رمان بالی برای سقوط پارت۱۴
– منصرف شدم!
قدمی به جلو برداشتم که باز هم این صدایش بود که اجازهی برداشتن قدم دیگر را به من نداد.
– احیاناً نمیخوای ناهار بخوری؟!
از حرص کم مانده مشت به صورتش بکوبم.
مردک مگر دست بردار بود؟!
انگار عزمش را برای عذاب دادنم جزم کرده بود!
بدون هیچ پاسخی به حرفش به سمت اتاق رفتم. این روزها کارم شده بود فقط خوردن و خوابیدن و تلوزیون تماشا کردن.
بعد از درآوردن لباسها به دیوار اتاق تکیه دادم.
از این همه تنهایی خسته بودم.
از این همه دوری…
اما نمیشد! تمام شدنی نبود.
***
– محدثه جیغ منُ درنیار، بلند شو لباس بپوش تا منم بیام…عجله کن تو رو خدا وگرنه روزنامههای امروز رو میبرن!
صدای خواب آلودش به گوشم رسید.
– اون شوهر مزخرفت رو با خودت همراه کن خواهشا…آخه به من چه؟!
حرصی مانتویی از کمد بیرون کشیدم.
– آخه دخترهی نفهم، تو امسال کنکور دادی یا شوهر قلابیِ من؟!
با شنیدن لقبی که به فراز دادم بلند زیر خنده زد. به ضربِ زور راضی شد و من بالاخره بعد از پوشیدن لباس بیرون زدم.
با تعجب به فرازی نگاه کردم که مشغول خوردن صبحانه بود.
امروز بیمارستان نمیرفت؟!
به سمت میز رفتم که با دیدنم ابرویی بالا انداخت. مردک صبح بخیر که اصلا سرش نمیشد!
– کجا بسلامتی؟!
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
– امروز نتایج کنکور رو زدن، میرم بیرون که روزنامه بگیرم!
اوهومی گفت و سری تکان داد.
لقمهای گرفتم و داخل دهان بردم.
– قبولی؟!
استرس به شکل عجیبی وارد تنم شد.
نکند قبول نشده باشم؟!
نگاهش کردم و لب گزیدم.
– نمیدونم.
سرش را تکان مختصری داد.
– عیب نداره…اگر قبول نشدی میتونی دوباره بخونی، شما دخترا حداقل از این لحاظ از ما پسرا جلوترین!
عصبی، اخم در هم کردم.
– جنابعالی شرایط زندگیِ منُ در نظر بگیر، بعد نظراتت رو بگو!
نگاهِ پر از اخمم، پس زمینهی حرفم شد.
لقمهی کوچک نون و پنیر را قورت دادم و بلند شدم. چیزی نگفت و من هم قاعدتاً نباید خداحافظی میکردم.
از در خانه بیرون زدم و منتظر آمدن محدثه و صدرا شدم. چند دقیقهای طول کشید تا ماشین صدرا جلویم ترمز کرد.
– سلام، چرا اِنقدر دیر اومدین!
– این رفیق شما زیادی قِرُ فِر داره، ما هم منتظرشون بودیم!
محدثه با حرص سرش را از بین دو صندلی جلو کشید.
– میخوام ببینم کجای من قِرُ فر داره؟! مرد حسابی چرت و پرت کمتر بگو.
و من این کل کلهای تمام نشدنیشان را از یاد برده بودم.
نفسم را فوت کردم و بلند زیر خنده زدم.
– ولی یه سؤال اساسی ذهنم رو درگیر کرده!
سر برگرداندم و نگاهم را به صدرا دادم.
– چرا محدثه باهات اومده؟!
محدثه به معنای موافقت دو دستش را بالا برد و شروع به غر زدن کرد:
– واقعاً این همه حق گویی از تو بعید بود ولی انصافاً حرف حق رو زدی!…آخه بگو چیکار دختر مردم داری که از خواب بیدارش میکنی؟!
نگاه مشکوکم همچنان صدرا را زیر نظر داشت.
نیشخندی زد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
– معذرت میخوام اما منظور من رو اشتباه متوجه شدید…منظورم این بود که وقتی هیچی در نمیآد واسه چی اومده؟!
صدای قهقهی من و جیغ محدثه همزمان بالا رفت و من انگار در این جمع استرسم را از یاد برده بودم.
وای اگه قبول بشه چی؟