رمان بالی برای سقوط پارت ۷۱
– کجایی تو؟
دیگر توان آرام نگه داشتن هق هقم را نداشتم و حال او پشت گوشی بدتر از من بود.
لبانم میلرزید و دلم میخواست صدایش کنم و داد بزنم دلم برای دیدنش در حال جان دادن است.
– آمین؟
لبانم را با زور از هم فاصله دادم:
– داداش!
– جان داداش!
– خیلی دلم تنگت بود…خیلی!
صدای بهم کوبیدن چیزی از پشت گوشی به گوشم رسید و شدت گریهام را بیشتر کرد.
دروغ بود اگر میگفتم له له نمیزنم برای دیدنش!
– کل دنیا رو واسه پیدا کردنت زیر و رو کردم کجا بودی؟ نمیگفتی حداقل یه خبر به این داداش بیغیرتم بدم لااقل یه چیزی بفهمه؟
نالان لب زدم:
– نگو!
– چی رو نگم؟ از اینکه انقدر گاوم نفهمیدم داری تو اون زندگی جون میدی؟
چشمانم را بهم فشردم که صدای جیغی در فضای خانه پیچید:
– مامان…مومونی؟
ترسان سر جایم تکان خوردم که چهرهی شیطان اما مظلومش را پشت خرواری خاک و گِل دیدم.
طولی نکشید که جیغم به هوا رفت:
– این چه سر و وضعیه؟ محدثه هر جا هستی گور خودتو کندی! کی گفته تو باز بری خاک بازی؟
– گِلیه (گریه) کَلدی (کردی)؟
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم از بابت سر و وضعش کمی و البته کمی فقط فروکش کند که با این وضع کار دست خودش و آن مارمولک غیب شده ندهم.
– دستتو بده ببینم!
با تخسی و اخمی که درهم کرده دستش را برای گرفتن دستم بالا گرفت.
– ببخشید صدرا!
و من گویی تازه یادم آمد که صدرا پشت گوشی بود و چیزهایی که نباید را شنیده.
سرجایم استپ کردم و پف کرده لبم را گزیدم.
– بگو اشتباه شنیدم؟
نگاهِ گوشهی چشمم به آوینا خورد که با کنجکاوی تمام به من و گوشی درون دستم خیره بود.
از یه سمت حال و هوای گریه داشتم و از سمت دیگر هوای خنده! صلواتی در دل برای خودم و تصمیمی که به آنی گرفته بودم فرستادم.
– درست شنیدی!
– مامان آمین دالِه با یه پِسَل (پسر) حَلف (حرف) میزنه!
چشمانم و دهانم بیشتر از این باز نمیشدند و اویی را دیدم که با جیغ جیغ در خانه میپیچید و پشت سر هم این جمله را تکرار میکرد.
نه میتوانستم جلوی خندهام را بگیرم نه صدای قهقهی پشت گوشی صدرا را پاسخگو بودم.
– خدایی سرعت انتقال پیام بچهت رو دست بی بی سی زده!
– اگر برای اومدن و دیدنت یک ذره شک داشتم الان شک ندارم…آدرس دقیق برام بفرست!
شوکه شده نگاهم به رو به رو بود و محدثه بی هیچ توجهای به سمت آوینا رفت.
– بیا عشقم…بیا بریم حموم تا این مامان هیولات نخوردمون!
– مومونی مگه هیولاس؟ هالکه؟ یا مَلد (مرد) عنبَکوتی (عنکبوتی)؟ نه نه مَلد عنبکوتی هیولا نیست…اِم…
محدثه غش غش به سخنرانی طول و دراز شیرینش میخندید و گاهی صدای خندهی صدرا هم از پشت گوشی به گوش میرسید.
من هم با چشمانی که عشق از آن شره میکرد نگاهش میکردم و منتظر ادامهی حرفش بودم.
– این بچهت هم که کارتونای پسرونه میبینه تا دخترونه!
آوینا با شنیدن حرف محدثه اخمی کرد و دست به کمر شد.
– نه خِیلِشَم (خِیرشَم) کالتونای (کارتونای) بالبی (باربی) همه لو دیدم!
چشم از کل کل همیشگیشان گرفتم و آوینا را به دست محدثه سپرده به سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت نشستم.
– صدرا!
با تمام بغضی که یک گلو میتوانست در خودش جای دهد پاسخ داد:
– جان صدرا.
لبخند غمگینی زدم و دلم میخواست حال و هوایش را کمی عوض کنم اما حال خودم دست کمی هم از او نداشت.
– فعلا نیا…خواهش میکنم!
– دیگه نمیتونم صبر کنم.
سعی کردم لرزش صدایم را از استرسی که ناگهان به تنم رجوع آورده بود، کم کنم و آرامش را هم به جان او هم به جان خودم تزریق کنم.
– صدرا جان… الان اومدنت حداقل به نفع من نیست…من اگر نخواستم خودمو به خانوادم نشون بدم تنها و تنها دلیلش برمیگرده به آوینا…من تا اطلاع ثانوی نمیخوام کسی از وجود آوینا با خبر شه!
– تا کی؟
دلم به حالت خانهی چوبی تبدیل شد که یک بشکه نفت درونش خالی شده و از بالا مشغول سوختن بود…سوختنی که کم کم تمام خانه را در برمیگرفت و من خودم و افکارم عامل افزایندهی آتش آن خانه بودیم.
– تا زمانی که خبر…ازدواج و…بچهدار شدنش به گوشم برسه!
سکوت پشت خط حرکت ناخودآگاهی را در تنم ایجاد کرد و منجر به گزیدن لب و فشردن چشمانم شد.
– اگر بگم…نمیذارم دست اون مرتیکه به تو برسه چی؟
– پلکی زدم و چشمانم را به سقف دوختم.
– چطوری؟
– میخواد بره.
نفسم به معنای واقعی بند آمد.
فکر سرزنش و ملامت خودم را فعلا دور کردم. حال قلبم از قبل بدتر بود. آتش علاوه بر اینکه بند نیامده بود، بیشتر در حال پیشروی بود.
– ک…کجا…بره؟
– نمیدونم…چند وقت پیش…که…
پته پته کردنش شاخکهایم را فعال کرد.
– که؟