رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۵

4
(4)

سرمو به سینه اش فشار داد و آروم به کمرم ضربه زد.

فهمیده بود که دوست دارم این کارشو!

خنده توی گلویی کرد و روی موهامو بوسید.

_ کجا بودی تا حالا؟ عروسک خوبی هستی بهار؛ کاش زود تر پیدات میکردم.

لبمو با زبونم خیس کردم و سرمو بالا آوردم .

چشم هاشو باریک کرد و سوالی نگاهم کرد .

این قدر دیوانه بود که شک داشتم میتونم حرف بزنم یا نه!

انگار خودش متوجه شد چون سرشو تکون داد و پرسید چیه؟!

_ اگه فرزاد راضی به طلاقم نشه چیکار کنم؟

از سوال نا به جام اونم توی این موقعیت تعجب کرد…

من فقط‌میخواستم خلاص شم از دستش؛ خلاصی منم به طلاق بستگی داشت…

_ میشه؛ چند بار از این پله ها بالا و پایین بره و احضاریه بره دم خونش میشه.

_ ندیدین به قاضی چی گفت؟

منو از خودش جدا کرد، سیگاری آتیش زدو
همینطور که به سمت آشپزخونه می رفت؛ گفت:

_ پرونده طلاق زیاد داشتم میدونم که میشه ولی زمان میبره؛ اون نمیخواد تورو طلاق بده.

چشمکی برام انداخت و موذیانه گفت:

_ منم جاش بودم طلاقت نمیدادم!

دو تا لیوان چایی ریخت و روی میز گذاشت و اشاره کرد برم توی آشپز خونه .

به سمتش که رفتم؛ ادامه داد:

_ مرد بدی نیست؛ دقیقا چرا میخوای ازش جدا بشی؟

دستم و دور چایی داغی که ریخته بود حلقه کزدم و آروم گفتم:

_ دوسش ندارم!

_ دوسش نداشتی چرا زنش شدی؟ اون حق داره عصبی باشه؛ تو زندگیشو به هم ریختی.

با یاد آوری فشار های خانواده و اتفاق هایی که افتاده بود

بغض کهنه ای راه گلوم رو بست و سخت گفتم:

_ فکر میکردم با شوهر کردنم همه چی درست میشه؛ من تک فرزندم؛ بقیه تک فرزندا لوس و ننر بار میان و هرچی بخوان آزادی دارن ولی من برعکس بودم…

چون تک بودم خیلی حساس عمل میکردند البته هنوزم میکنن! خسته شده بودم فکر کردم شوهر کنم راحت میشم؛ ولی بدتر شد.

استاد یکم از چایبشو مزه کرد و پک محکمی هم به سیگارش زد.

برام عجیب بود که سیگار‌میکشه!

فک ‌میکردم استاد های هیئت علمی‌پرستیژ خاصی دارن و اهل این چیزا نباشن!

توی افکار مسخره ام به خودم پوزخند زدم
کدوم پرستیژ ؟

اون داره تورو به بدترین شیوه های ممکن میکنه؛ اون وقت حرف از پرستیژ میزنی؟

با صدای استاد، بند افکارم پاره شد و به طرفش برگشتم.

_ بعد طلاقت میخوای چیکار کنی؟

_ میخوام درس بخونم، وکیل بشم، کار کنم روی پام خودم باشم!

به طرفم خم شد و با صدای آرومی پچ زد:

_ با یه شناسنامه سیاه شده ات همه چی درست شده الان؟

جمله اش رو مثل سیلی توی صورتم کوبوند و با‌ یه پوزخند ازم فاصله گرفت و به صندلی تیکه داد.

_ هر اشتباهی توان داره، منم دارم تاوان اشتباهمو میدم.

استاد لبخند پهنی زد و سرشو به افسوس تکون داد.

_ کله ات باد داره بچه؛ هنوز خیلی جوونی!

نگاهی به شقیقه های رنگ گرفته اش کردم و گفتم:

_ حتما باید مثل شما پیر بشم تا باد کله ام بخوابه؟

دلم میخواست حرصشو در بیارم؛ ولی بر خلاف میلم قهقه بلندی زد و گفت:

_ من همسن توهم که بودم خیلی عاقل تر رفتار میکردم کوچولو!

نمیدونستم بهراد چند سالشه ولی هرچی که بود بالای ۴۰ داشت!

_ میتونم یه چیزی بپرسم؟

سرشو به آرومی‌تکون داد و استکان های چایی رو توی سینگ گذاشت.

_ شما چند سالتونه؟

_ همین الان گفتی من پیرمردم که

_ بالاخره همه یه سنی دارن حتی‌پیرمردا

به تای ابروش رو بالا انداخت و سیاهی چشم هاش درخشید.

از او برق هایی که با دیدنشون کپ میکردم و وحشت داشتم.

_ خیلی وقت نیست ۳۷ سالگیم پر شده

از تعجب آبرو هام بالا پرید…!

صورت جا افتاده اش سن بیشتری نشون میدادن، تعجبم رو خیلی زود فهمید و با صدای آرومی‌گفت:

_ من تا اینجا رسیدیم شاخ غول شکستم بهار!

_ منم خیلی دوست دارم یه روز مثل شما بشم؛ استادبشم، وکیل موفقی باشم و همه برای اینکه موکل من بشن سر و دست بشکونن!

مغرور به صندلی تکیه داد و دستی به صورتش کشید.

_ تو که قاضی میبینی رم میکنی بچه؛ تو باید میرفتی شاعر میشدی! تورو چه به وکالت، به حقوق!

تو چهار تا پرونده قتل بیاد زیر دستت؛ چهار تا تهدید از رقبای موکلت بشنوی خودتو باختی! اصلا اینا هیچی! تو مسیر خونه ات یکی پِخِت کنه باید نعشتو ببرن برا مرده شور‌خونه!
اونوقت حرف از وکالت و استادی میزنی؟

ناباور بهش نگاه کردم…!

چقدر این مرد پررو و بی ادب بود؛ البته توقعی بیشتری هم ازش نمیرفت.

همیشه سر کلاساش در حال ضایع کردن بچه ها بود و سر‌کوفت میزد!

مثل خودش با اعتماد به نفس به صندلی تیکه دادم و گفتم:

_ خب اولین بارم بود؛ منم کم کم به این محیط عادت میکنم، اون قدر پیشرفت میکنم که با انگشت نشونم بدید و با افتخار بگید که این دختر یه روز شاگرد من بوده.

ابرو هاش بالا پرید و بعد از چند ثانیه نگاه خیره؛ پقی زد ریز خنده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا