دارم، اگه می خوای تنبیهم کنی، تحقیر کنی یا حرف بزنی، بزن! اشکالی نداره من می شنوم.
با این حرفم ابروهای گره خورده اش بیشتر توی هم رفته و رنگ نگاهش عوض شد.
دلم نمی خواست چشم هاش اینطوری باشه…
من این دلسوزی رو نمی خواستم!
حداقل امروز و الان به دردم نمی خورد…
اگه این دلسوزی رو روز بله گفتنم به فرزاد، بهم نشون داده بود، قطعاً این همه بدبختی گرفتارم نشده بود.
یا اگه یه بار نشسته بود و بهم می گفت:
بابا تو دلت چی می خواد؟
این دل لامصب من هوس فرار کردن از خونه نمی کرد…
هوس بله دادن به مردی که هیچ احساسی بهش نداشتم نمی کرد…
هوس تن دادن به ذلت خواسته های بهزاد نمیکرد ..
الان دیگه این دلسوزی به دردم نمی خورد…
به دردم نمی خورد!
برای اینکه نشون بدم میلی به حرف زدن ندارم، کتاب رو باز کردم و
گفتم:
_ حالم خوبه بابا، حالم خوبه!
قانع نشده بود…
برای همین کتاب را با ضربه از دستم کشید و عصبی گفت:
_ اگه می خواستم بهت بگم، خودم می گفتم فکر نکن ازت حمایت
نکردم!
نگاهش ازم دزدید و ادامه داد:
_تو سینش وایسادم و زدم تو تخت سینه اش و بهش توپیدم!
گفتم به چه حقی پشت سر دختر من همچین حرفی می زنی؟؟
دختر من داره کار می کنه تا با پول کار کردنش ازت جدا بشه!
اون بچه از برگ گل پاک تره اون وقت همچین حرفهای می زنی!؟؟
با تعجب به حرفهای با گوش می کردم…
باورم نمی شد این ها رو از این مرد میشنوم!
مردی که توی این بیست و چند سال از زندگیم حتی یک بار هم از من حمایت نکرده بود!
حتی یک بار هم صداش به خاطر من کلفت نشده بود.
هیچ توجهی به من نمی کرد
و اصلا گاهی یادم می رفت که او بابائه و من دخترش…!
رابطه ای که بین ما بود، از صد تا غریبه هم غریبه تر بود.
تنها چیزی که این رابطه رو حفظ میکرد، همون پیوند خونی بود!