رمان بالیبرایسقوط پارت ۱۲۸
من یه چندتاشونو میآرم باقی رو بذاریم…فردا رو که ازمون نگرفتن.
به سمت آوینا خم شده لب زد:
– نمیخواد دست بهشون بزنی سنگینن!
با گفتن جملهی بادمجون بم افت نداره یکی دو تا از چمدانها را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردم و پشت صدرا به سمت خانه حرکت کردم.
با دیدن چراغهای روشن خانه متوجهی بیدار بودن هنار شدم و بعد از گذاشتن چمدانها به سمت پایین روانه شدم.
چند تقه به در زدم:
– هنار درو باز میکنی؟
کمی طول کشید تا در خانه باز شود.
با دیدن صورت همیشه مهربانش بغض کرده به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش انداختم.
– دلم واست تنگ شده بود!
صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید و سپس حس گرمی دستانش پشت کمرم.
– ما هم دلمون براتون تنگ شده بود دختر جان!
کمی طول کشید تا رفع دلتنگی کرده از آغوشش جدا شوم.
– بیا بشین…منتظرت بودم.
لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
عصا زنان مقابلم نشست.
– خانم معلممون خوابه؟
– آره…خیلی منتظرتون بود اما دیگه نتونست رفت خوابید…حال چشات خوب نیست، چیزی شده؟
چیزی نگفتم و تنها سر تکان داد
بگو ببینم چیشده؟
– دارم روانی میشم هنار…بهونه گیریای آوینا یه طرف، چشم انتظاریش هم یه طرف دیگه…نمیدونم چیکار کنم!
عصایش را به مبل تکیه داد و با همان چهرهی تکیده اما جدیاش لب باز کرد:
– اینو چندین بار بهت گفتم ولی بازم میگم…اینکه تو بری همه چیزو بهش بگی خیلی بهتر از اینه که خودش بفهمه!
بغض کرده از این همه فشار اشکم درآمد.
– نمیدونم…همه بهم میگن اشتباهه…میگن نامزد داره اسمش رو یکیه گفتنش درست نیست!
اخمی بر چهره نشاند.
– در اینکه دختر تو حق داره پدر داشته باشه و اون پدر خونی و تنی خودش باشه شکی نیست اما انسانیت و عقل حکم میکنه که اون حق داشتن دخترشو داره…چه تو توش نه و نو بیاری چه اونا!
دستی به گونهام کشیدم و خیسی نشانده شده را پاک کردم.
– اون میتونه به جرم پنهان کردن دخترش تو رو محکوم کنه…بنظر من کار عاقلانه یعنی چیزی که نه تو به دردسر بیفتی نه منافعِت.
سرم را پایین انداختم و فقط یک چیز در سرم جولان میداد…اگر قبول نکند؟ اگر بگوید دروغ محض است؟
– از چی میترسی؟ اون چیزی که تا الان اجازهی جلو رفتنتو نداده…
– خیلی چیزه ولی…مهم تر از همهش اینه که بگه چطور حامله شدی که تو آزمایش موقع طلاق هم مشخص نشد!
– یه روز باید اون راز بزرگتو رو لو بدی…چه دیر چه زود!