رمان بالی برای سقوط پارت 117
– بله؟
هر دو جا خورده قدمی عقب رفتند.
دقیقا مانند بچههای سه چهارسالهای شده بودند که بخاطر خراب کاری ساکت و صامت با سری زیر افتاده ایستاده بودند.
– عجب!
منتظر حرفی، توجیحی بودم اما انگار چیزی نبود که بتوانند به کمکش خودشان را نجات بدهند.
– حرفی نمیخواین بزنین؟
محدثه به اِن و مِن افتاد.
– خب…خب…من…من…
ساکت شد.
– بذار من بگم…یه سه چهار روزی هست که باهمیم و محدثه گفت انگار حال روحیت خوب نیست بذاریم یکم اوکی بشی بعد بهت اطلاع بدیم…کل جربان همین بوده!
سرم را تکان دادم و به تحلیل رفتن صدایش لب بهم فشردم.
آه…چقدر دلم میخواست این صورت جدیام را در آینه ببینم که این دو را به ترس انداخته بود!
– آها…فقط یه چیز…این حال بدیِ من تو این دو سه روز کجا بود که خودم متوجه نشده بودم؟
محدثه در حال اشارههای ریز بود و من هیچ جوره قصد گرفتن منظورش را نداشتم.
– با چشم به من اشاره نکن حرف بزن!
نگاه صدرا پیَش بود که این پا و آن پا میشد.
– خب؟
– من نگرانت بودم فقط…
چشم گرد کرده منتظر ادامهی جملهاش بودم که گوشهی لبش را گاز گرفت و باقیِ حرفش را خورد.
نگرانی از چه بابت؟
– میشه تنهایی با هم حرف بزنیم؟
پس از چند ثانیهای مکث سرم را تکان دادم و بدون حرفی به سمت اتاقم راه افتادم. روی تخت منتظر ورودش نشستم که داخل شد و در را بست.
– خب؟
انگار قصد شروع کردن نداشت یا شاید…خجالت میکشید؟ دقیقا از چه؟ یا بهتر است بگویم از کِه؟
– محدثه…منتظرم!
همانطور ایستاده بعد از یک دقیقهای این پا و آن پا شدن لب گشود:
– من نمیخواستم با دیدن اینکه من و صدرا باهمیم اذیت بشی.
از شدت تعجب ابروهایم به بالا پریدند.
– من چطور میتونم دقیقا اذیت شم؟ سؤال شد واسم!
– خب…خب…گفتم شاید…چون چند روز قبلش هنوز از عشق زیادت به فراز میگفتی…گفتم شاید این باهم بودنمون جلوی روت بیشتر اذیتت کنه!
از شدت خل بودنش پوفی کردم و بلند شدم.
به سمتش رفتم و دست روی شانههایش گذاشتم تا سرش را بالا بگیرد این با معرفتترین رفیق…!
– دخترهی دیوونه…من تنها آرزوم در حال حاظر سر و سامون دادن شما بود من کجا میتونستم اذیت شم؟ خُلی آخه؟
لب گزید و چند ثانیه بعد خودش را در آغوش بازم پرت کرد. با تک خندهای دستم را دور کمرش پیچاندم و نفس عمیقی از این اتفاق کشیدم.
خیالم حالا راحتتر شده بود.
– محدثه…من با این چیزا حسرت نمیخورم…فقط از نداشتنش حسرت میخورم همین پس لطفا لطفا خوشبخت شو…این تنها آرزوی قلبیِ منه برای تویی که عزیزترینمی!
***
آوینا را که تازه به خواب رفته بود را درست تنظیم کردم و سرش را روی پاهایم گذاشتم.
سرم را که به سمت پنجره چرخاندم با دیدن ورودی دلهرهای عجیب به جانم افتاد.
نزدیک بودیم و دیدار از آنچه که فکرش را میکردم نزدیکتر بود.
– ای کاش میاومدی جلو مینشستی خب!
با حال بدی مجبور به زمزمه شدم:
– اینجور راحتتر میخوابید.
به سمت جلو برگشت و من باز سرم را به سمت پنجره چرخاندم.
خاطراتی که اندک اندک بویشان شامهام را نوازش میداد و رگ به رگ مغزم را پر میکرد و ای کاش دستی میآمد و همه را از جا میکند.
نفس کلافهام را به زور بیرون دادم و فکر دیدن بابا خورهوار مغزم را میخورد.
دروغ بود اگر میگفتم دلتنگش نشدهام…
دروغ بود اگر بگویم به یادش هیچوقت نیفتادم…
دروغ بود اگر نگویم هوس دیدارش بارها به جانم افتاده بود اما غرورم اجازهی بیش از این را نمیداد.
آرنجم را به دستهی کناری ماشین تکیه دادم و همزمان دستی به گلوی ورم کردهام کشیدم که عجیب میل گشودن داشت.
داغان بود و سر و ریخت خوبی پیدا نکرده بود.
از دلتنگی پدر و مادر و خواهر…
از دلتنگی خاطراتی که اینجا جاگذاشته بود.
سرم را پایین آوردم و به بخش مهمی از زندگیَم خیره شدم.
او هم عامل اصلی این خاطرات بود.
فوتی به پیشانی عرق کردهاش کردم و موهایش را نوازش کردم. رفته رفته بزرگتر میشد و چهرهاش بیشتر به فراز نزدیکتر میشد.
این بد بود.
زیادی بد بود…اگر فراز چند سوایی بعد میدیدش قطعا شک میکرد از این شباهتِ عجیب و نفس گیر!
– بیداری؟
سر بالا گرفتم و تمام نگاهش به آینهی بغل ماشین بود و دیدی به من نداشت.
– آره.
– ساکتی!
حرفی برای زدن نداشتم…نه حالا که پا به این شهر گذاشته بودم.
– خستمه و یکم هم خوابم گرفته.
راهنما زد.
– نخواب که دیگه نزدیکیم یکم دیگه میرسیم فقط…
مکثش که طولانی شد با اخمی گره خورده لب زدم:
– فقط؟
– شاید چیزای خوبی در انتظارت نباشه…گفتم خودتو از الان آماده کنی!
متوجهی اشارهی ریز محدثه شدم و استرس عجیبی به جان قلبم افتاد که رنگ را از رویم پراند و با لبی گزیده گفتم:
– من…منظورت…چیه؟
صورتش باری از غم را گرفته بود و به هیچ وجه چشم در چشم من نمیشد که برای دیدن مستقیم نگاهش از میان دو صندلی داشتم جان میکندم.
– میریم اونجا خودت متوجه میشی فقط خواستم بهت بگم منتظر چیز خوبی نباش!
چیزی به ته دلم چنگ زد و دستم را مشت کردم تا جلوی لرزشش را بگیرم.
– راجب چی حرف میزنی؟
سکوت کرد و واضح بود قصد جواب دادن را فعلا نداشت.
– صدرا؟
با دیدن اینکه واقعا قصد جواب دادن ندارد خودم را عقب کشیدم و سرم را به پشتی صندلی کوباندم. واقعا توانایی عذاب کشیدن و استرس را بیش از این نداشتم.
گاهی اوقات بیشتر به این نتیجه میرسیدم که بعد از طلاق، طولِ زندگی مرا مقادیر زیادی از استرس و درد و دلهره و دلشوره و عذاب تشکیل داده بود.
کم کم رنگ و بوی محله در نظرم آشنا میآمد و قلبی که با یادآوری آن روزها عجیب گرفت.
سرم را به پنجره تکیه دادم و پلک بستم.
***
– فراز؟
– جون دلم!