رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۹۱

5
(2)

وحشت زده به سمتش چرخیدم.

– حکم حاملگی بعد از طلاق چیه؟

پوفی کرد و از آینه‌ی بغل نگاهی به پشت سرش انداخت.

– این خانمه مطمئنه…تو برو داخل ببین چی می‌گه…یه سری چیزا گفت اما ترجیحش این بود که شخصا یه سری سؤالات‌و ازت بپرسه!

کلافه و مضطرب دستی به صورتم می‌کشم و پنج دقیقه بعد ماشین جلوی یک ساختمان تجاری می‌ایستد.

هر دو از ماشین پیاده می‌شویم و وارد آن ساختمان بزرگ می‌شویم.
بی‌حوصله راه را طی می‌کنیم و وارد سالن می‌شویم.

– خانم صباحی حضور دارن؟

– بله منتظرتون هستن!

رضا به پشت برمی‌گردد و سری برایم تکان می‌دهد.

– من اینجا می‌شینم برو داخل.

سری آرام برایش تکان می‌دهم و نیم نگاهی به سالن نسبتا کوچک با تم قهوه‌ای طلایی رنگش می‌اندازم و به سمت تنها در سفید رنگ راه می‌افتم.
در زدم و با شنیدن صدایش در را باز کردم.

– سلام.

– سلام عزیزم بفرما داخل!

لبخند سردی زدم و در را پشت سرم بستم.
دستش به سمت مبل روبه‌روی میزش بود که گل میزی هم جلوی آن قرار داشت.

جلو رفتم و روی مبل نشستم.
تم اتاقش زیادی جالب بود یا بهتر است بگویم آرامش بخش!
سفید و آبی؟

– الان حتما داری به ترکیب رنگ اینجا می‌خندی نه؟

سرم را با تعجب بالا بردم و به خنده‌ی دندان‌نمایش نگاه کردم.

– خب…درسته روانشناس نیستم ولی عقیده دارم کسانی که دچار مشکل می‌شن به من مراجعه می‌کنن، یا عصبی هستن یا مضطرب و استرس دارن یا هم زیادی خونسرد و عادی و حتی شاید هم حریص…این تم‌و انتخاب کردم تا بتونم نیمی از افرادی که به من مراجعه می‌کنن رو آروم کنم.

ایده‌اش زیادی خوب بود…حداقل برای منی که کاهش استرسم را به وضوح حس می‌کردم.

– ببخشید من یادم رفت خودم‌و معرفی کنم…هنگامه صباحی هستم و از آشنایی با شما خانم دکتر عزیزم خوشحالم!

نفس عمیقی کشیدم.

– منم اِنقدر درگیر و دار استرسم بودم که یادم رفت…آمین محمدی هستم…منم از آشنایی‌تون خوشبختم.

موهای شرابی رنگش را درون مقنعه جا داد و ابروهای خوش حالتش را کمی بهم نزدیک کرد.

– چرا استرس؟

– حس می‌کنم چیزای خوبی قرار نیست بشنوم!

سری تکان داد و بعد از بهم رساندن دستانش خودش را روی میز جلو کشید.

– پس خودت بهتر از هر چیزی می‌دونی چی در انتظارته و من دیگه زیاد مقدمه چینی نمی‌کنم…می‌رم سر اصل مطلب…

سر تکان دادم و منتظر شدم.

– یه سؤال داشتم ازتون خانم محمدی…شما بعد از طلاق‌تون بهم رجوع داشتید یا قبلش؟

اِن و مِنی کردم و گوشه‌ی لبم را گزیدم.

– من…من…خب…

ناچار نفس عمیقی می‌کشم و پلک محکمی می‌زنم.

– قبل از طلاق بود.

سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و دمی سکوت کرد. چهره‌ی خوش آرایشی داشت و عجیب به دل می‌نشست.

– تو روند آزمایش دادن‌تون مشکلی پیش نیومد؟ منظور آزمایش قبل از طلاق هست که نشون بدن شما باردارید یا نه!

سختی ماجرا دقیقا همینجا بود.
دل توضیح و یادآوری‌اش را داشتم یا نه؟
دستم را بالا بردم و به روی صورتم کشیدم و کلافه بودن از تمام وجناتم می‌بارید.

– بیا عزیزم.

با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم و نگاهی به لیوان آب درون دستش انداختم. با تشکر ریزی لیوان را به دست گرفتم و قلپی از آن نوشیدم.

-واقعیت اینه که باید یک سری مسائل مشخص بشه و من متأسفم که نمی‌تونم بیخیال یک سری سؤالاتم بشم!

سری تکان دادم. درست می‌گفت و متأسفانه این من بودم که در یادآوری و گفتنش ضعیف بودم.

– نه شما حق دارین بپرسین…من یکم یادآوری خاطرات برام عذاب آوره!
واقعیت اینه که…شبی که قرار بود فرداش طلاق بگیریم این اتفاق افتاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا