رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۴

3.9
(7)

_ حالا امشب ازت خواستم بیای اینجا تا مهمترین خواسته زندگیم رو بهت بگم!

کنجکاو بهش نگاه کردم و دل توی دلم نبود ببینم می خواد چی بگه…

_ می خوام این آرامشی که تو به زندگیم آوردی،

این حال خوبی که تو بهم دادی و یادم دادی می تونم منم صاحبت خانواده باشم!

منم می تونم بدون فکر کردن به این تمایل کثیف، به این افکار پلید خانواده خودم رو داشته باشم…

اینکه می تونم دست کسی رو بگیرم و بشم براش پناه؛

هم برای اون هم برای بچه هایی که از اون به وجود میان… من همه این هارو با تو به دست آوردم  و حالا…

هر جفت دست هامو توی دستش گرفت و فشار آرومی بهشون وارد کرد…

_ حالا می خوام ازت درخواست کنم تا این آرامش و این حال های خوب رو ابدی  کنیم،

تا ابد تو زن باشی و من مرد… تو ناز کنی و من نازت بدم…

کپ کرده نگاهش کردم  دهنم کمی نیمه باز موند! 

توقع هر چیزی رو داشتم به جز اینکه بهزاد ازم درخواست ازدواج کنه!

تعجبم رو که دید؛ دستم ر پو بالا آورد و وبسه آرومی پشت دستم کاشت!

_ اجازه نمی دم هیچ وقت گذشته شومی که باهات داشتم تکرار بشه، اجازه نمی دم هیچ کس از گل نازک تر بهت بگه…

هم من هم خانواده ام مطمئن باش هیچ کدوم هیچ آزاری به تو نمی رسونیم….

قسم می خورم بهار قشنگم! قسم می خورم نذارم آب توی دل مهربانت تکون بخوره… فقط تو خودتو به من بسپر؛ فقط همین !

حرف هاش دیگه شیرین نبود برام و ترسیده خودم رو کنار کشیدم و گفتم:

_ ولی قرار بود همه چی موقتی باشه..‌ قرار نبود…

بین حرفم پرید و تب دار گفت:

_ چه موقتی بهار؟ مگه من می تونم بدون تو ادامه بدم؟

مگه می شه تو سهم کسی جز من باشی…؟! تو خودت هیولا رو کشتی؛

این موجود  تازه متولد شده رو اسیر خودت کردی و حالا می خوای فقط موقتی باشه؟ اصلا ممکنه؟!

تند تند سرم رو تکون دادم و نمی دونم چه بغضی از کجا سر  درآورد و چسبید بیخ  گلوم و فشار داد راه نفسم رو!

نم اشک توی چشمم دوید و نالیدم:

_ من …من …

نمی تونستم حرف بزنم! اصلا نمی دونستم چی  باید بگم!

مسیری که از بهزاد فاصله گرفته بودم  رو با یه یه جست پر کرد و من رو توی آغوشش کشید و دستشو روی کمرم گذاشت…

توی گوشم پچ زد:

_ هیش! آروم دختر کوچولوی بهزاد… آروم قشنگ من… آروم!

می‌گفت و به عادت همیشه دستشو روی کمرم کشید تا آرومم کنه و همینطور کنار گوشم پچ زد:

_ نبینم بلرزی…نبینم بترسی! هیچ چیزی واسه ترسیدن وجود نداره!

قرار نیست اتفاق بدی بیفته…   ‌ قرار نیست آزاری ببینی؛ هیچ وقت قرار نیست آزار ببینی…

حداقل کنار من قرار نیست رنج بکشی!

روی سرم رو بوسید و منو از خودش جدا کرد.

با اخم به اشک های روی صورتم رو نگاه کرد و نرم گونه ام رو بوسید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا