رمان بالی برای سقوط پارت 165
– حقیقتاً زشت میشه!
و اجازه نداد که جواب دهم زشت شدن بخورد به سرت! پوفِ حرصی کشیدم و چشم در حدقه چرخانده به عقب برگشتم و چشم در چشمش شدم. منتظر بود و…
– تسلیت میگم غم آخرت باشه!
زبانم نچرخید بابت دیر تسلیت گفتنم معذرت خواهی کنم. بودنم در اینجا خودش گواه همه چیز بود.
– ممنون.
نگاهش به سر و شکل جدیدم زیاد طولانی شده بود که لب گزیده سر به زیر انداختم و خدا لعنت کند هیوایی را که در این حال هم دست از خندیدن برنمیداشت!
– داداش بیزحمت وسط مجلس ختم اون چشاتو کنترل کن همه فهمیدن.
چشم گرد کرده به سمت رضای خونسرد چرخیدم که هیوا پقی زیر خنده زد و رضا را هم به خنده انداخت. دست به دست هم داده بودند که مرا امروز به کشتن دهند؟
فراز با خندهی آشکای سقلمهای به رضا زد و آوینا را به آغوشش سپرده به سمت مهمانهای دیگر رفت.
– چته چرا اینجور نگام میکنی؟
از این همه پرروییاش در عجب بودم.
– واقعا نمیدونی چرا اینجور نگات میکنم یا خودتو میزنی به اون راه؟ آبروی منو شما دوتا امروز پرچم میکنین!
شانه بالا انداخت و آوینا را بوسید.
– من چیکار به تو دارم عقلتو به کار بندازی آبروی شوهر سابقتو پرچم کردم…هر چند اونم همچین بدش نیومد انگار!
– یا من امروز شما دوتا رو میکشم یا شما دوتا منو!
– بچهها! وسط مراسم خندیدن و کل کل کردن ممنوع…ساکت شین.
با تشر هنار من و رضا دست از کل کل برداشتیم و هیوا هم نیشش را بسته چشم به جمعیت دوخته بود.
آوینا هم که اصلا درکی از اتفاقات نداشت فقط با ذوق و شوق چشم میچرخاند و طبیعت بکر این فضا را نگاه میکرد.
البته از دلبریهای وقت و بیوقتش برای عمو رضایش هم نگذریم!
به پایان مراسم رسیده بودیم و به کمک فریبا به فامیلهای درجه یکشان تسلیت گفتیم و همه تقریبا نسبت من و آوینا را با فراز متوجه شدند.
جالب آنجا بود که نه فریبا و نه فراز قصد نداشتند فامیلهایشان را از اشتباه دربیاورند و حقیقت را بگویند و شاید همین کلی برایم ارزش داشت…اینکه هنوز مرا به رسمیت میشناختند!
برای استراحت به خانهی مادرش رفتیم که خیلی وقت بود آنجا خالی مانده بود و در این میان بودن مرد جوانی که هیچگونه صدایش را در این مدت نشنیده بودم کنجکاوم کرده بود.
– هیوا…این مرده رو میشناسی؟
سرش را به گوشم نزدیک کرد و پچ زد:
– از همین فامیلاشون شنیدم که شوهر فریباست…میگفتن میخوان طلاق بگیرن!
چشمانم به یکباره غمگین شد. دخترک در احساساتش هر باره شکست میخورد و چرا متوجهی نگاههای حسرت بارش نشده بودم؟
– عمه قربون تو بشه دلت واسه من تنگ نشده بود؟
– چلا ولی بَلای بابام بیشتَل!
فریبا خندهی غمگینی روی لبانش کاشت و بار دیگر لپهای آوینا مورد هجوم بوسههایش قرار گرفت. حال کمی ناخوشش باعث شده بود من و هیوا برای کمک رخ نشان دهیم.
مراسم کوچکی که در خانه گرفته شده بود به اتمام رسید و همان جمعیت اندک هم عزم رفتن کردند. روی زمین کنار هنار نشستم و گوشیام را به آوینا دادم.
– هنار جون خسته شدی بگم برات تو اتاق جایی چیزی پهن کنن؟
سرش را به بالا انداخت.
– نه دختر خوبم…حال و هواشون حالمو خوب کرده!
راست میگفت. خالههایش و دخترخالههایش خوش صحبت و راحت بودند و همین کمی یخ معذبیمان را آب کرده بود. فریبا با لبخندی کنارمان نشست و من برای راحتیاش خودم را به هنار نزدیک کردم.
– دستتون درد نکنه، ببخشید تو زحمت هم افتادید.
لبخند مهربانی به رویش پاشیدم:
– نزن این حرفو کاری نکردیم.
دروغ نبود اگر بگویم که دلم هیچوقت با او صاف نمیشد. اینکه شاید نتوانم با او مثل باقی اطرافیانم راحت باشم و بگو و بخند کنم دور از انتظار نبود…چون من هیچ شباهتی به دخترهای درون فیلمها و رمانها نداشتم.
شخصیتم همینی بود که نشان میدادم. کافی بود اگر کسی از چشمم بیفتد…دیگر هیچ چیز دست خودم نبود و همه چیز مانند یک ربات جلو میرفت.
البته در این مورد…گویا فراز یک قاعدهی مستثنی بود!
حتی با وجود اینکه خیانت کرده بود دیدنش آن هم پس از پنج سال، تا توانست پدر قلبم را درآورد.
– دخترم اون آقائِه کیه اونجا نشسته؟ چون با بقیه مهمونا نرفته فکر کنم آشنای نزدیکی باشه!
سرش را پایین انداخت و دستانش به جنگ هم رفتند. این حالش را نمیتوانستم ببینم…انگار دلم تحمل یادآوری چیزهایی که پشت سر گذاشته بود را نداشت!
– همسرمه…
– عزیزم…ماشاالله…انشاالله به پای هم پیر بشین.
صدایش دو رگه و آرام شد:
– ممنون ولی…میخوایم طلاق بگیریم.
نگاهی به سمت هنار انداختم. اخمی کرده بود و خوب میدانستم از بعدِ من چقدر روی کلمهی طلاق حساس شده بود.
– چرا؟
سرش را بالا آورد و با همان چشمان پر آب لبخند تلخی زد:
– چون واسش کمم…چون اون لیاقتش بیشتر از این حرفاست و تا الان که کنارم بوده در حقم مردونگی کرده!
تشر زد:
– واسش جبران کن.
قطرهی اشکش پایین چکید.
– ولی یکی رو میخواد…قرار مدار خوا…
– جبران کن!…وقتی پات موند یعنی دوسِت داشت…دوست داشتن هم حس الکی نیست که بخواد یکی دو روزه جمع کنه بره…مثل آمین نشو، لااقل آمینِ دو نشو!
دستی زیر چشمش کشید و گویا گریه امان صحبت کردن نمیداد که به سرعت بلند شد و خودش را درون یکی از اتاقها پرت کرد.
ناراحت به مردی که آن سمت پذیرایی نشسته بود نگاه کردم.