رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۹۷

5
(2)

– اینکه تموم تلاشتو می‌کنی خودتو قوی‌تر از هر روز نشون بدی خوبه اما بدیش اینه که تو، توی هر روزش داری خودت‌و و همه چیزت‌و از درون می‌کشی و این اصلا چیز خوبی نیست!

هیچوقت اِنقدر حرف‌هایش را قبول نداشتم.

– و خب…تا به الان متوجه شدی…هر کاری کردی نتونستی اون عشق لعنتی رو بکشی…فقط در کنار حس عشقت، تنفر هم شکل گرفته!

آرنجم را را روی میز گذاشتم و کف دستم را تکیه گاه سرم کردم.

– کیش و مات شدم قشنگ.

– جای کیش و مات شدن سعی کن حرفام‌و به مغزت برسون…بهش دستور بده انقدر تو رو اذیت نکنه…بهش بگو بیشتر از هر حس عشق و نفرتی، حس مادرانه و پدرانه بهت بده…مسئولیت تو سنگین‌تر از خیلیاست آمین!

با این حرفش دقیقا سه ماهگی‌ام را به یاد آوردم. زمانی که پس از بالا آوردن شدیدی که بخاطر ویار حاملگی بود، دراز کشیده بودم و با چشمانی اشک‌بار نگاهش می‌کردم.

«- آمین جان من باید یه حرفی رو به تو بزنم دخترم!

لب‌های خشکم را به زور از هم فاصله دادم:

– بفرمایید.

– نخواستم تو این مدت این حرف‌و بزنم مبادا پیش خودت فکر کنی که قصد بیرون انداختنت رو دارم اما مجبورم…تو هم مثل هیوام برام عزیزی…دخترم راه سختی رو در پیش داری…اگر می‌دونی حتی به اندازه‌ی یک اینچ شوهرت‌و ببخشی برگرد…چون این راه تا تهش برای تویی که تک و تنهایی زیادی سخته…هم مادر بودن هم پدر بودن داغونت می‌کنه!»

آوینا کمبود پدر را از سمت من حس کرده بود که بهانه‌اش اِنقدر زیاد شده بود؟ یعنی نمی‌توانستم هم برایش مادر باشم و هم پدر؟

– خدایی شِف محدثه رو دریابید چه چیزایی درست کرده…به به دستم درد نکنه…یه تشکری نکنیدا!

سرم پایین بود و چهره‌ام در دیدش نبود.

– دستت درد نکنه محدثه خانم که اینجارو گذاشتی رو سرت!

دماغم را بالا کشیدم و دستی به زیر چشمم کشیدم.
چند وقتی بود که چشمه‌ی اشکم به راه افتاده بود و فرت و فرت هوای باریدن داشت و این با تصمیماتی که گرفته بودم زیادی تناقض داشت!

– واقعا ممنون این همه لطف…چیشده؟ آمین چیشده داری گریه می‌کنی؟

سرم را بالا گرفتم و او را وحشت زده مایل به خودم دیدم. لبخندی به رویش پاشیدم و دستش را گرفتم.

– یکم دلم گرفته بود همین نترس…اتفاقی نیفتاده که ازش بی‌خبر باشی!

با خوشحالی ابرویی بالا انداخت که صدای خنده‌ی هنار را هم درآورد. کنارم روی صندلی نشست و من بی‌اختیار باز هم به بازی آوینا و هیوا نگاه کردم.
به قول امروزی‌ها لوکیشن به قدری خوب بود که آدم هوس یک قدم جابجایی هم به سرش نمی‌زد.

زیر سایه‌ی درخت و هوای خوب و ویویی که پر از درختان سرسبز و سر به فلک کشیده بود و حیاط به نسبت بزرگی که دل آدم را باز می‌کرد، می‌توانست به عنوان طبیعی‌ترین و زیباترین لوکیشن نام برده شود.

– خدایی گاهی اوقات فکر می‌کنم به باسن بچه‌ت یه موتور گازی وصله!

هنار پقی زیر خنده زد و من با چشمانی گرد شده سرم را به سمتش چرخاندم.

– چته خب؟ جدی می‌گم واقعا…تازه این موتوره که خاموش بشو نیست در همه حالتی خوب کار می‌کنه…جنسش از اون آلمانی درجه یکاست!

در تلاش برای خوردن خنده‌ام بودم و دستم را به پیشانی‌ام کشیدم.

– الان آمین اخم می‌کنه می‌گه با باسن بچه‌ی من شوخی کردی نکردیا!

دست خودم نبود که با شنیدن تقلید صدایش قهقه‌ام آزاد شد و تنم از شدت خنده کمی خم شد.
صدای خنده‌ی محدثه و هنار هم با صدای خنده‌ام قاطی شده بود.

– ای خدا از دست تو محدثه خانم.

– هنار جون خدایی اگر دروغ می‌گم بگو دروغ می‌گی!

چپ نگاهش کردم و بعد از جمع کردن خنده‌ام انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا بردم.

– با بچه‌ی من شوخی باز کردی نکردیا…حواست باشه.

صورتش درهم می‌شود و فکش به حالت عجیب غریبی چپ می‌شود.

– واه واه واه…چرا فکر می‌کنی ازت می‌ترسم که انگشتت هم به نشونه‌ی تهدید برام می‌گیری بالا؟

ضربه‌ای به آرنجش زدم و با خنده از روی صندلی بلند شدم.

– من می‌رم تو کوچه یکم قدم بزنم تا برسن.

هر دو پلک‌هایشان را به نشانه‌ی تأئید می‌بندند و خوب می‌دانند که در حال حاظر به یک تخلیه‌ی مغزی و فکری نیاز داشتم که تنهایی را به بودن در جمع‌شان ترجیح دادم.

از در بیرون زدم و خودم را در آغوش گرفتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.
عصر بود و بچه‌ها در کوچه مشغول بازی بودند و من با لبخندی از کنارشان می‌گذشتم و گاهی هم‌پایشان بازی می‌کردم.

مثلا فوتبالی بود یا گرگم به هوایی چیزی…
گاهی هم دستی به سرشان می‌کشیدم و موهایشان را نوازش می‌کردم. با اینکه نتوانستم از لحاظ فکری کمی خودم را آرام کنم اما حداقل روحیه‌ام کمی بهبود پیدا کرده بود.

– خانم دکتر؟

سرم را چرخاندم و به دخترک مو طلایی روبه‌رویم خیره شدم و اینجا همه مرا خانم دکتر صدا می‌زند. چیزی که زمانی آرزوی شنیدنش را داشتم.

– جانم؟

چشمان آبی و زیبایش را در چشمانم دوخت و با انگشتش جایی را نشان داد.

– اون آقاهه گفت صداتون بزنم باهاتون کار داره!

سر که بالا بردم از دیدن آن قد رعنا و هیبتش اشک در کاسه‌ی چشمم جوشید و نالان لب زدم:

– صدرا!

***

– قند عسل دایی یه بار دیگه اسمش‌و بگه ببینم بلده یا نه.

– خودت بگو ببینم اصلا یاد گِلِفتی (گرفتی) اِشمَم‌و یا نه!

صدرا آغوشش را تنگ‌تر می‌کند و آوینا را بار دیگر مورد هجوم بوسه‌هایش قرار می‌دهد و جیغ‌های از سر خنده‌ی دخترکم را بالا می‌برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا