رمان باده

رمان باده پارت 2

3.6
(10)

نگام رفت طرف پنجره اتاق خواب خودم چراغش خاموش بود
بابام وضع مالی خوبی داشت یه شرکت کامپیوتری بزرگ داشت
خودشم مهندس کامپیوتر بود
رفتم طرف خونه دستمو بردم طرف زنگ خونه کشیدم عقب اصلا” کشش رفتن تو این خونه ندارم
اب دهنمو قورت دادم زنگ زدم
صدا یه زن پیچید ایفون تصویری بود رفتم جلو ایفون گفتم : باز کن بادم
در با صدای تیک باز شد
پامو گذاشتم تو حیاط بزرگ از کنار سنگ فرشای حیاط رد شدم تا رسیدم به باغچه بزرگ که الان هیچ گلی توش نبود اینجا پر بود از گل یاس مامانم عاشق گل یاس بود خودش با دستای خودش باغچه درست کرده بود
باغچه بغلیشم خالی بود کلا”پژمرده بود چقدر مامانم اینجا سبزی خوردن کاهو کاشته بود
نگام رفت طرف الاچیق …الاچیقی که بعداز ظهرا با مامانم میشستیم توش بستنی قیفی میخوردیم
حتی تو زمستونا وقتی که برف همه جا رو پوشونده بود هم میشستنیم بستنی میخوردیم…
مامانم از سرما میلرزید میگفت : دختر تو خلی من چرا تن به خل بودن تو میدم
من عاشق بستنی قیفی بودم هستم ولی از وقتی مامانم مرد دیگه لب به بستنی قیفی نزدم
بستنی قیفی زمانی بهم مزه میداد که مامانم بهم اخم میکرد دعوام میکرد که بستنی درست لیس بزنم …هیچ وقت بهم اجازه نمیداد جلو کسی بستنی بخورم مخصوصا” وقتی که یه پسر تو جمع باشه میگفتم بدجور بستنی میخوری .
نگامو از الاچیق گرفتم اشکامو پاک کردم
دیگه به جاهای دیگه حیاط نگاه نکردم از پلها رفتم بالا در ورودی باز بود اون زن هم جلو در وایساده بود
وقتی دید دارم نگاش میکنم سرشو انداخت پایین گفت : به خونه خودت خوش امدی
بدون سلام کردم رفتم تو نگام تو کل خونه چرخید هیچی عوض نشده بود
همون دکوراسیون سابق ..همون وسایلای که با سلیقه مامانم چیده بود
نگام افتاد به یه پیرزن مسن دوتا پسر جون یه دختر همسن خودم با دیدن من همشون سر پا شدن
مهتاب پشتم امد تو گفت : باده جان رو به زنه گفت مادرم
زنه با مهربونی گفت: سلام دخترم ازم خیلی بزرگتر بود واقعا” زشت بود جواب سلامشو ندادم
جوابشو دادم : سلام
رو به اون دختر گفت : ایشونم مهسا خواهرم سرمو تکون دادم
برگشتم طرفش گفتم: من نیومدم اینجا تا با خانوادت اشنا بشم
لبشو گاز گرفت هیچی نگفت
نگام رفت طرف عکس بزرگ مامانم که به دیوار گوشه اتاق بود
برگشتم طرف مهتاب گفتم : عذاب وجدان نمیگیری وقتی این عکس هر روز میبینی
هیچی نگفتن سرشو انداخت پایین
بغضمو قورت دادم گفتم : بابام کجاس
مهتاب : بالا تو اتاق کارش
سرمو تکون دادم رفتم طرف پلها
رفتم بالا
پشت در اتاق کار بابام وایسادم
راستشو بگم دلم برا بغلش برا بویدن بابام تنگ شده بود 5 سال بود بابامو ندیده بودم …5 سال بود بغلش نکرده بودم اونم منی که انقدر به بابام وابسته بودم .
در زدم
در باز کردم رفتم تو
عینک زده بود نشسته بود پشت میز کارش سرش گرم لپ تاپش بود
بدون دیدن من از پشت میز کارش بلند شد
در لپ تاپشو بست گفت : بریم کارم تـ
برگشت طرف من میخ من شد
اشکای منم که راه خودشو حسابی باز کرده بود مثل سیل داشت میریخت
عینکشو در اورد گفت : باده بابای
تو یه قدم خودشو رسوند بهم محکم کشیدم تو بغلش زار زدم تو بغلش
معلوم بود خیلی جلو خودشو گرفته تا گریه نکنه
با گریه از بغلش امدم بیرون گفتم : چرا بابا …چرا اون کار کردی … اون زن چی داشت که مامان شیرین من نداشت …اون حتی خوشگلی مامان منم نداره .. بابا امد جلوتر با مشت زدم تو سینش گفت: :چرا چرا بابا چرا مامانمو ازم گرفتی …چرا کاری کردی تا ازت متنفر بشم ….
بابا امد جلو اشکامو پاک کرد گفت : اروم بابای ..اروم بابا جونم
بدجور نفس نفس میزدم
نشوندم رو کاناپه
رفت طرف در بلند گفت : مهتاب یه لیوان اب بیار بالا
از گریه زیاد به هق هق افتاده بودم
امد نشستم جلو پاهام دستامو گرفت تو دستش اروم بوسید گفت : الهی قوربون اون چشمات بشم که اونجوری داره میباره
دستمو کشیدم رو موهاش گفتم:
بابای چرا انقدر پیر شدی
در اتاق زده شد مهتاب با یه پارچ یه لیوان امد تو اتاق
بابا بلند شد
سینی ازش گرفت
اروم بهش گفت: برو
مهتاب رفت
بابا تو لیوان اب ریخت اورد نزدیکم
لیوان ازش گرفتم تا نصفحه خوردم
بابا دوباره نشست جلو پام گفت : چی شد امد بابا تو ببینی
لیوان اب گذاشت رو عسلی کناریم گفتم : عمه ازم خواست
قسمم داد به جون عزیز ترین کس زندگیم …به جون امیر علی قسمم داد
بابام یه لبخند تلخ زد گفت : خوش بحال امیر علی .
سرمو انداختم پایین
بابا دستشو برد زیر چونم سرمو بلند کرد گفت : باده هنوز از من بدت میاد
دباره اشکام ریخت گفتم : اره مامانمو کشتی
سرشو انداخت پایین اروم بلند شد رفت روبه رو پنجره وایساد گفت : باده مامانت خیلی خوب بود … من به عنوان یه زن ..به عنوان مادر بچم خیلی برا مادرت شیرین احترام قاعل بودم خیلی …
برگشتم طرفم گفت : ولی دوستش نداشتم هیچ وقت
مامانت مهربون بود ..خانه دار بود ..بیش از حد خوشگل بود …میتونست هر مردی خوش بخت کنه ولی منو نه روشو دوباره برگردوند ادامه داد من خودم عاشق بودم …عاشق مهتاب …راست میگی مهتاب حتی یه درصدم از خوشگلی مامانتو نداره …ولی من عاشق مهتاب بودم
من دوستش داشتم … دانشجو بودیم جفتمون دانشگاه فنی رشته کامپیوتر
مهتاب تنها دختری بود توجه منو به خودش جلب کرده بود
با تردید رفتم نزدکیش گفتم: یعنی مهتاب قبل از مادر من تو زندگیت بود
بر میگرده نگام میکنه میگه : اره مهتاب بود مادرت امد تو زندگیم
چرا چرا پس با مامان من ازدواج کردی
جرقی به سرم زدم اروم رفتم عقب کلافه گفتم: نگو که بخاطر ثروت رفتی طرف مامانم
خانواده مادریم خیلی پولدار بودن پدر بزرگم کارخونه لبنیات داشت
بابا برگشت طرفم گفت : نه باده ما وضعمون خوب بود در حد خانواد مادریت نبودیم ولی وضع مالیمون خوب بود
ارومو بازشو گرفتم تو دستم گفتم پس تو که کسی دیگی دوست داشتی چرا با مادر من ازدواج کردی .
بابا دلا شد رو چشمای اشکیمو بوسید گفت : باده وقتی چشماتو میبینم عذابم بیشتر میشه
چشمات درست مثل چشمای مادرت با بغضی که تو گلوش بود گفت : چشمات مثل چشمای مادرت مهربونه ..پاک زلال تا ته دلتو میشه از تو چشمات خوند
ارومو کشیدم تو بغل خودش
سرمو گذاشتم رو سینش نگاه جفتمون به حیات پژمرده بود
بابا : این حیات تا زنده بودن مامان یه صفای خاصی داشت
بوی گل یاس …بوی ریحون ….بوی نعنا بدجور تو حیاط میپیچید
من : مامان عاشق باغبونی بود گل کاری خیلی دوست داشت
بابا رو موهامو بوسید گفت : باده تو میتونی به غیر از امیر علی کسی دیگی تو زندگیت راه بدی …به غیر از امیر علی با مرد دیگی زندگی کنی
تند تند سرمو تکون دادم گفتم: نه من اون کوه غرور …اون مرد کسل کننده …اون مرد بد عنق با دنیا عوض نمیکنم
صدا خنده اروم بابا شنیدم
از بغلش امدم بیرون نگاشو انداخت تو چشمام گفت : چه صفاتی داره این امیر علی خان
من : اره درست مثل یه پیر مرد 70 ساله رفتار میکنه ولی من دوستش دارم نمیدونم چرا …فقط دوستش دارم خیلی زیاد …حتی یه لحظه هم بدون امیر علی نمیتونم زندگی کنم
یه تقی به در خورد در باز شد مهتاب با یه سینی امد تو
اروم از بغل بابا امدم بیرون
مهتاب یه لبخند به منو بابا زد سینی گذاشت رو میز
مانتو شالمو در اوردم گذاشتم رو صندلی
رفتم نشسته رو کاناپه بابا امد نشست کنارم کلیپس موهامو باز کرد موهام ریخت رو شونم گفت : چقدر بلند شده
یادمه گفته بودی هر وقت موهامو کوتاه کنم دیگه باهام حرف نمیزنی …منم همیشه میترسیدم موهامو کوتاه کنم تو باهام حرف نزنی
بابا سرشو تکون داد گفت : برعکس شد مگه نه 5 ساله تو تو روی من نگاه نکردی…..تو باهام حرف نزدی
دستای بابامو گرفتم دستم بردم نزدیک لبامو بوسه زدم به دستای چروکش سرمو گذاشتم رو دستاش زدم زیر گریه گفتم: میدونم دختر بدیم …خیلی بد ….ولی وقتی مامانم مرد اتیش گرفتم ….بابا وقتی مامانم مرد احساس کردم یه تیکه از وجودم کنده شد…ولی وقتی یاد این میفتادم که بخاطر تو مرد بیشتر داغون شدم دوتا از عزیزای زندگیمو با هم از دست دادم
دست بابا رو موهام حس کردم
گفت : باده بابای انقدر گریه نکن الان حالت بد میشه سرمو از رو دستاش بلند کرد اشکامو پاک کرد
گفت : الان میگرنت عود میکنه بابای گریه نکن .تو دختر بدی نیستی عزیزم …من بدم من بابای بدی بودم برات ….من همسر بدی برا شیرین بودم… امانت دار خوبی نبودم ….سرمو تکون دادم
گفتم :چرا امانت دار
بابا درازم کرد رو کاناپه سرمو گذاشت رو پاش
ارومو موهامو نوازش کرد
گفت : باده میدونستی یه عمو داشتی
من : اره عمه راحله گفته بود تو یه تصادف فوت میکنه
بابا: یه اه میکشه میگه
اسمش علی بود از منو راحله هم بزرگتر بود حق پدری گردن منو راحله داشت …عزیز کرده مامان بود …مامان خیلی دوسش داشت …البته فرق بینمون نمیذاشت ولی منو راحله میدونستیم مامان علی رو از ما بیشتر دوست داره
حسودی نمیکردیم چون منو راحله هم خیلی علی دوست داشتیم بعد از مرگ بابامون که منو راحله خیلی بچه بودیم از دست دادیمش علی که برادر بزرگترمون بود نذاشت کمبود بابا حس کنیم
راحله شوهر داد
منم فرستاد دانشگاه .
خلاصه خیلی کار برامون کرد
راحله بعد از ازدواجش رفت دانشگاه
یه روز راحله تو دانشگاه حالش بد میشه دوست راحله
زنگ میزنه خونه میگه: راحله بیمارستان مامان خونه نبود با داداش رفتیم بیمارستان
سالار شوهر راحله سرگرد اداره ا گاهی بودرفته بود ماموریت
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا راحله دیدم که سرم دستش صدا یه دختر شنیدم با داداش برگشتیم طرفش یه دختر زیبا دیدم با چشمای سورمه ای
من فقط یه دختر زیبا دیدم
ولی برا اولین بار دیدم داداش علی مستقیم میخ یه دختر شده
(سابقه نداشت داداش مستقیم به یه دختر نگاه کنه …خیلی مغرور سر به زیر بود خوشتیپ خوشگلم بود کلی خاطر خواه داشت ولی اصلا” بهشون محل نمیداد …امیر علی درست عین علی هم از لحاظ ظاهری …هم باطنی…ظاهرشون خشک خشن …ولی قلب بزرگ مهربونی دارن …احساساشو نمیتونن بروز بدن ولی چشمای مشکیشون راز دلشو فاش میکنه)
با قرمز شدن اون دختر زدم به پهلو دادش تازه فهمیده خیره شده بود به دختر
سرشو انداخت پایین جو سنگینی بود پرسیدم : راحله چش شده
دختر:
یکم فشارش افتاد دکتر ازش ازمایش گرفتن
بهش سرم وصل کردن الان دیگه بهوش میاد
همون موقع دکتر با لبخند وارد شد گفت خوب همسر این خانم کیه
داداش گفت : ما برادریشم همسر ش ماموریت
دکتر با لبخند گفت : پس تبریک میگم جفتتون دارید دایی میشید
همون موقع راحله هم بهوش امد دوستش رفت نزدیکش بغلش کرد گفت : تبریک میگم راحله جونم داری مامان میشی . راحله با دیدن ما با خجالت سرشو انداخت پایین
اروم گفت : شیرین ساکت شو
فهمیدم اسم این دختر زیبا که توجه داداش منو جلب کرده شیرین .

بابا یه نفس عمیق کشید گفت :راحله مرخص شد امد اوردیمش خونه شیرینم رفت دیگه ندیدمش ولی داداش تو یه دنیا دیگه بود …دیگه داداش سابق نبود .
طاق باز شدم تو کاناپه نگامو دوختم به نگاه بابام
بابا اروم دست کشید رو چشمام گفت : به راحله گفتم فکر کنم علی عاشق شده
با تعجب گفت : چی میگی داداش علی
گفتم : اره عاشق شده عاشق شیرین دوست تو از وقتی شیرین تو بیمارستان دیده از این رو به اون رو شده همش تو خودشه
راحله با خنده گفت : خدا کنه
با جیغ پاشد رفت قضیه به مامان بگه
مامانم که از همه بیشتر خوشحال شد
خلاصه بهت میگم خیلی زود قضیه خواستگاری راه افتاد برا اولین بار وقتی مامان به داداش گفت باید زن بگیری
داداش هیچی نگفت وقتی مامانم گفت :من به خانواد مستوفی زنگ زدم ازشون اجازه گرفتم بریم خواستگاری دخترش شیرین خنده رو لبای داداش دیدم
اولین بار بود خنده از ته دلشو میدیدم .
روزیکه رفتیم خواستگاری از دیدن خونهشون دهنمون باز مونده بود خونه نبود قصر بود پدر مادر مهربونی داشت با یه برادر 8ساله
پولدار چشمو دل سیری بودن
خیلی زود عقد عروسی راه افتاد
با تعجب از رو پای بابا بلند شدم گفتم :مامان من با عمو علی ازدواج کرد
بابا : سرشو تکون داد گفت: اره
بقیشو گوش کن
داداشم واحد روبه رویمون خرید عروسشو اورد تو اون خونه که خودش باز نزدیک منو مامان باشه
5سال گذشت امیر علی پسر راحله یه پسر 6 ساله شده بود راحله یه دختر 2 ساله به اسم الهام هم داشت
شیرین برا من مثل راحله شده بود
مامان خیلی دوستش داشت
شیرین تازه باردار شده بود مامان خیلی خوشحال بودم علی داشت بال در میورد شبا با شیرین میومدن خونمون راحلم بخاطر ماموریتای که شوهرش میرفت بیشتر خونه ما بود
میشستیم کلی اسم برا بچه انتخاب میکردیم اخرشم شیرین علی سر دختر پسر دعواشون میشد شیرین با قهر میزاشت میرفت
علی هم که حسابی زن ذلیل شده بود میرفت دنبالش منت کشی
درس منم تموم شده بود با چندتا از دوستام یه شرکت کامپیوتری زدم مهتابم امد پیشمو تو شرکت
5 سال بود با مهتاب دوست بودم …مهتاب دیگه صداش در امده بود میگفت اگه واقعا” منو میخوای باید بیای خواستگاری
رفتم قضیه مهتاب به مامان گفتم :مامان گفت میره میبینتش اگه خانوادش خوب بود
میریم برا خواستگاری
درست شبی که میخواستیم بریم خواستگاری شیرین با نگرانی امد در خونه زد
دروباز کردم شیرین با گریه گفت: علی تصادف کرده بردنش بیمارستان
به مامان گفتم :میرم تا یه جای بیام نگفتم علی تصادف کرده
دیگه واینستادم سریع با شیرین رفتیم بیمارستان
یه قطره اشک از گوشه چشمش ریخت گفت :دیر رسیده بودیم علی جا در جا تموم کرده بود
شیرین همونجا غش میکنه
بابا یه دست میکشه رو صورتش میگه خیلی زود مراسم خاک سپاریش راه افتاد
مامان وقتی فهمید سکته کرد
شیرین بخاطر بارداریش که وقتی فهمید علی مرده بچش سقط شد تو بیمارستان بستری بود تو مراسم خاک سپاری علی نه مامان بود نه شیرین جفتشون تو بیمارستان بودن
3 ماه گذشت مامان امده بود خونه ساکت بود حرف نمیزد فقط میخ عکس علی روی دیوار بود اشک میرخت 3 ماه زندگیمون شده بود اشک
شیرینم که از همه بدتر افسرده شده بود باز منو راحله به خودمون امده بودیم . یعنی باید میومدیم .
یه شب بابای شیرن جناب مستوفی امد خونمون
ازمون خواست لباس مشکیامون در بیاریم
بعدم رو به مامان گفت: با اجازتون میخواد شیرین با خودش ببره دیگه درست نیست تو این خونه بمونه
بعد از 3 ماه مامان حرف زد گفت :شیرن عروس این خانواده هست میمونه از این به بعدم عروس این خانواده میمونه شیرن ناموس این خانوادس
شیرین امانت علی از این به بعد امانتشو میسپرم دست ایرج
شیرین ،ایرج با هم ازدواج میکنن.
بابا با تموم شدن جملش یه نگاه به من کرد با تردید گفتم : قبول کردی
بابا یه لبخند تلخ زد گفت : قبول کردم که تو الان جلو رومی
سرمو تکون دادم گفت : یعنی هیچ مخلافتی نکردید
بابا : چرا مخصوصا” شیرین….ولی نمیتونستیم با حال بعد مامان زیاد مخالفت کنیم
شیرینم که نمیتونست رو حرف باباش حرف بزنه چون بابای شیرن سریع پیشنهاد مامان قبول کرد
اشکامو پاک کردم گفتم: بابا یعنی هیچ علاقی تو زندگی با مامان بهش پیدا نکردی
بابا : باده تو رو خدا گریه نکن اشکات داره دیونم میکنه
چرا من به مامانت علاقه مند شدم ولی بعد از 15 سال مهتاب دیدم تمام حسای قدیمی برگشته بود کلافه چنگ زد تو موهاش پاشد رفت طرف پنجره نگاشو انداخت به حیاط گفت : به بدبختی راضیش کردم صیقه محرمیت بینمون بخونیم
بدون این که کسی بفهمه زندگیمو باهاش شروع کنم
حالم داشت بد میشد
کلافه چنگ زدم مانتو شالمو ورداشتم تند پوشیدم گفتم :
3سال بدون این که مامان بفهمه باهاش داشتی زندگی میکردی
خوب چرا لعنتی اوردیش تو این خونه …چرا گذاشتی مامانم با چشمای خودش اون صحنه ببینه
در اتاق باز کردم نگامو از شونهای لرزون بابا گرفتم رفتم از اتاق بیرون اشکام همینجور داشت میرخت
از پلها رفتم پایین از جلو چشمای متعجبش رفتم طرف در از خونه رفتم بیرون
صدا مهتاب شنیدم : بلند داشت صدام میکرد
باده…. باده
بهش توجه نکردم
از حیاط رفتم بیرون
درو محم کوبیدم بهم
سوار ماشین شدم

دور زدم از کوچه زدم بیرون اشکام هنوز داشت میریخت 3سال داشت باهاش پنهونی زندگی میکرد دیگه چرا اوردتش تو اون خونه …تو اتاق خواب مامانم …چرا اوردش جلو چشمای مامانم
خدیا چرا نمیتونم …چرا نمیتونم از بابام متنفر باشم ….چرا ته دلم هنوز بابامو دوست دارم ….
چشمام از زور گریه جای نمیدی. ماشید کشیدم کنار سرمو گذاشتم رو فرمون زار زدم ….اخ مامان جونم نمیتونم …نمیتونم از بابام بیزار باشم …نمیتونم
نمیدونم چقدر تو اون حالت بود
با صدا تقی که به شیشه خورد سرمو بلند کردم
افسر راهنمای رانندگی دیدم
شیشه کشیدم پایین اشکامو پاک کردم
گفت : اتفاقی افتاده
من : نه
سرشو تکون داد گفت :حرکت کنید پارک ممنوع پارک کردید
سرمو تکون دادم ماشین روشن کردم راه افتادم
سرم از گریه زیاد بدجور درد گرفته بود فقط امیدوارم میگرنم عود نکنه
رسیدم جلو خونه در حیاط زدم
ماشین بردم تو پارک کردم
به زور از ماشین پیاده شدم سرم داشت از درد منفجر میشد چشمام بدجور میسوخت
دکمه اسانسور زدم رفتم بالا
در خونه باز کردم رفتم تو
کسی تو سالن نبود فقط ناهید بود
با دیدنم سریع امد نز دیکم گفت : خوبی باده
من : نه ناهید قرصای میگرنمو بیار میگرنم داره میگیره
کمکم کرد تا نشستم رو کاناپه مانتمو در اوردم شالمو از سرم ورداشتم محکم بستم دور چشمامم دراز شدم رو کاناپه دستم رفت طرف شقیقهام وای خدای من
دارم میمیرم
صدا نگران عمه شنیدم باده جان چی شده
من : سرم عمه میگرنم
مامان جان یه دقیقه پاشو
صدا امیر علی شنیدم
حضورشو کنارم حس کردم از بوی عطر تلخش
شال از دور چشمام باز کرد
که سریع دستمو گذاشتم رو چشمام گفتم : اخ امیر چشمام سوخت
عصبی گفت : مگه نگفتم نرو مگه خودت نمیدونی عصبی میشی…گریه میکنی میگرنت عود میکنه
ای خدا این جای ناز و نوازشش من دارم از درد میمیرم این داره سرم داد میزنه
گفتم امیر داد نزن
صدا ناهید شنید گفت : اقا قرصاشون
حالت تهوع داشتم
سریع امیر زدم کنار دویدم طرف دستشوی خودمو پرت کردم تو دستشوی هرچی از صبح تا حالا خورده بودم اوردم بالا
صدا امیر شنیدم
داشت ضربه میزد به در صدام میکرد
سرمو گرفتم زیر شیر اب سرد
تا درد سرم بهتر بشه غیر قابل تحمل شده بود سر دردم
در به شدت باز شد
امیر بازومو گرفت
کشیدم طرف خودش
دستمو گرفتم جلو چشمام گفتم : امیر چراغ خاموش کن نورش سر دردمو بدتر میکنه
امیر دست انداخت زیر زانوم بغلم کرد بردم از دستشوی بیرون
صداشو شنیدم گفت :ناهید تمام چراغ رو خاموش کن
امیر علی خوابوندم رو کاناپه
دستامو گذاشته بودم رو چشمامم
صدا عمه شنیدم : الهی فدات بشم من چه به روزت امده
کشیدن حوله رو موهام حس میکردم
ولی جرعت باز کردن چشمام نداشتم
صدا امیر شنیدم اروم بلندم کرد گفت: باده همه چراغا خاموش پاشو این قرصو بخور
اروم لای چشممو باز کردم از تاریکی خونه مطمعن شدم
خواستم قرص بخورم عمه نذاشت گفت : امیر الان حالت تعوع داشت معدش خالیه
چند دقیقه صبر کن
دوباره درازم کرد امیرم اروم داشت شقیقهامو ماساژ میداد دردم داشت کمتر میشد داشت خوابم میبرد که صدا زنگ تلفن پیچید
دستمو محکم گذاشتم رو گوشم خیلی زود صدا قطع شد
داغی یه دست نشست رو دستام اروم دستامو از رو گوشم ورداشت گفت : باده صدا قطع شد
دستامو از رو گوشم ورداشتم گفتم: امیر قرصا مو بده
باده شکمت خالی میتونی چیزی بخوری
من : نه فقط قرصامو بده حالم خیلی بده
نفسشو فرستاد بیرون
دستشو انداخت زیر گردنم بلندم کرد
قرصمو گذاشت دهنم خودشم لیوان گرفت جلو دهنم قرصمو خوردم دومین قرصم بهم داد اونم خوردم
کمکم کرد دراز شدم
خودشم اروم شقیقهامو داشت ماساژ میداد
نمیدونم چقدر داشتم این دردو تحمل میکردم که خوابم برد
با صدای امیر چشمامو باز کردم

یکم چشمامو مالیدم خدارو شکر از درد سرم خبری نبود
تو اتاق خوابم بودم
نور چراغ خواب طرف صورت خودش بود چشمای بازمو دید گفت : پاشو یه چیزی بخور
به حالت نشسته در امدم
هنوز این شلوار تنگ تنم بود گفتم :میخوام لباسمو عوض کنم
امیر رفت طرف کشو
با یه دست لباس امد طرفم
از تخت امدم پایین که سرم گیج رفت بدجور ضعف داشتم
امیر دستمو گرفت نشوندم رو تخت بعد اروم درازم کرد شلوارمو از پام در اورد
با غور غور گفت: باده این شلوار چرا انقدر تنگ چه جوری شلوار به این تنگی پات میکنی واجب خوب یه سایز بزرگتر بگیر
خندم گرفته بود
زدم زیر خنده
امیر علی امد کنارم تیشرتمم از تنم در اورد گفت : کجاش خنده داره تو خفه نمیشی تو این شلوار
یه پیراهن تنم کرد
کمکم کرد دراز شدم تو جام
خودشم به حالت نشسته دراز شد کنارم
گفتم : امیر مدل لباسام جذبه
امیر علی عصبی گفت : اونو که خودم میدونم باید یه چیزی بپوشید جلب توجه کنه
این شلوارم انقدر تنگ که چه بخوای چه نخوای توجتو جلب میکنه
یه مشت کم جون زدم تو سینش گفتم : کی توجتو جلب کرده
امیر دستمو گرفت تو دستش گفت : نمیخواد با این حالت غیرتی بشی
درد سرم بهتر شده بود قرص …تاریکی …سکوت … اثرشو کرده بودن
سرمو فرو کردم تو سینش دست امیر نرم کشیده شد رو موهام گفتم : شلوار ولش کن ظهر چت بود چرا اونجوری جواب تلفن منو دادی …اخمامو کشیدم تو هم سرمو بلند کردم نگاش کردم گفتم: حوصله منو نداری….
امیر علی یکم نگام کرد دلا شد رو صورتم گفت : کاری شرکت ریخت بود بهم عصبی بودم

اخماشو کشید تو هم گفت: تو هم که خوب تلافی کردی چرا وقتی ماشین
نیگر داشتم خواستم بهات حرف بزنم گاز ماشین گرفتی رفتی
حقت بود…تا تو باشی دیگه اونجوری با من حرف نزنی
یه رد کمرنگ لبخند امد رو لباش
صدای در اتاق زده شده عمه با ناهید امدن تو اتاق چراغ خواب اتاق روشن بود عمه دیدم یه چراغ قوه دستش بود
خوابه اروم گفت : امیر هنوز
پاشدم نشستم گفتم : الهی بمیرم بخاطر من همنوز تو تاریکیت

امیر : باز کشتار راه انداختید تو مامان کلا” تو کار مرگ میریت
عمه امد کنارم نشست رو تخت گفت : قوربونت برم چت شده بود حالت خیلی بد بود ….
برگشتم طرفش گفتم : عمه چرا بهم نگفته بودیم مامان قبلا” زن عمو علی بود
امیر علی با تعجب گفت : چی
زن دایی علی خدا بیامورز
عمه یه لبخند تلخ زد بدون این که جواب امیر علی بده گفت : چون مهم نبود دلیلی نداشت تو بدونی
اونموقع باده ی وجود نداشت سرمو تکون دادم عمه از کنارم سریع بلند شد از قیافش معلوم بود بدجور جلو خودشو گرفته تا گریه نکنه
گونمو بوسید گفت : سوپتو بخور بعدم زود از اتاق رفت بیرون
گشنم بود بدجور ولی بمیرم سوپ گوشت نمیخورم
امیر علی پاشد سینی از رو میز توالت ورداشت اورد گذاشت رو پام گفت بخور
قیافمو جمع کردم گفتم :من سوپ گوشت نمیخورم بو میده
امیر علی گفت :از برکت خدا ایراد نگیر بگیر بخور
گفتم : امیر علی من این سوپ نمیخورم برام همبرگر بگیر
امیر علی با تعجب گفت : همبرگر میخوای با این حالت بخوری
شونمو انداختم بالا گفتم :اره حالم الان خوبه
امیر علی : از رنگت معلومه چقدر خوبی
نا امید سینی گذاشت رو عسلی گفتم :بیخیال خودمو انداختم رو تخت
دمر شدم تو جام گفتم : شبت بخیر
امیرعلی:باده نمیخوابی پاشو غذاتو میخوری بعد میخوابی
امیر علی سینی ورداشت خواست بیاد طرفم
پتو کشیدم رو سرم گفتم :امیر طرف من نیا بمیرم اون سوپ بو گندو نمیخورم
پتو به شدت از روم کشید بازومو گرفت مثل پر بلند کرد گفت: بشین سینی گذاشت جلوم گفت تا اخر بخورش
ای خدا این پسر باز زور گو شد
گفتم : امیر نمیتونم بخورم
عصبی با داد گفت : باده حوصله ناز کشیدن ندارم بلدم نیستم ناز بکشم بگیر بخور
سینی به شدت کوبیدم رو عسلی گفتم :منم ناز نمیکنم میدونم نازم برا تو یکی خریدا نیست
امیر علی عصبی چنگ زد تو موهاش گفت: به درک که نمیخوری …به جهنم
عصبی رفت طرف در اتاق رفت بیرون درو محکم کوبیدبه هم
با جیغ گفتم: ازت متنفرم تو از مَرد بودن فقط بلدی داد بزنی در بکوبی بهم …ازت بدم میاد
پسری زور گو
اخ خدا سرم باز عصبی شدم
دراز شدم تو جام
گفتم :پسر از خود راضی دیونه فقط فکر خودشه
عمه امد تو اتاق گفت : واویلا چی شده
من :از اون پسر خود خواه …خود رای …مغرور …پیر مردت بپرس
عمه با خنده سرشو تکون داد
امد نزدیکم بغلم کرد گفت :
قوربونت برم من انقدر الکی عصبی نشو دوباره میگرنت درد سرت شروع میشه
سرمو تکون دادم
دراز شدم سرمو گذاشتم رو پای عمه گفتم :اخ نگو عمه خیلی درد بدیه
عمه دستشو اروم کشید تو موهام گفت : پاشو یه چی بخور
چشمامو بستم گفتم: نه عمه نمیخورم .
چشامو بستم بخاطر قرصا داشت دوباره خوابم میبرد که
صدای باز شدن درو شنیدم بعدم صدای امیر علی : سوپشو نخورد
عمه : نه چرا اینجوری باهاش رفتار میکنی
تو ندیدی چند دقیقه پش چه جوری داشت برا سردردش جون میداد .
اونوقت دوباره عصبیش میکنی
صدا کلافه امیر شنیدم : چیکارش کنم میگه سوپ بو میده ..چه بوی میده این سوپ
عمه : حالا هر چی تنها چیزی که میدونم اینه که تو لیاقت باده نداری … تو لیاقت عشقی که باده بهت داره نداری پیر مرد
میخواستم بترکم وقتی عمه بهش گفت : پیرمرد لبمو از تو دهنم گاز گرفتم تا نخندم تابلو نشه بیدارم
امیر علی عصبی گفت : پیر مرد این انداخت تو دهنت اره
عمه با خنده گفت : راست میگه دیگه پیر مردی حالا هم بحث نکن بالا سرش بیدار میشه

با گرسنگی شدید چشمامو باز کردم تو بغل امیر بود سرمو روی سینه برهنش بود امیر خواب بود
اروم از بغلش امدم بیرون
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7 صبح بود
پاشدم از جام رفتم دستشوی دست صورتمو شستم
حس لباس عوض کردن نداشتم یه پیراهن بهاری ابی تا روی زانوم تنم بود
یه دست کشیدم تو موهام چشمام بدجور پف کرده بود هم برا گریه دیشب هم خواب زیاد
موهامو جمع کردم رو شونم بافتمشون
از دستشوی امدم بیرون
امیر هنوز خواب بود
رفتم از اتاق بیرون
از پلها رفتم پایین کسی تو اشپز خونه نبود
در یخچال باز کردم یه لیوان شیر برا خودم ریختم که ناهید امد تو با دیدنم گفت : بهتری
سرمو تکون دادم گفتم : گرسنمه
ناهید : بشین الان صبحونتو اماده میکنم .
ناهید یه دختر 28 ساله بود خیلی سال بود این جا کار میکرد
فکر کنم از 15 سالگیش اینجاس
یه مادر داره خاله زینب
الان 2 ساله بخاطر آرتوروز دست پاش دیگه کار نمیکنه
جای خودش ناهید امده
زینب رفت شهرستان خودشون ناهید موند اینجا
ناهیدم ماهی یبار میره 3 روز به مادرش سر میزنه میاد البته عمه_ امیر علی از لحاظ مالی خیلی هواشون دارن
با صدا ناهید برگشتم طرفش گفت : بخور دیگه
یه نگاه به میز روبه روم کردم پر بود
قیافمو جمع کردم گفتم :تنها …من تنها نمیتونم صبحونه بخورم
عمه کجاس
صدای امیر علی شنیدم گفت : صبحونتو بخور باز بهونه نیار
برگشتم دیدمش یه بلوز شلوار ورزشی تنش بود معلوم بود میخواد بره باشگاه
خودشم امد نشست رو صندلیش
ناهید سریع براش چای_ شیر گذاشت
امیر هنوز داشت نگام میکرد منم دستمو گذاشتم زیر چونم زل زدم بهش گفتم : صبح زیباتون بخیر همسر عزیزم
سرشو تکون داد گفت : صبح تو هم بخیر بعد
اشاره کرد به میز صبحونه گفت : اینا که دیگه بو نمیدن
یه لبخند زدم سرمو تکون دادم گفتم: نوچ

امیر علی : پس شروع کن
با لحن مظلومی سرمو تکون دادم گفتم : چشم همسر عزیزم منتظر اجازتون بودم
ناهید زد زیر خنده
با نگاه امیر علی ساکت شد
امیر علی سرشو تکون داد لیوان شیرشو ورداشت خورد
منم یکم نون پنیر گردو خوردم
برگشتم طرف امیر علی که تکیه داده بود داشت خوردن منو نگاه میکرد
گفتم : امروز 5 شنبه
بلیط گرفتی
امیر علی خیلی جدی گفت : نه من شرکتو همینجوری نمتونم ول کنم
کارای شرکت سبک بشه با هم میریم
اخمامو کشیدم تو هم گفتم :خیلی بدی امیر علی همش سرت تو اون شرکتت
صدا شاد عمه شنیدم امد تو اشپز خونه گفت : صبحتون بخیر
امد نشست رو صندلی روبه روی من گفت : بهتری باده جان
یکم از چایمو خوردم گفتم: سلام عمه جونم اره خوبم
امیر علی : سلام مامان جان
عمه : باز که تو دختر منو ناراحت کردی
تکیه داد گفتم : عمه مگه قرار نبود 5 شنبه بریم انتالیا …مگه نگفت کارشو راست و ریس میکنه میریم حالا زده زیرش
عمه سرشو تکون داد گفت : اشکالی نداره باده جان ایشالاه یه وقت دیگه
دیگه رو حرف عمه نمیتونستم حرف بزنم گفتم : باشه فقط چون شما اسرار دارید اینبار میبخشمش…برگشتم طرفش که با اخم داشت نگام میکرد گفتم :خودش که بلد نیست عذر خواهی کنه
عمه با لبخند گفت : یاد میگیره …یعنی باید یاد یگیر
دستمو زدم زیر چونم گفتم : خیلی چیزا هست باید یاد بگیره ( منت کشی….ناز کشیدن …ابراز علاقه کردن …بیان احساسات
….واز همه مهمتر یه لبخند پهن زدم گفتم : خندیدن)
ودر اخر این که دستامو باز کردم گفتم: روزی هزار بار بگه باده دوستت دارم
عمه، ناهید زدن زیر خنده امیر علی یه لبخند امد رو لباش که سریع با خوردن چایش فرستادش پایین
بیشعور نزاشت خندشو ببینم
امیر علی از پشت میز بلند شد
دقیقا” وایساد پشت سرم گفت : تو خواب بینی خانم باده …هیچ وقت همچین چیزای از من نمیشنوی… نمیبینی….مثل این که یادت رفته که با یه پیر مرد ازدواج کردی
با خنده از پشت میز بلند شدم
دستمو انداختم دور بازوش اویزونش شدم گفتم : نه یادم نرفته ولی پیر مردا هم باید بلد باشن ابراز علاقه کنن
رو به عمه ناهید گفتم :مگه نه
ناهید با خنده سرشو تکون داد عمه :اره عزیزم پیر مردا هم خیلی قشنگ ابراز علاقه میکنن
رفتم رو پنجهام گونشو بوسیدم گفتم: نگران نباش امیرم خودم همشو بهت یاد میدم
امیر از این که جلو عمه بوسیدمش خجالت کشید از قیافش معلوم بود خیلی جلو عمه محافظ کار بود حتی با رکابی هم جلوش نمیگشت
اروم دستمو از دور بازوش باز کرد اروم گفت : باده مامان ناهید اینجان
خیلی زودم از اشپز خونه رفت بیرون
عمه : چرا بچمو میزاری جلو ما تو امپاس خجالت کشید شونمو انداختم بالا نشستم رو صندلی
گفتم :من که کاری نکردم فقط بوسیدمش ……

پاشد برم چایمو عوض کنم ناهید امد طرفم گفت :بزار من عوض میکنم لیوان چای دادم بهش رفتم نشستم
عمه :باده جان هنوز از ایراج عصبانی
من : عصبانیت من از دست بابام هیچ وقت از بین نمیره ….این که اون باعث بانی مرگ مامانم شده از یادم نمیره
ولی عمه جونم بابامه دوستش دارم خیلی زیاد
نمیخوام دیگه زیاد ازش دور باشم ولی بدون وجود مهتاب میخوامش نمیخوام اون زنو ببینم بابامو میرم میبینم شرکت …اینجا یا هر جای دیگه به غیر از اون خونه میبینم .
5 سال خیلی زیاد بود …چه جوری طاغت اوردم 5 سال ندیدمش …5 سال باهاش حرف نزدم
عمه اشکاشو پاک کرد گفت : خدارو شکر حداقل کینتو گذاشتی کنار
عمه بابام چرا انقدر پیر شکسته شده … مگه چند سالشه
عمه دستامو از رو میز گرفت تو دست خودش یکم فشارش داد گفت: باده عمه غم دوری تو داغونش کرد …عذاب وجدان مرگ مامانت . همه اینا پیرش کرد ولی دیگه بهش فکر نکن تو باهاش مهربون باشی کنارش باشی میشه همون ایرج قدیمی
سرمو تکون دادم اشکامو پاک کردم گفتم: موهای مشکیش که دیگه بر نمیگرده …صورت شکستش که دیگه بر نمیگرده ….دیروز وقتی همه چی برام تعریف کرد بدونه این که ازش خداحافظی کنم زدم از خونه بیرون
عمه : خودش بهم زنگ زد
وقتی گفتم: میگرنت عود کرده داشت دیونه میشد میخواست بیاد این جا به زور راضیش کردم نیاد .
عمه یه لبخند زد گفت: دیگه اشکاتو پاک کن گریه تمومش کن امروز 5 شنبس پاشو با هم دیگه یکم حلو برا خیرات درست کنیم هم برا مامان تو هم برا سالار من
بعدم میریم بهشت زهرا سرخاکشون
با لبخند گفتم :قبول
عمه ناهید صدا کرد تا میز صبحونه جمع کنه
منم گفتم : میرم بالا تو اتاقم خواستی حلو درست کنی صدام کن
عمه : باشه عزیزم باید ناهید بفرستم بر خرید ارد نداریم
سرمو تکون دادم
رفتم بالا تو اتاقم
جنازه گوشیمو از رو عسلی ورداشتم سیم کارتمو از توش در اوردم گوشی سابقمو از تو کشو ورداشتم سیم کارتمو انداختم توش
گوشی روشن کردم
من همیشه قبل از هر کاری با دایی شاهرخم مشورت میکردم …. یه مشاور خوب برام بود حتی به اولین کسی هم که گفتم: امیر علی دوست دارم دایی بود برا اولین بار سرم داد زد گفت : دیونم چطور میتونم اونو دوست داشته باشم …میگفت اونم یکی مثل بابات …اونا با غرور مزخرفشون لیاقت زنای مثل شما رو ندارن میگفت : اونا لیاقت مارو که مثل اب زلالیمو ندارن …اونا لیاقت عشقی که ما بهشون داریمو ندارن میگفت : بابات مادرتو خواهر منو ازم گرفت ….امیر علی هم یکی عین بابات تو رو ازم میگیره …. میگفت باده از این عشق دوری کنم
منم بهش گفتم : تو چرا الهام دوری نکردی …الهامم از این خانوادس …میگفت : الهام فرق داره …گفتم : چه فرقی فرقش اینه که تو عاشقشی همون قدر که تو الهام دوست داری عاشقشی من صد برابر بیشتر عاشق برادرشم …کلافه سرمو تکون دادم گفتم : اگه بفهمی رفتم پیش بابام باهاش اشتی کردم . دایی شاهرخ مثل من بابامو مقصر تو مرگ مامانم میدونست البته فقط مامان من نه دایی میگفت اون مصوب سکته مامان نسرینم هست …با هوسش چه به روز زندگیمون اورد
شماره دایی شاهرخ گرفتم : بعد چنتا بوق چواب داد : سلام بر خواهر زاده عزیزم چه طوری جقله
سلام دایی جونم هنوز میگی بهم جقله من دیگه ازدواج کردم
دایی شاهرخ با خنده گفت: تو همیشه برا من جقلی
من :
الهام باران خوبن
دایی : اره عزیزم اونا هم خوبن
دایی جونم دلم برات تنگ شده امشب میای اینجا
دایی : اره عزیزم منم دلم برات تنگ شده
من : منتظرتونم به عمه میگم براتون شام درست کنه
دایی : باشه عزیزم
در اتاق باز شد امیر علی امد تو اتاق
به دایی گفتم: خیلی دوستت دارم
امیر علی که داشت میرفت طرف حموم با شنیدن جمله دوستت دارم من که به دایی شاهرخ گفتم برگشت طرفم با اخم نگام کرد اشاره کرده کیه
دایی : باده چیکار کردی که از الان داری زمینه سازی پاچه خواری میکنی
که منتظر جواب من بود بیتوجه به نگاه خیر امیر علی
پاشدم رفتم لبه پنجره
پشتمو کردم به امیر علی گفتم : چه زمینه سازی … جنبه ابراز علاقه نداری ….خیله خوب دوستت ندارم
دایی با خنده گفت : باشه بابا قبول من که میدونم چیزی شده
یکم برگشتم امیر علی دیدم کلافس از قیافش معلومه بدجور کنجکاو بدون کی پشت خطه دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم
گفتم : دایی جونم شب میبینمت ..هیچ اتفاقی هم نیفتاده خیالت راحت
امیر علی دیدم اخماش باز شد رفت طرف حموم
سرمو تکون دادم امیر علی حیف که دلم نمیاد اذیتت کنم .
از اتاق رفتم بیرون رفتم تو اتاق سابق خودم که حالا شده بود اتاق کارم تمام نقاشیهام انجا بود
روپشمو از چوب رختی ورداشتم پوشیدم
روپوش سفیدم پر بود از رنگ
وسایلای نقاشی که خریده بودمو مرتب گذاشتم سرجاشون

رفتم نشستم پشت بومم ظرف رنگامو ورداشتم
پالتمم ورداشتم با قلموهام گذاشتم دم دستم رفتم طرف کامپیوترم عکسی که 2 هفته پیش از یه اسب سیاد که در حال رم کردن بودن دوتا پاهای جلوشو برده بود بالا رو دوتا پایی عقب وایساده بود اسکن کردم تا پرینتش گرفته بشه
پرنتش که امد عکس زدم به تخته رو به روم خودمم نشستم پشت بومم پالتمو ورداشتم رنگامو ریختم روش قلممو ورداشتم اروم شروع کردم به کشیدن نقاشی تو بهر نقاشی بود که صدا امیر علی شنیدم گفت: باز که خودتو رنگی کردی
برگشتم دیدمش اوه خدای من چه تیپی زده این
موهامو زدم پشت گوشم گفتم : تو اینجای
امیر علی امد جلوم با دستش کل موهامو که ریخته بود تو صورتم جمع کرد زد عقب گفت : تمام صورتتو رنگی کردی
سرمو تکون دادم گفتم: مرسی
اشاره به تیپش کردم گفتم : کجا به سلامتی
امیر علی : میخوام برم بیرون
امیر علی هیچ وقت برا رفتن به شرکت شلوار جین تیشرت نمیپوشید الان یه تیشرت اسپرت سفید بوشیده بود که بدجور بهش میومد مخصوصا” بازوهاش که بدجور تابلو بود تو تیشرت
یه شلوار جین یخی هم پاش بود
اشاره به تیشرتش کردم گفتم : تیشرتت خیلی زشته اصلا” بهت نمیاد ابروهاشو انداخت بالا یه پوزخند زد
گفت : من نیومدم اینجا نظر تو رو در مورد تیپم بپرسم
سرمو تکون دادم از پشت بومم بلند شدم گفتم : چه بخوای چه نخوای من درمورد تپ شوهرم نظر میدم
انگشت اشارمو
گرفتم جلوش گفتم: میخوای ازم بپرس …میخوای نپرس …
حالا هم این تیشرت بیرختتوعوض کن
پوزخندش پر رنگ تر شد امد نزدیکم صورتش اورد نزدیک صورت من گفت : باده تو فکر میکنی کی هستی….فکر میکنی انقدر برام مهم هستی که بخاطر این که تو از این تیشرت خوشت نمیاد من این تیشرت میرم عوض میکنم
سرشو اورد عقب تا تاثیر حرفشو تو صورتم ببینه یه لبخند تلخ امد رو صورتم من خیلی وقته به این حرفاش عادت کردم ..از زمانی که عاشقش شدم به متلکاش… به تیکه انداختناش…به پوزخنداش
ازش فاصله گرفتم شونهامو انداختم بالا گفتم: فکر کردم وقتی پشت تلفن به مخاطب پشت تلفنم گفتم :دوستت دارم اونجور اخمات رفت تو هم … کلافه شده بودی …تا وقتی مطمعن نشدی کی پشت خط من به کی گفتم: دوستت دارم نگاه عصبیتو ازم نگرفتی
گفتم :شاید حق نظر دادن به تیپتم داشته باشم
بیخیال نگاه خیرش نشستم پشت بومم مشغول ادامه نقاشیم شدم

صداشو شنیدم برگشتم نگاش کردم امد نزدکیم خم شد رو صورتم گفت : کلافه نبودم پیش خودم گفتم تو که امدی به من ابراز علاقه کردی …تو که بهم پیشنهاد ازدواج دادی ….خودت کشوندیم تو رختخواب
شاید یه پسرخوشتیپ تر خوشگلتر ازمن پیدا کردی من دلتو زدم عاشق اون شدی
با دهن باز داشتم به این همه وقاحت نگاه میکردی …این به من که زنش بودم …اسمم تو شناس نامش بود …ننگ هرزگی زد
از پشت بومم بلند شدم همونجور که اشکام میریخت گفتم: خیلی پستی امیر علی …خیلی .. اشاره کردم به خودم
گفتم : من هرزم
من میرم تو خیابون هر پسر خوشگلی میبینم بهش ابراز علاقه میکنم …بعد میبرمش تو رختخواب میون اون همه اشک یه لبخند زدم گفتم: خوب راست میگی من دختر ایرج مقدمم …حق داری همچین فکر در موردم بکنی نگامو از نگاه کلافش گرفتم پشتمو کردم گفتم : امیر علی برو از اتاق من بیرون
برو بیرون
گفت : باده من
من برو بیرون امیر
برگشتم طرفش چندبار عصبی دستشو کشید تو موهاش بعدم برگشت از اتاق رفت بیرون باز درو اتاق محکم کوبید به هم
با زانو خوردم زمین زار زدم پاشدم عصبی تمام بومامو که با عشق علاقه کشیده بودمشون خرد کردم
همشونو بیخیال نمایشگام شدم …بیخیال نمایشگاهی شدم که ارزو افتتاحیشو داشتم همرو داغون کردم
ولی بازم دلم نیومد عکس خودشو داغون کنم عکسی که با تمام عشقی که بهش داشتم کشیدمش چند بار بردم بالا سرم پرتش کنم نتونستم ..نتونستم پارش کنم
نشستم وسط اتاق دور تا دورم بومام بود که همشون داغون شده بود به غیر از بوم امیر علی که تو دستم بود
کارتکمو وراشتم خواستم بکشم تا بموم پاره کنم باز نتونستم دستمو مشت کردم کارتکم فرو رفت تو دستم دستمو پار کرد سوختم ولی از حرف امیر علی بیشتر سوخته بود
درد حرف امیر علی بیشتر بود
خون کف دستم چکه میکرد رو عکس امیر بالاخره گند زده شد به عکس اروم دستمو باز کردم با درد اشک کارتکو از دست کشیدم بیرون
صدا اخم بلند شد
کف دستمو دیدم قشنگ وسط اسم امیر علی پاره شده بود روپوشمو در اوردم پیچیدم دور دستم تا بیشتر خون نریزه پاشدم رفتم تو دستشوی اتاقم
تو اینه خودمو دیدم چشمات قرمز قرمز بود
خدا لعنتت کنه امیر علی
شیر اب باز کردم دستمو گرفتم زیرش سوختم
بدجور دستم پار شده بود
چنتا دستمال کاغذی گرفتم دور دستم امدم بیرون
از تو کشو باند چسب ورداشتم دستمو بستم چسب زدم روش در اتاق زده شد بعد عمه امد تو اتاق یه نگاه به اتاق داغون کرد بعد یه نگاه به من کرد گفت :چی شده باده اتاقت چرا اینجوری شده
با دیدن قامت بلند بابام که پشت عمه بود اونم داشت اتاق در هم منو میدید
دباره اشکام ریخت
عمه : مگه برا نمایشگات اینا رو نکشیده بودی
عمه کلافه گفت : باده این خونا چیه
رفتم طرف بابام خودم پرت کردم تو بغل بابام
زدم زیر گریه بابا دستشو کشید رو موهام گفت :چی شده باده جان
عمه امد نزدیکم دستم که دور بابام بود باز کرد باند دور دستمو دید گفت : دستت چی شده
سرمو تکون دادم اشکامو پاک کردم رفتم نشست رو کاناپه گفتم هیچی …هیچی نشده .
بابا امد نشست کنارم گفت : عمت میگفت اخر این ماه اولین نمایشگات افتتحاح میشه
چرا این همه زحمتی که کشیدی داغونشون کردی. تکیه دادم بیتوجه به حرف بابا دستامو گذاشتم رو چشمام گفتم سرم درد میکنه …چشمامم میسوزه …
صدا اروم عمه شنیدم گفت : میگرنش
دستمو دراز کردم شالمو از رو صندلی میز تحریرم که کنار کاناپه بود ورداشتم محکم بستم دور چشمامم بابا بود اروم درازم کرد رو کاناپه
صدا اروم بابا شنیدم رو به عمه گفت : امیر علی کجاس
عمه : امروز که شرکت تعطیل با ارش رفته کرج قرار اونجا یه زمین بخرن..رفتن زمینو ببینن
بیخیال این صدا ها شدم سعی کردم یکم بخوابم بلکه سر دردم بهتر بشه که صدا عمه شنیدم گفت : باده عمه پاشو قرصا
دستشو انداخت زیر گردنم قرص گذاشت دهنم لیوان اب گرفت جلوم قرصامو خوردم دراز شدم رو کاناپه
صدا بابا شنیدم گفت : راحله چرا باده اینجوری شده …چرا تمام اتاق ریخته بهم …دستش چی شده
صدا عمه شنیدم گفت : صبح که خوب بود فکر کنم باز با امیر علی دعواش شده امیرم عصبی از خونه زد بیرون
دیگه هیچی نفهمیدم خوابم برد
با صدای خش خش از خواب بیدار شدم
چشمامو باز کردم ولی جای ندیدم
اروم دستمو بردم شال از دور چشمام باز کردم
یکم چشمامو مالیدم هنوز تو اتاق کارم بود یه پتو مسافرتی هم روم بود
برگشتم امیر علی دیدم داشت بومامو که داغونشون کرده بودم از رو زمین ور میداشت هر کدومم ورمیداشت یه نگاه بهشون میکرد اروم همشون گذاشت کنار دیوار
پشتش بهم بود هنوز ندیده بود من بیدارم
عکس خودشو از رو زمین ورداشت یه نگاه بهش کرد بعدم دستشو کشید رو خونای دستم که ریخته بود روش
بیتو جه بهش از کاناپه امدم پایین سرم بدجور گیج میرفت دستمو گرفتم به دیوار که نخورم زمین که امیر علی سریع امد طرفم بازومو گرفت گفت : بشین بزار سرگیجت خوب بشه بعد پاشو بازوم از دستش کشیدم بیرون برگشتم طرفش گفتم : نه خوبم
بعدم پاشدم از اتاق رفتم بیرون
اروم از پلها رفتم پایین بابا عمه تو اشپز خونه بودن عمه با دیدن من سریع امد طرفم گفت : خوبی باده جان
من : اره عمه جونم
نشستم پشت میز بابا اروم دست باند پیچیمو گرفت تودستش گفت : بهتری عزیزم
سرمو تکون دادم
ناهید یه شقاب گذاشت جلوم بابا هم بشقابمو ورداشت برام یکم برنج ریخت با یکم مرغ گفت: بخور بابای
یکم از غذامو خوردم رو به بابا گفتم : میشه بریم شمال منو تو
بریم کلبعه
بابا : یه لبخند زد گفت باشه میریم
صدا امیر علی شنیدم گفت: دایی جون نمی خواد شما زحمت بکشد خودم میبرمش قرار بود یه سفر بریم که نشد
شمال نزدیک 2روزه میریمو میایم فقط تو این دوروز مامان بیاد پیش شما که تنها نباشه
الهام شاهرخم فردا دارن میرن کیش نیستن
بدون این که نگاش کن گفتم :من میخوام با بابام برم برگشتم طرفش گفتم: یادمه گفتی شرکتو نمیتونی همینجوری ول کنی
امیر علی عصبی داشت نگام میکرد که بابام گفت : امیر علی جان بزار این دو روز با من بیاد شما ها حالا حالا وقت داری دوتای با هم برید سفر
با لبخند برگشتم طرف بابا گفتم : مرسی بابا جون
بابا : خواهش میکنم عزیزم فردا صبح راه میفتیم سرمو تکون دادم
امیر علی هم دیگه چیزی نگفت غذامون خوردیم
زیرچشمی امیر علی دیدم داشت با غذاش بازی میکرد
بیخیالش شدم غذامو خوردم رو به عمه گفتم :دستت درد نکنه رفتم
عمه : نوش جونت
رفتم تو پذیرای
نشستم رو کاناپه بابا هم امد نشست کنارم درد دستم شروع شده بود بدجور درد میکرد اروم دستمو کشیدم روش بابا گفت : درد میکنه دستت بازش کن ببینم چی شده
گفتم: نه یه بریدگی سادس نمیخواستم اسم امیر علی رو دستم ببینه
عمه امیر علی هم امدن نشستن رو کاناپه
عمه با دیدن دست باند پیچیم تو دست بابا گفت باده عمه جان با چی برید …عمق نداشته باشه بخیه نخواد
سرمو تکون داد گفتم :نه یه خراش سادس
دستمو از دست بابا کشیدم بیرون
خونی که پس داد بود رو دستمو دیدم دستمو مشت کردم تا بابا عمه نبینن بلند شدم گفتم: من الان میام
رفتم بالا تو اتاق
رفتم تو دستشوی باند دستمو باز کردم اوه اوه بدجور بریده بود الکل بتادین پنبه از تو جا داروی که رو دیوار حموم نصب بود ورداشتم
یکم الکل ریختم رو پنبه اروم زدم رو دستم سوختم اتیش گرفتم اشکام ریخت لبمو گاز گرفتم تا جیغم در نیاد بتادین ورداشتم بریزم رو دستم که یه دست مردونه نشست رو دستم سرمو بلند کردم امیر علی دیدم
نگاشو سریع ازم گرفت بتادین از دستم کشید برون
کف دستمو باز کرد نگاش به زخم که افتاد سرشو کلافه تکون داد بتادین ریخت رو دستم اروم با یه پنبه تمیز دستمو پاک کرد نگاش افتاد به اسمش که حالا یه خط بزرگ وسط اسمش افتاده بود با تعجب نگام کرد سرمو انداختم پایین
دستمو سریع از دستش کشیدم بیرون دوبار دستموگرفت تو دستش اروم باند دورش بست
هنوز دستم تو دستش بود دستمو از دستش کشیدم بیرون از دستشوی رفتم بیرون
نشستم لبه تخت از تو کشو یه مسکن ورداشتم با اب خوردم امیر علی امد نشست رو زانوهاش جلو پام دست باند پیچیمو گرفت تو دستش اروم گفت : باده به بابات بگو با خودم میای شمال
خودمون دوتا میریم من و تو مگه قرار نبود بریم ماه عسل اصلا” میریم انتالیا مگه دوست نداشتی بری پارک ابی انتالیا میریم دوتای مامانم این مدت میره خونه دایی
نگاش کردم گفتم :نه میخوام بابابام برم
کلافه گفت : باده
داری بخاطر اون حرف مزخرفی که زدم ..اون حرفی که ناخواسته امد سر زبونم تنبیم میکنی اره
نمیدونم تو نگاهم چی بود اروم گفت :باده این نگاهت خیلی سرده
میدونم از دستم عصبانی دلگیر …با یه لبخند تلخ
گفت :میدونم حتی ازم بیزار
دستمو گذاشتم رو لباش گفتم: هیش
مامانم همیشه میگفت : ادما از چند چیز تو دنیا نمیتونن بیزار بشن
اول : هیچ پدر مادری نمیتونه از بچهاشون بیزار بشن..حتی اگه بچهاشون بدترین کار دنیا رو باهاشون کرده باشن
دوم : هیچ بچهی نمیتونه از پدر مادرش بیزار بشه
حتی اگه اون پدر مادر بدترین کارو با بچهاشون کردن باشن
ودر اخر هیچ ادم عاشقی نمیتونه از معشوقش بیزار بشه
حتی بدترین کار دنیا رو باهاش بکنه اگه ازش بیزار شد بدونه عاشق نبوده هوس بوده
امیر علی من از حرفت دلگیر شدم ولی هیچ وقت ازت بیزار نمیشدم … نمیشم هیچ وقت
با تموم شدن جملم امیر علی سریع کشیدم تو بغل خودش محکم به خودش فشارم داد دستمو حلقه کردم دورش
با تموم شدن جملم امیر علی سریع کشیدم تو بغل خودش محکم به خودش فشارم داد دستمو حلقه کردم دورش
اروم کنار گوشم گفت : چیکار کنم دیگه از دستم دلگیرم نباشی
چنگ زدم به تیشرت سفیدش که هنوز تنش بود
منم کنار گوشش گفتم :این تیشرت سفید بیرختتو بده من
ازبغلش اوردم بیرون یه نگاه به صورتم کرد فکر کرد دارم شوخی میکنم صورت جدیدمو دید یه لبخند محو زد تو یه حرکت تیشرت از تنش کند گرفت طرفم ازش گرفتم گفتم: افرین پسر خوب
به بابات بگو باهاش نمیری
من : نه میخوام برم با بابام میخوام برم
اخماشو کشید تو هم گفت: باده انقدر این موضوع کشش نده دیگه
اروم دستمو کشیدم رو صورتش گفتم :کشش نمیدونم این موضوع تموم شد رفتنم من با بابام ربطی به تو نداره میخوام چند روز با بابام تنها باشم .
کلافه چنگ زد تو موهاش گفت : باشه فقط 2 روز شنبه صبح باید تهران باشی
سرمو تکون دادم گفتم : اکی
امیر امد نزدیکم لباشو گذاشت رو لبام یکم لبامو بوسید با هاش همراهی کردم که دراتاق باز شد با صدا هین عمه امیر علی سریع خودشو کشید عقب
برگشتم عمه دیدم پشتشو کرده بود به ما تند تند میگفت اخ ببخشید ..هواسم نبود یه هو درو باز کردم…من هیچی ندیدم
خودمم خجالت کشیدم ولی وقتی قیافه قرمز هنگ امیر دیدم بلند زدم زیر خنده امیر علی برگشت چپ چپ نگام کرد عمه سریع از اتاق بدون این که برگرده رفت بیرون
از زور خنده ولو شدم رو تخت
امیر علی عصبی چنگ زد تو موهاش گفت این اتاق مگه در نداره که همینجوری میان تو
عصبی برگشت طرفم گفت: تو به چی میخندی
با سرتقی گفتم :به قیافه قرمز تو
امیر علی اگه قیافتو وقتی عمه امد تو اتاق میدی
یه نگاه وحشتناک بهم کرد
رفت از تو کشو یه تیشرت ورداشت پوشید بدجور عصبی شده بود
بیخیالش شدم امیر علی رفت نشست پشت لپ تاپش منم اروم از اتاق زدم بیرون
از پلها رفتم پایین عمه یه لبخند به هم زد
منم سریع رومو برگردوندم نشستم پیش بابام
بابا دستشو انداخت دورم گفت : فردا ساعت 10 میام دنبالت خوبه
من : عالیه
همون موقع امیر علی هم امد اصلا” به مامانش نگاه نکرد
امیر علی یه خیار از رو میز ورداشت پوست کنند
عمه : باده زدی تمام تابلوهاتو داغون کردی نمایشگاتو چیکار میکنی
یه نگاه به امیر علی کردم اونم داشت نگام میکرد
نگامو ازش گرفتم گفتم سال دیگه
عمه سرشو تکون داد گفت :تو چقدر ذوق این نمایشگاتو داشتی …زحمت 2 سالتو به باد دادی
دست خودم نیست عصبی که میشم هر چی دم دستم باشه میزنم داغونش میکنم . حالا میخواد هرچی باشی مطمعنا اگه امیر علی همون موقع از اتاق بیرون نرفته بود اون میزدم داغونش میکردم .
با صدا امیر علی سرمو بلند کردم گفت : همشون که خراب نشده چنتاشون نمیتونی تو این 30 روز بکشیشون
عمه : راست میگه تو قرار بود با هانیه نمایشگاه بزنی همش نمیخواد طرحای خودت باشه .
گفتم : اره سعیمو میکنم
بابا :وسایلای نقاشیتم بیار منظره ساکت خوبی هست اطراف کلبعه
دستمو حلقه کردم دور بابام گونشو بوسیدم گفتم :اره ولی باید قول بدی یکم بیشتر بمونیم
بابا روی موهامو بوسید گفت : 5 روز بیشتر
از 5 روز نمیتونم
من : قبوله
امیرعلی : باده بیا میوه بخور با اون دستت که نمیتونی پوست کنی
برگشتم طرفش چه مهربون شده ولی قیافه عصبیشو دیدم که جلو عمه بابا بدجور جلو خودشو گرفته بود تابلو نشه یادم امفتاد من به این گفتم 2 روزه
سریع یه خیار از تو پش دستی ورداشتم نگامو ازش گرفتم گفتم : مرسی
خیارو گذاشتم دهنم بابا بلند شد گفت من برم فردا ساعت 10 میام دنبالت
بلند شدم گفتم: باشه
با بابا تا جلو در رفتیم
عمه : ایرج شام بمون الهام شارخ دارن میان اینجا
بابا : نه راحله جان یه سر برم شرکت این چند روزه نیستم
عمه : باشه به مهتاب سلام برسون
بابا : حتما”
بابا رفت
عمه هم رفت طرف اشپز خونه گفت: برم شام درست کنم عمه رفت
من موندم نگاه عصبی امیر
نگامو ازش گرفتم گفتم: من برم ببینم نقاشیام خیلی داغون شده
تند از پلها رفتم بالا خواستم برم تو اتاق کارم که بازومو گرفت کشیدم طرف اتاق خواب خودمون فرستادم تو اتاق در اتاق محکم بست گفت : من به تو چی گفتم دستشو اوردم بالا انگشتشو به نشونه 2 نشون داد گفت ،گفتم 2 روز
نه 5 روز
مگه نگفتم
بدون اینکه با من مشورت کنی برا چی برا خودت برنامه ریزی میکنی
من : برا چی باید با هات مشورت کنم تو که نمیخوای ببریم با بابام دارم میرم
امیر علی اخماشو کشید تو هم دستاشو کرد تو جیب شلوارش گفت: من چه نسبتی باهات دارم
با ناز رفتم نزدیکش خودمو انداختم تو بغلش دستامو حلقه کردم دورش گفتم: شوهرم
سرمو بلند کردم امیرعلی دیدم اخماش باز شده بود
گفت : پس دلیل اینکه هر کاری بخوای بکنی قبلش باید به من بگی فهمیدی
نه این که سرخود تصمیم بگیری بری مسافرت …بهت مگم 2 روز 2 روز نکنی 5 روز
دستامو از دورش باز کرد ازم فاصله گرفت رفت طرف نقشه بزرگی که رو میز بود عینکشو زد خم شد رو نقشه گفت : شنبه صبح اینجای
بدون این که نگام کنه ادامه داد اگه شنبه صبحت بشه شنبه شب دیگه حق نداری پاتو بزاری تو این خونه
عصبی گفتم: میفهمی چی میگی
امیر علی همنجور که سرش تو نقشش بود گفت: من حرفمو زدم شنبه صبح اینجای
دستامو زدم به کمرم گفتم :میدونی مشکل تو چیه؟
دنبال یه بهونی که منو از زندگیت پرت کنی بیرون
سرشو از رو نقشه بلند کرد عینکشو ورداشت با تعجب نگام کرد
ابروهامو انداختم بالا گفتم: من این بهونه دستت نمیدم جناب مهندس
بیتوجه به این که داشت نگام میکرد از اتاق امدم بیرون تمام حرصمو خالی کردم سر در
بعدم رفتم تو اتاق روبه روی که اتاق کارم بود در اون اتاقم محکم کوبیدم
پسری چلغوز بیشعور میگه رام نمیدم تو این خونه انگار دسته اونه
سرمو تکون دادم رفتم تابلوهامو دیدم 5 تااز تابلوهام بدجور داغون شده بود ولی بقیش نه امیر علی هم اونای که سالم مونده بودن جدا کرده بود گذاشته بود کنار
رفتم وسایلای نقاشیمو که میخواستم با خودم ببرم جدا کردم در کمد باز کردم کولم نبود
رفتم طرف اتاق خودمون در باز کردم رفتم تو با باز شدن در امیر علی سرشو از رو نقشش ورداشت یه نگاه بهم کرد به معنی قهر سرمو برگردوندم
صدا خندشو شنیدم برگشتم که خندشو ببینم که سرشو انداخت پایین دلا شد رو نقشه رو میز پسری بیشعور من اگه تو رو نخندون ..خندتو نبینم باده نیستم رفتم از تو کمد کولمو ورداشتم
به این فکر کردم کاش میشد این عینکشم ازش میگرفتم بدجور به صورتش میاد ولی خدا چه جوری
شب که خوابید میزنم میشکونمش اینجوری بهتره
با این فکر یه ارامشی نشست تو تمام وجودم که باعث شد یه لبخند خوشگل بیاد رو صورتم.کولمو ورداشتم خیلی ریلکس از بغل امیر رد شدم یه تنه بهش زدم که یه ملیمترم تکون نخورد ولی شونه خودم داغون شد
یکم شونمو مالیدم با اخم داشت نگام میکرد گفتم: چیه؟
امیر علی ابروهاشو انداخت بالا گفت : چی چیه؟
اشاره کردم عینکت خیلی بیرخته
سریع نگامو از قیافش که بدجور خندشو کنترل کرده بود گرفتم زدم از اتاق بیرون
یه لگد به در زدم گفتم : جناب مهندس بخند سکته نکنی نترس من خندتو نمیبینم .
با جیغ گفتم: اصلا” کل صورتت بیرخته ته ریشت از همه بیرخت تر. اه
رفتم تو اتاق خودم در اتاق محکم زدم به هم
صدا عمه شنیدم بلند گفت: این درای اتاق چه گناهی کردن که شما دوتا اعصبانیتتون سرشون خالی میکنید

وسایلامو ریختم تو کولم یکی از سه پایهامو ورداشتم
صدا زنگ گوشیم بلند شد جواب دادم بله هانیه
هانیه : سلام چطوری
من : خوبم
تو چطوری ..حورا چه طوره
هانیه خوبه دیروز رفت سونوگرافی بچش پسر
من : ای جانم
خوشحاله
هانیه : خودش دختر دوست داشت ولی امید بدجور شنگول میزنه بچه پسر
مرد جماعت عاشق پسره
من :هانیه من فردا با بابام میرم شمال
هانیه با ذوق گفت: اشتی کردی
من : اره دلم براش بدجور تنگ شده بود
هانیه : بهترین کارو کردی هر چی باشه باباته
هانیه: امروز رفتم سالن نمایشگاه کاری نقاش یه هفته دیگه تموم میشه
تونستی طرحرو بزنی
لال شدم
هانیه : الو باده کجای
من : هینجا اره میزنم برم شمال یه طرح خوب اونجا میزنم
هانیه: باشه فقط خواهش وقت تلف نکن خودت دیگه میدونی چقدر زحمت برا این نمایشگاه کشیدیم
من : اره
فعلا” کاری نداری
هانیه : نه سلام برسون
من : تو هم همینطور
گوشی قطع کردم گفتم: هانیه اگه بفهمی چه گندی زدم
مگه میتونم تو این یک ماه 5 تا از کارمو درست کنم .
تازه طرح اصلیمو هنوز نزدم
از رو کاناپه بلند شدم دوربینمو ورداشتم گذاشتم تو کولم
رفتم از اتاق بیرون تازه یاد حلوا افتادم از پلها رفتم پایین عمه نبود ناهید داشت کف اشپز خونه طی میکشد با دیدنم گفت : باده حواست باشه لیز نخوری
رفتم نشستم رو اپن پاهام از اپن اویزون کردم تکون دادم گفتم: عمه کو
ناهید رفت بالا دوش بگیر الان میاد
من : حلوا درست کردید
صدا عمه شنیدم برگشتم طرفش گفت : بله ولی دیگه نشد بریم بهشت زهرا همینجا پخش کردم
من : اخ عمه جونم ببخشید برا من حلو گذاشتی
عمه صندلی اپن کشید کنار امد نشست گفت : اره عزیزم رو به ناهید گفت دوتا چای بریز حلو هم بیار
امیر علی هم از پلها امد پایین گفت : برا منم بریز ناهید
یه نگاه به من کرد گفت :بیا پایین از رو اپن
امدم پایین صندلی کناری عمه کشیدم عقب نشستم روش
امیر علی هم نشست رو صندلی روبه روی
ناهیدم برامون چای حلو اورد یکم از حلو خوردم گفتم : چرا بوش نیومد همیشه حلو درست میکردی بوش تو کل ساختمون میپیچید
عمه : تو تراس درست کردم میدونی که امیر علی از بو حلو طعم حلو خوشش نمیاد
سرمو تکون دادم گفتم: اهان از بس تلخه چیزای شیرین با مزاقش سازگار نیستن
عمه با خنده چایشو خورد
امیر علی هم اخماشو کشید تو هم چایشو از رو اپن ورداشت گفت : ازت نخواستم شخصیتمو تحلیل کنی
شونمو انداختم بالا یه قاشق حلو گذاشتم دهنم گفتم: چیزی که عیانس چه حاجت به بیانس
امیر علی خواست چیزی بگه عمه گفت : شروع نکنید باز 10 دقیقه فقط 10 دقیقه با ارامش کنار هم باشید
ببینید میتونید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا