رمان استاد خاص من پارت 33
چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم.
ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و … باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم!
ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد:
_بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم!
خندید:
_می ارزه!اصلا فدای سر بچم!
تکیه دادم به صندلی:
_تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟
ثانیه ای نگاهم کرد:
_نوکرتونم هستم!
خندیدم:
_غلام خودمی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست!
اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد!
رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم:
_چه خبره دلم گرفت!
زل زد بهم:
_توقع داری اندی بذارم برات؟
زیر لب ‘آره’ای گفتم:
_البته بعد از رفتن از اینجا!
و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد:
_یلدا،اینارو یادت رفت!
و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم:
_با این همه غذا چیکار کنم؟
با خنده جواب داد:
_همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی!
و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم:
_ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون!
منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_آوای معین!
و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید:
_یلدا بابا جون اومدی؟
لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم:
_شب بخیر!
لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد…
صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم.
انگار آوا واسه اینکه بقیه بیدار نشن بچه رو آورده بود تو اتاق من تا آرومش کنه!
بالشتم و رو سرم گذاشتم و محکم فشار دادم بلکه صدای گریه کمتر به گوشم برسه:
_من چه گناهی کردم که باید نق نقای این توله رو بشنوم کله سحری
همینطور که میزد پشت بچه تا بخوابه جواب داد:
_ببخشید حواسم نبود خانم دیشب شب کار بودن الان خستن!
زیر بالشت خندیدم:
_شب کاری چیه؟من که نمیفهمم
نزدیک شدنش و حس نکردم اما با ضربه ای که به ماتحتم زد از جام پریدم:
_آی چیکار میکنی
بین گریه های بچه، خندید:
_یه قسمت از شب کاری همین حرکته!
دستم و گذاشتم رو قسمت ضربه دیده و با نفس عمیقی گفتم:
_من که سر در نمیارم از این کارای خاک بر سری!
و با آروم گرفتن بچه بالشتم و درست کردم و سرم و گذاشتم رو بالشت که چشمم به نگاه چپ چپ آوا افتاد:
_بمیرم، پس تموم اون شبایی که بابل بودین تا صبح ذکر و دعا میخوندین؟
آرنجم و به بالشت تکیه دادم و سرم و رو دستم گذاشتم:
_اوهوم،اکثرا هم دعای توسل!
و مظلومانه نگاهش کردم که زد زیر خنده و رو لبه ی تخت نشست و همینطور که به بچه شیر میداد جواب داد:
_وای خاک تو سرم انقدر چشم و گوش بسته ای که اصلا موندم میدونی ازدواج چیه یا نه!
با چشمای ریز شده به یه نقطه نامعلوم زل زدم و گفتم:
_اوم،ازدواج یعنی یه دختر و یه پسر باهم یه خونه میگیرن و کنار هم غذا میخورن مسافرت میرن سینما میرن و…
پرید وسط حرفم:
_و لک لک ها هم براشون بچه میارن
چشمام و به نشونه تایید حرفش باز و بسته کردم:
_به تعداد دلخواه!
نیشگونی از بازوم گرفت:
_اینارو به یکی بگو که گردن کبودت و هزار بار ندیده باشه آبجی کوچیکه!
و لبخند خبیثانه ای زد که نشستم تو جام و جواب دادم:
_اونارو که سرم از بالشت افتاده بود اونطور شده بود،تو که میدونی من چقدر بد میخوابم!
و همینطور که میخواستم بهش حرفم رو عملا ثابت کنم، دوباره دراز کشیدم:
_ببین الان من سرم و میذارم رو این بالشته و میخوابم ولی چند دقیقه بعد سرم میفته!
و چشمام و بستم.
صدای قهقهه آوا فضای اتاق و پر کرده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه که در اتاق باز شد و صدای رامین باعث شد تا چشمام و باز کنم:
_پاشو آوا،ننه سروناز اومده خونه مامان اینا و در به در دنبال منه!
با شنیدن این حرفا سرم و بلند کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم:
_همون مامان بزرگت که اصرار داشت من زنت شم؟
رامین خندید:
_خودشه!
با خنده سری تکون دادم که رامین ادامه داد:
_یلدا توام پاشو حاضر شو،میترسم برم اونجا تورو ازم بخواد!
آوا با چشمای گرد شده نگاهش کرد:
_چشمم روشن!خیانت در ملا عام!
رامین شونه ای بالا انداخت:
_مامان سرو نازِ دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره!
آوا چپ چپ نگاهم کرد:
_از شانس گند منم باید فکر کنه این عتیقه خانم زن توعه!
و طلبکارانه نگاهش و روم نگهداشت که ابرویی بالا انداختم:
_به من چه!ننه بزرگ خودتونه،من چی کارم!
و همگی پوکیدیم از خنده که آوا بلند شد و همزمان با بیرون رفتن رامین ،گفت:
_پاشو یه آبی به دست و روت بزن بریم اونجا یه کم روح و روانمون شاد و تازه شه!
از رو تخت بلند شدم:
_ای مردم آزار…
هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین.
از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم.
سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید:
_اینو کی زاییدی؟!
با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن!
در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد:
_حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی!
رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش:
_آی مارمولک به چی میخندی؟
آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون:
_باز داری اذیتشون میکنی ننه؟
و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت:
_این دختره آوا و رامینه!
و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا:
_تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی!
و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه.
با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم:
_پات چطوره؟
آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد:
_فکر کنم از کله رامین بهتر باشه!
و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد:
_هوی تو پاشو بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:
_من؟
با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد:
_آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته!
گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش:
_بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی!
با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد:
_کجا موندی؟عروسم انقد تنبل!
ناچارا رفتم توی آشپزخونه،انگار راه نجاتی نبود و من اسیر این پیرزن پر ماجرا شده بودم!
بوی غذا درست مثل چند روز گذشته حال و هوام و دگرگون میکرد اما راهی نبود واسه خلاصی!
تو آشپزخونه وایساده بودم و غرق در فکر و خیال بودم که ننه سروناز دستم و گرفت و من و کشید سمت اجاق گاز!
در قابلمه رو که باز کرد یه قدم رفتم عقب که دوباره من و کشوند جلو و یه قاشق از خورشت قیمه روی اجاق گرفت جلوی دهنم:
_بخور ببینم خوبه یا نه!
لبخند همراه با تعجبی زدم:
_معلومه که خوبه از رنگش پیداست!
لبخند تحقیر کننده ای زد:
_خوبه خوبه،خود شیرین!مادر شوهرت که اینجا نیست نمیخواد زبون بریزی
خنده ام گرفت و حرفی نزدم که دوباره قاشق و نزدیک لبام آورد و تا من دهان باز کردک برای خوردم قاشق و کشید و خودش اون یه قاشق قیمه رو خورد:
_نمک نداره!
با دهن باز کاراش و تماشا میکردم که همون قاشق دهنی رو گذاشت تو دهنم:
_دیدی بی نمکه؟!
انقدر حالم بد شده بود که نه می تونستم این نصفه قاشق دهنی رو قورت بدم و نه می تونستم تف کنم و فقط عین یه مجسمه مات مونده بودم که گیتی خانم،مامان رامین در قالب فرشته نجات من وارد آشپزخونه شد:
_دوباره که داری به غذا سر میزنی ننه!
ننه سروناز قاشق و انداخت تو سینک ظرفشویی و جواب داد:
_غذات بی نمکه!
گیتی خانم نفس عمیقی کشید:
_همین دوساعت پیش دو قاشق نمک ریختی تو غذا!
بحثشون همچنان ادامه داشت که فرصت و غنیمت شمردم و از آشپزخونه به دستشویی فرار کردم و دهنم و شستم و بعد از چند دقیقه از دستشویی اومدم بیرون.
رادمهر که واسه خرید نون رفته بود بیرون،برگشته بود و با سانیا و مهیار مشغول بود و آوا و رامین هم میگفتن و میخندیدن و احتمالا گیتی خانم و ننه هم همچنان درگیر بودن که خبری ازشون نبود!
نشستم سرجام و وقتی دیدم هر کی به یه نحوی مشغوله خودم و با گوشی سرگرم کردم که صدای گیتی خانم آغاز ماجرای تازه ای شد:
_آوا مامان،میای کمک میز ناهار و بچینیم؟!…
با رفتن آوا خیلی طول نکشید که ناهار آماده شد و همگی سر میز نشستیم.
ننه که ارادت خاصی به من داشت روبه روم نشسته بود و زیر زیرکی نگاهم میکرد که گیتی خانم زد رو شونش:
_ننه بفرما غذات و بکش مهمونا منتظرن!
که انگار بااین حرف تازه به خودش اومد و ظرف برنج و از دست گیتی خانم گرفت و همزمان با غذا کشیدنش خطاب به من گفت:
_الان که نشد دست پختت و بچشم اما شام پای خودته!
این و گفت و ظرف برنج و دستم داد:
_حالا هم فعلا ناهارت رو بخور
مغزم رو به انفجار بود از این همه پیشرفت ننه تو صاف کردن دهن بقیه که برنج و گرفتم و یه کمی واسه خودم ریختم و ظرفش و روی میز گذاشتم که آوا آروم تو گوشم گفت:
_شب بهت خوش بگذره!
سریع جواب دادم:
بعد از ناهار فرار میکنم حالا ببین!
ننه تیز و زبل متوجه حرفامون شد و خیره به آوا با اخم با مزه ای گفت:
_روباه مکار داری بهش چی یاد میدی؟
لب و لوچه آوا آویزون شد:-
_ننه امروز کم نذاشتیا!هم مارمولک شدم هم روباه مکار!
بین خنده همه ننه جواب داد:
_لابد هستی که میگم!
آوا زیر لب تشکری کرد و مشغول خوردن غذا شد.
شروع کردم به خالی خالی خوردن برنج و هیچ جوره به هیچ چیز دیگه ای میلی نداشتم که گیتی خانم با مهربونی گفت:
_یلدا جون چرا برنج خالی میخوری؟
و قبل از اینکه جواب بدم ادامه داد:
_ننه داشت شوخی میکرد خورشتم بی نمک نیستا!
لبخندی زدم:
_معلومه که بی نمک نیست،من….
ننه پرید وسط حرفم و همینطور که سری به نشونه تایید تکون میداد گفت:
_آره خیلیم بد نیست!
و دوباره از اون چشمک قشنگاش زد:
_قابل خوردنه!
از این حرکتای ننه ما خندمون گرفته بود و گیتی خانم حرصی شده بود که پوفی کشید و مشغول غذا خوردن شد و منم به برنج خوردنم ادامه دادم که آوا واسم خورشت ریخت و تو گوشم گفت:
_خواهر گشنه من امروز روزه است؟
و اشاره کرد بخورم اما همین که نگاهم به غذا میفتاد
بی اختیار قیافم گرفته میشد و حتی نمیتونستم این نگاه کردنارو ادامه بدم و حالا آوا توقع داشت که بتونم غذام رو بخورم…!
مات تصویر رنگی غذا مونده بودم و دهنم جمع شده بود که ننه رامین و صدا زد:
_ببینم رامین،این زن تو دوباره حاملست؟
رامین بدجوری سرخ شد و نمیدونست چی باید بگه که رادمهر جواب داد:
_ننه یلدا خانم خواهر آواست،آوا زن رامینه!
ننه طلبکارانه رادمهر و نگاه کرد و روبه رامین ادامه داد:
_این دختر حاملست،تو داری بابا میشی!
و به من اشاره کرد!
هم حالت تهوع و هم رنگ و رخم کم کم داشتن همه چیز و لو میدان که از سر میز بلند شدم و رفتم تو یکی از اتاقا،
صداشون به گوشم میرسید که گیتی خانم به ننه تشر زد:
_بدجوری ناراحتش کردی ننه سروناز!
و چند باری پشت سر هم صدام زد که از من جوابی نشنید و اما ننه کم نیاورد و گفت:
_ناراحت نشد،بخاطر ویار نمیتونه سر میز غذا بشینه فقط همین!
و بعد هم سکوت حاکم فضای خونه شد.
چند دقیقه ای که گذشت آوا اومد تو اتاق و در رو پشت سرش بست:
_تو ناراحت شدی؟
و بغلم کرد:
_تو که میدونی این پیرزن هوش و حواس درست و حسابی نداره چرا همچین میکنی؟
نمیخواستم به چیزی شک کنه بخاطر همین هم خودم و زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
_خب خجالت کشیدم!
از آغوشش جدام کرد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد:
_بمیرم الهی چقدرم که تو کم رو و خجالتی ای!
رو ازش گرفتم و نشستم رو زمین که ادامه داد:
_حالا واقعا چیشده که تو غذا نمیخوری؟نکنه حرف ننه راست باشه؟هوم؟
آب دهنم و قورت دادم و طوری که چیزی نفهمه زدم به خنده و شوخی و جواب دادم:
_آره 4قلوهم هست!
و خندیدم:
_البته اطلاعات بیشتر و از آقامون بپرس!
آوا بدون اینکه بخنده نوچی گفت:
_من بحثم چیز دیگه ایه!
و با یه کمی مکث ادامه داد:
_ننه فکر میکنه تو زن رامینی،اما من میخوام بدونم تویی که به شلغم پخته هم رحم نمیکردی و با لذت میخوریش،چیشده که دست رد به دستپخت مامان گیتی میزنی؟
همچنان نگاهش میکردم که شونه ای بالا انداخت:
_یعنی میگم نکنه این آقا عماد کار دست خودت و خودش داده باشه؟
و منتظر نگاهم کرد…
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اقا لینک مطلبو من پیدا نکردم.میشه راهنماییم
کنید؟
سلام ادمین جون پارت ۳۴ رو کی میزارید ؟؟
سلاممم
پس پارت ۳۴رو کی میزارین؟
خسته نباشید مرسی به خاطر این مطلب کاربردی