رمان بالی برای سقوط پارت ۴۶
منظورش از اینا مسلماً همان مزاحمهای همیشگی زندگی من بودند. با لبخندی که به زور روی لبانم نشاندم از روی صندلی بلند شدم.
– سلام مادر خوبی؟
چهرهاش با نگرانی در حال کاوش سر و صورتم بود.
– سلام مامان جان، خوبم شما چطورین؟
دهان باز کرد تا جوابم را بدهد که چشمش میانهی راه به میز پر زرق و برق وسط آشپزخانه برخورد کرد.
آن لبخندی که نم نمَک روی لبانش نشست یا آن چشمان براق، دقیقا چه میگفتند؟
– ماشاالله آقا فراز ماشاالله، از این هنرا داشتی و رو نمیکردی؟
فراز اخمالو که پشت بندش فریبا و آتنا بودند وارد آشپزخانه شد.
چشمان آتنا تنها خیرهی آن میزی بود که وسط آشپزخانه میدرخشید.
– حالا رو کردم دیگه، ببینید و فیض ببرید!
خندیدم و رو به آنها تعارفی برای نشستن کردم اما مامان فاطمه مخالفت کرد.
– نه دیگه از قرار معلوم امروز، روز دو نفرهتونه و ما هم باید بریم.
– وای نه این حرفا چیه؟
– بیا دختر این قابلمه غذا رو اول از من بگیر!
از فراموشکاریام، خجالت زده لب گزیدم و قدمی برای گرفتن آن قابلمه جلو گذاشتم که دست فراز زودتر از من جلو آمد و قابلمه را از مامان فاطمه گرفت.
– دستت درد نکنه مامان!
چادرش را روی سرش مرتب کرد و رو به سمت دخترها گرداند:
– دخترا بریم دیگه!
چشمان آتنا پر نفرت خیرهی منِ لبخند به لب بود. فریبا دست گرد بازوی آتنا کرد و او را عقب کشید.
از در خانه که بیرون زدند، نفس کلافهام را فوت کردم و روی صندلی نشستم.
دمی بعد بوی عطرش کنارم، نشان از نشستنش رو صندلی را میداد.
– اخمات چرا تو هَمه؟
دستی به صورتم کشیدم و سرم را بالا آوردم.
– چیزی نیست.
دست برای برداشتن تکه نانی جلو بردم که با گرفتن مچم مانع از ادامهی خوردنم شد.
– بگو چیشده؟
چشم در حدقه چرخاندم و کلافهوار اطراف را نگاه میکردم.
– چیزی نشده میگم.
مچم را به سمت خودش کشید که تنم کمی به سمتش متمایل شد.
– پس تا حرف نزنی وضعیت همینه!
دقیقا منظورش از وضعیت، گرفتاری دست راستم و تنی که بیش از پیش در حال نزدیک شدن به او بود.
گویی این مرد تا اعتراف نمیگرفت ول کُنِ من نبود.
– می…میشه…دستمو ول کنی!
چرا به پته پته افتاده بودم؟!
اخمهایش از هم باز شدند و نگاه ریزی به سمتم انداخت.
– خیر.
تنش که به پشتی صندلی تکیه زد، اینبار بدنم را با شدت بیشتری به سمت خود کشید و کم مانده بود سرم به قفسهی سینهاش برخورد کند.
بوی عطرش از این نزدیکی کم کم در حال از بین بردن رمق و جانم بود.
– ف…فراز…ولم کن!
در حال حس کردن شل شدن عضلات کنار لبانش بودم و…قصد خندیدن به چیزی را داشت؟
ناله مانند صدایش زدم:
– فراز!
– جانم…
باید خدا را شکر میگفتم بابت سری که پایین افتاد تا تب چشمانش را از این مرد خونسرد عجیب غریب امروز پنهان کند.
– وِ…ولم کن!
سرش پایین آمد و مقابل چشمان به زیر افتادهی من، پیشانی به پیشانیام چسباند و ضربان قلبم را در این چند دقیقه بیش از پیش بالا برد.
– بگو چیشده؟
بگو چرا بعد از بالا اومدنشون اِنقدر حالت عوض شده؟
گر گرفتگی تنم، جانی برایم باقی نگذاشته بود و تنها رهایی من از مخمصهی تنگ و عذاب آور اما در عین حال شیرین، فقط و فقط گفتن بود و بس…
– خب…خب…چیزه…
پلکانش به آرامی تمام بسته شدند و نفس عمیقی از هوای چند میلی متری بینمان گرفت.
– چی؟
– چشماش…
هول شده بودم؟ خب یقیناً مشخص بود از آن تپه و تپه و نفسی که به زور در رفت و آمد بود!
– چِشای کی؟
لب زدم:
– آتنا…
– چی دیدی؟
ای بابا گور پدر آتنا هم کردن حال دونفره رو دریاب دختر