رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲

4.8
(4)

اینبار دیگر نتوانستم خوددار بمانم و پقی زیر خنده زدم. اهالی آشپزخانه غرق در کار بودند و اصلا حواس‌شان اینجا نبود.

محدثه اخم کرده دست به سینه شد.

– دلت برای خودت بسوزه مرتیکه‌ی بی‌بخار!

فراز خنده‌ای کرد و بازو از چشمانش برداشت.
معلوم بود از عصبی کردن محدثه زیادی کیفور شده بود.

– حالا تو که اِنقدر بابخاری بلند شو یه چیز بیار بخورم!

ابروهای محدثه از شدت تعجب بالا پریدند.
حس می‌کردم آن علاقه‌ی زیادش را بر کوبیدن مشتش در ملاج فراز!

دستش محکم به بازویم خورد و آخم به هوا رفت.

– بلند شو برو برای این مرتیکه بی‌بخار یه چیزی بیار، البته این آخرین باریه که اجازه می‌دم بهش یه کوفتی بدی بخوره!

سمت چشمان متعجب فراز لبخند گشادی زد.

– از این به بعد هر چی من می‌گم ایشون اطاعت می‌کنن، حالیته که؟!

پس من بگم بهش هیچی نده، بهت هیچی نمی‌ده!

فراز با خنده‌ی غرور آمیزی ابرویی بالا انداخت.

– تا جایی که من خبر دارم ایشون زن منه نه زن تو!

و دقیقا الان دعوا سر من بود؟!
چقدر جالب که شخصا در این دعوا حضور نداشتم اما اسمم حضور داشت.

هر چند که این وسط مرا ایشون صدا می‌زدند.

– الان می‌خوای به رخم بکشی تو می‌تونی زن بگیری من نه؟!

– نه خیر، دارم بهت می‌فهمونم زن از دستورات شوهرش پیروی می‌کنه که متأسفانه یا بهتره بگم خوشبختانه تو شوهرش نیستی!

به حال هر دوِیشان خندیدم و از روی مبل بلند شدم. تنها خوبی این خانه آشپزخانه‌ی به نسبت بزرگش بود.

– جانم مادر؟! چیزی می‌خوای؟!

– آره می‌خواستم برای…فراز…چیزی ببرم بخوره!

اولین بار بود که اسمش را به زبان می‌راندم.
مادرجون خوشحال از این اتفاق بشقابی به دستم داد اما من تنها چیزی که شکار کردم چشمان حرصی آتنا بود. چند تا میوه درون بشقاب گذاشتم و همراه با چاقو به سمتش رفتم.

بدون نگاه کردن به صورتش و فقط جهت خاتمه دادن به کل کل‌شان بشقاب را روی میز جلویش گذاشتم و سر جای قبلی برگشتم.

– می‌بینی که!

محدثه چشم غره‌ی دوباره‌ای روانه‌ی فراز کرد و گویی همچنان بحث‌شان پابرجا بود.

– تو فعلا کوفت کن.

***

– یعنی چی؟!

الان باید آب بریزم؟!

صدای اوف گفتن عاطی از پشت گوشی باعث شد خنده‌ی خسته‌ای روی لبانم شکل بگیرد اما عاقبت این لبخند خوب نبود چون یک لحظه بوی سوختگی شامه‌ام را نوازش
کرد و ثانیه‌ای بعد بود که جیغم به هوا رفت.
خورشتم به کل سوخته بود و من با ناراحتی تمام گوشه‌ی آشپزخانه نشسته بودم.

صدای درب خانه بلند شد.

– آمین مادر؟! آمین جان صدای جیغ تو بود؟!

لبم را از این گرفتاری عجیب و غریب گزیدم و سریع به سوی در دویدم.
در را باز کردم و چهره‌ی نگرانش از پیش رویم گذشت.

– وای ببخشید مادر جون!

– چیزی شده؟! مشکلی برات پیش اومده؟!

ناراحت سر به زیر انداختم و لب زیرینم را به دهان کشیدم.

– غذام سوخت!

صدای نفس عمیقش باعث شد سرم را بالا بگیرم. با آسودگی خیال دست رو قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بود و نفس می‌کشید.

– دخترم ترسیدم، گفتم چیشده جیغ زدی!

– ببخشید.

لبخندی به رویم زد و عاقبت وارد خانه شد. در را بستم و پشت سرش وارد آشپزخانه شدم.

چادرش را از سر کند و مشغول شد.
من هم با خجالت کنارش ایستاده بودم.

– ناراحتی نداره که دخترکم…منم اون اوایل همینجور بودم، هیچی بلد نبودم درست کنم، آخه چهارده سالم بود که ازدواج کردم.

با تعجب خودم را روی کابینت کنار گاز جلو کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا