رمان بالی برای سقوط پارت ۱۱۹
جواب دلخواهم را نگرفته بودم.
با رفتنش از اتاق اشک به کاسهی چشمانم هجوم آورد. منتظر داد و بیدادهایش بودم…یا لااقل فقط بگوید که یک بچه از وجود من را دوست داشته باشد نه اینکه خونسرد حرف بزند و برود.
دماغم را بالا کشیدم و با غم نگاهم را به محل رفتنش میدهم.
انگار جدی جدی پای یک نفر میان زندگیمان باز شده بود که او اینگونه خونسرد و بیاهمیت رفتار کرده بود.
یک زن با عطر زنانهای فجیع و تیز…
***
از دردی که یکهو به سرم سرازیر شد چشم فشردم و با صورتی تنگ شده از پنجره فاصله گرفتم.
– آخ!
– چیشده؟
چند نفس عمیقی کشیدم و بیتوجه به سؤالش پرسیدم:
– نرسیدیم بالاخره؟
– نزدیکیم.
یک استرس واضح را میتوان از چشمانش خواند که بلافاصله نگاه گرفت و برگشت.
ماشین که متوقف شد نگاهی به اطراف انداختم که با دیدن خانههای روبهرویی خانهمان لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت.
این محله انگار عوض بشو نبود. تا دست بردم تن آوینا را بالا بکشم و از خواب بیدارش کنم صدای جدی و بیانعطاف صدرا در ماشین پخش شد.
– بیدارش نکن…زیاد نمیمونیم.
مبهوت ماندم و تا خواستم سؤال بپرسم با همان اخمهای درهم از ماشین بیرون زد.
درمانده سرش را از روی پاهایم بلند کردم و آرام، کمی آنورتر گذاشتمش.
در را باز کردم و از ماشین بیرون زدم.
با دیدن در آبی رنگ دوست همیشگی مامان غمم گرفت. حتی رنگش هم تغییر نکرده بود.
– این دخترشه؟
– ماشاالله چه بزرگ شده!
– شنیدم همین که دکتر شده شوهرشو ول کرده رفته یه شوهر دیگه کرده.
ابروهایم بالا پریدند و توان چرخیدن و دیدن آن پچ پچها را نداشتم.
به کدامین گناه اینجور قضاوت میشدم؟
– نه بابا…من شنیدم طلاق نگرفته!
– من که شنیدم گفتن شوهرش شلوارش دوتا شده بود که طلاق گرفت رفت!
دستم که گرم شد سر پایین انداختم و پیچیدن دستش را دور دستم دیدم.
لب زد:
– بریم داخل…ولشون کن.
سری آرام تکان دادم که دستم را کشید.
به سمت خانه رفتیم که ناگهان اخمی کردم.
از حرکت ایستاده دستم را از دستش درآوردم که نگران سمتم چرخید اما در حال حاظر رنگ نگاه نگرانش برایم مهم نبود.
قدمی جلو رفتم و به پارچههای نصب شده روی دیوار نگاهی انداختم.
رنگشان سیاه بود. اخمی کردم و قبل جلو رفتن به سمت محدثه چرخیدم.
– این پارچهها مال کیَن؟ چرا رو دیوار خونهی ما نصبن؟
پلک آرامی باز و بسته کرد و سپس سرش را پایین انداخت.
متعجب از جواب نگرفتن و حالت عجیبش چرخیدم و اینبار بیشتر به دیوار و آن پارچههای نحس نزدیک شدم.
درگذشت پدر گرامیتان…
دهانم باز ماند و چند باری پشت هم پلک زدم.
کدام پدر؟ دقیقا با چه کسی بودند؟
سمت راستم را نگاه انداختم و صدرا را دیدم.
صدرایی با پیراهن سورمهی!
– ای…این…این چیه؟ این پارچهها چرا باید رو دیوار ما نصب بشن؟
حرصی از جواب نگرفته جیغی کشیدم.
– دِ یکیتون زبون باز کنه ببینم چه خبره…اینجا چرا زده پدر گرامی…چ…چرا…چرا زده تسلیت به خانواده محمدی؟
سرم را از بنر دور کردم و بیتوجه به دست محدثه که دور بازویم پیچیده شد سراسیمه به سمت صدرا رفتم و باز شدن در خانه و بیرون آمدن چند نفری از خانه را حس کردم.
– کر شدی؟ چرا جواب منو نمیدی؟ منظور از تسلیت چیه؟ چرا نوشتن خانواده محمدی؟
عمو فوت کرده؟
بعد دو ثانیه فکر خودم جواب خودم را دادم.
– نه دیگه اگه عمو فوت کنه نمیزنن پدر…صدرا چرا جواب منو نمیدی؟
به عقب برگشتم.
لباس سیاه عاطی و آن حال گریان در بغل حمید…
مامان با آن لباسهای سر تا پا سیاه رمق از پاهایم گرفت و قبل از زمین خوردن صدرا مرا به آغوش گرفت.
نگاه ملتمسم را به سمت محدثه گرفتم بلکه چیزی بگوید…یک انکار تا رمق بلند شدن پیدا کنم.
با چشمانی اشک بار سرش را که به پایین انداخت روح از تنم رفت و با تمام وجود دهن باز کردم و جیغ زدم.
***
– مامان این بچه رو ببر اون ور به زور آمینو خوابوندیم!
– چیکار کنم بچه بهونهی مامانشو میگیره!
– آوینا خالهای میآی بغل من؟ بریم بیرون کلی عروسک تو اون اتاقه بریم با عروسکا بازی کنیم؟
– من مومونمو موخوام چِلا بیدال نمیشه؟
لعنت به خوابی که بر من حرام شده بود.
مجبوراً چشم باز کردم و با آن سردردی که قصد شکافتن مویرگهای مغزم را داشت، با زور نشستم و دستانم را به سمتش دراز کردم.
– بیا مامانم.
با دو خودش را از آغوش مامان بیرون انداخت و به سمتم آمد. به خاطر غریبگی اطرافش اینجور شده بود.
دست دورش پیچیدم و روی موهایش را بوسه زدم.
– جانِ مامان.
– مگه این وِزه بیدار شد؟
صدرا بود که پا به اتاق گذاشت و کنارم روی تخت نشست.
– وزهی دایی پاشو بریم بازی کنیم!