رمان بالی برای سقوط پارت ۹۶
– اما دکتر باستانی…
– دکتر طلوعی حداقل از شما بعید بود!
صدای محکم و پر از غضب دکتر بستانی گویای همه چیز بود و من بالاخره نیم نگاهی به سمت فراز انداختم.
سکوت عجیبی داشت!
– من معذرت میخوام دکتر…تکرار نمیشه!
***
– آوینا نکن جیغ منو داری درمیآری دیگه!
با همان چشمان درشت و شرش بالاخره سرش را بالا آورد و ردیف دندانهایش را نشانم داد.
– مومونی چلا عصبیه؟
چشم در حدقه چرخاندم و بیاعصاب دوباره تماس دیگری برقرار کردم.
– مومونی عصبی نیست ولی داری با کارات عصبیش میکنی…آوینا اون سمت رفتی نرفتیا!
بیا اینجا ببینم.
نچی کرد و با همان دستانِ گِلی پا به آن سمت گذاشت که من جیغ کشان پشتش دویدم. با دیدن من پا به فرار گذاشت و بدبخت منی که نمیدانستم جلوی او را بگیرم یا جواب شخص پشت تلفن را بدهم!
– چته جیغ میکشی آخه بچه؟
نفس نفس زنان ایستادم و تلفن را دست به دست کردم.
– مگه این بچه از فوضولی دو دقیقه میایسته؟
کجایی؟ رسیدی؟
– آره عزیزم رضا اومد دنبالم نگران نباش…اون وروجکتم آماده کن که قراره یه لقمهی چپش کنم!
– البته اگه قبل از رسیدن شما بلایی سرش نیاوردم!
صدای قهقهی خندهاش از پشت گوشی بلند میشود و من بالاخره نفسهایم کمی آرام میگردد.
– سر و کله زدنت با اون جوجه فکر کنم قشنگتر از این حرفا باشه!
با خنده برویی گفتم و گوشی را قطع کردم.
با دیدن هیوایی که با آوینا بود اوفی گفتم و به سمت هنار رفتم.
روی صندلیهای چوبی زیر درخت نشسته بود و از هوای خنکی که در جریان بود لذت میبرد و این را میشد از چشمان بسته و نفسهای عمیقش فهمید.
– هوای خوب زیادی تو روحیهتون تأثیر داره هنار جون!
خندهی دندان نمایی زد و چشم باز کرد.
روی صندلی کنارش جلوس کرده و دستی به پیشانی دردناکم کشیدم.
– ولی برای روحیهی تو بنظرم بیشتر تأثیر داشته باشه!
با خنده زیر چشمی نگاهی به سمتش پرتاب کردم.
– تیکه میندازی که پیر شدم؟
– تیکه میندازم که میخوام بدونی خبر دارم دیروز عصر که از سرکار اومدی خودتو تو اتاقت حبس کردی!
یکه خورده هومی گفتم و نگاهم را به سمت دیگر حیاط بزرگ خانه چرخاندم. درختان سر به فلک کشیدهای که باد میانشان باعث تکان خوردن شاخههایشان میشد و رقص برگها و شکوفههای ریز تازه جوانه زده صحنهی زیبایی را رقم میزد.
– به فکر بچهت باش…اون روحیهی دیدن این نوع چیزا رو نداره که!
بیخیال دیدن این زیبایی شدم و به سمتش برگشتم.
– من برای اینکه آوینا این حالمو نبینه خودمو تو اون اتاق زندونی کردم!
– آوینا میتونه از ندیدن تو دیوونه بشه…
سرم را پایین انداختم و انگشتانم باری دیگر به جنگ هم رفتند.
– چی اذیتت کرده؟
– چیز مهمی نبود واقعا…یعنی…
– مهم بود…درسته به دنیات نیاوردم اما حداقل اندازهی پنج سال بزرگت کردم که…مثلا همین الان میتونم با اینکه سرت پایینه اما حرف چشماتو بخونم…چون داری چیزی رو از من پنهون میکنی!
تک خندهای زدم و سرم را بالا گرفتم.
– هنار من پیر شدم نه؟
مگه من چند سالمه اینهمه بدبختی سرم بیاد؟
سرش را به سمت روبهرو چرخاند و عصایش را به میز جلوی رویمان تکیه داد.
– اون اسمی که رو بدبختیت گذاشتی عشقه…عشق آدمو که پیر نمیکنه، بزرگ میکنه ولی تو اشتباهاً خستگی روحیت رو به اسم پیری گذاشتی!
تنه به پشتی صندلی تکیه دادم و پلکی آرامی زدم.
– ولی من حسش میکنم…ناتوانتر شدم…مثل دیروز…فقط نشون دادم که به ظاهر قویم اما نیستم…از عصر که پام به خونه رسید خودمو تو اون اتاق کوفتی حبس کردم که کسی شکستنمو نبینه!
این اگر ناتوانی نیست، اگر کم آوردن نیست پس چیه؟
– مگه آدم جوون هم حق خسته شدن نداره؟ منو ببین آمین…هر انسانی چه کوچیک چه نوجوون چه جوون چه میانسال و به قول تو پیرش…حق دارن خسته بشن!
با صدای لرزانی زمزمه کردم:
– یعنی من الان فقط خستهم؟ پس این ضعفی که بعد از شنیدن خبر ازدواج اونا تو تنم نشسته مال چیه؟
همچنان نگاهش به روبهرو بود و این زن اقتداری که در صورتش داشت عجیب آدم را وادار به اطاعت و قبول حرفهایش میکرد.
– اون ضعف عشقه…تو به عشقت نسبت به اون مرد ضعف داری…تا دنیا دنیاست نمیتونی فراموشش کنی و فقط سعی میکنی با حرفات ما رو توجیه کنی که فراموشش کردی…که…
صورتش را به سمتم چرخاند و با چشمانی پر اطمینان لب زد:
– که عاشقشی!
لرز خاصی در تنم نشست و دستان ضعف کردهام را به سمت صورتم بردم.
– نه…نه این…نه این امکان نداره…من عاشق اون مرد خیانت کار نیستم…نه من هیچ حسی به اون ندارم…
تمام تنم را سرمای عجیبی در بر گرفته بود و تند تند اشکهای ناباورم پایین میریختند.
در غیر طبیعیترین حالت خود بودم و سعی میکردم با دیوانهوار انکار کردن، درونِ خودم را خلاف حرفهای هنار قانع کنم.
– هنار بگو که دروغ میگی…بگو که اینجور نیستم…بگو تو رو خدا بگو…
– دروغ نمیگم!
مشتی به پایم کوبیدم و قطرهی اشکم پایین ریخت.
ماتم گرفته مانند کسی بودم که عزیز از دست داده و لعنت به حال و احوال زندگی من!