رمان بالی برای سقوط پارت ۴۷
خود به خود پلکانم به روی هم افتادند.
این چه حس آرامشی بود که میانمان جاری بود؟
– تنفر داشت…خیلی بد بود…خیلی بد نگاهم میکرد.
– برات مهم نباشه…هیچکس برات مهم نباشه!
فقط و فقط حال خودت، حال خوب و پر از آرامشت برات مهم باشه!
بغضم گرفته بود.
از نوازش صدایش و او…اولین و تنها کسی بود که اینگونه مرا ناز و نوازش میداد.
– اما من…من آرامش ندارم.
– آرومت میکنم.
نسیم ملایمی در قفسهی سینهام به جریان افتاد که صدای ریز و زیر لبیاش به گوشم رسید:
– آرامشت میشم.
***
– بدبخت شدم…وای بدبخت شدم…دیدین خاک به سرم شد؟!…خدایا من چه غلطی کنم، این چه مصیبتی بود!
جلو آمد و بدن لرزانم را بغل زد. اشکهایم تمام جانم را با خود میبرد.
لرزش تنم ثانیه به ثانیه بیش از قبل میشد!
– چیشده کْچَکَم؟! آرام بو!
دست به صورتم رساندم و با تمام وجودم زار زدم. ترسیده مرا به مبل کناری کشاند و از پیشم رفت.
هق هقم کل خانه را برداشته بود.
همراه با لیوان آبی نزدیک آمد و به زور آن را جلوی لبانم گرفت.
– بخور رولَه…بخور…آرام بو بینم چیشده!
صدایم خش برداشته بود از شدت هق هق و نالههایی که از حنجرهام بیرون زده بود.
کمی گریهام آرامتر شد.
– چیشده رولَه؟
قطرهی اشکی آرام از گوشهی چشمم پایین آمد.
-هِنار؟ پیدام کردن!
هنار اخمی درهم برد و هیوا وحشت زده رو به رویم روی زمین نشست.
– دا…داده آمین…چی میگی؟
دستی به صورت پر از اشکم کشیدم و هنوز هق هقهای ریزی از ته گلویم بیرون میزد.
من در تمام عمرم وحشت نداشتن آوینا را داشتم.
– آوینا…آوینا میگه…چند وقت پیش…یه مردی بهش عروسک میده…میگه از طرف باباشه!
وای خدا…فراز بچهمو ازم میگیره…وای خدا!
و باز هم صدای گریه و نالهام بالا رفت.
هنار فکری سرم برایم تکان داد و هیوا…
هیوایی که در این چند سال پا به پایم آمده بود و از خواهری چیزی برایم کم نگذاشته بود، اشکهایش در حال ریختن بود.
او هم میترسید!
او هم از نبودن آوینا میترسید.
– چی…چیکار کنیم؟
مامان؟!
هنار اما هیچ حرکتی از خودش در قبال تمام حرفهایی که شنیده بود نشان نداد.
این سکوتش باعث شده بود کمی از شدت گریهام بکاهم و منتظرش شوم.
منتظر شوم تا چیزی بگوید بلکه آرام گردم.
– اگر از وجود آوینا…خبر دارن، با توجه به توضیحاتی که راجب اخلاق فراز گفتی…چرا برای گرفتن دخترش پا جلو نمیذاره؟
بینیام را بالا کشیدم و ابرو درهم فرستادم.
– خب…الان…یعنی چی؟
نتیجه تمام گریهها و ضبحههایی که سر داده بودم این گلوی گرفته و صدای خش برداشته بود که انگار مجبور به حرف زدن بود.
– من دوتا چیز به ذهنم رسیده!
هیوا کمی خودش را جلو کشید و بیقرار به هنار متفکر چشم دوخت.
– هنار تو رو خدا حرف بزن دارم سکته میکنم.
رو به هیوا لب زد:
– روله برو یه لیوان آب بیار براش بخوره!
هیوا از جا بلند شد و من به سختی خودم را کنترل کردم تا از شدت کلافگی موهایم را نکشم.
لیوان آب را به دستم دادم و کنارم به دیوار تکیه زد.
قلپی آب قورت دادم و بیقرار لب باز کردم:
– خوردم دیگه…تو رو خدا بگو چیشده؟ بگو چی تو ذهنته؟
– دوتا چیز تو ذهنمه!…یا فراز از قضیه خبر داره و میخواد تو رو بترسونه…یا…
دست روی قفسهی سینهام نشاندم تا جلوی تپشهای دردآور قلبم را بگیرم.
– یا چی؟
– یا اینکه…فراز از هیچی خبر نداره!
هیوا شوکه شده آب دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
به سرعت دست به کمرش کوبیدم تا حالش کمی جا آمد.
– مامان چی میگی؟ یعنی کار کی میتونه باشه؟
هنار نگاهش را به من داد. به منی که همچنان ضربان قلبم به حالت عادی برنگشته بود و نفسهایی که تند بودنشان نشان از عمق وحشتم میداد.
بابا شاید صدرا برادرش باشه که عروسک داده به این بچه