رمان بالی برای سقوط پارت 116
– اِهم…چیزه…چیز…میخواست بگیره…چی میخواستی بگیری صدرا؟
– هان؟…ها…چیز میخواستم بگیرم…اَه اسمش یادم نمیآد…آها این لیوان آبو میخواستم ازش بگیرم دایی جان!
– پس چِلا دستت دولِش (دورش) بود انگار بقلش (بغلش) کرده بودی؟
با خنده تنم را به دیوار تکیه دادم و مشتاق ادامهی بازجویی بودم.
ماشاالله دخترکم که با اینکارش خوب نشان میداد رگ از که برده!
– من کجا بغلش کردم دایی؟ اشتباه دیدی عزیزم!
– نه خیلشم (خیرشم)…خودم دیدم…تازه دیدم که لبت داشت میلَفت (میرفت) سمت صولَتِش (صورتش)!
دست مشت کرده جلوی دهانم گذاشتم و در دل هار هار میخندیدم. لعنتیها یک نمه لو نمیدادند که با هم بودند، عهد باید آوینا مچشان را سر بوسه میگرفت؟ حقشان بود!
– نه نه نه…چیزه…صدرا تو یه چیزی بگو!
– من چی بگم وقتی هیچیشو نمیشه جمع کرد؟
– باشه من میلَم به مومونی همه چیو لو بدم…بای بای!
از شنیدن کلمهی جدید به کار برده شده چشم گرد کرده خندیدم.
از زمان مهد رفتنش دایره لغات کاربردیاش بدجور زیاد شده بود. آنقدری که هم دلم نمیخواست به کارشان ببرد و هم دل ضعفه میکردم از نوع بیانش!
– نه تو رو قرآن نرو…بگو چی میخوای فقط؟
– چیزی نوموخوام که!
– ارواح اون زنیکهی عمهت…تو از اون مامانت زرنگتری…بگو ببینم چی میخوای؟
– اوم…بِذال (بذار) فِکل (فکر) کنم هولم نکن!
– دایی قربونت بشه فنچول این کلمات ده برابر از خودتو از کی یاد گرفتی که میزنی تو پَرمون؟
دستی به صورتم کشاندم و سعی کردم خندهام را بخورم. باید خودم را برای تنبیه کردنشان آماده میکردم.
– فوضولی؟ چلا نمیذالی فِکل کنم؟
– بله بله…غلط کردم شما به ادامه فکراتون برسین…گودزیلا یعنی تو بقیه اداتو درمیآرن!
– باید پنج تا بستنی بلام (برام) بخلی (بخری).
چشم گرد کرده از خواستهاش چرخی زدم و دست روی دستگیرهی در گذاشتم. بعید نمیآمد برای ساکت کردنش دست به ده تا بستنی هم بزنند.
– اهم…چیزه…خاله جون فکر نمیکنی این مقدار یکم زیادی باشه؟ البته جسارت نباشه ها!
دست روی دهان گذاشتم و از شدت خنده در حال مردن بودم. حساب بردنشان از آن دخترک شیرین زبان پنج ساله زیادی باحال به نظر میرسید.
– نه خیلشم (خیرشم) تازه خیلی هم کمه!
صدای خندان صدرا بود که به گوشم رسید:
– این شدت از منصف بودن و به فکر بودنت واقعا تحسین آوره!
– الان میلین (میرین) بلام میخَلین (میخرین) یا بلم به مامانی بگم؟
– بنظرم بریم لو بدیم خودمونو دردش کمتره که به یه بچه پنج ساله باج بدیم.
– اونموقع به دست زیبای خودش پاره میشیم.
زمان را مناسب دیده خندهام را فرو خوردم و در اتاق را باز کردم. گرد شدن چشمان محدثه و دستی که با ترس دور آوینا پیچید به شدت خندهدار بود و تلاش برای نخندیدن زیاد!
– چیزی شده؟
هر دو به پته پته افتاده بودند و من هم نمایشی دست به سینه شدم.
– ن…نه…نه…چیزی نشده!
– خب پس…آوینا مامان بیا بریم لباساتو عوض کنم باید بریم جایی!
محدثه بیهوا جلو پرید و به حرف افتاد:
– نه چیزه…ببین ما قول دادیم بریم براش بستنی بخریم تا تو بری چیزارو جمع کنی ما هم براش بستنی میخریم و میآیم.
و ته حرفش لبخند مزخرفی ضمیمه کرد و منی که گول نخورده لب باز کردم:
– نیازی به خوردن بستنی نمیبینم…آوینا؟
از شدت جدیت من ابروهایش بالا پرید و غلط کردمِ آرامی زمزمه کرد.
– بَهلِه!
– بریم تو اتاق مامان جان باید لباستو عوض کنم بریم جایی.
قبل از حرکت به سمت صدرا چرخید و دست به کمر شد.
– بستنی نمیخَلی (نمیخری) نه؟
لب بهم فشردم تا جلوی خندهای که میرفت گشاده شود را بگیرم.
چیزه…دایی تو راه برات میخرم.
– یا الان یا دیگه نوموخوام!
فشارهای آوینا بیشتر و من در حال لحظه شماری کردن برای لو رفتنشان و بلایی که قرار بود سرشان بیاورم.
– چیزه…ای وای…باشه دایی الان میخرم.
– گفتم آوینا امروز حق بستنی خوردن نداره…گوشاتون مشکل داره احیاناً؟
محدثه ترسیده و لرزان به میان پرید و خودم از این روی جدی خودم هم خندهام گرفته بود.
– گناه داره بچهست دلش میشکنه آخه بهش قول دادیم!
دست به کمر شدم.
– نیازی به این قول دادناتون نیست…آوینا مامان جان چند بار باید شمارو صدا بزنم؟
– دایی بِلَم یا میلی؟
صدرا تا خواست جوابش را بدهد پیش دستی کردم:
– آوینا!
– مومونی دایی صَدلا (صدرا) مَ مَ رو بَگَل (بغل) کرده بود!
دست به سینه شدم و با ابروهایی بالا پریده نگاهشان کردم. آوینایی که با نیشخند خبیثی پشت من قرار گرفت و دو انسان موجود روبهرویم که از هول و ولا نمیدانستند چه کنند!
– اشتباه دید بابا اشتباه دید!
– نه خیلشم (خیرشم) اتفاقا میخواست بوسِت کنه!
دندان به لب زیرینم کشیدم تا جلوی خندهای که کم کم میل به زیاد شدن داشت را بگیرم.