رمان بالی برای سقوط ۸۵
ولی خب من…همچنان پررو به دنبال ادامهی جملهام میگشتم.
سرش را جلو کشید و چشم در صورت منی چرخاند که کنارش دست به سینه روی مبل نشسته بودم.
– الان دلیل این همه لطفی که به من داری اینه که از صبح شما رو نبوسیدم؟
با لبخندی که رفته رفته عریضتر میشد چشمانم را در حدقه چرخاندم و به لبانم حالت غنچهای دادم.
– اصلا نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی!
نگاه شیفتهاش را به دسته موی فر افتاده کنار صورتم داد.
– دنیا رو به کامِت زهر میکنم اگر بخوای دست توشون ببری!
توی پرم خورده دوباره بغ کردن را از سر گرفتم و صورتم را به سمت چپ چرخاندم.
حس نفسهایش کنار گوشم و قلقلکی که در نواحی گردنم رخ داد باعث شد گرهای میان ابروهایم بیفتد…فقط و فقط جهت نخندیدنم!
– آمین خانم؟
نمیدانم وسط یک کل کل عاشقانه، خط و نشان کشیدن چه معنی میداد؟!
صدای بمش که خش دار شد، لعنتی به سقوط قلبیام فرستادم.
– قهر کردی؟
دستانم را لرزان درهم پیچاندم تا اثرات صدا کردنش را نبیند.
– باشه برگرد تا قربونت صدقهت برم…دروت بگردم…هوم؟
دستانم را مشت کردم و با فکری سریع سرم را بالا آوردم.
– نمیخوام دیگه!
عزم برخواستن کردم که دستش روی بازویم نشست و مرا به سمت خود کشید.
جیغ کشیده و حیران چشمانم را گشاد کردم و متوجه شدم که در بغلش قرار گرفتهام.
– این چه کاریه؟ قلبم ایستاد یه لحظه!
و پشت بندش دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم و آن را کمی فشردم.
– نه دیگه…آشتی نکرده حق رفتن نداشتی.
به آن صورت استخوانی از خود راضیاش چشم غرهای رفتم و پوفی کردم. که من اگر این روی یک دندهاش را نمیشناختم الان باید در اتاق در قهر سیر میکردم.
– خب.
ابرویی بالا انداخت:
– خب؟!
– میخوای چیکار کنی که ولم نمیکنی؟
تک خندی زد و با شیطنتی که از چشمانش شره میکرد، سر جلو آورد.
– میخوام ببوسمت!
پر حرص مشتی به سینهاش کوبیدم که صدای قهقهاش در هوا پیچید.
مرتیکه مرخزف نچسب!
– اعصاب نداریا.
با لبی بهم فشرده سرم را به صورتش نزدیک کردم.
– بنظرم اگر از جونت سیر نشدی ولم کنی نفع میکنی!
چهرهاش که فکری شد، دلم میخواست دو انگشتم را در تخم چشمانش فرو میکردم.
بسکه این مرد در درآوردن حرص من ماهر بود.
– وایسا ببینم…امروز چندمه؟
اخمش درهم رفت و مرا دو دل کرده بود.
نقشهاش بود یا چیزی شده بود؟
بیحوصله چشم در حدقه چرخاندم و پوفی کردم.
– چه میدونم…دوازدهمه!
جلو آمد و با حرص بوسهای زیر بناگوشم کاشت.
– پس بگو چرا اِنقدر بهونه گیر شدی.
نفهمیده از حرفش اخمی کردم که سر عقب کشید و نگاه به شدت جدیاش را به چشمانم دوخت.
– بگو ببینم…چرا وقتی پریود شدی به من نگفتی؟ درد داشتی چیکار کردی؟ چی خوردی؟
قلبم تپش گرفته از جدی بودن نگرانش لب گزیدم و گویی دستی روی بینیام گذاشته بود تا نفسهایم به زور رفت و آمد کنند.
گفته بودم این مرد راه و روش دلبری را خوب بلد بود؟
– چیزی نیست که…خوب شدم رفت!
اخمی کرد و در فاصلهی پنج انگشتی صورتم متوقف شد.
– تاریخ پریودیت دیروز بوده…تو هم معمولا دو روزی رو گیر دردی!
حض کرده از اینکه حتی تاریخش هم به یاد داشت خودم را کنترل کردم تا دست گرد گردنش نچرخانم و سر و صورتش را پر از بوسه نکنم.
– قرص خوردم.
پوفی کرد.
– لعنتی…من حس کرده بودم دیروز رنگت زرد شده گفتم بذارم بعد از درس خوندنت ازت بپرسم که خوابت برد.
😭😭😭😭چراااا انقد خوبهههه🥲😭 فراز لعنتیه کراش😭❤
خو امین چرا جلو خودتو میگیری ول کن راحت باش سر و صورتشو پر بوسه کن بنده خدا دلش ب یچی خوش باشه😂😂
واییییی منم از اینا میخوام پریود شم اینگده کراش گونه حواسش بم باشه😭😍😂