رمان بهار پارت ۴۳
مامان مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
_ با استادت رفتی کافه؟
شونه ام رو بالا انداختم و ریلکس گفتم:
_ جای بابامه ها، وقتی خیلی ذهنش شلوغه نمی تونه بره دفترش، پیشنهاد کافه داد منم روم نشد بگم نه! آدم خوب و با اخلاقیه مامان.
قطعا اگر من پینوکیو بودم الان دماغم تا سر کرج رشد کرده بود از بس که خزعبلات می بافتم به هم.
_ دیگه خودت می دونی، حواستو جمع کن!
سیبی از تو یخچال برداشتم و گفتم:
_ تازه من رو رسوند، خواستم بهت زنگ بزنم بیای تعارف کنی، اجازه نداد گفت خسته است!
می خواستم این طوری بهش ثابت کنم که ترسی از فهمیدن شما ها ندارم.
می خواستم اون هم با بهزاد جدی و مغرور رو به رو بشه و ببینه که این آدم هیچ محلی به اطرافیانش نمی ده چه برسه به رابطه!
مامان شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا بهتر! بابات خوشش نمیاد.
خنده موذیانه ای کردم و گفتم:
_ اتفاقا چون فهمید بابا نیست گفت زنگ نزن، اگه بابا بود، میومد… آدم خیلی راحت و پرروییه….
مامان چیزی نگفت منم دیگه کشش ندادم.
تا همین جا می دونست کافی بود.
فقط خدا خدا میکردم فرزاد کار احمقانه ای نکنه و عکس هارو نبره سرکار بابام!
دور از جونش اگر سکته می کرد چی؟
این افکار مثل خوره به جونم افتاده بود و می ترسیدم از واکنش فرزاد.
تا بابا اومد، هزار بار مردم و هزار بار زنده شدم.
صدای مردونه اش که بلند شد، نفسم رو به شدت بیرون دادم و از توی اتاق گوش تیز کردم ببینم دارن چی میگن.
انگار همه چی آروم بود.
چون با آرامش داشت صحبت میکرد و البته مامان خیلی زود قضیه کافه رفتن من و
رسوندن استادم و همه چی رو که گفته بودم، برای بابا تعریف کرد….
برای اولین بار از خبر چینی مامان راضی بودم، اینطوری نقشه های بهزاد مو به مو انجام می شد و دیگه خطر آنچنانی تهدیدم نمی کرد.
البته اگه خطر اصلی که خودش بود رو فاکتور می گرفتم!
موقع شام، جلوی آیینه ایستاده بودم و حرف های صبح رو با خودم مرور می کردم.
مرور می کردم و مثل بچه های کوچیک با چشم بسته سعی در حفظ کردنش داشتم!
نمی خواستم سوتی بدم و چیزی بگم که خلاف حرف های قبلم
باشه و رسوایی بار بیاد.
من اسطوره سوتی دادن، اونم موقع های حساس بودم.
نمی خواستم تبحر همیشگی ام رو اینجا هم نشون بدم!
لباس هامو مرتب کردم و برای آخرین بار از توی آیینه به خودم نگاه کردم.
بابا و مامان هردو پشت میز بودند و با نگاه های پر از حرفشون خیره بودند بهم.
_ سلام بابا!
سرشو تکون داد و نگاه همیشه جدی اش موشکافانه براندازم کرد.
همیشه پیش خودم میگفتم چرا بابای من به جای کارمند ساده یه شرکت کوچیک، پلیس نشده؟
اون به راحتی می تونست مو رو از ماست بیرون بکشه، اگر میخواست…
سرشو برام تکون داد و آروم مشغول غذا خوردنش شد.
البته من منتظر بودم سوال هاش رو شروع کنه فقط می خواست شام تموم بشه…
عادت حرف زدن، اونم موقع غذا خوردن، نداشت.
این نگاه های عجیب و پر از حرف هم فقط به این دلیل بود که میخواست زود تر من رو محاکمه کنه…
با استرس غذام رو تموم کردم و به مامان کمک کردم ظرف هارو توی سینک بچینه.
دوست هرچی زود تر راهم رو بکشم و برم توی اتاقم، حسابی استرس داشتم و این استرس کوفتی، امشب کار دستم می داد.
خیلی زود و هول هولکی سفره روی میز رو جمع کردم و به سمت اتاقم رفتم.
هنوز سه قدمم، چهار تا نشده بود که صدای بابا بادم رو خالی کرد:
_ کجا میری بهار؟
به طرفش برگشتم و سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
_ کجا دارم برم؟ می خوام برم درس بخونم.
دوباره سرشو تکون داد و همینطور که نگاهش به تلوزیون بود، گفت:
_ چند دقیقه ای بیا کارت دارم، بعد برو سر درست!
به سرم اومد هرچی که ازش می ترسیدم.
توی دلم به خدا گفتم: کلا تفریحت شده هرچی که من نخوام رو انجام بدی و بهم بخندی؟