رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۰

5
(4)

یه بچه ۱۰ ساله و یه هفت ساله… می خواست حضانت بچه هارو داشته  باشه که من گفتم

بعید می دونم برات کاری کنم اونم راضی شد به اینکه تلاش کنیم یک روز در هفته رو واسش بگیریم…

حرف هام که تموم شد،  بهزاد نفس راحتی کشید و گفت:

_ پرونده سختی داری تقریبا… مطمئنی می خوای انجام بدی؟

با اطمینان چشم هامو بستم و گفتم:

_ معلومه که می خوام! خسته شدم بخدا بهزاد…! همش بانک؛

همش  سفته های بانکی و پرنده های مربوط به ضامن و… خسته شدم دیگه!

با اینکه هنوز دلش راضی نبود به این کار من،  ولی چیزی نگفت و برام آرزوی موفقیت کرد.

_ هرجا گیر‌ کردی و مشکل داشتی رو من حساب باز کن؛ باشه؟

_ این پرسیدن داره اخه ؟ تو نگی‌ هم من میام دفترت و  آویزونت می شم…

مکث کوتاهی کرد و بعد از چند ثانیه خش دار و تب دار گفت :

_ چرا دفتر؟ دو ماهه نیومدی خونه ام… مگه تو زن من نیستی خانوم؟ نمی خوای به شوهرت برسی؟

نیاز صداش دلم رو لرزوند؛ خودم هم گاهی هوسش رو می کردم

ولی دوست نداشتم این دوره ها مدتش کوتاه بشه…! 

سعی می کردم گاهی تا سه ماه هم طولش بدم و اون هم حرفی نداشت…

می خواست پیشرفت کنم هر طور شده ولی وقتی کارد به استخوومش می رسید

این طور از غرورش پیاده می شد و می خواست به دیدنش برم.

_ این هفته که خودت می دونی چقدر شلوغ بودم !

_ می دونم…!

کوتاه گفت و غمگین… بیشتر از این دیگه اصرار نم‌ی کرد و می دونستم اگر‌ نرم؛ دلخور می شه.

به هرحال من خیلی وقت نبود صیغه رو تمدید کرده بودم؛ حق داشت ازم تمکین بخواد!

هرچند خسته شده بودم از این ماجرا و می خواستم زود تر تموم بشه اما جرات  مخالفت هم نداشتم…

من همه چیزم رو مدیون این مرد بودم و حالا که این طور به من عادت کرده بود

و صبوری می کرد برای حضورم،  واقعا نمی تونستم بگم نه!

_ اگر فردا عصر قول بدی بریم بام؛ شبش رو باهم می مونیم!

سعی کردم با ذوق بگم تا حال گرفته اش درست بشه که البته همینطور هم شد!

تن صدای بهزاد به حالت معمولی برگشت و گفت:

_ تو کی خواستی بری بام که من نه آوردم؟
ساعت سه میام جلو دفترت؛ معطلم نکنی بهار…

مثل خودش بادی  به غبغب انداختم ودگفتم:

_ من کی  منتظرت گذاشتم که حالا اینطوری می‌گی؟!!

لبخندش رو از پشت گوشی هم می تونستم ببینم…

_ پدر سوخته!

یواش گفت اما من شنیدم؛ شنیدم و شد لبخندی رو لبم…

وقتی اینطور جذاب  حرص می خورد و می گفت پدرسوخته حال خوبی بهم دست می داد.

_ برو بخواب خسته ای؛ شبت  بخیر

_ شبت هم بخیر آقای دکتر….!

بعد از قطع تلفن، به ثانیه نکشید که چشم هام گرم شد و از خشتگی‌بیهوش شدم…

صبح زود راه افتاده بودم به سمت دفترم و تا خود ظهر بی وقفه کار کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا