رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت۶۸

5
(2)

– ما هم دیگه خریدامون آخرشه بیاین خیابون…

***

– لامصب این مقنعه رو بکش جلو دل همه رو بردی!
دکتر هوشمندی رو دیدی؟ قشنگ با دیدنت داشت غش و ضعف می‌کرد تازه…

با چشم غره‌ام دهانش را بست و دیگر ادامه نداد.
دخترک پررو!

– آقای سلیمی کجان؟

دخترک رو به رویم شانه‌ای بالا انداخت.

– والا نمی‌دونیم…امروز با خودشون کلاس داشتیم اما هنوز نرسیدن!

پوفی کردم و ناچار راهم را به سمت اتاق دکتر الیاسی کج کردم که آنا پشت سرم روانه شد.

– کجا می‌ری؟

به پرونده‌ی درون دستم نیم نگاهی انداختم:

– پیش عشقت!

صدای سرفه‌اش حالم را جا آورد.
فعلا یک یک مساوی!
سعی کردم نیشخندم را از دیدش پنهان کنم و خودم را مشغول ورق زدن کردم.

– چرا الکی چیز میز به ریشم می‌بندی؟

– آره سرفه‌ت هم که اصلا لوت نداد.

صدایش را صاف کرد که به در اتاق رسیدیم. دست بالا بردم و تقه‌ای به در کوباندم.

– قرار نیست هر کس سرفه کرد یعنی یه ریگی به کفشش باشه…شاید یه چیزی ته گلوش گیر کرده!

صدای بفرماییدش دستم را روی دسته‌ی در نشاند.

– آخه خیلی ضایع جای حساس یه چیزی ته گلوش گیر کنه عجیب نیست؟

تا لب باز کرد جوابم را بدهد در را چهار طاق باز کردم و خنده‌ی ریزی گوشه‌ی لبم کاشتم.
صدای پوف کشیدنش به گوشم رسید.

– خسته نباشید آقای دکتر!

ممنونمی گفت و سمت نگاهش به آنا سر به زیر کشیده شد.
این دکتر که بیشتر از آنا مشکوک به نظر می‌رسید.

– اِهِم…آقای دکتر؟

هول شده نگاهش را برداشت که نیشم میل عجیبی به چاک خوردن پیدا کرد.

– بله بله گوشم با شماست.

چیزی گفته بودم که همچین جواب داد؟ دلم یک خنده‌ی بلند طلب می‌کرد! جلو رفتم و پرونده را روی میز گذاشتم.

– دکتر احسانی عجله داشتن گفتن که این پرونده رو تحویل شما یا دکتر سلیمی بدم که از قضا دکتر سلیمی رو پیدا نکردم.

سری تکان داد و پرونده را به سمت خودش کشید.

– یه لحظه صبر کن من لیست اسامی پزشکای اعزامی رو بدم دستت تحویل دکتر احسانی بدی چون گویا هم شیفت شمان!

منتظر دست به سینه شدم و باشه‌ای زمزمه کردم. از میان کشوهایش برگه‌ای بیرون آورد و به دستم داد.
تشکری کردم و آنای مجسمه را از اتاق بیرون کشاندم.

– آمین این برگه رو بده ببینم کیان!

– یه جور می‌گه انگار همه رو می‌شناسه.

– خیلی حرف می‌زنی…بدش دیگه!

بی‌توجه به حرفش برگه را بالا گرفتم و همانطور که به سمت اتاق رست می‌رفتیم چشمانم را روی اسم‌ها چرخاندم.

– سن و سال نزده جلوشون؟

با خنده نیم نگاهی به ستمش انداختم و دوباره خودم را مشغول خواندن اسم‌ها کردم.

– تو که یکی رو داری چرا حرف مفت می‌زنی؟

وارد اتاق شدیم و در اتاق خالی را بست.
کنجکاو اسم‌های عجیب و غریب روی صندلی نشستم.

– ببین دکتر جعفری رو پیدا نمی‌کنی؟

ابرویی بالا انداخته سرم را به سمتش چرخاندم.
مشغول ریختن چای درون لیوان‌ها بود.

– دکتر جعفری کیه؟

– یکی از بهترین و خفن‌ترین جراحای تهرانه…احساس کردم می‌گفتن جزو اوناییه که از تهران قراره بیاد…تازه خارجم تحصیل کرده!

سری تکان دادم که چشمم به اسم رضا جعفری خورد. اخمی ناخواسته میان ابروهایم نشست.

– اسمش چیه؟

– رضا!

نفسم بند آمد. شاید از دلهره بود شاید هم از ترس!
«یکی از بهترین و خفن‌ترین جراحای تهرانه»
«تازه خارجم تحصیل کرده»
برگه را روی میز انداخت و با اعصابی بهم ریخته دستی به پیشانی‌ام کشید. سعی در یادآوری چیزی برای خودم داشتم…چیزی که بتواند اشاره‌ی ریزی به رضا داشته باشد.

***

– فراز؟

سرش را به سمتم چرخاند و مرا خوراکی به بغل رؤیت کرد. خنده‌ی کوتاهی کرد و به سمتم آمد.

– جانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا