رمان بالی برای سقوط پارت ۱۶
– زنیکه، سرت رو ببر اون ور ملعون!
خندهام را قورت دادم و نگاهی به محدثهی اخمو که کنار صدرا نشسته بود، انداختم.
فراز مبل کناریام نشسته بود و چشم ریز کرده صدرا را تماشا میکرد.
– چیکار کرد؟!
– نه دیگه اینجور نمیشه…بفرمایید بگید مشتلق چیه؟!
فراز مشکوک نگاهش کرد و قلپی از چای را به گلو فرستاد.
– گیریم من مشتلق بزرگی بدم و جنابعالی منُ سرکار گذاشته باشی، اونوقت چی؟!
محدثه با موافقت دو دستش را بالا آورد.
– کاملاً موافقم، این مرتیکه زیادی قُپی میآد!
– هر نخودی مخصوص یه آشه…تو چرا باید نخود هر آشی بشی؟! حتی به آش هم وفادار نیستی چه برسه مرد آیندهت!
دست روی دهانم گذاشتم و به صحنهی جیغ زدن محدثه میخندیدم البته فراز هم دست کمی از من نداشت.
مردک هر لحظه یه رویی از خود نشان میداد.
– خیله خب صدرا خان اگر خوب بود، مشتلق تپلی پیش من داری!
در دل پوزخندی به حرفش زدم و حتماً چقدر خدا خدا کرده رشتهی خوبی بیاورم.
– آمادهای آمین خانوم؟!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و اگر دست خودم بود که خونش وسط این پذیرایی ریخته بود. آرنج دستانش روی زانوانش نشست و خودش را جلو کشیده، با لبخند مهربانی نگاهم میکرد.
– دیگه جدی جدی باید خانوم دکتر صدات بزنیم!
شوکه نگاهش کردم.
چیشده بود؟!
صدرا حرفش را جوری خونسرد بیان کرده بود که همه را به شوکی عمیقی فرا خواند.
محدثه با دهان باز نالید:
– الان دقیقاً چیشد؟!
با خنده به عقب تکیه داد.
– خانوم دکتر شد!
محدثه با چشمانی ذوق زده نگاهم کرد. خانوم دکتر گفتنش مانند پتکی بود که بر سرم برخورد کرد.
بیاراده جیغی زدم و دست روی دهان فشرده از روی مبل بلند شدم.
– صدرا بگو جون من راست میگی!
خندان نگاهم کرد و من آن خوشحالی عمیقش را شکار کردم.
– راست میگم خانوم دکتر، دانشگاه تهران باید بری!
محدثه با ذوق بلند شد و مرا به بغل گرفت.
اِنقدری خوشحال بودم که کم مانده بود اشک از چشمانم سرریز شود.
بعد از کمی جیغ و ویغ، صدای در خانه ما را به خودمان آورد.
فراز برای باز کردن در بلند شد و من با لحنی پشیمان لب باز کرد:
– حتماً صدای جیغم تا پایین رفته!
محدثه بیخیالی گفت و شانه بالا انداخت.
سر به عقب چرخاندم که فریبا و آتنا را دیدم.
صدرا به احترامشان بلند شد و داخل آمدند.
– این صدای جیغ چی بود؟! ترسیدم فکر کردم داری زنتُ میزنی گفتیم بیایم جدات کنیم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم که صدرا با اخم وحشتناکی نگاهشان کرد.
فراز هم از تعجب چشم گرد کرده بود.
– آخه من برای چی باید آمینُ بزنم؟!
فریبا بیحوصله شانهای بالا انداخت.
– نمیدونم…حتماً دعواهای زن و شوهری دیگه!
– ما آمین رو جوری بزرگ نکردیم که نیاز به کتک خوردن داشته باشه چه برسه کتکش هم از شوهرش باشه.
با شنیدن حرف صدرا لبش را گزید و سرش را به سمت مخالف چرخاند.
محدثه با نیشی چاک خورده صدایش را بلند کرد:
– نه آخه هر جور دارم به این قضیه نگاه میکنم هیچ ربطی به کتک زدن نداره چون اگر
گوشات مشکل شنوایی نداشته باشن صدای جیغ دو نفر رو باید میشنیدی تا یه نفر، بعد
به نظر عقل سالم خودت، فراز حالا آمین رو بزنه اون یکی کیه که باید بزنه؟!
با حرف فریبا تحقیر شده بودم اما…
الان حس خوبی داشتم…جوری فریبا را ضایع کرده بود که سرش به کل پایین بود.
– حالا جیغا حتما به خاطر اینه که قبول نشده!
انگار آتنا هم پایش به این بازی باز شده بود.
اما نیشخند محدثه از همه چیز زهرآگینتر بود.
– والا ما کسی رو ندیدیم که واسه چیزی که قبول نشده جیغ بزنه حالا شما جیغ رو بر
حسب چیزی که دوست داشتی تعبیر کردی دیگه مشکلی نیست اما باید به اطلاعتون برسونم که از این لحظه به بعد آمین رو باید خانوم دکتر صدا بزنی!
و من دیدم.
آن دهان باز را که به سمتم چرخید.
چیزی نگفتم، یعنی تنها بحث خانوادگی من عمه بود و بس…
من توانایی دفاع از خودم را در برابر این دو نفر نمیدیدم. نمیدانم این به چه دلیل بود. شاید اگر توهینی این وسط بود آن روی خودم را نشان میدادم اما…
***
خسته و کوفته از سر کلاس برگشتم. طبق معمول ناهاری که از شب قبل آماده شده بود را برای گرم کردن روی گاز گذاشتم.
خداروشکر