رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶۳

4.8
(4)

دَم به دَم سر به سر مامان فاطمه می‌گذاشتم و ندای تنها گذاشتن پسرش را می‌دادم و او با خنده جواب می‌داد:
«دخترم‌و به کَس کسونش نمی‌دم حالا برو برای خودت نقشه بچین آمین خانم»

– دروغم از کجا بود…تازه امکان خوشبختی‌ش با اون از تو زیادتر بود بسکه یُبس و بداخلاقی!
منم بودم پا به فرار می‌ذاشتم.

در حالی که از شدت خنده رو به انفجار بودم آرام آرام سعی در شانه کردن موهایم داشتم.

– الان قضیه برمی‌گرده به ضرب المثل هر چه داری از دل تنگت بگو!

صدای طلبکار مامان فاطمه کم مانده بود فال گوش بودنم را لو دهد.

– مگه دروغه؟

– باشه مامان گردن ما از مو باریک‌تر.

– نخواستیش زودتر بهم اطلاع بده تا این کِیس نپریده!

صدای دادش که به هوا پیچید مجبوراً خودم را در راهرو انداختم و سعی کردم اثرات خنده و گریه را در همان حال از صورت پاک کنم.

– سلام مامان جان ظهرتون بخیر البته!

با دیدن صورت بشاشم نگاهِ مشکوکی روانه‌ام کرد.

– سلام خانم دکتر سحرخیز!

با شنیدن تیکه‌اش زیر خنده زدم و به سمت آشپزخانه راه افتادم.

– مامان یه امروزو ارفاق کنین زدیم تو کار استراحت!

– همیشه تو کار استراحتین؟

صدای خنده‌ام بالا رفت و چند لیوانی از درون کابینت بیرون آوردم.

– مامان حالا یه امروزو به ما ببخش که دیگه تکرار نمی‌شه!

صدای خنده‌ی آرامش به گوشم رسید که لیوان‌ها را پر از آب کردم.

– آمین مامان مولودی هاجر خانم‌و یادته؟!

خنده به جانم نیش زده گوشه‌ی لبم را جمع کردم و دندان به لبم ساییده پلک محکمی زدم.
خدا امروز مرا با این روی جدید سمج مامان فاطمه به خیر کند.

– آره…چطور؟

شروع به ریختن شکر و شربت کردم که صدایش چشمانم را گشاد کرد.

– همون خانمه زنگ زد.

حقیقتاً مانده بودم نقشه‌اش بود یا واقعیت!

– خ…خب…چی گفت؟

صدای ریز خنده‌اش به گوشم رسید که فراز غرش‌وار وارد آشپزخانه شد.

– چی چی؟! یعنی چی این مسخره بازیا؟!

و بعد تندی لیوان را از روی کابینت برداشت و بی‌توجه به قیافه‌ی هاج و واجم مایع درون آن را به دهان برد.
زیر چشمی نگاهی به چهره‌ی پیروزمند مامان فاطمه انداختم و بی‌هدف لب زیرینم را مکش وار به دهان کشیدم.

– بیا مادر نگاه به این پسره نکن مشخص نیست باز چشه!

با دهان باز نگاهش کرد که با ناز عجیب غریبی لیوان را از کنار دستش برداشتم و با برداشتن پیش دستی به سمت پذیرایی رفتم.

– مامان بخدا این همه ظلم در حق تک پسرت درسته؟

خم شده لیوان را روی گل میز گذاشتم که خندان دستش را روی موهایش کشید.

– چرا که درست نباشه!
پسری که مشخص نیست داره چه غلطایی می‌کنه که آدم نیست.

با تن و بدنی پر از تعجب روی مبل جلوس کردم.

– دستت درد نکنه دخترک قشنگم!

ابروهایم بالا پریدند و بی‌هوا خواهش می‌کنمی زمزمه کردم.

– باشه مادر من باشه…شما هر چی بگی درسته و رو تخم چشمام انجامش می‌دم.

کلافه‌وار رو به روی مادرش ایستاده بود و منتظر جوابی بود.
عصبی بود و این را می‌شد از مشت شدن دستانش و رگ‌های برآمده‌ی گلویش فهمید.

– جواب من زمانیه که این قضیه درست درمون بشه…در ضمن…می‌دونی که زیاد نمی‌تونم معطل نگهشون دارم؟

مثلا سعی در زیر زیرکی فهماندن منظورش به فراز را داشت و بی‌خبر از منی که دلم یک قهقه‌ی بلند درازکش می‌خواست.

– یعنی چی نمی‌شه زیاد معطل نگهشون داشت؟!

قلپی از شربت آب پرتقالش را بالا فرستاد وسرش را با غرور خاصی به مبل تکیه داد.

– یعنی بخوام نهایت تلاشی که واست بکنم بشه یک هفته!

استغفرا… زیر لب زمزمه کرد و با کشیدن دستی به صورتش از جلوی چشمانم محو شد.
خودم را به آن راه زده تن جلو کشیدم:

– چیزی شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا