رمان بالی برای سقوط پارت ۳۳
– راستی فردا تولد درساست باید امروز برم براش کادو بخرم…وای یادم رفته بود!
در تلاش برای پنهان کردن آن خط لبخندی بود که رفته رفته در حال بزرگ شدن بود.
– وسط دعوا این چه حرفیه؟
و من اینبار بیتوجه به حرفش دستم را محکم به پیشانیام کوبیدم.
– وای لباس ندارم.
و مغموم و شل و وا رفته به سمت تخت رفتم و کنارش نشستم.
دستی دور دهانش کشید.
– خودم عصر میبرمت بازار هر چی میخوای بخر!
جیغی از خوشی کشیدم و بیحواس دست دور گردنش حلقه کردم.
– وای وای مرسی!
ثانیهای بعد بود که انگار مغزم با شنیدن صدای کوبش فراوان قلبم به خود آمده بود و آژیرکشان جنگ جهانی دوم را در تمام تنم به پا کرده بود.
به قدری که فقط میدانم خودم را عقب کشیدم و با تن و بدنی گر گرفته از خجالت و تپش بیمحابا، پا به فرار گذاشتم.
– چیشد عروس خوشگلم؟
شوهرت رو آروم کردی؟
نگاه گیج و دو دو زنم روی چشمان مهربانش نشست و در این پذیرایی هیچ اثری از آتنا و فریبا نبود.
زیر لب زمزمه کردم:
– نمیدونم.
***
– خانوم دکتر؟
سر از پروندهی رو به رویم کندم و نگاه به دختر دست و پاچهی مشکی پوش دادم.
– جانم.
– حال مامانم خوب میشه؟
لبخند مهربانی زدم و من عمق نگاه نگرانش را به راحتی میتوانستم بخوانم.
جلو رفتم و دست روی شانههایش گذاشتم و او چند سانتی از من کوتاهتر بود.
– عزیزدلم…مامانت هیچ مشکل خاصی نداره فقط یکم فشارش افتاده!
نامطمئن لب زد:
– واقعا؟!
سرم را تکان دادم و دستانم را عقب کشیدم.
– واقعا.
همچنان در نگاهش تردید موج میزد و من تمان تلاشم را برای تلقین آن حس خوب انجام داده بودم.
زنگ تلفنم به صدا درآمد.
با دیدن اسم هیوا با دلشوره سریع تماس را برقرار کردم:
– جانم هیوا چیزی شده؟
صدایش با آن ته لحجهی شیرین کردی به گوشم رسید.
– آمین جان کِی میرسی؟!
تا خواستم جوابی بدهم که صدای گریهای از پشت گوشی آمد و حس کردم با همان صدا تمام جانم از پاهایم بیرون زد که بیحس شده روی صندلیهای فلزی بیمارستان نشستم.
– هی…هیوا…
– چیزی نیست گیانم نترس…یکم بیقرارت شده واسه همین گریه میکنه!
قلبم میزد و نمیزد!
من همیشه با هر اشکش اشک میریختم و با هر خندهاش خنده میزدم.
جان من بود او…
– من الان میآم هیوا…هر جور شده خودم رو میرسونم.
– عجله نکن زنگ میزنم آدان بیاد دنبالت، هنوز تو شهره!
بغض گونه گوشی را قطع کرد. از استرس خون در رگهایم یخ کرده بود و الان مغزم توانایی هیچ کاری را نداشت.
– آمین! چرا اینجوری شدی؟! چرا اینجا نشستی دختر؟!
لبان لرزانم را از هم فاصله دادم:
– میتونی کمکم کنی؟
میتونم جام بمونی من باید برم!
و انگار با گفتن این کلمه به خودم آمدم که به سرعت بلند شده و دو دستش را به دست گرفتم.
– باید برم جایی آنا، میتونی جام بمونی؟
با دیدن حال زارم سری تکان داد.
– باشه عزیزم من هستم، نگران نباش برو!
لبان لرزانم ممنونمی زمزمه کردند و پاهایم به سرعت نور به حرکت درآمدند.
نمیدانم چطور و چگونه روپوش از تن کندم و کیف به دست به سمت درب خروجی بیمارستان میدویدم.
– خانم دکتر؟
با من بود؟!
با منی که الان تمام جانم حواسش به روستای دور از این شهر بود!
سر چرخاندم و برای بار سوم قامت سیاه پوشش جلوی چشمم نقش بست.
نفس زنان لب باز کردم:
– بله!
چشمانش موجی از غم را به همراه داشت.
– مامانم مشکل دیگهای نداره؟
چه جوابش را میدادم؟!
در این هاگیر و واگیر آن صدای گریه و مادری که مشکوک به بیماری خاصی بود!
لب گزیدم و کمی جلو رفتم.
هوای سرد سنندج باعث شد کمی در خود بلرزم.
– مامانت مشکل خاصی نداره…خوب میشه!
باز هم باور نکرد و من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمیآمد.
با شنیدن صدای بوق ماشین آدان تندی خداحافظی کردم و به سمت ماشین دویدم.
در طول راه از استرس لب و ناخن میجویدم.
لعنتی!
این مسافت چند ساعته برای منی که در حال دق کردن بودم، قرن حساب میشد.
– چیزی نیست آمین خانوم…خودتان را ناراحت نکنید!
در جوابش چیزی در چنته نداشتم.
تنها این وسط دلی بود که بدجور بهم میپیچید و پاهایی که سست و لرزان شد.
چرا این ماشین لعنتی نمیرسید؟!
خم شدم و پیشانی روی زانویم گذاشتم. ناچار قطره اشکم پایین ریخت و فقط در دل خدا خدا میکردم زودتر برسم.
– رسیدیم آمین خانوم.
به شدت سرم بالا آمد.
باور پذیر نبود که بالاخره رسیدم اما الان وقت شوکه شدن نبود. فقط دویدم و پشت در بزرگ خانه با دست و مشت به جانش افتادم.
– هیوا! هیوا درو باز کن.
این فلش بکه؟