رمان بهار پارت ۱۰۹
_ چی بگم والا! می گه من یاد ندارم این چیزارو …
بابا بود دیگه؛ بابای اسطوره لج بازی و قانع نشدن بود، طوری که اگر هزاری تبصره کنار هم می چیدی باز هم کاری که خودش فکر می کرد درست تره و باید انجام بده رو انجام می داد.
دست و صورتم رو شستم و بعد از اومدن بابا شام خوردیم.
دل توی دلم نبود که قضیه بهزاد رو بگم یا نه؟
صبر کنم خودم فکر کنم با اول به خانواده ام بگم تا در جریان باشن…؟!
این قدر از دوراهی متنفر بودم که اصلا نفهمیدم شام چی خوردم!
باید می گفتم یا نباید می گفتم؟! این سوال رو هزار باز از خودم پرسیدم تا در نهایت رای به این شد که دل به دریا بزنم و بگم…
بابا مشغول خوردن چای بود و مادرم با دقت به سریال محبوبش نگاه می کرد
سرفه مصلحتی کردم تا حواسشون بهم جمع بشه ولی جز نیم نگاه بابا چیزی نصیبم نشد.
دوباره صدا صاف کردم و این بار بلند تر…
هر دو به طرفم برگشتن و بی مقدمه گفتم:
_ باید صحبت کنیم!
بابا صدای تلوزیون رو کم کرد و هر دو منتظر و کنجکاو و کمی نگران بهم خیره شدند…
به پدرم نگاهی کردم و گفتم:
_ من…! چجور بگم!؟
بابام دوباره از چاییش نوشید و گفت:
_ راحت بگو! چیزی شده؟
_ خب شده ولی چیز بدی نیست… البته من نمی دونم باید چیکار کنم و تصمیم گرفتم اول با شما مشورت کنم.
حوصله اشون داشت سر می رفت و مادرم با کلافگی گفت:
_ خب بگو دیگه جون به لبم کردی !
کمی به دست های عرق کرده ام نگاه کردم و بدون اینکه سر بلند کنم، آروم و شمرده شمرده گفتم:
_ دکتر بهراد، استادم رو می گم… ازم خواستگاری کرده!
سکوت سنگینی بعد از شنیدن جمله ام توی سالن پیچید و هیچ کس هیچی نمیگفت.
وقتی سکوت زیاد شد سر بلند کردم و نگاه هر دو نفر رو روی خودم زوم دیدم.
پدرم زود تر به خودش اومد و گفت:
_ تو چی گفتی؟
_ هیچی… گفتم باید فکر کنم.
بابام چایی رو کنار گذاشت و تیز و دقیق به چشم هام خیره شد و گفت:
_ خب… فکر هم کردی؟
زیر نگاهش دستم ذوب می شدم، همیشه مو رو از ماست بیرون می کشید.
_ بله ولی نتیجه ای نداشته….
دوباره به صندلی اش تیکه داد و این بار مادرم بود که به حرف اومد….
_ من قبلا هم بهت گفته بودم! این استادت خاطر خواه تو شده؛ صد بار هم به بابات گفتم… دیدین من اشتباه نمی کردم؟
اشتباه نمیکرد… معلوم بود که اون غریزه مادری اشتباه نمی کنه.
پدرم عمیق توی فکر رفته بود و من خدا خدا میکردم زود تر چیزی بگه تا کمی این تاریکی دورم کم بشه.
بعد از مدتی سر بلند کرد و دوباره عمیق خیره شد توی چشم هام…
_ تو یه شکست داشتی توی زندگیت که خب؛ استادت بهتر از هر کس از اون ماجرا خبر داره و با این دید هم اومده سمتت….
مدت هاست داری باهاش کار می کنی و باید خیلی خوب اخلاق و شخصیتش رو بشناسی!
به منظر من مرد معقولی هست و جایگاه اجتماعی که داره هم خیلی خوبه ولی این وسط تنها چیزی که برای من آزار دهنده است سنشه…
می دونی که اختلاف سنی خیلی زیاد، بعد ها دردسر میاره، بهار…
مثل همیشه منطقی صحبت می کرد و درست…
_ خودم هم به این موضوع فکر کردم و هم خیلی سر در گم هستم.
این مدت استاد خیلی به من کمک کرده؛ بهم وام داد،
واسم دفتر گرفت و پا به پام اومده و حالا با این خواستگاری من حسابی گیج شدم… نمی دونم باید چیکار کنم بابا!
نگاهی به مادرم انداخت و چند ثانیه ای توی فکر رفت…
سکوت سنگینی توی خونه حاکم شد و همه به نوعی داشتیم به این موضوع فکر می کردیم…