رمان بالی برای سقوط پارت 131
جیغی کشیدم که دست دیگری مرا در آغوش کشید و فریاد زد:
– آرامبخش بزنین واسش!
نمیخواستم…دوای دردم آرامبخش نبود بخدا!
با جیغ سعی میکردم دستانم را از حصار محکم تنش بیرون بیاورم.
– نمیخوام بهم آرامبخش نزنین…بچهمو بیارین فقط!
صدرا جلو آمده با بغض دست قاب صورتم کرد.
– آمین دورت بگردم…آمین آجی نگام کن…بهت قول میدم پیداش کنم خب…صحیح و سالم میذارمش کف دستت باشه؟
نالهام کم شده بود…نفسم تازه بالا آمد.
– قول…قول…میدی؟
پلکی آرام باز و بسته کرد که از گوشهی چشم متوجه نزدیک شدن رضا و آمپول در دستش شدم که سریع دست راستم را بیرون کشیدم و آنژیوکت را به شکل وحشیانهای از دست چپم بیرون آوردم.
صدای فریاد صدرا و جیغ آنا بلند شد که داد محکمش در فصا پیچید.
– برید بیرون…با همهتونم!
آنا نیم نگاه نگرانی به سمتم انداخت و بعد لرزان زمزمه کرد:
– اما…
محکمتر از قبل جواب داد:
– گفتم بیرون!
بیحرف یکی یکی بیرون رفتند و در بسته شد.
من بودم…منی که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم…او بود که خدا میدانست چه حرفهای نگفتهای داشت.
دستانش را از دورم برداشته صدای پایش در فضا پیچید و من ناتوان سر به زیر انداخته بودم.
گرمی دستش روی مچ دستم حس شد و بغض با توان بیشتری به گلویم چنگ زد.
حس کردم پنبهای را که به آرامی روی دستم میکشید و منی که به جایی رسیده بودم که حتی حس کوچکی از درد را هم نداشتم.
تنی که پر از درد بود این دردها هیچ جایش را نمیگرفت.
– آرومتر هم میتونی کارتو انجام بدی…هر لحظه امکان بریدن رگتو داشتی!
زمزمه کردم:
– مهم نیست…دیگه هیچی مهم نیست.
سرم را کج کردم و چسب زده شده رویش را دیدم.
بیهوا اشک در چشمانم جمع شد و اگر چسب روی دستم را میدید درجا زیر گریه میزد.
دخترکم زیادی به من وابسته بود!
– کسی این مدت اذیتت میکرد؟
از چه میپرسید؟
الان وقت سؤال پرسیدن بود از زنی که تمام دار و ندارش را گرفته بودند و الان در حال خفه کردن خودش بود؟
– پیداش میکنیم!
هقی زدم و دست روی دهانم فشردم.
ناتوان از پشت همان دست فشرده شده شروع به فریاد زدن کردم.
دستش محکم به پیشانیاش خورد و من هق هقم بلندتر شد.
– باهام چیکار کردی آمین؟ چیکار کردی؟
– من چه خاکی تو سرم بریزم الان؟ من چطور بدون بچهم بخوابم؟ الان داره چیکار میکنه؟ غذا داره؟ آب داره؟ وای خدا چرا منو نمیکشی؟
هق هقم پر دردتر و غمگینتر در فضا پیچید.
قلبم از درد در حال ترکیدن بود و چه میفهمید از مردی که خودش پر از درد بود و تازه فهمیده بود پدر دخترک دزدیده شده بود!
دخترکم؟ آخ از دخترکی که نداشتم.
– آروم باش…کلی آدمو…
– آروم چی باشم فراز؟ اگه بتونم آروم باشم که با یه کافر فرقی ندارم…تمومِ دار و ندارم…تموم زندگیم…پارهی تنمو ازم گرفتن…نیستش…من جونم به جونش وصل بود الان چطور بتونم راحت نفس بکشم؟ الان چطور بتونم رو این تخت لعنتی بشینم؟
با گریه مشتی به ران پایم کوبیدم.
– ای خدا منو لعنت کنه…ای خدا منو بکشه که چشمم داره همچین روزی رو میبینه!
چند ثانیه بعد بود که در باز و بسته شد و آنا داخل شد.
– آمین عزیزم…یکم آروم باش…یه کوچولو به خودت مهلت نفس کشیدن بده ببین بقیه دارن چی میگن!
دستی به چشمان ورم کردهام کشیدم.
بیاشک فقط سکسکه میکردم…چرا هیچکدام از این آدمها درد مرا نمیفهمیدند؟ چرا کسی نبود میان این همه آدم مرا درک کند؟
– صدرااینا دنبالشن…از طریق پلیس دارن پیگیری میکنن اما…حواست به حالت هست؟ حواست به فرازی هست که چجور فهمیده یه پدره؟
واااای قبلنا اصلا اینطوری نبودیی نویسندههه ی زمانی بود که هرروز پارت گذاری منظم داشتیییی الان چیشدهه🥲🥲💔
شاید ی بدبختی اینجا داره جر میخورهه واسه اینکه ادامشو بخونههه
بعدشم یجاهایی اون وسطا ی اتفاقاتی افتاد که اصلا نفهمیدم😀 که نمیتونم بگم طولانی میشه
و در اخر نظر گوهر بارمو راجع به دزدیدع شدن اوینا کوشولو میگم
ی نفر بود به امین پیام میداد میگف خانم دکتر و اینا بعد راجع به بچش میگف
بعدم ی عروسک واسه اوینا فرساد گف از طرف باباته
از اونجایی که فراز خبر نداشت از بچه فهمیدیم عروسک و پیاما کار اون نیست و مطمئنم کسی که بچرو دزدیده صاحب اون پیامکاس
واییییی من از همون اول رو بچم فراز کراش بودممم🥲 هنوز نتونستم باور کنم خیانت کردععع اینا همش ی سواتفاهمی بیش نیییست
توروخدا زودتر با امین اشتی کنید برید سر خونه زندگیتون من پیر شدم😭