رمان بهار پارت ۴۸
خونه بابام با همه سردی ها، با همه سختگیریهاش، سگش به وجود بهزاد شرف داشت.
یکم برای زدن این حرفها دیر شده بود…
نه بهزاد از سرم نمی گذشت و من هم نمی تونستم کار دیگه ای بکنم…
مخصوصاً حالا که فرزاد عکسها را برای بهزاد فرستاده بود، حتی اگه می خواستم وکیلم رو عوض کنم، از کجا معلوم بهزاد می اومد و این عکسها رو، رو می کرد؟
مطمئن بودم بهزاد هیچ وقت این کار رو برای من نمی کرد هیچ وقت…!
قید کلاس آخرم رو زدم و راهی خونه شدم…
نیاز داشتم به آرامش، آرامشی که محال بود با وجود بهزاد بدست بیارم.
دیگه این راه راهی بود که رفته بودم به قول بهزاد حریمی بینمون نبود…
بکارت تنها حریمی بود که می تونستم برای خودم نگه دارم!
حالا به جهنم، همین هم می رفت پی کارش اونوقت من موندم و یک عالمه روسیاهی و بی عفتی…
اینکه چطور باید این خلأ رو در خودم پر میکردم و حالم رو رو به راه می کردم رو هنوز نمی دونستم ولی قطعاً بعد از طلاقم و راحت شدن از دست بهزاد، اولین کاری که می کردم درست کردن این من جلالی بود که روحم رو کثیف کرده بود…
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه به کسی سلام کنم خودم رو توی اتاق حبس کردم.
دوست نداشتم مامان یا بابا رو ببینم…
هرچی نباشه من به خاطر سخت گیری ها و سردی ها و بی مهری های آنها هم چنین بلایی سر خودم آورده بودم.
بابام حتی براش مهم نبود این وکیلی که گرفتم، واقعاً با همین پول کمِ کار کردن من راضی شده؟!
تنها چیزی که براش مهم بود کافه رفتن من با بهزاد بود!
که آیا فرزاد ببینه یا نه و بیاد آبروریزی کنه…. چقدر من بدبخت بودم.
سرم رو توی بالش فرو کردم و همون لحظه صدای مامانم بلند شد:
_بهار؟؟ مگه تا ظهر کلاس نداشتی؟؟
دوست نداشتم جواب بدم ولی اگه جواب نمی دادم تا مدت ها همون جا می موند و مدام اسم منو صدا می زد!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:
_ چرا داشتم ولی یکم عصبی بودم حالم خوب نیست اومدم خونه.
_ چرا عصبی بودی مگه چی شده؟
اون لحظه به خودم می گفتم کاش لال شده بودی و این حرف نمی زدی…
حالا چطوری می خوای جمعش کنی
چشمم رو توی کاسه چرخوندم و با صدای بلندی گفتم:
_هیچی مامان بابت همین کارهای طلاق و جور نشدن و این چیزها عصبی هرکاری می کنم نمیشه و هر دری میزنم اون در بسته است.
_خب من و بابات که همون اول بهت گفتم این کارو نکن مگه این بچه چش بود که حاضر شدی این همه خودتو و ما رو توی دردسر بندازی؟
اصلا می دونی توی در و همسایه در موردت چیا میگن؟
یا خونواده فرزاد چه حرف هایی پشت سرت می زنن؟؟
کار خوبی نکردی بهار دیر یا زود هم خودت می فهمی که نباید این کارو می کردی!
فکر آبروی بابات نیستی فکر آبروی خودت باش فردا کی میاد در این خونه رو بزنه دیگه؟
به اندازه کافی پر شده بودم…
از دست بهزاد از دست فرزاد…
این یکی رو دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
با عصبانیت از جا بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و مقابل چشم های عصبی مامان غریدم:
_ میشه یه بار فقط یه بار به جای آبرو و این کوفت و زهر مارا به فکر دخترتون باشین؟؟
من با فرزاد خوشبخت نبودم، من با فرزاد بدبخت می شدم، حاضر بودی من که تنها بچه ات هستم برم و با فرزاد زندگی کنم و یک عمر بدبختی بکشم که در و همسایه و خویش و قم پشت سر بابا حرف نزنن؟؟
تو اینو می خوای مامان؟
با دیدن وضعیت من ابروهاش رو در هم پیچید و چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ خوبه دیگه چشمم روشن تا دو روز دیگه بیا ما رو بزن! صداتو برای چی می ندازی رو سرت؟ فرزاد مگه چشه است که تو باش خوشبخت نشی؟؟
بچه مردم با این همه بدبختی و دادگاه رفتن و دادگاه اومدن، هنوز میاد پیش آقات خواهش و تمنا که تورو به خدا بذار من با بهار صحبت کنم و راضیش کنم ولی تو نامسلمون شدی و هیچ توی گوشت نمیره!
حتی در اومده به بابات گفته اگه کسی هم توی زندگیش بوده من می بخشم فقط بیاد و با من زندگی کنه!
چشمهام از تعجب گرد شده بود از این همه وقاحت فرزاد…
با چه اجازهای رفته بود و همچنین خزعبلاتی به بابا گفته بود؟؟
پس برای همین بود که بابا اینقدر روی کافه رفتن من حساسیت نشون داد…