رمان بالی برای سقوط پارت ۴۳
دلم میخواست از شدت فشار وارد شده به تن و بدنم، موهایم را از ریشه بکشم اما نشدنی بود.
– چی میگی فراز؟ من دارم اینجا جون میکنم بپرسم تو این چند ساعت کجا بودی بعد تو داری منو سؤال پیچ میکنی؟
بدون آنکه در صورتش تغییری ایجاد کند، سوی چشمانش را به کنار شانهی راستم داد.
قصد رفتن داشت؟ جدیداً کور شده بود؟
– فراز باتوام!
با تحکم و جدیت فریاد زدم.
این همه نگرانی مغزم را مختل کرده بود.
اینبار دیگر از حالت خونسرد و عادیاش بیرون آمد و اخمی کرد.
– داد نزن!
عصبی خودم را جلو کشیدم و سینه به سینهاش ایستادم.
– چطور تو حق داری داد بزنی، حرف بزنی اما به من که میرسه باید دهنمو ببندم و لام تا کام حرف نزنم؟ که مبادا به تریپ قبای آقا بر بخوره؟
دست به جیب برد و قدمی نزدیکتر آمد.
اینبار دیگه تن به تن ایستاده بودیم و هیچ فاصلهای مابین ما نبود.
احساس گر گرفتگی تنم و مغزی که این وسط ویراژ میداد، کمی گیجم کرده بود.
– میدونی رفتم کجا؟ رفتم گورمو گم کردم بلکه برات حلقه پیدا کنم!
کلمهی حلقه مانند پتکی بر سرم فرود آمد.
پوزخندی کنج لبم جا خوش کرد:
– حلقه؟
ناتوان اشک در چشمانم حلقه زد و لعنت بر این موقعگی…
– برای یه حلقه دوزاده ساعت خونه نیومدی؟
تو این شهر درندشت یه مغزه طلا فروشی پیدا نمیکردی؟
اگر بگویم قصد زدنش را داشتم شاید قابل باور نبود اما داشتم.
به قدری که دستهایم بیاجازه از مغز و قلبم مشت شدند و اولین ضربه را به سینهاش نواختند.
– خسته شدم…نمیکشم…نُه ماهه تو این زندگی من جون به لب شدم…هر روزم دعوا با تو…کل کل و بحث…از اون ور فریبا…آتنا…خالهت…مامانم…بابام…من جونی برام نمونده، بخدا که نمونده!
هق هقهایم، امان از نفسم گرفته بود و تنِ بیجانم رو به پایین آمدن بود که دستش کمرم را چنگ زد و مرا بالا کشید.
منی که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.
نمیدانم چه شد…
چطور شد…
چگونه بود…
اما کمی بعد خودم را روی تخت حس کردم و پتویی که روی تنم بالا کشیده شد.
این روزها دیگر من…آمین همیشگی نبودم!
من…منِ جدید بودم.
***
– آوینا مامان دست نزن به اون گلدون!
دستش را برای بار هزارم به گلدان نزدیک کرد که با پُفِ بلندی کتاب درون دستم را روی زمین انداختم.
– نکن بچه!
ترسیده دستش را عقب کشید. با دیدن ساکت بودنش کتاب را به دست گرفتم که باز متوجهی نزدیک شدن دستش به گلدان کاکتوس شدم.
– نکن بچه…نکن مامان خاراش میره تو دستت!
اخمی کرد که ناچار از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. دست به سینه و لب برچیده نگاهم میکرد.
این لوس بودنش دمار از روزگارم درآورده بود.
– جانِ مامان این خارا بره تو دستت، دستت اوف میشه، خونی میشه!
کنجکاو اخمهایش از هم جدا شدند و دستانش را باز کرد.
– مومونی!
اگر بگویم هر بار منِ بیلیاقت را مادر میخواند یک دور برایش جان میدادم دروغ نبود!
– جون دلم؟
– خال دَلد داره؟
لبخندی از این طرز بیانش روی لبم نشست.
– آره جونِ مامانی، خیلی هم درد داره!
متفکر نگاهش را به گلدان کاکتوس داد که در دل لعنتی به محدثه و کادوهایش فرستادم.
خبر نداشت از کاکتوس و یک بچهی فوضول چهار ساله در خانه؟
خوب میدانستم فعلاها قصد دست برداشتن از این کاکتوس بینوا را نداشت.