رمان باده

رمان باده پارت 9

4.1
(8)

وسایلای که از شهر خریده بودیمو داشتم تو یخچال جابه جا میکردم
امیرعلی امد تو اشپز خونه گفت : باده غذای که خاله نسا درست کرده بزار یخچال برا فردا ناهار…برا شام جوجه کباب د رست میکنم
سرمو تکون دادم گفتم: باشه
مرغ ورداشت خودش خورد کرد خوابوندش تو ابلیمو، پیاز، زعفران
منم کارم تموم شده یه چیس باز کردم هینجوری که میخردم رفتم نشستم رو اپن امیر علی یه نگاه بهم کرد گفت :بیا پایین باده
با خنده گفتم: امیرم چقدر اشپزی بهت میاد
امیرعلی برگشت چپ چپ نگام کرد
دستاشوشست امد طرفم بغلم کرد گذاشتم زمین گفت: زیا د حرف میزنی

رفتیم تو حیاط
امیرعلی باربیکیو داشت روشن میکرد که یه صدای گروپ امد
با ترس رفتم نزدیک امیرعلی گفتم :صدا چی بود
امیرعلی یه نگاه به ویلا که درختا پیچیده بودن تو هم که تو تاریکی واقعا” وحشتناک شده بودن

گفت : حتما” گربس
خیلی ویلا تو شب ترسناک میشد .
چسبیدم به امیرعلی دیگه ازش جدا نشدم
امیرعلی یه نگاه به من که چسبیده بودم بهش کرد گفت : باده خجالت بکش ترس داره گربه بود از دیوار پرید پایین
دستمو حلقه کردم دور بازوش گفتم : من از گربه هم میترسم
امیرعلی زغالارو چید تو باربیکیو
برا قلیون
گفتم : امیر نریم لب دریا
امیرعلی : نه بابا مگه ندیدی پر بود پسر لب دریا درست نیست منو تو هم بریم …
اخمامو کشیدم تو هم گفتم: بیخیال امیر منو تو جزی از این ادمایم …اون پسرا چیکار منو تو دارن…تازه دخترم با هاشون بودن
امیرعلی دستمو از دور بازوش باز کرد خیلی جدی گفت :میخوای جلو اون همه پسر قلیون بکشی .
شونمو انداختم بالا یه چیپس گذاشتم دهنم گفتم : اره مگه چی
اخماشو کشید تو یه نگاه خشن بهم کرد
رفت شیشه قلیون از تو حیاط ابش کرد امد بالا صدای خش خش پیچیده بود تو حیاط احساس میکردم یکی پشت اون درختا تو اون تاریکی هست
با ترس گفتم : امیر به خدا یکی اون پشته
امیرعلی به من که با ترس بهش چسبیده بودم نگاه کرد گفت : حتما” گربس
دستشو انداخت دور شونم گفت: بیا بریم ببینیم چیزی نیست .
از پله تراس رفتیم پایین یه هو یه گربه که دارش زده بودن اویزون شد جلومون
چشمای گربه از حدقه زده بود بیرون
با جیغ دویدم عقب خوردم به دیوار نگام به گربه بود نگاه ماتش رو من بود فقط جیغ میکشیدم
امیرعلی سریع امد طرفم کشیدم تو بغل خودش سرمو قایم کرد تو سینش
بدنم داشت میلرزید چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم .
دستشو انداخت زیر زانو باده که بیهوش افتاده بود تو بغلش ….بغلش کرد بردش خوابوندش رو کاناپه
سریع رفت تو اشپز خونه یکه لیوان پر اب قند درست کرد امد بیرون
دستشو انداخت زیر گردنه باده یکم بلندش کرد با قاشق اب قند ریخت تو دهنش اروم پلکاش تکون خورد
یکم لای چشمشو باز کرد لیوان اب قند گرفت جلو دهنش گفت : بیا این اب قند بخور
لیوان تا نصفحه باده خورد حالش جا امد اروم درازش کرد رو کاناپه
خودشم نفسشو به شدت فرستاد بیرون نشست رو کاناپه رو به روی
کلافه دستشو کرد تو موهاش …یعنی کار کیه …کیه به مرگ تهدیدشون کرده ….
سرمو بلند کردم باده دیدم با رنگو روی پریده داره نگام میکنه
وقتی دید دارم نگاش میکنم بلند شد نشست با بغض گفت : اون چی بود امیرم … اون گربه …اون
رفتم نشستم کنارش دستمو انداختم دور شونش کشیدمش طرف خودم گفتم : باده هیچی نبود یه شوخی مسخره بود …به احتمال زیاد کار نوهای عمو رحمان بوده
سرشو بلند کرد با گریه گفت : چه شوخی امیرم …شوخی با دار زدن یه حیون

اروم اشکاشو پاک کردم پیشونیشو بوسیدم گفتم: باده بهش فکر نکن ….هرچی بود تموم شد ….
مگه قرار نبود قلیون بکشیم زغالا نابود شدن .
پاشو بیا بریم
سرشو تکون داد گفت : من تو حیاط نمیام
من: باشه بزار برم بیارم همینجا کنار پنجره میکشیم
از کنارش بلند شدم که سریع بازمو گرفت پاشد چسبید بهم گفت : نه تنها هم نمیمونم … اروم دستمو که سفت گرفته بود از دستش در اوردم دستشو گرفتم گفتم : باشه با هم میریم .
با باده رفتم طرف حیاط گوشیم زنگ خورد از جیب شلوارم در اوردم شماره ناشناس بود جواب داد
الو
صدا کثافت حشمتیان بلند شد
سلام به پسر سالار
فکر نمیکردم مثل بابات نترس باشی.
خشممو به زور کنترل کردم چون باده داشت نگام میکرد
گفتم : چیکار داری
حشمتیان : با دختر من بازی میکنی …میخوای انتقام باباتو از من بگیر از حشمتیان
عصبی دستامو کردم تو موهامو گفتم : میخواستم ..میخواستم بکشمت پایین …میخواستم از اون بالا از اونجا ی که همه به اسمت قسم میخورن بیارمت پایین ….میخواستم چهره واقعیتو به همه نشون بدم ….ولی نشد کشیدم کنار بخاطر زنم کشیدم کنار …سپردمت دست خدا تا خودش تقاصع کارتو بهت بده
یه خنده عصبی کرد گفت : زن منظورت باده خانم دیگه …الان خیلی ترسیده اره …این تازه اولشه …بهش بگو بدتر از اینا به سرش میارم …
کاری میکنم که با پای خودش ازت دست بکشه …از پیشت بره …کاری میکنم پست بزنه …همنجور که دختر منو پس زدی
نابود میکنم زنتو …همنجور که باباتو نابود کردم …. اشک دخترمو در اوردی …اشکتو در میارم ….تو با من مشکل داشتی …نباید پای دخترمو میکشیدی وسط
حالا که پای دخترم این وسطه …پای دخترم که عاشق تو عوضی شده …
با عربده گفتم :خفه شو …خفه شو کثافت ….هیچ غلطی نمیتونی بکنی … چی میخوای ….من که کشیدم کنار ….دیگه دردت چیه
بلندتر از من عربده زد دردم دخترمه که عاشقه تو حرمزاده شد …دخترم که بهم پشت کرده ….
پسر سالار گوش کن…مرگ زنتو با چشمای خودت میبینی …با چشمای خودت جون دادنشو میبینی…همون جوری که بابات جون داد زنت بادت …. اون دختر با اون چشمای خوشگلش میره زیر خراورها خاک …نابودت میکنم …
با تمام توان عربده زدم خفه شو ..خفه شو هیچی غلطی نمیتونی بکنی … گوشی به شدت کوبوندم به دیوار
بدجور داشتم نفس نفس میزدم …تمام تنم خیس عرق شده بود
کلافه دستامو کردم تو موهام
برگشتم باده دیدم مثل یه بچه تو خودش جمع شده چسبیده به دیوار با ترس داره نگام میکنه اشک میریزه …قلبم ریخت تو سینم
اروم رفتم نزدیکش کشیدمش تو بغلم به خودم فشارش دادم …اصلا” حواسم بهش نبود ..به باده که کنارمن وایساده بوده …
سرمو کردم تو موهاش یه نفس عمیق کشیدم زم زمه وار گفتم : نمیزارم …نمیزارم دست هیچ کسی بهت برسه ….نمیزارم بلای سرت بیاد …نمیزارم .
سرشو از رو شونم ورداشت گفت : امیرم با کی داشتی حرف میزدی…. چرا اینجوری شده بودی
اروم دستمو کشیدم رو اشکاش گفتم : هیچ کس نبود باده یه مزاحم روانی بود .
پاشدم دستمو انداختم زیر زانوهاش بغلش کردم اونم دستاشو حلقه کرد دور گردنم رفتم طرف اتاق خواب خوابوندمش رو تخت
خودمم دراز شدم کنارش اروم دستمو کشیدم رو موهاش گفتم : گرسنت نیست
باده سرشو فرو کرد تو سینم گفت : نه تشنمه
سرمو برگردوندم پارچ اب خالی بود
خواستم پاشم چشماشو باز کرد گفت :کجا
گفتم : میخوام برات اب بیارم
گفت : نمیخوام .
از کنارش بلند شدم گفت : باده نترس من تو همین خونم برم تا اشپز خونه بیام باشه
یکم نگاه کرد گفت : باشه فقط زود بیا
من :باشه
رفتم از اتاق بیرون خواستم درو ببندم نزاشت گفت : بزار باز باشه
کلافه رفتم طرف اشپزخونه اعصابم ریخته بود بهم …حرفای حشمتی رو مغزم بود …ترس باده باید به ارش زنگ بزنم بگم …باید به سرهنگ بگم …بگم داره تهدیدم میکنه
بطری اب از یخچال ورداشتم
رفتم طرف اتاق
تو لیوان اب ریختم دادم دستش
لیوان اب تا اخرش خورد دراز شد رو تخت
بطری اب گذاشتم رو عسلی رفتم کنارش بغلش کردم باده هم سرشو گذاشت رو سینه من اروم دستمو کشیدم رو موهای رنگ شدش که لخت ریخته بود رو سینم

باده منو پس نمیزنه ….باده منو دوست داره …باده عاشق منه …من دیگه به عشقی که باده بهم داره مطمعنم ….حشمتیان بلوف میزد …..نمیتونم بلای سر باده من بیاره …نمیزارم …نمیزارم بلای که سر بابام اوردم سر باده بیاره ….
صدای نفسای منظم باده نشون داده که خوابش رفته ارومو سرشو از رو سینم بلند کردم گذاشتم رو متکا
موهاشو که ریخته بود رو صورتش زدم کنار پتو کشیدم روش دلا شدم گونشو بوسیدم اروم از رو تخت امدم پایین
رفتم طرف پنجره از قفل بودنش مطمعن شدم پرده کشیدم
چراغ خواب روشن کردم چراغ اتاق خاموش کردم
اروم از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو حیاط
عمو رحمان از خونش که گوشه ویلا بود امد بیرون
صداش کردم
امد پیشم گفت : بله اقا
دستامو کردم تو جیبم گفتم : امروز ظهر ما نبودیم کسی نیومد اینجا
عمو رحمان یه نگاه بهم کرد گفت : نه اقا
رفتم از پله پایین گربهی که دارش زده بودن از گوشه درخت اوردم بیرون گفتم : اینو کی ازاون بالا از پشتبمون اویزون کرد
عمو رحمان : به خدا اگه من بدونم اقا….من امروز اصلا” از ویلا بیرون نرفتم ..کسی هم نیمومد تو ویلا
رفتم نزدیکش گفتم : گوش کن ببین چی میگم عمو رحمان …به ارواح خاک پدرم بفهمم با کسی که با من دشمنی داره …همدست شدی…زندگیتو نابود میکنم
سرشو انداخت پایین گفت :اقا منو چه به این کارا
من : پسرت کجاس
عمو رحمان : اقا رفته شهر پیش نامزدش
سرمو تکون دادم از کنارش رد شدم گفتم : چهار چشمی اینجا رو میپایی …ادم غریبه حق نداره دورور ویلا بپلکه …چیز مشکوکی هم اطراف ویلا دیدی سریع بهم خبر میدی .
اشاره به گربه کردم گفتم گمو گورش کن باده از خواب بیدار شد نبیندش
دیگه واینسادم رفتم تو خونه
گوشیمو که کوبونده بودمش به دیوار ورداشتم داغون شده بود
سمیکارتمو در اوردم
رفتم طرف اتاقمون دنبال گوشی باده گشتم نبود
اروم رفتم طرفش
دستمو کشیدم به جیب شلوارش
تو جیب شلوارش بود ولی چه جوری درش بیارم انقدر این شلوار جذب تنگ تو پاش من مونده خفه نمیشه تو این شلوار
رفتم از تو ساک یکی از شلوارکاشو در اوردم
رفتم نزدیکش نشستم لبه تخت شلوارشو اروم از پاشو در اوردم شلوارکشو پاش کردم
پتو کشیدم روش
از تو جیب شلوارش گوشیشو در اوردم از اتاق رفتم بیرون
نشستم رو کاناپه سیمکارتشو در اوردم سیمکارت خودمو گذاشتم تو گوشیش
روشنش کردم پسورد میخواست
کلافه دستمو کشیدم تو موهام اسم خودشو زدم نبود …اسم خودموزدم …باز نبود
اسم مامانشو شیرین زدم اونم نبود ….زدم پیرمرد باز شد با لبخند سرموتکون دادم
شماره ارش گرفتم ….
خیلی زود جواب داد
سلام به داداش گلم چه عجب یاد ما کردی …خوش میگذره
من : سلام چطوری
ارش : قربانت چه خبر
من : سلامتی از نازنین چه خبر
ارش : هیچی فقط باباش فهمیده پسر خدا بیامورز سالار یزدانی
دستمو کشیدم به صورتم دراز شدم رو کاناپه گفتم: میدونم
ارش با تعجب گفت : از کجا
من : ارش داره تهدید میکنه .. کلافه پاشدم نشستم گفتم میترسم بلای سر باده بیاره …این حشمتیان بدجور کلش خرابه
هر اتفاقی افتاده بود براش تعریف کردم تمام حرفای که زده بودم بهش گفتم
صدا عصبی ارش شنیدم گفت : اون حرمزاده میدونه چه جوری تو رو عصبی کنه …خیالت راحت نمیتونه کاری کنه
به بابام میگم یه مامور بزاره مراقب خونتون زنت باشه …. فقط فعلا” نذار تنها جای بره …نذار با کسی که نمیشناسی زیاد رفت امد کنه …
نفسمو فرستادم بیرون گفتم : میدونم خودم مراقبشم …فقط نمیخوام اتفاقی که امروز افتاد دوباره بیفته …ارش بدجور ترسیده بود
ارش : نگران نباش نمیفته …نمیزاریم که بیفته
تا کی شمالی
من : با این وضعیت دیگه نمیتونم بمونم فردا بر میگردم …اینجا رو بلده ….اعتبار نیست بیشتر از این بمونیم ….
ارش : باشه من به بابا میگم تو هم فردا امدی تهران یه سر بیا ستاد
خودت واضع تر برا بابا تعریف کن
من : باشه فعلا” ببخش مزاحم شدم .
ارش :
خواهش میکنم رفیق
گوشی قطع کردم پاشدم رفتم تو اشپز خونه یه لیوان اب ریختم خوردم
امدم بیرون
رفتم تو اتاق
رفتم نزدیک تخت تیشرتمو در اوردم
دراز شدم کنار باده
چراغ خواب خاموش کردم
دستمو دراز کردم اروم باده که دمر خوابیده بود کشیدم تو بغلم
سرمو فرو کردم تو موهاش چشمامو بستم با عطر موهای باده که ارومم میکرد خوابم برد
با صدای باده چشمامو باز کردم نشسته بود کنارم چشمای بازمو دید دستشواز تو موهام کشید بیرون گفت : پاشو امیرم گرسنمه
دست کشیدم تو صورتم تا خواب از سرم بپره گفتم : مگه ساعت چنده
باده اشاره کرد به ساعت رو دیوار گفت :8
باده از رو تخت رفت پایین
پتو از روم کشید گفت : پاشو امیر خلی گرسنمه
پاشدم نشستم رو تخت
باده هم رفت طرف دستشوی
از دستشوی امد بیرون گفت : تو شلوار منو عوض کردی
سرمو تکون دادم رفتم طرف دستشوی گفتم: تو خفه نمیشی تو اون شلوار
دستو صورتمو شستم امدم بیرون
حوله ازش گرفتم گفت : امیرم بریم تهران حوله از صورتم اوردم
خودمم میخواستم برگردیم …ولی میخواستم بدونم چرا میخواد بریم …میخواستم ببینم اتفاقای دیشب یادشه
حوله انداختم رو شونم رفتم نزدیکش دستمو انداختم دور کمرش کشیدمش تو بغلم گفتم : چرا بریم …ما قرار بود تا شنبه باشم امروز جمعس
دستشو حلقه کرد دور کمرم سرشو گذاشت رو سینم گفتم :اینجا رو دوست ندارم …میترسم ازش
سرشو از رو سینم بلند کرد نگام کرد گفت : اون گربـ دلا شدم لباشو کشیدم تو دهنم نمیخواستم دیگه به اون گربه دار زده فکر کنه …شیرینی لباش مستم کرد
تا اختیارمو از دست نداده بودم کشیدم کنار موهاش که لخت ریخته بود دورش جمع کردم از رو شونهاش گفتم : خانم کوچلو ….دیشب یه شوخی مسخره بود که کار نوهای عمو رحمان بود …میدونم شوخی مسخرهی بود …ولی بچهن…یه چی تو تلوزیون میبینن کنجکاو میشن که انجامش بدن
….اخماشو کشید تو هم سرشو قایم کرد تو سینم گفت : امیرم خیلی شوخی مسخرهی بود یعنی چی …قرار نیست هرچیزی تو تلوزیون نشون میده انجامش بدن . …مشکل روانی دارن باید برن پیش روانشناس
سرشو از رو سینم اوردم بیرون
گفتم : بیخیال بیا بریم صبحونمون بخوریم دیشب که نتونستیم شام بخوریم .
با هم دیگه از اتاق رفتیم بیرون
رفتیم تو اشپز خونه خاله نسا دیدم داشت میز صبحونه میچید با دیدنمون گفت : سلام اقا …سلام باده جان صبحتون بخیر
باده با لبخند گفت : مرسی خاله جون…برس به داد شکممون که بدجور گرسنه س
خاله نسا با لبخند دلا شد گونه باده بوسید گفت : قربونت برم الان اماده میکنم
صندلی کشیدم عقب نشستم کنار باده
باده نون سنگگ خاش خاشی تازه کشید طرف خودش یه لقمه نون پنیر گردو درست کرد گرفت جلوم
از دستش گرفتم خاله نسا هم چای گذاشت رو میز
لقممو خوردم یه غلوپ از چایمو خوردم
باده داشت چایشو میخورد خاله نسا برگشت طرفمون گفت : وای اقا این گربه بدبخت کی دار زده بود..دلم ریشـ
چای پرید تو گلو باده شروع کرد سرفه کردم
وای خدا جان اول صبح بحثشو کشید وسط اخمامو کشیدم تو هم رو به خاله نسا که محکم داشت میکوبید تو کمر باده
گفت : شکوندی کمرشو میتونی بری
یه نگاه به صورت جدیم کرد سرشو تکون داد از تو اشپز خونه رفت بیرون
اروم کمر باده ماساژ دادم
سرفش بند امده بود
چای خودمو گرفتم جلوش گفتم : بیا یکم از این چای بخور شیرین نیست
لیوان چایمو گرفت یکم ازش خورد
از سرفه زیاد اشکاش ریخته بود
اروم دست کشید رو صورتش
برگشت طرفم گفت : مگه گربه هنوز هست
کلافه سرمو تکون دادم
گفتم : به عمو رحمان گفتم خاکش کنه …نمیدونم چیکار کرده که خاله نسا هم دیدتش

پاشدم رفتم تو حیاط خاله نسا داشت با عمو رحمان حرف میزد .
بلند عمو رحمان صدا کردم
امدنزدیکم گفتم : بله اقا
برگشتم خیلی جدی نگاش کردم گفتم :گربه چیکار کردی
عمو رحمان : ته باغ خاکش کردم
من : کی؟
عمو رحمان : دیشب
نگام رفت طرف خاله نسا نشسته بود لبه حوض
بدون این که نگامو از خاله نسا بگیرم گفتم : پس خاله نسا از کجا گربه دیده
عمو رحمان
نسا دیشب امد ساعت 12 با پسرم امد …دختر نسا عروس پسرمه
سرمو تکون دادم گفتم :بهش بگو دیگه حرفی از اون گربه کذایی زده نشه
برگشتم رفتم تو خونه
باده با گوشی تو دستش خشک شده بود رو کاناپه…میخ دیوار روبه رو بود
صداش کردم باده
…باده
رفتم نزدیکش اروم تکونش دادم با ترس برگشت طرفم
رنگش بدجور پریده بود
گوشی از دستش سر خورد افتاد رو زمین
گفتم: باده چته
اشکاش سر خورد رو صورتش با گریه گفت : گفت از اون گربه ترسیدی …گفت منم مثل اون گربه دار میزنه
عصبی کلافه دستمو کشیدم رو موهام گوشی که افتاده بود از روزمین ورداشتم رفتم تو تماسا همون شماره دیشبی بود وای خدای من سیمکارت من تو گوشی باده بود …حشمتیان حرمزاده بود که زنگ زده
رفتم نزدیکش نشستم کنار پاش اشکاشو پاک کردم گفتم: باده اون مرد یه روانی …یه دیونه…هیچ کاری نمیکنه خیالت راحت
دستاشو به شدت از دستمو کشید بیرون
پاشد دوید رفت تو حیاط دنبالش رفتم
باده کجا میری
دوید رفت پشت باغ در اصطبل باز کرد رفت تو اصطبل
پتش رفتم که دیدمش با زانو خورد زمین شروع کرد جیغ کشیدن
دویدم رفتم کنارش نشسته بود کف اصطبل داشت جیغ میزد
برگشتم تو اصطبل دیدم
وای ..وای غزل سرش و بریده بودن افتاده بود گوشه اصطبل
ولو شدم کف اصطبل ..باده هنوز داشت جیغ میکشید
هیچ جونی تو پاهام نبود …نمیتونستم برم طرف باده فقط نگاه به اسب مادر باده …یادگاری مادر باده به غزل که با بیرحمی سرشو بریده بودن
با صدای عمو رحمان نگامو از غزل گرفتم گفت : خدا مرگم بده اقا چیشده …کی این طفلک اینجور قربونی کرده
عصبی با چشمای به خون نشسته پاشدم رفتم طرفش یقشو گرفتم کوبوندمش به دیوار
غرید : کی امده تو این ویلا …مگه نگفتم مراقب ویلا باشه …مگه نگفتم چشم از ویلا بر نداره
…کی تونسته تو ویلا من که دزدگیر داره بیاد من نفهمم …صدای دزدگیرا بلند نشه
صدای جلال بلند شد دستشو گذاشته بود رو دستام که رو یقه عمو رحمان بود گفت : اقا تورخدا ولش کن بابام قلبش مریضه .
برگشتم طرفش گفتم: خفه شو …خفه شو
شما ها چیکارید اینجا … کی امده تو ویلا من …سر اسب منو بریده …اونوقت شما ها نفهمیدید
جلال سریع رفت طرف باباش که بیحال افتاد ه بود گوشه اصطبل
برگشتم باده دیدم که هنوز نگاش به غزل بود …ولی هیچ حرکتی نمیکرد
رفتم نزدیکش
باده
خاله نسا با یه لیوان اب قند امد تو اصطبل لیوان ازش گرفتم باده کشیدم تو بغلم لیوان اب قند گرفتم جلو دهنش یکم از اب قند خورد
لیوان پرت کردم رو زمین دستمو انداختم زیر زانو باده بغلش کردم بردمش از اصطبل بیرون
رفتم تو خونه خوابوندمش رو کاناپه
نگاهش مات بود بیصدا فقط از گوشه چشماش اشک میریخت نشستم رو زمین سرمو گرفتم تو دستام … خدای من چیکار کنم …
صداش بلند شد گفت : سرمنم میخواد اینجوری ببره ..خودش گفت
کشیدمش تو بغلم رو زمین سفت بغلش کردم کنار گوشش گفتم : هیچ کاری نمیتونه بکنه …نمیزارم …باده خودم مراقبتم …نمیزارم
سرشو از تو بغلم اورد بیرون
دستمو کشیدم رو اشکاشگفت : امیرم اون کی بود …چرا اصلا”منو داره تهدید میکنه …چرا زنگ زده به گوشی من
دلا شدم چشمای خیسشو بوسیدم گفتم : باده سیمکارت من تو گوشیت بود …اون کثافت به من زنگ زده بود …..اون حرمزاده بابای نازنین …قاتل پدر من
باده : چه جوری امده اینجا …اینجا از کجا پیدا کرده
نگامو ازش گرفتم گفتم: مطمعنم یکی تو این خونه راش داده وگرنه اینجا دزدگیر داره ..الکی نمیتونه کسی بیاد توش
دور تا دور دیوارای ویلا هم حفاظ داره
با بغض گفت : اون اسب مامانم بود …یادگاری مامانم .
چطور دلش امد اون حیون بی زبون اینجوری بکشه
اشکاشو پاک کردم گفتم: بسه باده انقدر گریه نکن
دستشو گذاشت رو سرش
گفت: سرم درد میکنه
بلندش کردم خوابوندمش رو کاناپه
گفتم : قرصات تو ساکه
باده : اره
رفتم قرصاشو از تو ساک ورداشتم از اشپزخونه هم یه لیوان اب اوردم
رفتم کنارش
پاشو باده این قرصارو بخور
قرصارو
گذاشت تو دهنش ابم گرفتم جلوش گرفت اب تا اخر خورد دراز شد رو کاناپه
چشماشو بست گفت : چشمامم میسوزه
اروم دستمو کشیدم تو موهاش گفتم : سعی کن بخوابی باده
زم مزمه کرد غزل چی میشه …باید خاکش کنیم…
مثل مامانم
چه جوابی داشتم بهش بدم سر خودمم داشت منفجر میشد …انقدر کنارش نشستم دستمو کشیدم روی موهاش تا خوابش برد
رفتم تو اتاق یه پتو مسافرتی اوردم کشیدم روش
گوشی از رو زمین ورداشتم رفتم بیرون
عمو رحمان جلال تو حیاط بودن
شماره ارش گرفتم زود جواب داد
جونم داداش
من : ارش اب دستت بزار زمین بیا ویلا شمال
ارش با نگرانی گفت : چیزی شده
من : اره بیا عطا هم با خودت بیار …فقط سریع بیا
ارش : باشه الان راه میفتم
گوشی قطع کردم عطا سرگرد اداره اگاهی بود از دوستای صمیمی منو ارش
رفتم نزدیک جلال گفتم :
برو به مادرت ..زنت ..خواهرت بگو پاشونو از خونه بیرون نمیزارن تا پلیس برسه
تا بفهمم کدومتون با دشمن من همکاری میکنید …کدمتون دشمن منو راه دادید تو این خونه…
بلندتر گفتم : میخوام بدونم کدمتون نمک نشانسی کردی. …نمک نشناسی به منو خانوادم …به پدر خدابیامورزم ..
عمو رحمان
پاشد امد نزدیکم گفت : اقا به خدا کار ما نبود …به خدا دیشب که گفتی چهار چشمی ویلا بپام زنگ زدم جلال شبونه امد جفتمون تا صبح پلک رو هم نذاشتیم
با عربده غریدم پس چه جوری سر اسب بریدن …کی سر اون اسب بی زبون بریده …. این خونه دزدگیر داره …نردهاش محافظ دارن ..چه جوری امده تو این ویلا…چه جوری امده که شماها نفهمیدید …من نفهمیدم ….دزدگیر صداش بلند نشده …..
چه جوری ..بگو چه جوری .
نگامو از جفتشون که با ترس داشتن نگام میکردن گرفتم
رفتم نشستم رو پله تراس سرمو گرفتم تو دستام .
با نشستن دستی رو شونم سرمو بلند کردم
باده دیدم وایساده کنارم
گفت : چی شده امیرم
یه نگاه به سرتا پاش کردم یه شلوارک تا روی زانوهاش پاش بود موهاشم لخت ریخته بود رو شنوش
عمو رحمان جلال هنوز تو حیاط بودن
پاشدم دستشو گرفتم رفتیم تو خونه نشستم رو کاناپه باده هم نشست کنارم گفت : چی شده امیر
یه نگاه بهش کردم گفتم : هیچی
با بغض گفت : غزل چی شد خاکش نمیکنی
کلافه چنگ زدم تو موهام که جدیدا” خیلی بلند شده بود
اروم گفتم : کاش نیاورده بودمش
خزید تو بغلم
سرشو گذاشت رو سینه پهنم گفت : امیرم تو اون بخاطر این که منو خوشحال کنی اوردی
تو تقصیری نداری
اروم دستمو کشیدم رو کمرش گفتم : یکی بهتر ازغزل برات میخرم ….فقط قول بده غصشو نخوری
سرشو بلند کرد گفت : عزیزتر از غزل مادرمو از دست دادم ….غزل که چیزی نیست …یه اسب بود .
اروم دلا شدم تو صورتش دستمو کشیدم رو اشکاش گفتم: نریز اینارو باده ….نریز این اشکارو
سرشو کشید عقب اشکاشو پاک کرد گفت : معدم درد میکنه
سرمو تکون دادم گفتم: منم از دیشب تا حالا هیچی درست حسابی نخوردیم
پاشو بیا بینم چیز هست بخوریم
رفتم طرف اشپز خونه باده هم دنبالم امد
خاله نسا از طرف تراس که به اشپزخونه راه داشت امد تو تراس با دیدن ما گفت : باده جان حالت بهتره …چیز میخوای بیارمم بخوری
اخمامو کشید تو هم گفتم : برو بیرون فعلا” نمیخوام بیاید تو خونه …نمیخوام دور ور ما باشید
…تا تکلیفتون امروز روشن کنم
باده با تعجب گفت : چی میگی امیر
نگامو از قیافه ناراحت خاله نسا گرفتم برگشتم طرف باده گفتم : تو کاری نداشته باش ..
خیلی جدی زل زدم به خاله نسا گفتم :برو بیرون
خاله نسا هم بدون این که سرشو بلند کنه رفت از اشپز خونه بیرون
رفتم از تو یخچال ظرف غذا که خاله نسا برا شاممون درست کرده بود اوردم بیرون گذاشتم رو گاز داغ بشه
صندلی کشیدم عقب
نگام به باده افتاد که عصبی اخماشو کشیده بود توهم داشت نگام میکرد
گفت : چیه چرا اونجوری نگاه میکنی ….باید بفهمم کدومشون با حشمتیان هم دست شده …کدمشون در خونه منو رو حشمتیان باز کرده
باده تکیه داد گفت : یعنی چی …تو از کجا مطمعنی که کار اینا باشه
عصبی غریدم: پس کار کیه این خونه دزدگیر داره …حفاظ داره .
باده پرید وسط حرفم گفت : درسته این خونه دزدگیر …حفاظ داره ….ولی یه درست احتمال بده… کسی از تو مستخدمای این ویلا باهاش هم دست نبوده ….چه جوری روت میشه تو روشون نگاه کنی .
چنگ زدم تو موهام گفتم: باده اصلا” نمیخوام الان در مورد این موضوع صحبت کنم
بزار ارش عطا بیان ببینم چی میشه
با تعجب گفت : ارش داره میاد اینجا
سرمو تکون دادم گفتم: اره
احساس کردم باده اصلا” حالش خوب نیست …دستش روکمرش اروم داره ماساژ میده
یکم نگاش کردم
پاشدم غذا داغ شده بود برا خودمون کشیدم برگشتم بزارم رو میز باده دیدم سرشو گذاشته رو میز
بشقابشو گذاشتم جلوش نشستم پایین پاهاش دستشو از رو کمرش ورداشتم گفتم : چت شده
لبشو گاز گرفت روشو برگردوند گفت : هیچی دستمو زدم زیر چونش صورتشو برگردوندم طرف خودم گفتم : کمرت درد میکنه
سرشو تکون داد گفت : نه الان خوب میشه
تابلو بود یه چیش هست نمیخواد بگه
پاشدم رفتم ظرف خورشت گذاشتم رو میز
خودمم نشستم کنارش
یکی دوتا قاشق خورد
پاشد
گفتم : بیا اینجا ببینم این چه وضع غذا خوردنم
….تا اخر غذاتو میخوری
لیوان ابشو پر کرد خورد گفت : الان نه امیرم بزار بعدا” میخورم
دیگه واینستاد رفت تو اتاق
منم غذامو خوردم …زیاد نتونستم بخورم بیخیال جمع کردن میز شدم گوشیم زنگ خورد تکیه دادم به صندلی جواب دادم
الو سلام عطا چطوری
عطا : سلام داداشی قربونت تو چطوری …چیزی شده
من : کجاید شما
عطا تو راهیم تا یه ساعت دیگه میرسیم
من : باشه قضیه حشمتیان بهش گفتم ….بریدن سر اسب باده هم بهش گفتم
عطا : یعنی کسی راهش داده تو ویلا
من : مطمعنم یعنی چه جوری امده ما نفهمیدیم
عطا : حال زنت چطوره
من :الان بهتره از شوکش در امده
عطا : باشه میام اونجا حرف میزنیم .
گوشی قطع کردم
رفتم تو اتاق باده دراز شده بود رو کاناپه
رفتم نشستم کنارش گفتم : نمیخوای بگی چته
پاشد نشست موهاشو از رو صورتش زد کنار گفت : میای بریم تا دارخانه
…خودم میترسم تنها برم
اخمامو کشیدم تو هم گفتم: تنها برا چی بری …پاشو بریم …فقط چرا چیزی میخوای
…قرصات که هنوز تموم نشده …..
سرشو انداخت پایین گفت : چیز …فکر کنم بخاطر این که ترسیدم اینجوری شدم …وگرنه الان اصلا” وقطش نبود
کلافه گفتم : باده درست حرف بزن …وقطه چی نبود .
پاشد گفت : ولش کن بیا بریم دیگه
دستشو گرفتم کشیدم نشوندمش گفتم : منو دیونه نکن بگو چته
سرشو انداخت پایین گفت : عادت ماهانم افتاد ه جلو
یه لبخند زدم گفتم : نمردمو خجالت تو رو دیدم
قیافش تخس شد برگشت طرفم سریع لبخندمو جمع کردم با مشت زد به بازوم گفت : کی گفته من خجالت کشیدم
دستمو کشیدم رو گونهاش گفتم : گونهای قرمزت
نگاشو ازم گرفت پاشد گفت : برو بابا همونجور که میرفت طرف اتاق خواب
گفت: اصلا” خودم میرم نمیخوام بیای
پاشدم گفتم : زیاد حرف میزنی باده تو ماشین منتظرم
رفتم تو حیاط
کسی تو حیاط نبود
نشستم تو ماشین
خیلی زود باده هم امد در ماشین باز کرد نشست
ماشین روشن کردم چنتا بوق زدم جلال سریع از اتاق گوشه حیاط که خونشون بود امد بیرون
در حیاط باز کرد
رفتم از ویلا بیرون
نزدیکترین دارو خانه نیگر داشتم
باد ه از ماشین پیاده شد
ترسیدم بزارم تنها بره
از ماشین پیاده شدم پشتش رفتم
باده برگشت نگام کرد گفت : تو کجا
بیتوجه به جوابش گفتم: برو سریع بگیر بیا
رفت طرف دختر جون اروم گفت…چی میخواد
ولی دختر بلند گفت : مسافرتی یا ساده
سریع نگامو از صورت قرمز باده گرفتم تا خندمو نبینه دختری احمق ندید باده اروم بهش گفته چی میخواد …اون داد میزنه
امد پیشم گفت: برو پولشو حساب کن
خواست بره از مغازه بیرون
دستشو گرفتم گفتم : نه بمون با هم میریم سریع رفتم پولشو حساب کردم
رفتیم از مغازه بیرون
نشستم پشت فرمون باده هم امد نشست

گفتم : چیزی دیگه نمیخوای
تکیه داد گفت : نه
بچیدم تو کوچه ویلا ماشین ارش دیدم جلوتر از من پیچید تو کوچه جلو ویلا ترمز زد
رفتم پشتش دستمو گذاشتم رو بوق
ارش عطا از ماشین پیاده شدن
سرمو براشون تکون دادم
ارس نشست پشت فرمون جلال در باز کرد ارش رفت تو ویلا
پشتش منم رفتم ماشین پارک کردم
از ماشین پیاده شدم باده هم پیاد شد
یه عطا ارش دست دادم گفتم : خوش امدید
باده هم امد جلو به جفتشون سلام کرد با یه ببخشید رفت تو خونه
راهنمایشون کردم تو تراس
نشستیم رو صندلی که رو تراس بود
ارش : بگو ببینم چی شده …
همه چی گفتم …زنگ زدن حشمتیان به گوشیم …تهدید کردن باده …. کشتن اسب باده
عطا با دقت داشت به صحبتامون گوش میداد گفت : بهت نگفتم کار تو نیست …این ادم خطرناکی…ادم با نفوذی الکی نمیشه کشیدش پایین …گوش نکردی
کلافه دستمو کشیدم تو موهام گفتم: بخیال عطا
ارش : تو به مستخدمای اینجا مشکوکی .
سرمو تکون دادم گفتم: این جا دزدگیر داره …حفاظ داره چه جوری تنوسته بیاد تو خونه من
عطا خواست چیز بگه باده با یه سینی امد تو تراس
سینی قهوه گرفت جلو عطا عطا یه فنجون قهوه ورداشت گفت : ممنونم باده خانم
ارشم یه فنجون ورداشت گفت : مرسی
فنجون قهوه منم از تو سینی گذاشت جلوم
گفت : امیر گوشیمو میدی
دستمو کردم تو جیبم گوشیشو در اوردم دادم بهش گفتم سیمکارتتم رو عسلی کنار مبله
سرشو تکون داد رفت تو
عطا یکم از فنجون قهوشو خورد گفت : تو الان به اینا مشکوکی
سرمو تکون دادم گفتم : فقط میخوام بدونم اون حرمزاده چه جوری امده تو خونه من
قهوشو خورد پاشد ….
خواستم دنبالش برم دستشو گذاشت رو شونم گفت : نه تو نیا خودم تنها باهاشون حرف میزنم .
فنجون قهومو ورداشتم یکم ازش خوردم به ارش گفتم : به جناب سرهنگ گفتی
ارش : اره اعصابش ریخته بهم …
سرمو تکون دادم گفتم: میترسم بلای سر باده بیاره
ارش یکم نگام کرد گفت : قضیه حشمتیان بهش گفتی …
سرمو تکون دادم در تراس باز شد باده با رنگو روی پریده امد بیرون
برگشتم طرفش بدجور رنگش پریده بود
پاشدم رفتم نزدیکش
اروم گفتم: چیه چت شده
باده اب دهنشو قورت داد گفتم : احساس میکنم یکی تو اتاق
کلافه چنگ زدم تو موهام دستشو گرفتم گفتم: بیا بریم تو اتاق ببینم
باهام امد رفتیم تو اتاق خوب
کسی تو اتاق نبود گفتم : کسی اینجا نیست ….
پنجره هم قفل …پنجره باز کردم …. باده هم امد کنارم سرشو اروم از پنجره کرد بیرون یه نگاه به بیرون کرد خیالش راحت شد خواست بیاد تو یه مرغ سر کنده از پشت بوم افتاد لبه پنجره
با وحشت پرید عقب شروع کرد جیغ زد مرغ داشت جون میداد بال بال میکرد سرش به تنش نبود
در اتاق به شدت باز شد ارش عطا با هم امدن
تو اونا هم با وحشت نگاشون به مرغ بی سر بود که داشت بالا بال میزد
تازه به خودم امدم رفتم باده گرفتم تو بغلم داشت میلرزید
عطا گفت : هرکی هست تو همین خونس …چون تازه اینو کشته …بدنش گرم
بسیمشو در اورد سریع از اتاق رفت بیرون
ارشم پای مرغرو گرفت دیگه بال بال نمیزد از اتاق بردش بیرون
باده بیحال شده بود تو بغلم
اروم خوابوندمش رو تخت
اشکاشو پاکم کردم
گفتم : من چه بلای دارم سر تو میارم ….چیکار دارم باهات میکنم ….
میکشمش باده …به جان خودت میکشمش

ارش با یه لیوان اب قند امد تو اتاق
کلافه عصبی چنگ زدم تو موهام غریدم بسه …بسه ..از دیشب تا حالا سومیشه …اگه همینجوری ادامه بده …من کاری نکنم باده نابود میشه …
نگام به باده بود که بیصدا داشت اشک میریخت …باز نگاش مات شده بود
…دستاش داشت میلرزید دستشو گرفتم تو دستم از یخی دستاش منم یخ کردم
حضور ارش کنارم حس کردم لیوان اب قند گرفت طرفم گفت : بده به زنت خیالت راحت باشه عطا امروز تا غروب دستگیرش میکنه …هرکی باشه
لیوان اب قند ازش گرفتم ارشم رفت بیرون
رفتم نزدیک باده بلندش کردم لیوان اب قند گرفتم جلو دهنش یکم اب قند خورد
پیشونیشو بوسیدم سر شو بلند کرد گفت : امیر بریم …تور خدا بریم ….منم از این جا ببر
با غصه گفتم : مثلا” اورده بودمت تفریح …اورده بودمت ماه عسل …یه لبخند تلخ زدم گفتم : چه عسلی شد
سرمو تکون دادم گفتم: میریم …غروب با هم میریم .
یکم اروم شده بود تو بغلم سرشو بوسیدم اروم گفتم: ارام بخش بهت بدم
گفت: نه دل کمرم خیلی درد میکنه یه مسکن بهم بده
خوابوندمش رو تخ
از رو عسلی یه مسکن ورداشتم با یه لیوان اب بهش دادم
خودم دراز شدم تو بغلش اروم دستمو کشیدم از زیر لباسش رو شکمش اروم زیر دلشو براش ماساژ دادم اروم تو بغلم خوابیده بود …نمیدونستم خوابش برده یا نه …صدای شلیک اسحله امد با وحشت باده از خواب پرید
برگشت طرف من گفت : چی بود
کشیدمش تو بغلم گفتم :هیچی
تو این جا باش من الان میام
از رو تخت امدم پایین
دوید دنبالم گفتم : من تنها نمیمونم
شالشو از رو عسلی ورداشتم انداختم رو سرش دستشو گرفتم رفتیم از اتاق بیرون
رفتم تو حیاط
دوتا ماشین پلیس تو حیاط بودن
ارش با دیدن ما امد طرفمون گفت : گرفتش البته عطا تیر خورد ولی گرفتش
با نگرانی گفتم: عطا چطوره
ارش : خوبه به پاش خورده
دیدم دوتا مامور یه پسر که دستبد به دستش اوردن عطا هم اروم یکی زیر بغلشو گرفته داره میارتش
نگام به پسر افتاد که سرش پایین بود عمو رحمان با دیدن پسر زد تو سر ش گفت : خاک برسرم کنن …کار تو بود
داماد عمو رحمان بود شوهر جیران دختر عمو رحمان
دست باده که به بازو بود ول کردم رفتم طرفش یقشو گرفتم گفتم : کثافت بی همه چی ….چرا این کار کردی …برا چی با اون حشمتیان هم دست شدی
….سرشو انداخته بود پایین
صدا گریه بلند جیران شنیدم گفت : اقا تور خدا ولش کن …غلط کرده
ازش فاصله گرفتم …فقط بخاطر زنش که حامله بود
بلند با عربده رو به همشون گفتم: نمک نشناسا من براتون چی کم گذاشتم …. که رفتید با دشمن من همدست شدید
رفتی با قاتل پدر من هم دست شدید …. رو به محسن که سرش پایین بود گفتم : چطور تونستی سر اون اسب بیزبون ببری…. چطور تونستی با من این کار بکنی
خرج عروسیتو ندادم ……خونه بهت ندادم …..
30 ساله دارید اینجا مفت مجانی زندگی میکنید…غریدم تا غروب یکتون تو این ویلا نمیبینم
با صدای اژیر امبولانس
کشیدم عقب
نشستم رو پله سرمو گرفتم تو دستام ….خدای من چرا …چرا …خودت گفتی دست اونی که از تو پایینتر بگیر…به اون کسی که از تو پایینتر کمک کن ….
پدر من به این خونه داد …برا محسن پدری کرد رفت خواستگاری. براش …براش عروسی گرفت …..
چرا نمک نشناسی کرد …چرا با قاتل پدر من هم دست شد
سرم داشت میترکید
حضور باده از بوی تنش …بوی عطر تنش که منبع ارامش منه تشخیص دادم
نشیتم کنارم گفت : امیرم خوبی
برگشتم نگاش کردم رنگش بدجور پریده بود ….چشمای سورمیش سرد شده بود …
گفتم : اره خوبم …..دیگه تموم شد … کلافه گفتم :دیگه هیچ حیون بیزبونی با بیرحمی نمیکشه برا ترسوندن تو …تهدید کردن من برا نابود کردن تو …
**
باده
بیحال افتاده بودم رو کاناپه خیلی درد داشتم دلمو کمرم بدجور درد میکرد …..با این اتفاقی که افتاده تو این دوروز خون ریزیم خیلی زیاد شده میدونم بخاطر ترسه
نگام به امیرعلی بود که نشسته بود رو کاناپه معلوم بود خیلی عصبی اخماش شدید پیچیده بود تو هم
هر چند یبار دستشو میکشید تو موهاش
اروم در اتاق زده شد عمو رحمان با خاله نسا خاله فخری زن عمو رحمان با هم امدن تو اتاق
پاشدم نشستم امیرعلی هم سرشو بلند کرد گفت : مگه نگفتم حق ندارید بیاید تو این خونه
عمورحمان سرشو انداخت پایین گفت : شرمندتم اقا …نمیدونم چی بگم …بخدا به جان دوتا بچهام من خبر نداشتم اون پسری بی همه چیز داره با دشمن شما هم دستی میکنه …به جان خودت خبر نداشتم …به ما گفته بود میخواد بره ماموریت تهران
امیرعلی عصبی از جاش پاشد رفت وایساد رو به روی عمو رحمان گفت : گم میشید از این ویلا بیرون
غروب که من برم اتاق گوشه حیاط که خونتون بود باید خالی بشه
پاشدم رفتم طرفش بازوشو گرفتم گفتم: امیر
برگشت طرفم غرید: تو ساکت شو باده
بیتوجه به من که داشتم نگاش میکردم
رفت در اتاق باز کرد گفت :بیرون …فقط تا غروب وقط دارید یه جا برا خودتون پیدا کنید .
خاله فخری افتاد رو پاهای امیرعلی با گریه گفت :اقا تو رو خدا …به خدا ما جای به غیر از اینجا نداریم
رفتم طرفش دستموانداختم رو بازوم خاله فخری بلندش کردم گفتم : این چه کاری خاله جونم ….امیرعلی الان عصبی ..یه چی میگه فعلا” شما برید
امیرعلی از در اتاق که باز کرده بود فاصله گرفت گفت : من حرفمو زدم فقط تا غروب
برگشتم طرفش گفتم: بسه امیرعلی اینا قرار نیست چوب کارای غلط محسن بخورن …یه نگاه به سنشون بکن
میخوای کجا یه پیرزن پیر مرد اواره کنی .
برگشتم طرف عمو رحمان گفتم: شما برید …نگران هیچی هم نباشید .
هرسه تاشون با چشمای گریون رفتن
نگامو از قیافه عصبی امیرعلی که دستاشو زده بود به کمرش داشت نگام میکرد گرفتم رفتم دراز شدم رو کاناپه
گفتم : انوجوری نگام نکن …با محسن هرکاری دوست داری بکن …هیچی بهت نمیگم
ولی با این پیر مرد پیرزن کاری نداشته باش.
کلافه دستشو کشید تو موهاش گفت : میخوای بریم دکتر
جمع شدم تو خودم گفتم :نه فقط یه پتو بنداز روم سردمه
رفت از تو اتاق با یه پتو امد کشید روم نشست کنارم رو کاناپه سرمو بلند کردم گذاشتم رو پای امیرعلی
چشمامو بستم کشیدن دستش رو موهام داشت گیج خوابم میکرد صداشو شنیدم گفت : همیشه موقع عادت ماهانت اینجوری میشی
بدون این که چشمامو باز کنم گفتم :اره تب لرز میکنم .
الان فقط لرز دارم .
با گرمای شدید بیدار شدم گر گرفته بودم
پتو زدم کنار لباسم چسبیده بود به تنم
پاشدم نشستم …. رو تخت بودم
تمام موهام خیس شده بود
امیرعلی تو اتاق نبود
رفتم طرف حموم دوش اب سرد باز کردم رفتم با همون لباسا تنم زیرش
لرز کردم ولی نیومدم بیرون میخواستم تبم بیاد پایین
انقدر زیر دوش وایسادم تا دمای بدنم امد پایین
تقی به در حموم خورد بعد در حموم باز شد امیرعلی امد تو با دیدنم
چشماش متعجب شد گفت : تو چرا اینجوری رفتی زیر دوش
موهای خیسمو زدم بالا گفتم: تب داشتم برو بیرون الان میام
رفتم از حموم بیرون
گفت : صبر کن حوله بهت بدم
لباسمو در اوردم انداختم توسبد گوشه حموم
در حموم باز کرد وایسادم پشت در حوله ازش گرفتم لباس زیرمم دستش بود با بسته نوار بهداشتی
خوبه فهمید!
ازش گرفتم سریع شورتمو پام کردم
حوله گرفتم دورم
رفتم از حموم بیرون
تا پام گذاشتم بیرون لرز پیچید تو بدن
رفتم خزیدم زیر پتو

رفتم خزیدم زیر پتو
…پتو تا زیر چونم کشیدم
امد نشست نزدیک با حوله صورت موهای خیسم که پخش شده بود رو متکا شروع کرد خشک کردن
گفتم : کجا بودی
امیرعلی : داشتم با تلفن حرف میزدم عطا رو بردن تو اتاق عمل هنوز در نیومده
من : با محسن چیکار کردن
امیرعلی منتقلش کردن تهران خود جناب سرهنگ…. بابای ارش میخواد بازجویش کنه
من: کی میریم تهران
امیرعلی : عطا از اتاق عمل بیاد بیرون
ببینم حالش چطوره شب میریم
یکم لرزم از بین رفت
پاشدم رفتم طرف ساک یه شلواربگ مشکی در اوردم پوشیدم
پشتمو کردم به امیر حولمو در اوردم لباس زیرمو بستم برگشتم طرف امیرعلی
تکیه داده بود به تخت نگاش به من بود ولی معلوم بود فکرش جای دیگس
تیشرتمو پوشیدم
شونه ورداشتم رفتم نزدیکش نشستم جلو پاش رو تخت گفتم : امیر موهامو میبافی
یکم نگام کرد سرشو تکون داد
پشتمو کردم بهش اروم شروع کرد شونه کردن موهام گفت : سشوهار نمیکشی
من : نه میخوام نم دار باشه تا فر بشه
امیرعلی : کلک رشتی میزنی
چیکار کنم موهام انقدر لخت با هیچی فر نمیشه
امیرعلی : همنجوریم هم خوبه
با شیطنت گفتم : منظورت از خوبه یعنی خوشگله
بافت موهام تموم شد از پشت محکم بغلم کرد صورت زبرشو مالید به گونم گفت : باز من یه چی گفتم تو اونجوری که دلت خواست تعبیرش کردی
از گوشه چشم نگاش کردم گفتم :یعنی منظورت خوشگل نبود
یکم نگام کرد
یه لبخند خوشگل زد
با ذوق پریدم تو بغلش دستامو حلقه کردم دور گردنش گفتم: امیر دیونه این خنده نایابتم ..
با چشمای که شیطون شده بود گفت : دیگه عاشق چه چیزایم
مثل خودش شیطون شدم گفتم : هیچیت دیگه بدرد نمیخوره …همین خنده نایابت که سالی یبار میزنیش .
امیرعلی ابروهاشو انداخت بالا گفت : هیچی من به درد نمیخوره
با خنده رفتم نزدیکش لبامو گذاشتم رو لباش بوسیدمش .
یکم که بوسیدمش کمرمو سفت گرفت همراهیم کرد
سرمو کشیدم عقب یه نفس عمیق کشیدم اروم گردنشو بوسیدم پهلومو فشار داد اروم کنار گوشم گفت : خانم کوچلو تحریکم نکن ورود ممنوعی
داغ شدم
سرمو بلند کردم چشمای شیطونشو دیدم که بدجور داشت جلو خندشو میگرفت
دستمو از دور گردنش باز کردم محکم کوبیدم به سینه پهنش غریدم خیلی بدجنسی امیرم …چرا به روم میاری.
سرشو فرو کرد تو گردنم خندید …از لرزید شونهاش فهمیدم داره میخنده
چنگ زدم تو موهاش از سرشو از تو گردنم کشیدم بیرون خندشو جمع کرد گفت : باده هیچیت مثل ادمیزاد نیست …اون از عاشق شدنت …اینم از خجالت کشیدنت .
از بغلش امدم بیرون
رفتم از تخت پایین دستامو زدم به کمرم گفتم :اره عاشق شدنم که واقعا” به درد نخور بود ..اخه کی عاشق یه پیرمرد با طرز فکر عهد قجر میشه که من شدم!
حمله کرد طرفم با جیغ خنده دویدم از اتاق بیرون
با دوتا قدم رسید بهم از پشت گرفتم تو بغلش دختری احمق به کی میگی پیرمرد …براچی پسورد گوشیت پیرمرد
با خنده برگشتم طرفش گفتم: از کجا فهمیدی پسوردم پیرمرده
امیرعلی :اصولا” ادما لقبای که به عشقشون میدن میزارن رو پسورد گوشیشون …یا رمز ایمیلشون
از بغلش امدم بیرون
گفتم: برو بابا بچه پرو چه خودشم تحویل میگیره …همچین خبرای هم نیست
با لبخند سرشو برگردوند رفت طرف اشپزخونه گفت : اماده شو میخوام برم بیمارستان تو هم بیا
گفتم: امیر تو قرار بود به من جوجه کباب بدی چی شد
برگشت نگام کرد گفت : الان درست میکنم
بخوریم
امیرعلی رفت طرف یخچال
صدا زنگ گوشیم بلند شد
امیرعلی گوشی از تو جیبش در اورد
گفت : سلام جناب سرهنگ خوب هستید
…….اشاره به جوجها کرد سیخشون کنم . خودشم از اشپز خونه رفت بیرون
رفتم جوجه هارو سیخ کردم صدا امیرعلی نمیشنیدم فکر کنم از خونه رفت بیرون .
جوجهارو سیخ کردم …از تو یخچال گوجه هم اوردم دوتا سیخ زدمشون
امیرعلی دیدم نشت رو کاناپه بدجور نارحت بود
صداش کردم گفتم : امیر اماده شو بیا بپزشون
اصلا” سرشو بلند نکرد
دستمو شستم رفتم نزدیکش گفتم : چیزی شده امیرعلی
سرشو بلند کرد یه نگاه بهم کرد دستمو گرفت کشیدم تو بغلش خودش
اروم گفت : باده نازنین خود کشی کرده تمام مدارک علیه پدرشم فرستاده برا سرهنگ یه نامه هم برا من فرستاده
با تعجب داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد …اب دهنمو به زور قورت دادم گفتم: انقدر عاشقت بود که از جون خودش گذشت ….
کلافه دستشو کشید رو صورتش گفت : باده برو لپ تاپتو بیار
پاشدم رفتم از تو کولم لپ تاپو اوردم بیرون
دادم بهش
رفتم تو اشپزخونه براش یه لیوان اب بیارم
صدام کرد باده پسورد ت چیه
بدون این که برگردم گفتم: عشقم مامان شیرینم
از تو یخچال پارج اب ورداشتم ریختم تو لیوان
رفتم پیشش لیوان اب گرفتم طرفش
سرشو بلند کرد لیوان اب از دستم گرفت خوردش
رفت تو ایمیلش
یه نامه بود باز ش کرد
نشستم کنارش …نامه خوندم
نوشته بود :
سلام به عشقم …به علی زندگیم …به کسی که زندگیو بهم نشون داد ….به کسی که دستمو گرفتم منو از تو لنجنزاری که توش دستو پا میزدم کشید بیرون ….علی دوستت داشتم ..دارم ….تنها عشق زندگیم بودی….تنها مردی بودی که با جون دلم عاشقت شدم …. انقدر دوستت داشتم …عاشقت بودم …وقتی فهمیدم بخاطر انتقام از پدرم بهم نزدیک شدی ..از دوست داشتم کم نشد …ازت متنفر نشدم ….
وقتی فهمیدم زن داری …نابود شدم ….وقتی فهمیدم انقدر زنتو بادتو دوست داری …بخاطرش از انتقام خون پدرت دست کشیدی … داغون شدم ….
خوب حق داری باده پاک تو کجا ..منم هرز کجا ..منی که تفریحم خوابیدن با دوست پسرام بود …ولی باده تو فقط مال تو بود اون کجا من کثیف کجا
علی میخوام از این دنیا برم …با عشقی که به تو دارم برم …علی اگه اون پیشنهاد دادم فقط خواستم خودمو امیدوار کنم که زنتو دوست نداری …بخاطر گرفتن اون مدارک میای پیش من …ولی تو قبول نکردی …زدی تو گوشم پرتم کردی از خونت بیرون
تمام مدارکی که دنبالش بودی دادم دست سرهنگ نظام دوست …فقط بخاطر این که ثابت بشه چقدر دوستت دارم .
علی منو ببخش…حلالم کن…فقط گاهی وقتا به یادم باش علی
دوستت دارم .
امیرعلی یه نفس عمیق کشید در لپ تاپ بست برگشت طرف من یه لبخند تلخ زد گفت :تو چرا گریه میکنی …. کشیدم تو بغل خودش دستاشو کشید رو اشکام گفت : چیکارت کنم باده …چیکار کنم تا انقدر ابغور نگیری .
سرمو بلند کردم لبو لوچمو جمع کردم گفتم : خودت بهم بگو دوستم داری …نازنیم فهمید دوستم داری … بهم بگو
یکم نگام کرد دلا شد لبمو کشید یه بوسه ازم گرفتم کشید عقب کنار گوشم گفت : حرف دلم مال دل خودمه …به کسی هم ربطی نداره که تو دل من چی میگذره خانم کوچلو
از بغلش امدم بیرون گفتم: برو بابا
امیرعلی تکیه داد
سرمو گذاشتم رو شونش گفتم :الان حشمتیان گرفتن
امیر علی : اره اون بازداشته ….فردا خبرش تو روزنامه …تلوزیون پخش میشه
گفتم : ناراحت نیستی از مرگ نازنین
امیرعلی : فقط میتونم بگم خدا رحمتش کنه
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : امیرم واقعا” نازنین عاشق چیه تو شده
امیرعلی دم بافته شده موهامو کشید
گفت : یبار گفتم همون چیزی که تو عاشقشی
از بغلش امدم بیرون خودم لوس کردم گفتم : پس چرا باهاش نموندی …میدونستی که دوستت داره
امیرعلی یکم نگام کرد اروم شونمو گرفت خوابوندم رو کاناپه خودشم دراز شد روم گفت : چون من میخوام تو دوستم داشته باشی …تو عاشقم باشی ….تو بهم از دوست داشتن بگی … تو بهم بگی عاشقمی …
تو دلم گفتم: بمیری امیر خوب یه بار تو هم بگو ..بگو دوستم داری .

امدیم بیمارستان عطا هم از اتاق عمل اوردن بیرون حالش خوبه
تو اتاق پیش عطا ارش بودیم که در اتاق باز شد یه دختر ریز نقش امد تو سلام کرد امیرعلی
رو به من گفت : باده ایشون الناز خانم همسر عطا
رفتم بهش دست دادم گفتم : خوب هستید
الناز ممنونم تو عروسیت بودم …ولی سرت انقدر شلوغ بود خوب نشناختیم …
لبمو گاز گرفتم گفتم: واقعا” ببخشید
الناز خواهش میکنم
رو به عطا گفت : چیزی لازم نداری
عطا : نه ممنونم
اروم تو دلم گفتم: من قدم زیادی بلند یا این دخترا کوتلن چقدر تفاوت قدی داریم
تا سرشونهای من بود ..و فوقولعاده لاغر …احساس میکردم دست بهش بزنم بشکنه
امیرعلی …ارش …عطا داشتن در مورد حشمتیان که گرفته بودنش حرف میزدن
حوصله بحثشون نداشتم مخصوصا” مورد نازنینم که خود کشی کرده هم صحبت میکردن
گفتم :امیر من بیرون
امیرعلی برگشت نگام کرد سرشو تکون داد

الناز: منم باهاتون میام
رفتیم بیرون رو صندلی انتظار گوشه اتاق نشستیم النازم نشست کنارم
گفتم : شوهرت خیلی شغل خطرناکی داره
الناز : اره ولی عاشق شغلشه ..روزی که امد خواستگاریم گفت : اگه میخوام تو زندگی از شغلش ایراد بگیرم …سر ماموریت رفتنا ش باهاش دعوا داشته باشم بهش جواب بله ندم
با یه حالت بامزهی صورتشو جمع کرد گفت : پسر از خود راضی فکر کرده میخوام بهش جواب بله بدم ..همچین با اعتماد به نفس میگفتم اگه مشکلی داری جواب بله نده
زدم زیر خنده برگشت نگام کرد گفت : وای باده تو چه خوشگل میخندی
خندمو جمع کردم گفتم: مرسی
حرفو عوض کردم گفتم : چند ساله ازدواج کردی
الناز 3 ساله یه دختر 2 ساله هم به اسم نورا دارم
خدای من این زیمانم کرده پس چرا انقدر لاغر
مچ دستش اندازه مچ دست یه بچه بود
گفتم : زنده باشه
الناز: مرسی
یکم پیش الناز نشستم با هم صحبت کردی دختر خوب مهربونی بود صورت خشکلی هم داشت چشمای کشیده عسلی با ابروهای هشتی صورتش برعکس بدنش چاق بود ..نه زیاد ..ولی گونه داشت …استخونی نبود .
در اتاق باز شد ارش امیرعلی امدن بیرون
ارش رو به الناز گفت : الناز خانم با دکترش صحبت کردم حالش خوب میتونیم ببریمش ماشین من تو ویلا امیرعلی برم بیارم که راه بیفتیم بریم تهران
الناز : دستتون در نکنه
امیرعلی : با اجازتون
امد پیش من گفت : بریم
با الناز خداحافظی کردم گفت : خونمون بیا حتما”
من : حتما” شما هم تشریف بیاری دختر کوچلوتو از طرف من ببوس
الناز : حتما” خدانگهدار
رفتیم از بیمارستان بیرون ارشم باهامون امد
در عقب باز کردم نشستم ارشم نشست جلو
امیرم نشست پشت فرمون
راه افتاد
گوشیم زنگ خورد سیمکارت امیرعلی توش بود دیگه بیخیالش شدم امیرعلی از تو جیبش در اوردم جواب داد
الو بله
…………….
حال شما خوب هستید
……………..
خواهش میکنم بله چند لحظه گوشی

گوشی گرفت طرفم گفت : هانیه خانم
گوشی ازش گرفتم گفتم : الو
صدا جیغش بلند شد
الو مرض ..الو درد…الو کوفت
کدوم گوری….. تو چرا گوشیت خاموش.
انقدر بلند جیغ میزد مطمعنم ارش امیرعلی داشتن صداشو میشنیدن ارش برگشت طرفم یه نگاه به من که گوشی گرفته بود عقب تا جیغای هانیه تموم بشه کرد بلند زد زیر خنده
امیرعلی یه لبخند کمرنگ زد سرشو تکون داد
خاک بر سرم ابروم رفت الان میگن چه دوست چاله میدونی داره .
بلاخره جیغاش تموم شد گفت : باده مردی پشت تلفن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا