رمان بالی برای سقوط پارت ۶۳
دَم به دَم سر به سر مامان فاطمه میگذاشتم و ندای تنها گذاشتن پسرش را میدادم و او با خنده جواب میداد:
«دخترمو به کَس کسونش نمیدم حالا برو برای خودت نقشه بچین آمین خانم»
– دروغم از کجا بود…تازه امکان خوشبختیش با اون از تو زیادتر بود بسکه یُبس و بداخلاقی!
منم بودم پا به فرار میذاشتم.
در حالی که از شدت خنده رو به انفجار بودم آرام آرام سعی در شانه کردن موهایم داشتم.
– الان قضیه برمیگرده به ضرب المثل هر چه داری از دل تنگت بگو!
صدای طلبکار مامان فاطمه کم مانده بود فال گوش بودنم را لو دهد.
– مگه دروغه؟
– باشه مامان گردن ما از مو باریکتر.
– نخواستیش زودتر بهم اطلاع بده تا این کِیس نپریده!
صدای دادش که به هوا پیچید مجبوراً خودم را در راهرو انداختم و سعی کردم اثرات خنده و گریه را در همان حال از صورت پاک کنم.
– سلام مامان جان ظهرتون بخیر البته!
با دیدن صورت بشاشم نگاهِ مشکوکی روانهام کرد.
– سلام خانم دکتر سحرخیز!
با شنیدن تیکهاش زیر خنده زدم و به سمت آشپزخانه راه افتادم.
– مامان یه امروزو ارفاق کنین زدیم تو کار استراحت!
– همیشه تو کار استراحتین؟
صدای خندهام بالا رفت و چند لیوانی از درون کابینت بیرون آوردم.
– مامان حالا یه امروزو به ما ببخش که دیگه تکرار نمیشه!
صدای خندهی آرامش به گوشم رسید که لیوانها را پر از آب کردم.
– آمین مامان مولودی هاجر خانمو یادته؟!
خنده به جانم نیش زده گوشهی لبم را جمع کردم و دندان به لبم ساییده پلک محکمی زدم.
خدا امروز مرا با این روی جدید سمج مامان فاطمه به خیر کند.
– آره…چطور؟
شروع به ریختن شکر و شربت کردم که صدایش چشمانم را گشاد کرد.
– همون خانمه زنگ زد.
حقیقتاً مانده بودم نقشهاش بود یا واقعیت!
– خ…خب…چی گفت؟
صدای ریز خندهاش به گوشم رسید که فراز غرشوار وارد آشپزخانه شد.
– چی چی؟! یعنی چی این مسخره بازیا؟!
و بعد تندی لیوان را از روی کابینت برداشت و بیتوجه به قیافهی هاج و واجم مایع درون آن را به دهان برد.
زیر چشمی نگاهی به چهرهی پیروزمند مامان فاطمه انداختم و بیهدف لب زیرینم را مکش وار به دهان کشیدم.
– بیا مادر نگاه به این پسره نکن مشخص نیست باز چشه!
با دهان باز نگاهش کرد که با ناز عجیب غریبی لیوان را از کنار دستش برداشتم و با برداشتن پیش دستی به سمت پذیرایی رفتم.
– مامان بخدا این همه ظلم در حق تک پسرت درسته؟
خم شده لیوان را روی گل میز گذاشتم که خندان دستش را روی موهایش کشید.
– چرا که درست نباشه!
پسری که مشخص نیست داره چه غلطایی میکنه که آدم نیست.
با تن و بدنی پر از تعجب روی مبل جلوس کردم.
– دستت درد نکنه دخترک قشنگم!
ابروهایم بالا پریدند و بیهوا خواهش میکنمی زمزمه کردم.
– باشه مادر من باشه…شما هر چی بگی درسته و رو تخم چشمام انجامش میدم.
کلافهوار رو به روی مادرش ایستاده بود و منتظر جوابی بود.
عصبی بود و این را میشد از مشت شدن دستانش و رگهای برآمدهی گلویش فهمید.
– جواب من زمانیه که این قضیه درست درمون بشه…در ضمن…میدونی که زیاد نمیتونم معطل نگهشون دارم؟
مثلا سعی در زیر زیرکی فهماندن منظورش به فراز را داشت و بیخبر از منی که دلم یک قهقهی بلند درازکش میخواست.
– یعنی چی نمیشه زیاد معطل نگهشون داشت؟!
قلپی از شربت آب پرتقالش را بالا فرستاد وسرش را با غرور خاصی به مبل تکیه داد.
– یعنی بخوام نهایت تلاشی که واست بکنم بشه یک هفته!
استغفرا… زیر لب زمزمه کرد و با کشیدن دستی به صورتش از جلوی چشمانم محو شد.
خودم را به آن راه زده تن جلو کشیدم:
– چیزی شده؟
عالی وزیبا وپر هیجااان