رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۵
صورتش درهم رفت و گویی انتظار چیز بهتری را داشت. ناچار به سمت درسا برگشتم تا باز هم به کمکم بیاید.
– ولی اون دو نفر از سمت بابات اومدنها!
کنجکاو شده سرش را به سمت شانهاش کج کرد.
– یعنی چی؟
– یعنی…اون دو نفری که بیرون نشستن و دوست دارن تو رو ببینن…مامان و بابایِ بابایی هستن…یعنی یه پدربزرگ و مادربزرگ دیگه!
خودش را به سمتم کشید و دستانم را در دستان کوچک و تپلش گرفت.
– وقتی اونا اومدن یعنی بابایی زود زود قراره بیاد پیش آوینا؟
گیر دادنش…امان از این گیر دادنش…
تمام جانم را درمیآورد.
– آره مامان!
حقیقتا جان کندم تا جوابش را بدهم.
بلند شدم که دو دستم را گرفته بلند شد و قبل از حرکت کردن به سمت درسا چرخید:
– دست به علوسکام نزن تا بل گلدم (برگردم).
چشمان درسا گرد شد که آوینا چرخیده بیتوجه به من به سمت در حرکت کرد.
تک خندی زدم و به سمت در رفتم. دلم آشوب بود و روی لبم…تظاهری از خنده!
– مامانی…مؤدب برو جلو سلام کن…زبون درازی هم نکنیا!
– زبون دلازی یعنی چی دیگه؟
غلط کردم را برای همین روزها گذاشته بودند دیگر؟
هر چند غلط کردم هم کافی نبود…کلا این دختر را نمیشد نصیحت کرد که تا صبح فقط سؤال میپرسید.
– هیچی…همین کاری که تو داری الان میکنی!
– مگه من چیکال موکونم؟
و دخترک وقتی پای لوس بودنش وسط بود از مومونی و موکونوم و غیره خوب نهایت استفاده را میکرد.
– دستتو بده من بریم…باشه؟
تنها راه نجات از یک بحث احتمالی با یک دختر پنج ساله…
خداوندا!
– مومونی من چی صداشون بزنم خب؟
– هر جور خودشون اجازه دادن صداشون بزن باشه عزیزم؟
سرش را بالا پایین کرد و با هم به سمت پذیرایی قدم برداشتیم. بدو ورودمان زیادی جالب نبود و همه تماماً چشم شده بودند برای ریزه پیزهی کنار دستم!
دخترک خجالت کشیده از این نگاهها خودش را پشت پایم قایم کرد. برای کم کردن استرسش دستم را پشت بردم و روی کمرش گذاشتم.
– بیا جلو مامانم…
حاج بابا با دیدن این حالت آوینا بلند شد و عصا زنان به سمتمان آمد.
– سلام خانم کوچولو!
سرش از کنار پایم بیرون آمد و با همان زبان درازی لب باز کرد:
– من کوچولو نیستم من یه پلنسسم (پرنسسم).
همگی زیر خنده زدیم و اینبار آوینا کنار آمده از حجم نگاهها خودش را کمی کنارتر کشید.
خیله خب پرنسس خانم…چقدر زیبایی شما…میشه اسمتو بدونم؟
سرش را بالا پایین کرد.
– آله…اجازه میدم اسممو بدونی!
هینی کردم و به سمتش برگشتم که قهقهی همه به هوا رفت.
زیر لب غریدم:
– اینارو از کجا یاد میگیری تو؟
چشمانش را مظلوم کرد.
– تو مهد اینجولی صحبت میکلدن!
– آمین بابا اذیتش نکن…نگفتی اسمتو به ما پرنسس خانم…
بخاطر حاج بابا کوتاه آمده کمر صاف کردم و غیر مستقیم از آوینا فاصله گرفتم تا یاد بگیرد بی کمک و چسبیدن به من حرفش را بزند.
– اسمم آویناست.
اینبار حاج بابا جلوتر آمد و همانطور رو به سمتش روی زانو نشست. دلم میخواست جلو بروم و از اینجور تعظیم کردن جلوگیری کنم اما آن اشتیاق و علاقه درون چشمانش اجازهی این کار را نداد.
– اسمت مثل خودت قشنگه…معنی اسمتو میدونی؟
– اوهوم…مومونی بهم گفت که اسمم یعنی عشق!
واسه همین همیشه میگه آوینا عشق مومونشه.
خندهی دندان نمایی زدم و با نگاهم قربان صدقهی آن سر و صورت و زبان شیرینش شدم.
نم اشک درون چشم حاجی نیشم را کم کم بست.
دستش را باز کرد و با بغض عجیبی لب زد:
– میآی بغل بابا؟
آوینا یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به چشمان پر التماس حاجی…!
پلکی به نشانهی تأئید بستم که به سرعت خودش را در آغوشش انداخت. تک خندی زدم و دیدم که حاجی با چه جانی عطرش را نفس میکشید.
– ای من به قربون این قد و بالات!
خدانکنهای زیرلب زمزمه کردم که متوجهی بلند شدن مامان فاطمه شدم. با اشک به سمت ما به حرکت درآمد و چشم از آوینا برنمیداشت.
در همین حین سر حاجی عقب رفت و محکم گونهاش را بوسید.
– شما بابایِ بابایی هستین؟
لب گزیده چشم بهم فشردم.
– آره دختر قشنگم!
– میشه بهش بگین زودتَل بیاد؟ بگین دل آوینا بَلاش تنگ شده دیگه!
با ناله چشم باز کردم و اول از همه صورت مات و مبهوت مامان فاطمه جلوی رویم نقش بست و بعد صورت پشیمان حاجی…
– بابایی کار داره ولی…به من قول داد که زود بیاد دختر خوشگلشو ببینه!
– واقعا؟
چشمان پر از ذوقش نم اشک را زیر چشمانم به راه انداخت. حسرتش روز به روز بزرگتر میشد و ناتوانی من برای برآورده کردنش بیشتر…
– آره…واقعا!
– حاجی اجازه میدین منم دو دقیقه نوهمو بغل کنم؟