رمان بهار پارت ۲۷
دستمو روی تیکه های عضلانی سینه اش گذاشتم و بعد یه مکث طولانی، کوتاه ترین و دم دستی ترین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم:
_ زندگی میکنم!
_ یعنی چی؟ دوباره ازدواج میکنی؟
با شنیدن سوالش چشم هام رو گرد کردم و سریع گفتم:
_ وای نه! بلا به دور… من بعد از طلاقم با هر مردی که میشناسم هزار کیلومتر فاصله می گیرم. مگه اسکلم باز خودمو بندازم تو بدبختی و مکافات؟
دوباره تیله های سیاهش خیره و مرموز شدند.
موهای سرمو کنار زد و با نفس های داغش توی صورتم پچ زد:
_ حتی از من؟ از منم فاصله میگیری؟
دوست داشتم با همه وجودم داد بزنم و بگم آره!
از تو بیشتر از همه مرد های دنیا فاصله می گیرم.
ولی میترسیدم….
از اون نگاه عجیب و غریب و نفس های خش دار و کشیده اش میترسیدم.
برای همین مراعات کردم و گفتم:
_ نمیدونم. هیچ کس از فردای خودشم خبر نداره بهزاد.
جوابم رو دوست نداشت…
از اخم های درهم و کدریِ سیاهیِ چشم هاش میتونستم متوجه بشم ولی دیگه بحث رو کش ندادم و خودش کمکم کرد تا دوش بگیرم.
کارمون که تموم شد؛ از توی کمد مانتو شلواری به سمتم گرفت و گفت:
_ بپوش داره دیر میشه.
می دونستم مرد منظمیه برای همین خیلی سریع لباس نداشته ام رو و با لباس هایی که خدا می دونست، کی رفته و برام خریده عوض کردم و پوشیدم.
جلو در ایستاده بود و با سوییچش بازی میکرد.
با شنیدن صدای پاهام، بهم نگاه کرد
برق تحسین توی چشم هاش دوید و گفت:
_ عروسک شدی توله ! بجنبکه دیر شد.
تعریفش هیچ حسی رو توی من اینجام نکرد جز ترس!
ترس از اینکه اگر بهم حسی پیدا کنه؛ چطور می تونم از دستش قرار کنم؟
بهزاد خیلی عجیب شده بود.
خیلی….!
با هم سوار شدیم و در طول مسیر من یه کلمه هم حرف نزدم .
بهزاد گاهی یه چیز هایی میگفت ولی من فقط در سکوت گوش می کردم.
همه فکرم این بود که بعد از طلاق، چطور بهزاد رو دست به سر کنم؟
میترسیدم قراری که بینمون بوده رو یادش بره…
اگر یادش نرفته بود، اون سوال احمقانه چی بود که توی حمام از من پرسید؟
ترس داشتم ازش.. خیلی ازش میترسیدم.
وقتی رسیدیم، کنارم ایستاد و با لحن جدی ای گفت:
_ اینجا آخرین شانش ماست برای طلاقت، باید خوب حواستو جمع کنی بهار، بی دست و پایی رو بذار برای وقت هایی که توی تخت من لش کردی، بقیه جا ها باید مثل گرگ باشی فهمیدی؟
اشاره اش رو به همخوابیمون رو دوست نداشتم و می دونستم فقط از قصد داره اینجوری می گه تا اذیتم کنه.
نگاهم رو ازش دزدیدم و با یه باشه کوتاه سر و ته همه چی به هم آوردم.
اون هم دیگه گیر نداد و با هم وارد بیمارستان شدیم.
از قبل همه چی رو رو به راه کرده بود و من برای عمل سرپایی وارد اتاق شدم.
بهزاد همه مسیر دستم رو محکم گرفته بود و به خیال خودش، بهم قوت قلب می داد ولی من هیچ قوت قلبی ازش دریافت نمی کردم.
بودن کنار این مرد، سراسر عذاب بود برای من… عذابی ابدی و تموم نشدنی.
دوستش وقتی دست های گره کرده ما رو دید؛ یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لودگی گفت:
_ قرار نیست که کلیشو در بیارم و پیوند بزنم مرد؛ ولش کن بذار بیاد رو تخت؛ این بچه بازیا چیه پیرمرد؟
بهزاد از چیزی که خطابش کرده بود؛ حسابی شاکی شد و دست منو ول کرد.
عصبی، با یه قدم بلند جلوی دوستش ایستاد و با لحن بدی گفت:
_ مگه بهت نمیگم به من نگو پیرمرد؟ ها؟