رمان بالی برای سقوط

رمان بالی‌برای‌سقوط پارت ۱۲۸

3.7
(3)

من یه چندتاشون‌و می‌آرم باقی رو بذاریم…فردا رو که ازمون نگرفتن.

به سمت آوینا خم شده لب زد:

– نمی‌خواد دست بهشون بزنی سنگینن!

با گفتن جمله‌ی بادمجون بم افت نداره یکی دو تا از چمدان‌ها را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردم و پشت صدرا به سمت خانه حرکت کردم.

با دیدن چراغ‌های روشن خانه متوجه‌ی بیدار بودن هنار شدم و بعد از گذاشتن چمدان‌ها به سمت پایین روانه شدم.
چند تقه به در زدم:

– هنار درو باز می‌کنی؟

کمی طول کشید تا در خانه باز شود.
با دیدن صورت همیشه مهربانش بغض کرده به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش انداختم.

– دلم واست تنگ شده بود!

صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید و سپس حس گرمی دستانش پشت کمرم.

– ما هم دلمون براتون تنگ شده بود دختر جان!

کمی طول کشید تا رفع دلتنگی کرده از آغوشش جدا شوم.

– بیا بشین…منتظرت بودم.

لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
عصا زنان مقابلم نشست.

– خانم معلممون خوابه؟

– آره…خیلی منتظرتون بود اما دیگه نتونست رفت خوابید…حال چشات خوب نیست، چیزی شده؟

چیزی نگفتم و تنها سر تکان داد

بگو ببینم چیشده؟

– دارم روانی می‌شم هنار…بهونه گیریای آوینا یه طرف، چشم انتظاریش هم یه طرف دیگه…نمی‌دونم چیکار کنم!

عصایش را به مبل تکیه داد و با همان چهره‌ی تکیده اما جدی‌اش لب باز کرد:

– این‌و چندین بار بهت گفتم ولی بازم می‌گم…اینکه تو بری همه چیزو بهش بگی خیلی بهتر از اینه که خودش بفهمه!

بغض کرده از این همه فشار اشکم درآمد.

– نمی‌دونم…همه بهم می‌گن اشتباهه…می‌گن نامزد داره اسمش رو یکیه گفتنش درست نیست!

اخمی بر چهره نشاند.

– در اینکه دختر تو حق داره پدر داشته باشه و اون پدر خونی و تنی خودش باشه شکی نیست اما انسانیت و عقل حکم می‌کنه که اون حق داشتن دخترش‌و داره…چه تو توش نه و نو بیاری چه اونا!

دستی به گونه‌ام کشیدم و خیسی نشانده شده را پاک کردم.

– اون می‌تونه به جرم پنهان کردن دخترش تو رو محکوم کنه…بنظر من کار عاقلانه یعنی چیزی که نه تو به دردسر بیفتی نه منافعِت.

سرم را پایین انداختم و فقط یک چیز در سرم جولان می‌داد…اگر قبول نکند؟ اگر بگوید دروغ محض است؟

– از چی می‌ترسی؟ اون چیزی که تا الان اجازه‌ی جلو رفتنت‌و نداده…

– خیلی چیزه ولی…مهم تر از همه‌ش اینه که بگه چطور حامله شدی که تو آزمایش موقع طلاق هم مشخص نشد!

– یه روز باید اون راز بزرگت‌و رو لو بدی…چه دیر چه زود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا