رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 31

4.1
(9)

 

با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خودم میرسیدم.

تونیک فیروزه ای رنگم و با شال کرم فیروزه ای و شلوار کرم و صندل مشکیم ست کردم و تو آینه خودم و مرتب کردم.

همه چیز برای رسیدن مهمونا مهیا بود که یه دفعه زنگ خونه زده شد.
خیره به عماد که نشسته بود رو لبه تخت گفتم:

_پاشو برو در و باز کن
انگار تازه به خودش اومد که بالاخره بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد مهمونا که انگار همزمان هم رسیده بودن وارد خونه شدن!

با ورود استاد ریاحی و شیما به خونه با خنده نگاهشون کردم و بعد از یه خوش و بش صمیمانه گفتم:
_خب کی بیایم عروسی؟

هر دوشون لپاشون از خجالت سرخ شد و زیر زیری همدیگه رو نگاه کردن که عماد گفت:
_چه با حیا !

و همگی به خنده افتادیم.
یه سینی چای آوردم و کنار شیما نشستم:
_شما باهم حرفاتونو زدید؟

استاد ریاحی دستی تو ریشاش کشید و گفت:
_راستش و بخواید باهم اومدیم تا اینجا و یه کمی هم صحبت کردیم

عماد چپ چپ نگاهش کرد:
_خب دیگه چی؟
گوشه لبم و به نشونه اینکه بیشتر از این سربه سرشون نذاره گاز گرفتم و گفتم:

_عزیزم دیگه شما انقدر کنجکاوی نکن بذار چایشون رو بخورن!
و یه لبخند الکی زدم که متقابلا لبخندی تحویلم داد و از جایی که بوی غذا داشت هوش از سرمون میبرد و وقت شام خوردن هم رسیده بود بلند شد:

_خیلی خب پس من و یلدا جان میریم میز شام و میچینیم شماهم یه چای دو نفره بخورید و یه کمی باهم خلوت کنید!

بلند شدم و پشت سرش راه افتادم به سمت آشپزخونه:
_چای هاتون سرد نشه!
و همراه عماد رفتم تو آشپزخونه…

 

2ماه گذشت.
شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز مونده به عید و البته مراسم عقد شیما و ریاحی!

هفته قبل بعد از چند روز تهران بودن برگشته بودیم اینجا و حالا دوباره فردا راهی بودیم هم واسه دیدن خانواده ها تو سال جدید و هم واسه رسیدن به مراسم عقد.

ساعت 11بود که تلویزیون و خاموش کردم و لیوان چای به دست رفتم تو اتاق و خطاب به عمادی که رو تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود گفتم:

_بخوابیم صبح باید راه بیفتیما
لپ تاپ و بست و سرش و کج کرد:
_یلدا من گشنمه!
نفس عمیقی کشیدم و نرسیده به تخت دور زدم به سمت بیرون:

_پاشو بیا اون ماکارونی رو برات گرم کنم بخوری
به ثانیه نکشید که کنارم ظاهر شد و بعد هم رفتیم تو آشپزخونه.

لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ماکارونی رو از تو یخچال بیرون آوردم:

_چقدر تو میخوری عماد!
با خنده جواب داد:
_از وقتی تو رو گرفتم به این حال دچار شدم

و قبل از اینکه جوابی بدم ادامه داد:
_حالا جامون عوض شده تو کمتر میخوری!
و خنده هاش ادامه پیدا کرد!

قابلمه رو شعله روشن شده اجاق گاز گذاشتم و همزمان با برداشتن در قابلمه خواستم جواب عماد و بدم اما همینکه بوی ماکارونی بهم خورد بی اختیار حالت تهوع عجیبی گرفتم و فقط تونستم دستم و بگیرم جلو دهنم و بدو بدو راهی دستشویی بشم!

تو روشویی نفس نفس میزدم که عماد در و باز کرد و پریشون حال پرسید:
_چت شده تو خوبی؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم:
_فکر کنم سرما خوردم

یه مشت آب پاشیدم تو صورتم و اومدم بیرون که دستش و گذاشت رو پیشونیم:
_یه کمی هم داغی انگار،برو آماده شو بریم بیمارستان

با حوله صورتم و خشک کردم:
_نه خوبم فقط یه لحظه حالم بد شد
نگران تر از قبل پرسید:
_مطمئنی؟

نمیدونم چرا اما ته دلم کلی ذوق کردم واسه اینطور دیدنش،
واسه اینکه دوستداشتن و به زبون نیاورده بود اما من تو نگاهش و تو حرف زدنش میخوندم و میدیدم یه عالمه عشق و دوست داشتن رو!
با لبخند سرم و کج کردم و زل زدم بهش:

_بله قربان!
چند باری دماغش و بالا کشید و یهو دویید تو آشپزخونه:
_سوخت!ماکارونی از گرم شدن گذشت و سوخت…
راست هم میگفت بوی سوختن ماکارونی فضای خونه رو پر کرده بود!
بی عار و بیخیال رفتم تو آشپزخونه:

_تا تخم مرغ هست ناراحتی نداره که!
پوفی کشید و قابلمه ماکارونی سوخته رو کنار گذاشت:
_اینو نگی چی بگی خانم دست و پا چلفتی!

 

صبح زود راهی تهران شدیم و حالا عصر شده بود و فقط چند دقیقه مونده بود تا لحظه سال تحویل.

عماد من و رسوند خونه خودمون و واسه سال تحویل رفت پیش خانوادش و قرار بود بعد از سال تحویل بیاد دنبالم.

با اینکه حالم خیلی روبه راه نبود و از دیشب حالت تهوع بدجوری گریبانم و گرفته بود،سانیا رو که حالا 3_4ماهش بود و با چشمهای رنگی روشنش و البته چال گونش قشنگ تر از حد تصور شده بود و گرفته بودم بغلم و به انتظار تحویل سال رو یکی از مبلا نشسته بودم.

آوا شیشه شیر به دست اومد سمتمون و سانیارو ازم گرفت:
_بیا شیر بخور نبات من

از دیدن آوا و سانیا تو همچین قاب زیبای مادر دختری دلم بدجوری ضعف رفت و با لبخند نگاهشون کردم که بابا صدای تلویزیون و باز کرد:
_فقط 1دقیقه مونده!

و شروع کرد به خوندن دعای تحویل سال…


یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ


دعارو خوند و همزمان سال هم نو شد!
بهار رسید،
از همین حالا آغاز شد بهار زندگی هامون و چه حال بی نهایت خوبی بود دیدن لبخند قشنگ اعضای خانواده از شوق رسیدن این فصل!

مشغول بگو بخند و تبریک سال نو به همدیگه بودیم که مامان گفت:
_یلدا زنگ بزن به عماد و خانوادش تبریک بگو

چشمی گفتم و راه افتادم سمت اتاق که دوباره صدای مامان و شنیدم:
_عزیزم یه نگاهیم به غذامون بنداز
بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه اما همینکه بوی ماهی به مشامم رسید دوباره به حال دیشب دچار شدم و سریع از آشپزخونه زدم بیرون.

این بار بابا گفت:
_به عماد زنگ زدی گوشی و به ماهم بده باهاش حرف بزنیم.
با حال بدم رفتم تو اتاق و نشستم رو لبه ی تختم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد،
نمیدونستم به سبب خوردن کدوم غذای ناجوری اینطوری به این حال افتاده بودم،یا شاید هم سرما خورده بودم!
اما هرچی که بود خیلی داشت اذیتم میکرد و این حال واسه منی که عاشق تموم غذاهای دنیا بودم عجیب دردناک بود!

یه کمی حالم بهتر شد که بلند شدم و گوشیم و از رو میز آرایش برداشتم و شماره عماد و گرفتم،
بعد از چند تا بوق صدای گرمش تو گوشی پیچید:

_سلام عزیزم،با اینکه بهار من تویی اما بهارت مبارک،عیدت مبارک،صد سال به این سالها…
قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای هم بگه با خنده جواب دادم:

_سلام،هر روزتان نوروز،نوروزتان پیروز!
صدای خنده هاش بالا گرفت:
_کاش الان اینجا بودی،جات خالیه!
با نفس عمیقی گفتم:

_پاشو بیا دنبالم،حالم خوب نیست تو باشی شاید خوب شم
صدای خنده هاش ساکت شد و نگرون جواب داد:
_چیشده؟نکنه بازم مثل دیشب؟

با یه کمی مکث جواب دادم:
_فکر کنم بدجوری مسموم شدم
_یه چند دقیقه دیگه راه میفتم میام میریم بیمارستان،اینطوری نمیشه!

 

ساعت حوالی ٩بود که سر و کله عماد پیدا شد و بعد از یه عید دیدنی کوچولو از جایی که حال من اصلا خوب نبود و دل و رودم بدجوری به هم ریخته بود راهی شدیم واسه بیمارستان و بعد هم خونه پدری عماد،رفتن.

سر راه به نزدیک ترین بیمارستان که رسیدیم ماشین و تو پارکینگش گذاشت و بعد از پیاده شدنمون با خنده گفت:

_میگم یلدا یه وقت بچه مچه تو راه نباشه؟
چپ چپ نگاهش کردم و با کیفم کوبیدم تو شکمش:

_زبونت و گاز بگیر!
دستم و تو دستش گرفت و باهم وارد اورژانس بیمارستان شدیم:
_خب حالا خیلیم جدی نگیر!

با ورود به اتاق دکتر،رو تخت دراز کشیدم و واسم یه سرم زد تا حالم جا بیاد.
عماد کنارم نشسته بود:

_الان کم کم خوابت میبره بیدار که بشی دیگه حالت خوبه خوبه!
همینطور که نگاهش میکردم پلک هام سنگین و سنگین تر میشد و نفهمیدم کی خوابم برد و نفهمیدم چقدر گذشت اما با احساس درد توی دستم چشم باز کردم،

عماد بالاسرم وایساده بود و خانم دکتر کنارش!
خانم دکتر سرم و از دستم جدا کرد و با لبخند خیره بهم گفت:

_عزیزم حالت بهتره؟
با منگی سری به نشونه آره تکون دادم که ادامه داد:
_شوهرت که خیلی خوشحال نشد اما حداقل تو خوشحال شو یه کمی!

همچنان نگاهش میکردم که با یه کم مکث گفت:
_ البته خیلی قطعی نیست اما من فکر میکنم شما بارداری!
و لبخندش غلیظ تر شد،
حرفش و تو ذهنم مرور کردم…
داشت چی میگفت؟

با دیدن قیافه من که حتی کوچیک ترین اثری از شادی توش پیدا نبود و چهره وا رفته عماد ،متعجب شد و خنده از رو لباش رفت:

_چه زوج عجیبی هستید شما!
و تنهامون گذاشت که تازه به خودم اومدم و عین جن زده ها صاف نشستم رو تخت و در حالی که نفسم در نمیومد نالیدم:
_من…من حاملم عماد؟

 

حال و روزم وصف نشدنی بود.
ما هنوز مراسم ازدواجمون برگزار نشده بود و حالا از احتمال بارداریم شنیده بودم!

صدای دکتر تو گوشم پخش میشد و بدجوری غرق فکر بودم که عماد صدام زد:
_یلدا حواست کجاست؟

چندباری پشت سرهم پلک زدم و بعد جواب دادم:
_مگه صدام زدی؟
متعجب گفت:

_صد بار!
و با یه کم مکث ادامه داد:
_انقدر خودت و اذیت نکن،هنوز هیچی معلوم نیست
و دوباره چشم دوخت به مسیر خیابون روبه رومون که نفس عمیقی کشیدم:

_من حاملم،همه اینا عوارض حاملگیه تموم این حالت تهوعا…
پرید وسط حرفم و با خنده گفت:

_چه خوشبخته اون بچه که باباش منم!
و با ذوق عجیبی نگاهش چرخید روم که دستام و گذاشتم رو سرم و گفتم:

_عماد دیوونم نکن،ما هنوز عروسی نگرفتیم هنوز جهاز نگرفتم اونوقت باید به فکر سیسمونی باشم از الان!
خنده هاش بالا گرفت:

_چه بهتر با یه تیر دوتا نشون میزنیم!
چپ چپ نگاهش کردم:

_تیرت خورده تو بخت و اقبال من سیاه بخت،کدوم نشون؟؟؟
بین حرف زدن خنده اش میگرفت:

_نه دیگه،ببین ما میریم واسه خرید جهیزیه اون لا به لاش سیسمونی هم میخریم!
الکی هق هق کردم:
_عماد چرت و پرت نگو،من قبل از اینکه مامان بابام بفهمن خودم و میکشم!

رسیدیم به خونشون که ماشین و جلو در خونه نگهداشت و بعد از خاموش کردن ماشین جواب داد:
_فعلا بریم دست بوسی مادر و پدر شوهرت بعد واسه خودکشیت تصمیم میگیریم.

تو سکوت نگاه سنگینی بهش کردم که پررو تر از قبل ادامه داد:
_البته اینم بگما،اول بچه من و به دنیا میاری اونم صحیح و سالم بعد میتونی خودت و بکشی،خودمم کمکت میکنم!

و بی اینکه منتظر جوابم بمونه همراه با لبخند حرص دراری در ماشین و باز کرد و پیاده شد…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا